Header Background day #19

«آیزاک آسیموف» می‌گه: 3

اگر پزشکم به من بگوید که فقط شش دقیقه از زندگیم باقی مانده، ماتم نخواهم گرفت. کمی سریع تر تایپ خواهم کرد.

ارسال شده توسط : Mahdi.S | تاریخ ارسال: 1399/04/19 ادامه

«استفن کینگ» می‌گه: 6

اگر می خواهی نویسنده شوی، باید دو کار را بیشتر از همه انجام دهی: زیاد بخوانی و زیاد بنویسی. هیچ راه و هیچ میانبری به غیر از این دو وجود ندارد که من از آن باخبر باشم.

ارسال شده توسط : Mahdi.S | تاریخ ارسال: 1399/04/19 ادامه

«استفن کینگ» می‌گه: 4

اگر زمان برای خواندن نداشته باشی، زمان یا ابزار برای نوشتن نخواهی داشت.

ارسال شده توسط : Mahdi.S | تاریخ ارسال: 1399/04/19 ادامه

«برندون مول» می‌گه: 7

تواضع دروغین از غرور واقعی توهین‌آمیزتر است.

از جلد۲ افسانه:طلوع ستاره‌ی مغرب

ارسال شده توسط : GõLDëÑ_üÑî'ÇøRÑ | تاریخ ارسال: 1399/03/08 ادامه

«جی.کی. رولینگ» می‌گه: 6

بزرگی‌، حسادت را متجلی می‌کند. حسادت‌، کینه می‌آفریند و کینه دروغ می‌زاید. - لرد وولدمورت

از هری پاتر

ارسال شده توسط : Sabrina | تاریخ ارسال: 1399/02/13 ادامه

«جین آستن» می‌گه: 4

افرادی که از یک رمان خوب احساس شادی نمی‌کنند، باید به طور تحمل ناپذیری احمق باشند.

از نورثنگر آبی

ارسال شده توسط : Mim.ich | تاریخ ارسال: 1399/02/13 ادامه

«ریک ریوردن» می‌گه: 5

نمسیس: «...موفقیت واقعی، نیازمند فداکاریه.»

از جلد سوم قهرمانان المپ: نشان آتنا

ارسال شده توسط : Nemesis 21 | تاریخ ارسال: 1399/01/02 ادامه

در تاریکی هیچ سایه‌ای نیست. سایه‌ها خدمتگزاران روشنایی هستند، فرزندان آتش. روشن‌ترین شعله‌ها، سیاه‌ترین سایه‌ها رو می‌اندازن.

از جلد دوم: نزاع شاهان

ارسال شده توسط : z.p.a.s | تاریخ ارسال: 1398/12/28 ادامه

«جورج اورول» می‌گه: 8

دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر ای‌ که چه چیز در قیافهٔ خوک‌ها تغییر کرده، مطرح نبود. حیوانات خارج، از خوک به آدم از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند، ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.

از قلعه حیوانات

ارسال شده توسط : Mim.ich | تاریخ ارسال: 1398/12/26 ادامه

«تومی ادی امی» می‌گه: 10

حقیقت از تیزترین چاقویی که می‌شناسم هم بدتر می‌برد.

از مجموعه میراث اوریشا: جلد اول، فرزندان خون و استخوان

ارسال شده توسط : Mized | تاریخ ارسال: 1398/12/05 ادامه

«دیوید آلموند» می‌گه: 4

بیدار شدم و می‌دانستم که رفته بود. فوراً فهمیدم که رفته بود. وقتی کسی را دوست بداری این چیزها را می‌فهمی.

از اسکیگ

ارسال شده توسط : Sabrina | تاریخ ارسال: 1398/08/23 ادامه

_ آه سارا، این مثل یه داستان می‌مونه. _ این واقعاً به داستانه... همه‌چی داستانه. تو یه داستانی... من یه داستانم. خانم مینچین یه داستانه....

از شاهزاده کوچولو

ارسال شده توسط : Sabrina | تاریخ ارسال: 1398/08/23 ادامه