Header Background day #17

«جورج اورول» می‌گه: 4

همه نویسندگان مغرور، خودخواه و تنبل هستند . نوشتن یک کتاب تقلایی است هولناک و نفسگیر همچون ابتلای طولانی به یک مرض دردناک

ارسال شده توسط : artemis | تاریخ ارسال: 1399/09/15 ادامه

«ری بردبری» می‌گه: 4

نیاز نیست برای از بین بردن فرهنگ کتاب‌ها را بسوزانید فقط کاری کنید که مردم آن‌ها را نخوانند

ارسال شده توسط : Black | تاریخ ارسال: 1399/09/06 ادامه

وقتی اراگون در حال یادگیری خواندن و نوشتن بود، کم‌کم کلمات عجیب و غریب و در هم رفته کتاب برایش قابل فهم شد و کم‌کم توانست کلمات را دست و پاشکسته بخواند و بعد ها با کمی تمرین، توانست یک جمله را بدون غلط بخواند و به زودی لذت کتاب خواندن برایش آشکار شد.

از جلد دوم وراثت: الدست

ارسال شده توسط : Kalaghe syah | تاریخ ارسال: 1399/08/13 ادامه

«جی.کی. رولینگ» می‌گه: 7

اگه از کتاب خوندن خوشت نمیاد، به این دلیله که کتاب مناسب رو پیدا نکردی.

ارسال شده توسط : Black | تاریخ ارسال: 1399/08/11 ادامه

یک خواننده، هزاران بار قبل از مرگ زندگی می‌کنه. کسی که هیچ کتابی نخونده فقط یک بار زندگی می‌کنه.

ارسال شده توسط : Black | تاریخ ارسال: 1399/08/11 ادامه

مردی که حکم میکنه،خودش باید شمشیر رو تو دستش بگیره.اگه قراره تو جون کسی رو بگیری،باید تو چشم هاش نگاه کنی و آخرین حرف هاش رو بشنوی.و اگه طاقت انجام اینکار رو نداشته باشی،شاید اون مرد سزاوار مردن نیست.

از جلد اول: بازی تاج و تخت

ارسال شده توسط : Black | تاریخ ارسال: 1399/08/10 ادامه

«پیرس براون» می‌گه: 7

« اگر روباه هستی، نقش یک خرگوش رو بازی کن و اگر خرگوشی نقش یک روباه.»  

از جلد اول قیام سرخ

ارسال شده توسط : Pds | تاریخ ارسال: 1399/07/24 ادامه

«سی بل هاگ» می‌گه: 3

زندگی ممکن است در یک ثانیه تغییر کند،ممکن است در یک لحظه متلاشی شود و درهم بریزد و آن‌وقت، برای انجام کارهایی که به تآخیر انداخته‌ایم، خیلی دیر است. دیگر خیلی دیر است که بخواهیم بر اساس رویاهایی که تمام این مدت در سر می‌پرورانده‌ایم ، زندگی کنیم .

از وقتی خاطرات دروغ میگویند

ارسال شده توسط : Helen | تاریخ ارسال: 1399/06/14 ادامه

بهترین چیز برای آدم همین است... اعتقاد داشتن به حرفی که میزند و دوست داشتن کاری که میکند.

از گفتوگو در کاتدرال

ارسال شده توسط : Helen | تاریخ ارسال: 1399/06/14 ادامه

«ویلیام شکسپیر» می‌گه: 7

وقتی میتوانستم صحبت کنم ، گفتند: گوش کن ... وقتی میتوانستم بازی کنم ، مرا کار کردن اموختند ... وقتی کاری پیدا کردم ازدواج کردم ... وقتی ازدواج کردم بچه ها آمدند ... وقتی آنها را درک کردم ، من را ترک کردند ... وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم ، زندگی تمام شد

ارسال شده توسط : Helen | تاریخ ارسال: 1399/06/14 ادامه

اگر می‌دانستم که این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم: «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم که تو خود این را می‌دانی.

ارسال شده توسط : Helen | تاریخ ارسال: 1399/06/12 ادامه

«هاروکی موراکامی» می‌گه: 1

حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را باخود به پایان دنیا ببرد،به سرزمینی که هیچگاه نه چیزی از آن دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم . جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند. به خودم می گفتم : محکم بچسب! اما چیزی نبود که آن را بگیرم...

ارسال شده توسط : Helen | تاریخ ارسال: 1399/06/11 ادامه