-
سخن سردبیر
(mixed-nut) چگونه پشیز، پشیز شد (قسمت دوم)
-
شکارچی وحشت
(ghoghnous13) روایتی غمناک از مواجههی ققنوس با مشتی ریچکید!
-
زردشی
(sinaGhf) خارج از استدیوی مجله چه بر گزارشگر ما میگذرد؟
-
روانیدونی
(ayda) اندر احوالات داشتن یک پدر پولدار!
-
تبلیغات
(The Holy Nobody) افشای رازهای پشت صحنهی تبلیغات مجله!
-
رمزنگاری هفته
(Paneer) این بار سوژهی رمزنگار مجله کیست؟ همراه باشید با پنیر (قبل از آن که دستهایش را…)
-
مطبخخونه
(F@teme) نکتهی اخلاقی: مواد غذایی را با دستیارتان در آشپزخانه تنها نگذارید!
-
قاضی زردگستر
(Celaena Sardothien) از طرف تمام تحریریه خطاب به متهم این هفته: ناز بشی الهی!
-
کلاسیک زرد
(momo jon) چگونه زامبیلا توانست سرنوشت اسکروچ شدن پنیر را رقم بزند!
-
میراث پیشتاز
(admiral) … (میکشمت امیرکسرا -___-)
-
ویراستار
(sir m.h.e) زنده باد اتوسیو!
“دوشنبه:
امروز که روی صندلی مدیریت نشریه نشستهام، به یاد اولین روزی که به پاریس آمدم افتادهام. با هزار بدبختی پول سفرم را جور کردم، از اجاره دادن اتاقم گرفته (خودم روی میز آرایش مادرم میخوابیدم) تا فروش لوله بخاریهای توی انباری مادربزرگ مرحومم (که چند ماه بعد از فهمیدن قضیه، بعد از تماسی تلفنی مملو از فحش و ناسزا، سر همین موضوع از فرط خساست، سکته کرد و مُرد). باری، من به پاریس آمدم. یک روز بارانی بود؛ خیابانها پر از گودالهای آب کثیف بودند. نگاهی به شلوار نوی عیدم انداختم. از توی چمدانم دو تا کیسهی زباله بیرون آوردم و روی پاهایم کشیدم. باید زودتر جایی برای ماندن پیدا میکردم. در امتداد پیادهرو به راه افتادم. کمی دورتر، تابلویی با یک فلش به سمت یک نمایشگاه قرار داشت که روی آن نوشته بود: ولکام!
وارد لابی که شدم، دو نگهبان از ورودم به قسمت داخلی نمایشگاه جلوگیری کردند. من که نمیخواستم به زیر باران برگردم، از در فرعی کوچیکی در همان لابی، به یک جای انباری مانند رفتم. انباری پر از سطلهای رنگ و بومهای سفید و نیمه کارهای بود که به دیوارها تکیه داده شده بودند. در انتهای انباری، یک آسانسور قرار داشت و مردی شیکپوش با یک بوم در دست، داخل آن ایستاده بود؛ انگار منتظر بود که بالا برود. سلامی فرانسوی دادم و از خستگی روی یکی از سطلهای نزدیک آسانسور ولو شدم. و این همان لحظهای بود که سرنوشتم رقم خورد:
در پلاستیکی سطل شکست و با ماتحت مبارک توی سطل رنگ نشستم؛ در همین حین که غافلگیر شده بودم، برای حفظ تعادلم دست و پا زدم که یکهو دستم به میلهای فلزی کوبیده شد. میله جهید و به سمت کلهی مرد پرت شد. تا به خودم بیایم، مرد بیهوش کف آسانسور افتاد. هول کردم و همینطور که سطل را به زور از خودم جدا میکردم، به سمتش دویدم، اما پایم به لبهی آسانسور گیر کرد و با باسن روی بوم مرد افتادم! یک لکهی قرمز قلبی شکل وسط اثر هنریاش خلق شد با دوتا پایه که به خاطر کیسههایی که به پاهایم کشیده بودم، طرح چروک قشنگی به تابلو داد.
هر ده ناخن انگشتانم را چپاندم توی دهانم و شروع کردم به جویدنشان! باید صحنه جرم را محو میکردم.
با لگد مرد را از آسانسور بیرون انداختم. برگشتم تا بوم را هم بیرون ببرم که درهای آسانسور بسته شدند و شروع کردم به بالا رفتن. در باز شد و من با بوم، قدم روی یک سِن نورانی گذاشتم. اتفاقات بعدی بسیار سریع رخ داد؛ شاهکارم به خاطر خلاقیتی که در طرح آن به کار رفته بود، با قیمت گزافی به فروش رفت و یک چک چند میلیاردی به دستم دادند که بعدها با آن، نشریه را راه انداختم.
البته بعدا همان تابلو را خریدم و مجبور شدم به گروهی از مافیای فرانسه پول بدهم تا متمدنانه به آن مرد بفهمانند کاری که من کردم، یک سرقت هنری نبوده، بلکه یک تصادف ****** بوده!”
بعله! پولدار شدن به همین آسانیهاست، ولی نگه داشتن پول بسیار سخت است؛ برای همین، کاوریست مجله را اخراج کردم! اضافی بود…
تو همین حال و هوا به پارک آلاله رسیدم. دیدم چند تا پسر جوون شکم آفساید اومدن توی پارک. کاکلا فشن، لبا پروتز، گونهها چال، ابروها کشیده، چشما بادومی، دماغا قلمی. اوف. اصلاً یه وضعی بود. تنها ایرادشون همون شکم لامصب بود. تو کف اینا بودم که یه ماشین خوشگل که تلفظ اسمشم بلد نیستم اومد جلوی پارک، دستی رو کشید و صدای له شدن آسفالت زیر لاستیکش خون به جیگر صاحب مردهم کرد. رفتم جلوتر تا صداشون رو بشنوم، اما تا من رو دیدن چینی به ابرو انداختن و دامناشون رو (از بس لباساشون بلند بود، دامن سزاوارتر بود) بالا گرفتن که فقر ما گریبان پاچهشون رو نگیره. یکیشون با صدایی ملو گفت: «داداش بدو برو اینجا وانسا.»
گفتم: «عزیزم شما با این وضعیتت زشته بگی “داداش باس”، بگی “جیگر طلا ناناسیم”.»
یه دفعه وحشی شدن. نعرهای جانکاه از حلقشون برون زد و چهرههای جذابشون به حیواناتی باوفا بدل شد. همگی گریبان چاک دادن و تیزی برون آوردن. یکی درفش کاویان به دست گرفت و دیگری گرز و تبرزین. رستم تا این معرکه را بدید رخش را زین کرد و فرار را بر قرار ارجح شمارد؛ لیکن ما بر جا ماندیم.
همشون کب کرده بودن که ما چقدر شاخیم که فرار نکردیم، اما با کمال تأسف باید بگم که وضعیت قسمت تحتانی شلوارم اجازهی فرار نمیداد. از این رو به وردی متوسل شدم: «یا آنابل و یا ولک. ارجع علیکم سلام علیک. به جان امها و ابی، و اختها و اخی، دادی علیکم و فوتی لدیکم. ارجعی به دادی و رحمی بشلواری.»
اصلاً باور نمیکردم اما ناگهان گلوی آسمان گرفت. از توی فوارهی حوض پارک، ولک مثل جکی چان بیرون پرید و آنابل هم با صدایی غودا مانند و مثل بروسلی از روی تاب پارک افتاد جلوی پسرا. پسران لب نازک مذکور چنان جیغ بنفشی کشیدند که تمام دختران پارک به احترامش مارش نظامی نواختند و رژهی سلطتنتی رفتند. همگی چون اسب به طرف لاکچریهایشان سرازیر شدند و بوق بوق کنان از معرکه گریختند.
تنها یک نفر باقی مانده بود. چشم در چشمانش دوختم. نگاهی سرد و گیرا داشت. ولک به طرفش رفت، تکان نخورد. آنابل ابرو گره کرد، باکی به دل راه نداد تا این که بادی وزید و کلاه گیسش را باد برد، لیکن خودش نقش بر زمین شد و ریق رحمت را به سیخ کشید.
مأموران نظامی و انتظامی هوهوکشان به طرفمان جاری بودند، باباهای خوشگل پسرا زنگ زده بودند به رفقا، ولک رو به من گفت: «به جن بانو بدهکاری. میدونی که.»
گفتم: «میدونم فقط من رو ببرید.»
آنابل روی دوشم پرید و گفت: «هینع.»
چنان اسب تاختم و از معرکه گریختم چنانکه نه کسی ما را دید و نه بویی از ما شنید.
تمام دردهایم را فراموش کردم. دیگر نه پولهای حدایتی برایم مهم بود نه کلین شیتهای عقاب… نه تست بازیگری تارمی نه موهای اجق و جق منشا… فقط این انگشتان جادویی که روی ستون فقراتم میرقصیدند…
- داداش دمت گرم! خیلی آقایی…
- قربانت! این ضد آفتاب. چیز دیگهای نمالم؟
- نه! نه، همین خوبه برو دیگه بذار آفتاب بیاد.
- کارم داشتی سوت بلبلی بزن. مثل هیرو میام.
بله دوستان… از آن جا که تابستان مثل عصمان دمبله۱ از جناحین در حال فرار بود، تصمیم گرفتم این اواخر ورزش کشور را بسپارم دست سرهنگ و خودم بیام سواحل یاپاتا. هارمونی رقص انوار طلایی خورشید روی امواج زلال اقیانوس دلم را میربود.
در حال تولید حداکثری ویتامین دی بودم که ناگهان صدای غرشی از پشت سرم شنیدم.
زمانی که برگشتم چشمتان روز بد نبیند، دیدم یک بوگاتی به سان شیری غران به سمتم میآید. صدای فریاد اعتراض استخوان رکابی گوشم را شنیدم. غرش موتورش خاموش شد. و فردی ۲ در ۲ از آن خارج شد. به چهرهی رویاییش خیره شدم.
حدس بزنید چه کسی از آن پیاده شد، استاد بزرگ، پدر بدل کاری، آرنولد عضله پیاده شد و در کمک راننده را باز کرد.
پلنگی غرش کنان بیرون پرید.
پلنگ دماغی عروسکی رو به آسمان داشت و لبهایی که تحت فشار مایع درونشان هر لحظه تمایل به انفجار داشتند، چشمانی خاکستری به درشتی نارنگی. از گردن به پایین در چشمان پاک من به صورت شطرنجی دیده میشد.
وحشت کردم.
حافظهی فیلوارم بلافاصله انیمیشن عروس مردگان را چشمکزنان در برابر دیدگانم ظاهر کرد. آرنولد هم با ذکر ضلالهی جیجل جیجل با او سخن میگفت. رفتم به سمت اسطورهی کودکیم تا ارشادش کنم.
- آرنولد شما ۷۰ سالته پدربزرگ، این چیه؟
- این چیه بیتلبیت. ایشون دسته تبر هستن؛ از شاخای اِنساگرم.
- دسته تبر؟ آخه اینو از کجا آووردی؟ برادر شما زمانی برای خودت ابهتی داشتی… این کار چیه آخه؟ لابد صداش میکنی دسته.
- دیگه کار دله، گناه من نیست. به تو چه که شی صداش میتونم؟ (برادر ویراستار عزیز این سری کاری باهات ندارم. حال خودمم داره بد میشه.)
- خب حالا اومدید این جا چی کار؟ من برم؟ ( منظورم اینه که بندازمتون بیرون؟ ولی خب چه کنم؟ جنتلمنیه و هزار و یک دردسر.)
- اومدیم ولزش. فلای برد آووردیم.
دوباره زدم کانال دو:
- نَمَنَه دِ سَن؟
تلفن جیالایکس عزیزم زنگ خورد. این دومین بار در این هفته است که تلفنم زنگ میخورد. خیلی عجیبه. دست در مایو کردم. (جیب داره :/ عه!) (اوه پسر! حتی از این جیب هم راحت در میاد.)
- چته؟
- چته چیه بیادب. من آیزاک نیوتون هستم مستقیم از جهنم.
- به به! استاد بزرگ من معذرت میخوام. من شرمنده. من خاک پای درختی که سیبش هیچ وقت نخورد تو سر شما. وایسا ببینم… جهنم؟ شما استاد؟
- آره بابا اینجا روزی سه بار کنکور از ما میگیرن. میگم اینا چیه. میگه اینا رو اون ۹۰۰ هزار نفری که اون دنیا زجر کشیدن با پست ویژه فرستادن.
- آخییی… خب زنگ زدی همینو بگی؟
- نه، زنگ زدم بگم این ریچ کیدا، فلای برد سوار نشن. کلاً انواع ورزشهای ضد جاذبه رو نرن. هر سری من بندری میزنم تو قبر. بابا جاذبه رو کشف کردم خیر سرم، نکنید این کارو با من. ببین الان برنولی از اون ور داره نیشخند میزنه، میگه ضد جاذبهی کی بودی تو؟ انیشتین از اونور میگه رو صفحه فضا زمان نسبیت خاص نباشی، عامی. یه دیوونه خونهست جهنم. از تسلا نگ…
- خب بسه دیگه، هرقدر موقع زنده بودن حرف نزده بودی، حرف زدی. بنال چی میخوای بگی.
- میخواستم بگم فلای برد همونیه که میپوشن میرن تو آب پرواز میکنن.
گوشی رو قطع کردم و اجازه ندادم نیوتون بیشتر از این وقت کنکورش را تلف کند. رو کردم به آرنولد.
- اگه میخوای پرواز کنی چرا میری تو آب؟
- کیف میده نفسم. بالاخره این همه پول باید خلج بشه دیگه. اصلاً پسرای بدتیپ و دهاتی نیان این ولزش. مرسی. اَه.
- باشه بابا اعصاب نداری، اصلاً من دهاتی. برو از رشیدپودر بترس. میفرستم روت تحقیق کنه.
- نه تو رو خدا! تازه خلاص شدم از مریدی. برنامهش تموم شد، بازم ما رو ول نمیکنه.
- خب دیگه بسته چرت و پرت. برید اونور نبینمتون فقط…
- باش. برو. فقط یه زحمت کوچولو موچولو برات دارم. بذار اول استیل بیام…
سیگار زرورقی از جیبش بیرون کشید و با افاده فندک برلیانسش را از جیب درآورد. خواست سیگارش را روشن کند، حالا هی آن دسته (دستهی فندک نه دستهای که کنارش ایستاده بود.) را میزد اما گازی خارج نمیشد. دست در مایو کرده (دوتا جیب داره :/) و کبریت طوکلی را بیرون کشیدم.
- بیا بابا.
و سری به نشانهی تأسف برایش تکان دادم.
- دمت گرم. میتونی یه تونه عکس خجملم از ما بجیری؟
- به احترام کودکیام که میخواستم تو بشم…
- عجق منی…
و صفحهی تختی را دستم داد.
- پس دکمههاش کو؟ چرا سیبش نصفست؟
- دکمه چی هست؟ بیا اینو نگه دار عکس میگیره.
و دوباره گوشی نازنینم زنگ خورد. خب دیگر وقتش شده بود این خط را هم دور بندازم.
- چته؟
- چته چیه بینزاکت. من استیو چابز هستم مستقیم از …
دیگر حوصلهی این یکی رو نداشتم. انگار مثلاً کسی برای آرمانهایش ارزش قائل بود. پاره آجر را به سمت این دو کرکس عاشق بالا گرفتم.
- بگو شیشششش…
۱٫ یک بازیکن حرفهای فوتبال فرانسوی
پدربزرگ پدری اینجانب خان روستا بوده و زمین کشاورزی زیاد داشته، شاید با خودتون بگید چه قدر خوب! حق با شماست معمولاً پول خوبی برامون داره ولی خوب مشکلاتی هم هست. تا پدربزرگ بیچارم به دیار باقی شتافت بچههاش همدیگه رو تیکه پاره کردن. به خاطر همین زمیناست که من هیچ کدوم از فامیلای پدری رو نمیشناسم. نهایتاً سالی یه بار بریم عید دیدنی اونم خونه بعضیاشون، نه بیشتر.
عمهی من دقیقاً دیوار به دیوارمون زندگی میکنه، کسی ازم بپرسه نمیدونم چندتا بچه داره! اوج رابطهمون با فامیل پدری یکی از عموهامه، اونم چون با خالم ازدواج کرده و طرف زمینام نیومده. البته نمیشه همش رو تقصیر ثروت انداخت جمعیت هم زیاده. حساب کنید من دوتا عمه ۶ تا عمو دارم که هرکدوم حداقل۲ تا بچه دارن و ۴، ۵ تاشون هم نفری۳ ، ۴تا نوه دارن. یعنی حتی اگه رابطمون خوب بودم هم نمیتونستم اسم همه رو حفظ کنم.
تو خانواده مادری هم یه دایی دارم که وضعش خوبه. تهران تو یه خونه نسبتاً بزرگ (البته آپارتمانی) قشنگ زندگی میکنن، ماشینشون سانتافست و کل خانواده (۵نفرن) هم اپل دارن. این برا ما یعنی خیلییی شاخن! (فهمیدین که دوباره دارم پز فامیلمونو میدم یا نه؟) به همین دلیل بچههاش کمی تا حدودی ولخرجن. هرسال سفر خارجه میرن. پارسال از اسپانیا یه لباس بارسلونا برا داداشم آوردن ۵۰۰ هزارتومن! تازه اندازش هم نبود! اگه لباس یه تیم درست حسابی بود این قدر دل آدم نمیسوخت. چند روز پیش دخترش ۳۰۰ هزارتومن داد برای یه مانتو. من با ۳۰۰ هزارتومن میتونم برا ده نفر مانتو بخرم.
دایی بیچاره منم برای درآوردن این خرجا مجبوره نصف هفته این جا باشه نصف هفته تهران. (چون کارش این جاست.) دوبار در هفته پرواز داره! تازه شهر ما فرودگاه هم نداره مجبوره از اهواز تا این جا دو ساعت تو ماشین باشه. آیا این مرد لیاقت پولدار بودن رو نداره؟ این قدر زحمت میکشه! خیلی آدم خفنیه! اصلاً الگوی منه! نه این که من بخوام جون بکنم پول دربیارم یکی دیگه خرج کنه ها، نه این کارا به گروه خونی ما نمیخوره. من فقط اون قسمت سفر خارجه، اپل و اینا رو دوست دارم. تازه کدوم دختریه که دلش مانتو ۳۰۰ هزارتومنی نخواد؟
نتیجهی جلسه ی این هفته اینه که داشتن پدر پولدار با این که مشکلاتی داره ولی سودش به ضررش، میچربه. پس سعی کنید پدر پولدار داشته باشید.
- سلام! با یه قسمت جذاب تبلیغاتی زندگی پستاز خدمت شما هستیم. در این قسمت میخوایم یه غذای فوقالعاده رو بکنیم تو پاچهتون. با ما همراه باشید.
- کات!
- چته خب عامو؟
- خب مرتیکه آبرومونو بردی. پیشبند چرا بستی؟
- مگه نباید با استفاده از این قابلمهها آشپزی یاد بدم، وسطش اون یخچال و این پیرهن و اون جرثقیل پس زمینه رو تبلیغ کنم؟
- باو این کسرا چیز به پشه نمیده… چی میگن بهش…؟
- خون؟
- آها، آره خون به پشه نمیده، با این وضع تبلیغاتِ اسپانسری ما، انتظار داری پول بده بهمون؟ آقا! هوی! شما! آره خودت! بیا اینا رو بریز دور.
(قرص سفید رنگی را کف دست پسر بیچاره میگذارد و لبخند کثیفی میزند.)
- حاجی به جون مادرم من اهل ایکس و پیکس و اینا نیستم. اصلاً آقا من از اعتیاد متنفرم. وقتی میزنی های میشی، بعدش سیگار میچسبه، سیگارم ک بی مشر… اهم. خلاصه ما اهل این چیزا نیستیم.
(سعی میکند پودر سفید رنگ پشت لبهایش را با دست پاک کند.)
- ابله! این کلاهبرداریه! بفهم! باید اینا رو به ملت بندازیم.
- تبلیغ موادو تو مجله نمیگیرن؟
- ببین پسرم. الان نه میتونم جلوت این بحث رو بازش کنم، نه غرور اجازه میده به تو خواهش کنم.
- ولی دلت پر میزنه موهامو نوازش کنی؟
- نه! خاک بر سرت! اینا رو بخون بفهمی چی کار باید بکنی. تتلو هم گوش نده بدبخت.
- خا.
(برداشت دوم)
- آیا از این که میگویند رمز موفقیتشان پول نیست خسته شدهاید؟ آیا میدانید رمز موفقیت در چیست؟ اشتباه نکنید! آنها به شما دروغ نمیگویند! رمز موفقیت در پول نیست. در پول خیلی زیاد است.
آیا از این که ژنتان بد است خسته شدهاید؟ آیا از این که بهاره رهنما شوهر دوم هم کرد، ولی مادرتان باید شما را ترشی بیندازد خیر سرتان، آزرده خاطرید؟
آیا از این که اوج لاکچری بودنتان دانلود آهنگ با کیفیت ۳۲۰ از نت همسایه است شرمسارید؟ دیگر وقت آن است که روی پای خود بایستید! مستقل شوید! از مادرتان پول بگیرید!
- کات! باز داری چرت میگی که یابو.
- شرمنده حاجی.
- از بقیش میگیریم.
(برداشت سوم)
- آیا از این که به تیکه انداختن شما میگویند هیزبازی و ** و ** و ** و ** (به دستورکارگروه مصادیق مجرمانه و اینا سانسور شد)، ولی به یارو پورشه داره میگن شیطنتهای پنهانی پسر جوان در دل شهر افسرده، خسته شدهاید؟ آیا شما بچه نازیآبادید و شبیه مهران رجبی؛ و دختر شمسی خانم بچه سعادت آباد و شبیه صدف طاهریان؟ از خداتون باشه. شرم بر شما! تقوا پیشه کنید. صدف جان شیطنتهای پنهانی در دل شهر افسردهش یکم زیاده. خانم روتو بگیر. الله اکبر.
- کات! آقا ما اصلاً نمیخوایم تو مخاطب جذب کنی. توضیحاتو بده برو گمشو.
- چشم حاجی.
(برداشت چهارم)
- آیا از این که ریچکیدها میگویند با لطف و عنایات خدا به این جا رسیدهاند خشمگین شدهاید؟ پاسخ من به آنها این است که “لامصبا شماها شوگر ددیتون نبود که آتئیست بودین!”
- غلام!
- بله؟
- خفه شو.
- چشم حاجی.
(برداشت پنجم)
- قرصهای پولداری زندگی پستاز. یکی بخرید، پانصد میلیون ببرید. زندگی لاکچری شمالِ نیویورک را از دست ندهید. سلفیهای رولکس و پورشهنما بگیرید. فقط و فقط با یک میلیارد تومان. من ایران بودم؛ ژنت خوب نباشه باختی! قرصهای ما را بخرید. ژن خوب ببرید. با این قرصها دگردیسی را تجربه کنید. پنگوئن شوید. همه خواهند پرسید که بگو چرا پنگوئنی؟ یا اگر مونث هستید پلنگ شوید! پلنگ! پلنگ! پلنگ! پلنگ! من عاشق پلنگم. خلاصه با این قرصها تمامی عقدههای درونی، بیرونی و انواع دیگر عقدهها را جبران کنید.
قرص های پولداری زندگی پستاز.
- خب بسه دیگه. برو.
- قرصه مال خودم باشه؟
- میمیری.
- آها اوکی خدافز.
- به سلامت.
(صفحه تاریک میشود.)
(صدای گلوله.)
(الکی مثلاً من اصغر فرهادیم!)
لعنت بهش، هیچی از هفتهی پیش یادم نمیاد. فقط یادمه پسر چاقی، یه پودر سفیدی بهم داد و …. وای خدا، هفته پیش رمزنگاری نکردم! (کردم ؟)
خب فکر کنم پشیز همین الان با مافیا داره برای سرم معامله میکنه، باید عجله کنم. از تختی که سفارش دادم توی توآلت برام ساختن بیرون میام و تی-شرت هامو نگاه میکنم، یه تی-شرت مشکی براق میپوشم، کفش چرم گاومیش انگلیسیم رو پام میکنم و ساعتی رو که توی یه مزایده تو ایتالیا به قیمت خون باباشون خریدم رو دستم میکنم و سریع از پنجره میپرم بیرون. خب، خدا رو شکر که اون تشک بادی که سفارش داده بودم رو درست همون جا که گفتم گذاشتن. پس زنده میمونم. یکی از خدمتکارای شخصیم (متاسفانه حق ورود به ساختمون مجله رو ندارن 🙁 ) در ماشین رو برام باز میکنه و به راننده میگم: «برو انجمن، سریع.»
از کیوسک خارج و وارد انجمن میشیم، حالا فقط باید یکیو برای مصاحبه پیدا کنم که پیدا کردم؛ ماشین جلوی کاربر جدیدالورودی ترمز میزنه و من سریع از در میام بیرون.
- سلام کاربر.
(صدای جیغ)
به شلوارم اشاره میکنه و جیغ زنان فرار میکنه. وقتی خودم به پایین نگاه میکنم هولی مولی گویان جیغ میزنم. خب، گویا با عجلهای که داشتم یادم رفت شلوار بپوشم و امممم شانس آوردم آشنا دور و برم تو انجمن نیست.
سریع میپرم تو ماشین و میگم: «بدو مجله.» راننده نگاهی به من میکنه و میگه: «قربان وقت نداریم، همین جوریش کلی خزعبل ساختی. خوانندهها خسته میشن.»
- هممممممم راست میگی …
همون موقع یه فکر بکری به ذهنم میرسه و چند دقیقه بعد با شلواری که از رانندهی عزیزم قرض کردم توی انجمن دنبال سوژه برای رمزنگاریم میگردم که خدا رو شکر پیدا میکنم.
- سلام سارا.
- پنیر!
- خوبی؟ چطوری؟ ببین از الان سریع رمزنگاری میکنم چون وقت اصلاً ندارم و هر لحظه ممکنه مافیا منو بکشه. خب راستش میدونی یه اتفاقاتی افتاد هفته پیش که…
- چه شلوار قشنگی!
پوکر فیس میشوم و میگویم: «سارا اصلاً توجه میکنی من چی میگم؟»
- نه!
عمیقتر پوکر فیس میشوم و بعد، یه فکر عالی دیگه به ذهنم میرسه. عکس گربهی سیاهی رو توی گوشیم بهش نشون میدم و توجهش کامل جلب میشه.
- خب اولین سوال، اولین بار کی با پیشتاز آشنا شدی؟
- تقریباً دو سال پیش، وسط امتحانام.
- اولین نام کاربریت تو سایت چی بود؟
- کلا Julia بودم.
دوباره پوکر فیس میشم. چرا من تا حالا جولیا توی سایت ندیده بودم؟ K
- اممم خب، جولیا چیه؟
- اسمه.
دوباره عمیقا پوکر فیس میشم و میگویم: «واقعاً مرسی نمیدونستم –-. منظورم اینه که چی معنی میده؟»
- نمی دونم! اسم یه شخصیت بود دوسش داشتم.
- میشه بپرسم شخصیت چه کتاب یا فیلمی بو…
- نه!
- خب امممم، قبل پیشتاز جایی فعالیت میکردی؟
- آره، افسانهها بودم.
- مرسی که وقتت رو در اختیارم گذاشتی.
- دفعه بعد بیهماهنگی بیای گزارشت میکنم.
و من گرخیده و نالان از این که چرا یه نفر تو پیشتاز با برخورد درست پیدا نمیشه، سوار ماشین میشم و به مجله برمیگردم و دعا میکنم پشیز کاریم نداشته باشه…
مرفهِ بیدردترین فرد تحریریه، سایت و گروه تلگرام در تمام طول تاریخ!
***
سایه به سایه تعقیبش میکردم. بیچاره از همه جا بیخبر توی تحریریه میچرخید و دنبال طعمه برای ستونش بود، غافل از این که خودش طعمهی مخوفترین فرد مجله ست. چند تا فرصت برای به دام انداختنش رو از دست داده بودم و دیگه باید هر طور شده میگرفتمش. یه لحظه وایساد و روی یه نفر دقیق شد، مثل این که طعمهشو پیدا کرده بود. خب، منم طعمهمو به دام انداخته بودم. جلو رفتم و تو گوشش گفتم: «سلام پنیر. به کمکت نیاز دارم» و قبل از این که بتونه تکون بخوره گونی سیب زمینی رو روی سرش کشیدم و کشون کشون بردمش تو آشپزخونه.
***
- خیلی خب،آروم باش، تو دزدیده نشدی، منم هیولا نیستم، قرار هم نیست رندهت کنم توی غذام. خب، حالا میخوام دستمو از روی دهنت بردارم، پنیر خوبی باش و داد نزن.
به محض این که دستمو از رو دهنش برداشتم، صدای جیغ گوش خراشش آشپزخونه رو پر کرد. آه کشیدم و به مهدیه نگاه کردم که رنده به دست و با حالتی تهدیدآمیز بالای سر پنیر وایساده بود. شاید جیغ و داد کردنهاش خیلی هم بی دلیل نبود. با ملاقه زدم توی سرش و گفتم: «ســــاکـــــت! کسی قرار نیست تو رو بخوره. میخوام چن تا سوال ازت بپرسم. بعدم ولت میکنم بری. حالا هم زود تند سریع بگو ببینم چه غذایی دوست داری؟»
یه کم فکر کرد و بعد با نیش باز گفت: «هر چی ممل دوست داشته باشه.» هاج و واج نگاهش کردم و بعد فهمیدم داره میپیچونتم. دوباره با ملاقه زدم تو سرش و گفتم: «حرفو عوض نکن! تو یگانه ریچکید کل زندگی پیشتاز و متعلقاتشی. حالا بگو ببینم چی دوست داری؟» دوباره گفت: «گفتم که، هر چی ممل دوست داشته باشه.» با عصبانیت نگاهش کردم و فهمیدم که این طوری راه به جایی نمیبرم. آهی کشیدم و گفتم: «مثل این که باید یه گونی دیگه هم هدر بدم.»
***
پنیر رو به مهدیه سپردم و خودم با دوتا گونی سیب زمینی- یکی برای اطمینان- از تحریریه زدم بیرون تا مملو پیدا کنم. ممل از دیگر مرفهانِ بی درد پیشتاز بود، هر چند نه به اندازهی پنیر. همون طور که از در و همسایه راجع به ممل و محل زندگیش پرس و جو میکردم، چشمم به ارشیا افتاد که سوت زنان به سمت ساختمون تحریریه میرفت. ارشیا هم از خرده مرفههای پیشتاز به حساب میاومد. به همین دلیل مثل برق به سراغش رفتم و گفتم: «سلام ارشیا.به کمکت نیاز دارم!»
طوری که انگار جن دیده باشه پرید عقب و تته پته کنان گفت: «عه… زام… زامبیل… سلام… چی شده…؟» با لبخند ملیح مخصوص خودم نگاهش کردم و گفتم: «میخوام منو به یه جایی راهنمایی کنی.» با ترس و تردید به گونیهایی که دستم بود نگاه کرد و گفت: «اممم…کجا؟» گونیها رو بیشتر پشتم قایم کردم و گربه چکمه پوشوار گفتم: «خونهی ممل رو میدونی کجاست؟»
***
در طول راه ارشیا مدام فاصلهشو- حدود یه متر- با من حفظ میکرد. منم با لبخند ملیحم مواظبش بودم. به جنوب سایت نزدیک میشدیم که جلوی یه کوچه بن بست وایساد و گفت: «ایناهاش، ته این کوچه.» لبخند ملیحمو تهدیدآمیز کردم و گفتم: «الان وقت مناسبی برای شوخی نیست، میخوای باور کنم که ممل توی یه همچین جایی زندگی میکنه؟» خودشو به اون راه زد و گفت: «م… من دیگه… باید برم.» اما قبل از این که بتونه حرکتی بکنه، سرش مورد اصابت یک فروند ملاقه قرار گرفت.
جسدشو همون جا ول کردم تا بعداً اون رو هم ببرم آشپزخونه. بعد رفتم و زنگ خونه رو زدم. یه کم بعد در باز شد و ممل رو دیدم که با شک و تردید بهم نگاه میکرد. با همون لبخند ملیحم گفتم: «سلام ممل. به کمکت نیاز دارم. بگو ببینم، تو چه غذایی دوست داری؟» یه کم فکر کرد و گفت: «ته چین مرغ، چطور مگه؟» آماده شدم تا گونی رو بکشم روش و گفتم: «بعد میفهمی.»
یهو با خوشحالی گفت: «قراره به هر کی هر غذایی دوست داره بدی؟!» یه لامپ بالای سرم روشن شد و گفتم: «آره آره، بیا بریم یه ته چین مرغ بهت نشون بدم پشتکوارو میزنه، عاشقش میشی.»
***
و به این ترتیب ممل با رضایت شخصی خودش با من همراه شد. ارشیا رو هم همون جا ول کردم تا بعداً توی یه فرصت مناسب دیگه بگیرمش. ممل با خوشحالی و سوت زنان پشت سر من میاومد. غافل از این که قراره چه سرنوشت شومی داشته باشه.
***
آشپزخونه از جهتی عادی بود، مهدیه طبق معمول یه گوشه نشسته و سرش تو گوشی بود. اما مسئله این بود که تمام میزها چپه شده بودن، لوازم آشپزخونهی نازنینم یا شکسته شده یا قر رفته بودن. رنده هم روی زمین افتادن بود و تیکههای یه چیز زردرنگ روش به چشم میخورد و از همه مهمتر، خبری از پنیر نبود!
***
داد زدم: «مــــهــــدیـــــــه! پنیر کجاست؟» همون طور که سرش توی گوشی بود جوابمو داد؛ هر چند بیشتر شبیه این بود که داره از روی یه چیزی میخونه: «فقط فریاد میزد و میگفت اشتباه تو بود! تو دستهای مرا گرفتی. تو یک هیولای کوچک وحشی هستی که دستهای مرا از من گرفتهای. وای! دست هایم، دست هایم! دوباره شروع کرد به فریاد زدن. خواستم به طرفش بروم، ولی از من فرار میکرد. دستهای قطع شدهاش را بالای سر گرفته بود و گریه میکرد و فریاد میزد و میدوید. آن قدر دوید که دیگر ندیدمش، اما صدایش هنوز شنیده میشد…»
وسط حرفش داد زدم: «به جای چرت و پرت گفتن، سرتو از گوشیت در بیار و درست جوابمو بده!» با اکراه سرشو بالا آورد و گفت: «به نظر خوشمزه میاومد، منم تصمیم گرفتم رندهش کنم. دستاشو تا مچ رنده کرده بودم که آشپزخونه رو به هم ریخت و فرار کرد.» بعد یه ظرف جلوم گرفت و گفت: «ایناها.»
توی ظرف یه مقدار پنیر رنده شده به چشم میخورد. هاج و واج مونده بودم که ادامه داد: «تا نبودی با همین پنیره یه غذا هم درست کردم به عنوان غذای ریچ کیدزی به خورد تحریریه بدیم.» به تنها میز سالم آشپزخونه اشاره کرد و گفت: «اوناهاش،اون جاست.»
روی میز یه سینی پر یه چیزایی به اندازهی یه سکه بود. مهدیه گفت: «پنیرا رو ریختم رو تیکههای نون، بعد گذاشتمشون توی فر. این جعفریها که روشونه هم به عنوان تزئینه. میتونی از اون خمیر ریشه که از دفعهی پیش مونده بزنی روشون به عنوان سس مخصوص. اسمشم بذار مورسکوئه دو میلانیدیو، هر یه دونهشو ۵۰ هزار تومن بفروش، باهاشون پولدار شیم.»
سکوتی آشپزخونه رو فرا گرفت که فقط با صدای ممل که میگفت: «ته چین چی شد پس؟ زودباش دیگه منو ببر. من ته چین میخوام. زود باش.» شکسته میشد.
پ.ن: جوانی به نام ارشیا گم شده است. از کسانی که او را دیدهاند و اطلاعاتی از محل زندگی او در حال حاضر دارند خواهشمند است به پی وی بنده مراجعه فرموده و مژدگانی دریافت نمایند.
پ.ن۲: هنوزم بعضی شبا پنیر با دستای چنگکی به خوابم میاد. پنیر هر جا که هستی، امیدوارم به نشریه قرمز نپیوسته باشی.
از جاش پرید و با ترس منو نگاه کرد.
- تو کی هستی؟
پوزخند زدم.
- فرشتهی مرگت.
هاج و واج نگام کرد و گفت: «کو بالهات؟»
(تایم بریک: این مخ تعطیله چی چیه دادین به جای ریچکید دست من؟)
با حرص گفتم: «توی دادگاه جاشون گذاشتم.»
خیلی خوشحال جواب داد: «خب بریم برشون داریم، مارگارت جان. اینتولی که نمیشه فدات شم، اینتولی که فلشته نمیشی اوجمل من.»
قیافه من دقیقاً شد شبیه ایموجی تعجب توی تلگرام؛ مارگارت؟ اوجمل؟ فرشتهی مرگ رو با مارگارت اشتباه گرفت؟ این دیگه ته ریچکیده. اَه! عُق! در حالی که محتویات غذای فاطمه رو که به شدت کنجکاو شده بودند طرف صحبتم رو ببینند، به درون معدهام برمیگردوندم، با چشمهای باریک شده گفتم: «عه! این جوریه؟ بیا بریم… اه… بیا بریم گلم. اون جا یه کم هم استراحت میکنی، اونوقت اوضاعت یه کم بهتر میشه.»
نیشخندی زد و گفت: «بدو. اوخ عجیجم ماشین نداری که. بیا سوار B.M.W ی خودم شو، با هم بریم اون جا.»
باز هم منو همون شکلک تلگرام! مثل این که پروندهی این عجیجم خیلی قراره کلفت شه. پوزخند زدم، فکر کرد دارم به اون پوزخند میزنم، شاکی شد و گفت: «هوی! از کی تا حالا تم لاکچری با B.M.W میاد پایین؟ نکنه آپدیت جدید شده خبر ندارم؟»
نفس عمیقی کشیدم. کلاهگیس معروفم رو از توی کیسه پلاستیکی که دستم بود، در آوردم و سرم کردم و با همان حالت آشنا – یک ابرو بالا، گوشهی لب کشیده- گفتم: «نه پسر خوب، ولی راه زیادی تا دادگاه نیست و شرمنده که نمی تونی بی.ام… نمیدونم چیتو به نمایش بذاری.»
نفسی کشید و دهانش رو باز کرد تا حرف بزند، که من بشکنی زدم و منیشک و چهار تا از قلچماقهای دادگاه مانند موجوداتی وفادار بر روی سرش خراب شدند و هر کدام یکی از دستها و پاچههایش را گرفتند. منیشک در حالی که اشک در چشمانش موج میزد، گفت: «صدای بشکنتان آوای بهشتی است. جدای از این من کجای این ملعون را بگیرم؟»
- خودت میبینی که جایی نمانده.
دیدم داره میزنه زیر گریه، گفتم: «اون دماغ عملیش رو بگیر به سمت پایین. فکر کرده از بینی موئوتیریم افتاده.»
منیشک از خوشحالی صدایی شبیه به پارس از خودش درآورد و به سمت دماغ اون بخت برگشته (تایم بریک: این ریچ کیده، بختش از اون ور زیادی برگشته…) به سمت دماغ اون ریچ کید حملهور شد. داد ریچ کیدمون در اومد: «ولم کن! ولم کن دایرکت ندیدهی عوضی! گمشو! دماغمو کندی.»
زمزمه کردم: «منیشک آرومتر. اعصاب منو که بلدی از روی ظاهرم بخونی، نه؟»
منیشک دماغ او را شلتر گرفت و به جایش دهانش را با یکی از نوارهای زرد آویزان از پشت لباس من بست و با چشمهای ورقلمبیده من را نگاه کرد.
- قربانِ کجیِ کلاهگیستان بروم، از ظاهرتان پیداست که روی مودید ولی با توجه به قانون فیزیک عدم قطعیت هایزنبرگ و تئوری ریاضی شلغم تا پنج دقیقهی دیگر آن چین زیبای همیشگی را بر روی پیشانیتان شاهد خواهیم بود.
- زر مفت زدن بسه، جمع کن این زرزرو رو ببریمش. هیئت منصفه منتظرن، الانه که فاطمه حس کنه یکی گشنه است و اون وقته که بریم از گوشههای کیوسک پیداشون کنیم.
- استدلالهایتان عالی است، بانوی من. عالی. برویم.
***
بازار شام!
هر چند تا حالا اون جا نرفتم، ولی صحنهای که با وارد شدن به دادگاه دیدم، همین بود. احتمالاً جنبش سلولهای غذایی که فاطمه به خوردمون میده، تو معدههامون همین شکلیه! منتقد رو مخه داشت بلند بلند از سفتی صندلیهای هیئت منصفه شکایت میکرد، زامبیل هم سرش توی انیمهش بود و برای این که کیانیک از کوره در نره، هر از گاهی میگفت: «البته، البته، حق با توعه.»
هادی داشت کلاهش رو صاف میکرد و با حرص فریاد میکشید: «فقط بذارید یه کلاس برای تقویت املا برگزار بشه تو کیوسک…» (بقیه حرفهایش کمی از ردهی هضم خارج بودند.)
لیلا داشت دنبال ببک و بقیهی گربهها میدوید تا آنها را از در دادگاه بیرون بیاندازد. و امیرحسین هم بر روی صندلیش لم داده بود و هر از گاهی یک صاعقه به سمت اولین گربهای که میدید پرت میکرد. یکی هم که نمیشناختمش این وسط به زمین و زمان اشاره میکرد و فریاد میکشید: «ازت متنفرم!»
باز در لاک قاضی آرام خطرناک فرو رفتم و پا به درون دادگاه گذاشتم. کسی متوجه ورودم نشد و همین آمپرم را تقویت کرد، به آرامی پشت میزم نشستم و دستهایم را در هم قلاب کردم. شروع کردم به گردوندن شستهایم دور هم و باز هم نوبادی نوتیسد (کسی توجه نکرد). نفس عمیقی کشیدم و فریاد زدم: «خفه خون بگیرید!»
همه میخکوب شدند. انگشت اشارهی منتقد رو مخه توی هوا مونده بود و زامبیل هم با چشمهایی که بیشباهت با شخصیتهای آن انیمهی کوفتیش نبودند، به من خیره شده بود. دست هادی پس کلاهش خشک شده بود و لیلا ببک رو از دم تو هوا نگه داشته بود، فقط امیرحسین با آن نگاه اعصاب خردکنش در آرامش تمام به من زل زده بود. آن هم که نمیشناختم چنان با خشم به من نگاه میکرد که انگار هر لحظه دلش میخواهد سر مرا از جا بکند؛ کاری بسی غیر ممکن.
آرام چکش را بر روی میز کوبیدم.
- حضار گرامی، لطفاً نظم دادگاه را رعایت کنید. منیشک جمعشون کن. سی ثانیه فرصت داری، بعد حکم اون ریچ کید رو روی تو اجرا میکنم.
لحظهای قیافهی منیشک از ببک آویزان ترسیدهتر شد و دوان دوان از جایگاهش خارج شد و شروع کرد به سرو سامان دادن به وضع دادگاه. منیشک بعد از بیست و نه و نه دهم ثانیه و با تغییر قابل ملاحظهای در قیافهاش از جمله جای چند چنگ به جایگاهش برگشت. نگاهی به حضار انداختم. آرامش در میانشان موج میزد، به جز آن جوانک ناشناس که داشت زمزمه میکرد: «هنوزم متنفرم!»
نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم و رو به او گفتم: «هادی رو که میشناسم، تو کی هستی؟ وکیل مدافعی؟»
با نفرت جواب داد: «آره.»
با لبخند گفتم: «به جهنم!»
ظاهراً این پاسخ خفهاش کرد. صدایم را صاف کردم و گفتم: «بگو اون احمق خودنما رو بیارن.»
منیشک بشکنی زد و درها باز شد و قلچماقها پسر را کشان کشان آوردند داخل. به عنوان سلام نیشخندی ترسناک تحویلش دادم و رو به منیشک گفتم: «ما که از جریان بیاطلاع نیستیم ولی بقیه خبر ندارن. توضیح بده و اگه جونتو دوست داری کوتاهش کن.»
منیشک پروندهی نسبتاً کلفتی رو که زیربغل زده بود (یعنی بیست و نه نه دهم ثانیه داشته با این توی دادگاه میدوییده؟) روی میزش پهن کرد و شروع کرد: «پذیرای تهدیدهایتان هستم، خدمت شما عارضم که ایشان آرمان ملقب به آرااااا…»
- کشش نده.
صدای متهم بود که با نگاه مخصوص من خیلی مظلومانه در حد پشمک- یکی از گربههای لیلا- در صندلیش فرو رفت.
- داشتم میگفتم. آرا هستند. از بروبچ شاخ اصفهون تشریف دارن و چندی پیش شکایتی از طرف اشخاصی عجیب و غریب و نادر به دستمان رسید که باعث شد اولین و مهمترین جرم ایشان را در پروندهاش بنویسیم؛ ریچ کید بودن.
همه با شنیدن این کلمات از جا پریدند. تمام گربههای لیلا غش کردند و یکی از آنها که مقاومتر بود- احتمالاً پخمک- عینهو پیک مرگ جیغ کشید و به سمت درهای دادگاه فرار کرد که طبق معمول با چکشم از دمش به چهارچوب در دوخته شد. با زمزمهای حرف همیشگیام را تکرار کردم: «کسی از این جا بیرون نمیره. منیشک داشتی میگفتی.»
امیرحسین پرید وسط حرفم (شایدم انتهاش): «ولی این جرم خیلی بزرگه! مدرک کافی موجوده؟»
- آره. بچه ژوپی مدرک موجوده. میشینی سر جات؟
- نه…
- … هان؟
خشمگین با صدایی که از انتهای دالان حنجرهاش میامد گفت: «آره.»
نشست و گوشیش را درآورد.
(تایم بریک: گمونم باید استفاده از هرگونه ابزار الکترونیکی رو در دادگاه ممنوع کنم.)
- ادامه بده منیشک.
- بعله. این ریچ کید شکایاتی از سوی جناب محترم خوک به علت اشتباه گرفتن ایشان با این جوان دماغ خو… چیز عملی که توهینی بس ناروا به جامعهی خوکهاست. باغبان پیشتاز که ایشان از درخواستهای متعدد دوستان متهم که میفرمایند برای ایشان هم گونه بکارند به ستوه آمدهاند و گورکن پیشتاز به جهت این که چالی که دکتر متهم برای ایشان گماشته نظر خیلی از مردهها را جلب کرده و کار گورکن عزیز کساد شده و همچنین شکایت پر سوزوگدازی از سوی لیدی زاینا داریم و جامعه خواهران پیشتاز- عصی- هم از رفتارهای غیر پسرانهی ایشان سخنرانی نفسگیری برای اینجانب ارسال نمودند، حاکی از این که فرد مذکور با استفاده از اصطلاحاتی از قبیل عجیجم و جیجلم (عُق!… عذر میخوام) این تصور را ایجاد نموده که وی دختر است و به دلیل عکس نمای نزدیک پروفایلش با دختر جماعت اشتباه گرفته شده. در نتیجه یک سری فجایع در پی.وی (صفحه چت شخصی) به بار آمده که این جا قابل ذکر نیست اما لیست کامل آن را به همراه توضیحات میتوانید…
- منیشک!
- جانم؟
- مگر داری تبلیغ کارهای این ملعون را میکنی؟ کوتاهش کن. اصلاً باز هم شاکی مانده؟
- بله قربانِ آن ابروهای بالا آمدهتان بروم که حاکی از آن است که قاشق چایخوری صبرتان دارد لبریز میشود، یک مورد دیگر باقی مانده.
- بنال! (با احترامات فراوان)
- بله این آخری کمی عجیب است. شکایت از طرف علی خاله است. از رشت ویدئو پر کردن فرستادن (از آقای مئجونی کاپی کردن o-o) و میگن که متهم با خودروی لوکس برادرشون عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن!
باز هم شوکی به حضار وارد شد.
- و در ضمن خود من هم…
– فکر کنم به قدر کافی جرم انجام داده و احتیاجی نیست که شما هم شاکی بشی منیشک.
متهم به صدا در آمد: «همهی اینا درست. اونوقت چه ربطی به این ریچ گیک بودن من داره؟»
با حرص پرسیدم: «اصلاً میدونی ریچ کید یعنی چه؟»
کمی سرش را خاراند و بعد همراه با نگاهی مظلومانه سرش را یک وری کرد و جواب داد: «اوه آره ناناسم، یعنی *!#@%$^& ؟»
به جای چکش این بار سرم را به میز کوبیدم (هیئت منصفه دست در پیشانی کوفتند و زار زدند.) نالیدم: «منیشک لیست اتهامات.»
- ۱٫ ریچ کید بودن.
- تظاهر به خوک بودن.
- تلاش برای تغییر ماهیت و جنسیت.
- فریب دادن جامعهی کثیری از خواهران.
- مانع کسب و کار دیگران شدن.
- استفاده از کلامهای حال به هم زنی نظیر نفسم و ناناسم.
- عکس گرفتن با اموال شخصی یک سلبریتی.
- توهین به مقامات دادگاه.
- تلاش برای جلب توجه و بیاحترامی حین دستگیری. (اون جوری نگام نکن رسماً داشت مخ میزد.)
- کلاً زیاد باهاش حال نمیکنم. خیلی لوسه.
- بسیار خب. لیست مورد علاقه من! اتهامات دو رقمی و این یعنی نیازی نیست تک تک شاکیها حضور پیدا کنند و سر من را ببرند. گذر از این… شاهدی هم برای این موارد موجود است آیا؟
دستی از هیئت منصفه بالا رفت.
- من شاهد بند چهار اتهامات هستم.
- خب بسه تو خودت هیئت منصفهای. همین گواه. حالا که شاهد بند چهار موجوده شاکیش رو هم بیارید ببینم چی میگه.
منیشک نیشخند زد.
- سرورم! شاکیان این بند خیلی خیلی زیادند، اما بنده یکیشان را مد نظر دارم. همان لیدی زاینا هستند، بگویم بیایند؟
- سرم را بردی… بگو.
- بیا.
آمد.
دختری با سر و وضع اسفناک (نچ نچ حضار درآمد) به جایگاه آمد و نالید: «این عوضی کره خره…»
- هوی!
سر آرا داد زدم: «خفه! یک بانوی محترم داره شکایت میکنه. کیپ کن اون دهن وا موندهی پروتزیت رو! میگفتی عزیزم…»
- کره خر الاغ واموندهی بیحیا (الاغ با خر فرق داره؟) این کاری کرد که نامزدم با من کات کنه. (به هم بزنه)
هیئت منصفه مانند گلهای زنبور خشمگین، وزوزهای خطرناکی کردند. آرا هم مانند گربهی شرک به من خیره شد.
- من؟ به این خوجملی…
- جمع کن خودتو پسرهی بی… بی… بی…!
منیشک پرسید: «حالا چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟»
گریهی لیدی فلک را بشکافت.
- هفتهی پیش توی سیتی سنتر با نامزدم قرار داشتیم. بعد نامزدم اینو با من اشتباه گرفت. از پشت رفت شونهاش رو گرفت و گفت: «عروسکم شالت کو؟» بعد دید من نیستم؛ به جای عذر خواهی از من اومده میگه: «کات! بلاک فوراور.» من چرا باید با تو باشم، وقتی که حتی پسر جماعت از تو خوشگلتره؟
صدایم را صاف کردم.
- اهههم. بله مستفیض شدیم. منیشک خسته شدم بقیهش با خودت…
قیافش شد مانند آن شکلک تلگرام که به جای چشم قلب دارد و با خوشحالی گفت: «چشم! چشم! بسیار خب. وکیل مدافع شمارهی یک به جایگاه بیایید.»
دید هادی از جایش تکان نمیخورد.
- هادی! هوی! با توام.
هادی نگاهی پر از خفت به آرمان انداخت و گفت: «من از چی این دفاع کنم آخه؟ هوی آرمان امتحان املای امسالت چند شدی خدایی؟»
آرمان شروع کرد به سوت زدن. هادی هم ابرویی به سمت آرمان پرت کرد و با بیخیالی به منیشک گفت: «بفرما! لااقل سپهر خدابیامرز هجیش خوب بود!»
منیشک آهی کشید و گفت: «شمارهی دو بیاد.»
همان پسرهی اعصاب خردکن پا کوبان به جایگاه آمد و شروع کرد: «من اسمم طاهاست و از این متنفرم. از رنگ زرد متنفرم. از دادگاه متنفرم. از تو متنفرم. از دنیا متنفرم. از خودم متنفرم. از…»
- خفه شو! شکر خوردم گفتم پاشو بیا این جا وکیل مدافع شو.
صدا از سوی آرمان بود. با تعجب بسیار.
با نیش باز گفتم: «ها؟ پس رشوه هم اضافه میشه؟»
منیشک با اشتیاق گفت: «یازده مورد.»
و هردو با هم گفتیم: «عدد طلایی!»
آرمان هاج و واج پرسید: «الان باید اوجال باشم؟»
- هان؟
گفتم: «منظورش خوشحاله منیشک.»
و رو کردم به آرمان و ادامه دادم: «بعله. میتونی خوشحال باشی، چون دیگه لازم نیست مراحل خسته کنندهی بعدی رو که شامل رأی هیئت منصفه و غیره و غیره برای اجرای حکمت میشه تحمل کنی. یک راست میریم سراغ حکم! تزریق مس چطوره؟»
- به من بیچارهی انیمهندار کمک کنید. چند روزیه که انیمه ندیدم.
مردم شهر بیاعتنا از کنارش میگذشتند. او که خسته و ناامید شده بود، تصمیم گرفت تا چند انیمه از خانم جوانی که مشغول خرید بود بدزدد. منتظر ماند و وقتی خانم جوان حواسش پرت شد، کنارش ایستاد و انیمهها را از جیبش برداشت. اما شانس نیاورد و مهدیه متوجه شد و داد و قال راه انداخت و نگهبانان را خبر کرد.
– انیمههاااام. به چه جرعتی دست به انیمههام زدی؟!
بعد از کلی سروصدا، مردم که عاصی شده بودند، نگهبانها را خبر کردند. زامبیلا که از شوک در آمده بود، فرار کرد و سه نگهبان دنبالش رفتند. در همین لحظه داخل قصر، پسرکی مشغول انیمه دیدن بود. او روزها و شبها گوشهای لم میداد و انیمه میدید. غافل از آن که مردمی فقیر، شب بدون انیمه سر روی بالشت میگذارند.
زامبیلا وارد قصر شد و در آنجا پنهان شد. بعد از رفتن نگهبانها، زامبیلا شروع به گشت و گذار در قصر کرد. وارد یکی از اتاقهای قصر شد، جیغی کشید و فکش به زمین برخورد کرد. هر طرف را نگاه میکرد، انیمه بود. انیمه اینجا، انیمه آنجا، انیمه همه جا.
به سرعت لپ تاپی را برداشت و انیمهای را پلی کرد. ناگهان در باز شد و پنیر وارد شد. پنیر جیغکشان گفت: «نهههه به انیمههای من دست نزن.»
زامبیلا متعجب و پوکر نگاهش کرد و گفت: «بیا جاهامون عوض.»
- عمرا. حتی فکرش رو هم نکن. هرگز. به هیچ وجه.
- مگه دست خودته؟
و با پتکی به سر پنیر زد و او را داخل جوبی رها کرد.
بعد از چند روز که پنیر به هوش آمد، به سمت قصر رفت تا دوباره جایگاهش را به دست بیاورد، اما نگهبانها او را نشناختند و با لگد و تیپا او را از قصر بیرون کردند. پنیر دوباره از صفر شروع کرد و دانه به دانه انیمه جمع کرد و پولی به جیب زد و تبدیل شد به پنیر اسکروچ…
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1397/06/21
- دسته بندی: مجله زرد
- دیدگاه ها: 1
- نویسنده پست: BookPioneer
- بازدیدها: 3.0K
- برچسبها: آرشیو زندگی پیشتاز
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/7181
دیدگاه ها
مطالب مشابه
یک روز
#داستان_صوتی : یک روز به قلم: سیده کوثر غفاری( @skghkhm ) باتشکر از فاطمه.خ ( @Fateme ) عزیز برای گویندگی عالی قسمتی از داستان: از روی شیطنت دمپایی پدر را پوشیده بود، برای همین یک قدم درمیان از پایش بیرون میآمد. سر کوچه که رسید چهار جفت چشم کنجکاو به او زل زده بودند…
شماره پنجم مجله زرد: اسلوب
دلهایتان را با مجلهی ما سِت کنید! بگذارید زرد بتپد! شمارهی پنجم مجلهی زرد پیشتاز تقدیم میکند: سخن سردبیر (M.Mahdi) پشیز، نیم سکته میزند… خاطرات محرمانه (Fateme) مد با طعم دماغسوختگی… با خواندن این بخش، درس عبرت بگیرید! رمزنگاری هفته (Paneer) وقتی میکسد نات، چیزی غیر از آجیل از آب درمیآید! کلاسیک زرد (momo jon) […]
فنجان قهوه ( پارازیت بخش اول )
سلام دوستان خدمت شما هستیم با فصل دوم از بخش پارازیت : پارازیت داستان کوتاهی که این سری خدمت شما ارایه میکنیم با نام فنجان قهوه ای که همیشه یخ میزند اونم با گویندگی خود نویسنده ی عزیز این کار برای مشاهده ی پست : فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند ! پ […]
هفت سیننما – سین اول: سوختن
سلااام به همگی عید اومد و بالاخره دست خالی که نمی شد باشیم! امسال نوروز ان شاءالله می خوایم براتون یک سفره هفت سین خوب پهن کنیم… یک هفت سین رادیویی! این هم از سین اولش: سوختن به مناسبت چهارشنبه سوری
رادیو صفر
باز سلام میکنم بر این شب های دور بر این روز های بلند و اسمان پر غرور همان آفتابی که دیگر عطش روزها را نکشید با میروم باز نور سلام بر تو ای دوست خوشحال من لبخند بزن باز لبخند بزن سلام برتو ای روز های تشنگی روزهایی پر از دلبستگی روزهایی که ماه نور […]
هفت سیننما – سین دوم: سهتار (تصویری)
سلاااام! با کمی تاخیر(زیر ٢۴ ساعته دیگهه) اومدیم بالاخره! هر چند پدرمون در اومد…هر چند همه رو کچل کردیم…هر چند دویست بار ضبط گرفتیم و صد مدل فرمتشو عوض کردیمو آخرش بازم ضبط گرفتیم… ولی بالاخره اومدیم! با ویژه برنامهی هفت سینمون سهتار توی این کار جا داره تشکر فراوااااان بکنیم از اعظم و لیلا […]
بخش تبلیغات این شماره به شدت خوندنی و جذاب بود.
و اینکه، چقدر خوبه که فصل دوم مجله طولانیتر هستن.