«آدولف هیتلر» میگه: 4
«چاک پالانیک» میگه: 4
«پائولو کوئلیو» میگه: 1
صوفی با مریدش در یکی از صحراهای آفریقا سفر میکردند. شب که شد، خیمهای برافراشتند و دراز کشیدند تا استراحت کنند. مرید گفت: «چه سکوتی!» مراد گفت:« هرگز نگو چه سکوتی! همیشه بگو: نمی توانم به صدای طبیعت گوش بدهم.»
از قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
ارسال شده توسط : sailent | تاریخ ارسال: 1400/01/02 ادامه«آدولف هیتلر» میگه: 4
«ناصر قزلگو» میگه: 1
در سالهاي ۱۳۳۹تا۱۳۴۰قريب دو سوم جمعيت ايران در دهات و مناطق كوهستاني ايران زندگي ميكردند. تخمين زده مي شد كه در سراسر ايران قريب ۶۵هزار ده وجود دارد اما حكومت مركزي به علت فساد دروني اش از وضعيت اين دهات و مردم آن بي خبر بود. بطوريكه گاهگاهي مطالبي درباره «كشف دهات جديد» در روزنامه هاي كشور انتشار مي يافت. نشر اين مطالب در حالي صورت مي گرفتند كه شاه ادعا مي كرد «به دروازه هاي تمدن بزرگ نزديك شده است» طبق آمار رسمي كشور در بيست و يك هزار پارچه از دهات ايران، در هر ده كمتر از پنجاه نفر زندگي مي كردند و اين امر نشان مي داد كه شرايط اقتصادي و اجتماعي عقب مانده اي در اين دهات حاكم بودند و مردم حاضر به ادامه زندگي در اين مناطق نبودند و براي امرار معاش و يافتن كار به نقاط ديگر كشور مهاجرت مي كردند. از طرف ديگر، زندگي متحرك چادر نشيني، مناسبات اقتصادي بسته و ما قبل سرمايه داري در بخش بزرگي از ايران حاكم بود. ملاكين بزرگ، رهبران ايلات و عشاير و همچنين بخشي از روحانيت، با در اختيار داشتن اراضي و موقوفات، هنوز نقش برجسته اي در مناسبات اقتصادي، سياسي و فرهنگي ايران ايفا مي كردند
از از انقلاب سفید تا انقلاب اسلامی
ارسال شده توسط : Esquire/Aiden | تاریخ ارسال: 1399/12/29 ادامه«جو جو مویز» میگه: 2
می دونی چه حسی داره که خودت رو بدست سرنوشت می سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاقی و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می اومد. به زودی می تونستم ادوارد رو ببینم ما تو اون دنیا به هم می رسیدیم، چون مطمئن بودم خدا مهربونه، هرگز اون قدری بی رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه.
از دختری که رهایش کردی
ارسال شده توسط : sailent | تاریخ ارسال: 1399/12/29 ادامه«مارگارت اتوود» میگه: 2
دستم را گرفت و فشار داد.« همه چیز درست می شود .» بعد دستم را رها کرد و به آرامی آن را نوازش داد . این کار قدری مرا آرام کرد، اما دوباره آماده گریستن بودم. مهربانی گاهی چنین تاثیری دارد. پرسیدم :« چطور؟ چطور امکان دارد حال من خوب شود؟» او آهی کشید و گفت:« نمی دانم، گاهی اما آن روز خواهد رسید. من ایمان دارم. ایمان داشتن گاهی کار سختی است.»
از وصایا
ارسال شده توسط : sailent | تاریخ ارسال: 1399/12/29 ادامه