Header Background day #20
مجلۀ زرد- شمارۀ ۴ 1

در آغاز مهر، دانش‌آموز که هیچ، آسمان هم زمین می‌خورد…
شماره‌ی چهارم مجله‌ی زرد پیشتاز، با حزن و طنز، تقدیم می‌کند؛
باشد که مرهمی بر دردهایتان!

  • سخن سردبیر

    (M.Mahdi) وقت تمام! ورقه‌ها بالا!

  • تجارب محرمانه

    (Fateme) یاد بگیرید تا توی گِل نمانید!

  • رمزنگاری هفته

    (Paneer) چاه مکن بهر کسی…

  • کلاسیک زرد

    momo jon) ریمیکس بای: دی‌جی محدثه!

  • سیانید زرد

    (Perseus) چه بر سر معتادان پروژه و گرسنگان جوب لیلا خواهد آمد؟!

  • ویراستار

    (MIS_REIHANE) میس ریحانه غربال می‌کند!

  • سخن دبیر

    (mixed-nut) عزیز از کف برفته، بازآ!


سخن سردبیر
به نام خدا
اولین شنبه بعد از انتشار شماره سوم مجله بود. داشتم یکی از گزارش‌هایی که به دستمان رسیده بود را برای بچه‌ها می‌خواندم:« به گزارش زردنیوز، امروز ۲۷ شهریور… »
واکنش به این عبارت، آنی بود. شلغم کل محتویات دهانش را روی کیبورد خالی کرد و به سرفه افتاد. ارشیا سریع از جایش بلند شد تا پشت کمر شلغم بزند. در سالن هرج و مرج ایجاد شده بود. همه از پایان یافتن تابستان شوکه شده بودند. گویا تا آن لحظه کسی به این واقعیت که تنها یک هفته‌ی دیگر باقی مانده توجه نکرده بود.
–  ۲۷ شهریور؟
–  بیست و هفتم؟ اون گفت بیست و هفتم؟
–  شما هم همونی رو شنیدین که من شنیدم؟
وضعیت سالن از هرج و مرج به تشویش و آشوب تغییر کرد. شلغم که سرفه‌اش بند آمده بود با ناراحتی اعلام کرد که هنوز وقت نکرده الکترومغناطیس گریفتیس را بخواند و تازه بخش اندازه‌ی حرکت زاویه‌ای مکانیک کلپنر نیز باقی مانده است. عذرا که صورتش مثل گچ سفید شده بود گفت هنوز ۱۲۶ کتاب درسی فرزندانش را جلد نکرده است. ارشیا که با ناباوری به تقویم آویخته به دیوار نگاه می‌کرد با صدای جیغ‌مانندی گفت که هنوز شمارش سبیل‌هایش را به پایان نرسانده و پنیر پشت میزش و با تلفن مشغول لغو کردن بلیط‌های استخر آب نمک بود. محدثه و ریحانه درحال ناخن جویدن مشغول پچ‌پچ بودند و طبق معمول از فاطمه و محمد عجم نیز خبری نبود. احتمال می‌دادم محمد مجددا در دستشویی گرفتار شده است.
از افکارم بیرون آمدم و سرفه‌ای تصنعی کردم:« اهم ، خودتون رو جمع کنید بچه‌ها! می‌دونم کلی کار عقب مونده دارید . به نظر می‌رسه توی شماره‌ی این هفته به موضوع اصلی نرسیم و با توجه به وقت کمی که داریم باید هرچه زودتر بخش‌های مجله رو پر کنیم. مهم نیست چطوری، می‌تونید از توی بایگانی مطالب چرک‌نویس و قدیمی رو بردارید. هرکاری می‌کنید بخشتون نباید خالی باشه، از نوشتن ابایی نداشته باشید، حتی خزعبل. من تا آخر هفته بخش‌هاتون رو پر شده می‌خوام.»
و با این سیاستِ در پیش گرفته برای این شماره، در خدمت شما هستیم!
تجارب محرمانه
این قسمت:  اقدامات امنیتی مدارس
سلام بر شما دانش‌آموز عزیز! به مناسبت بازگشایی مدارس، تصمیم گرفتیم با دو آموزش ویژه و خاطرات مدرسه‌ای، شما رو در این امر مهم یاری کنیم:

  1. همواره تغذیه همراه داشته باشین و هیچ‌وقت، تاکید می‌کنم، هیچ‌وقت در حالی که گرسنه هستید، پا به دفاتر مختلف مدرسه نگذارید:

همواره در هر مدرسه، یک حمال! ویژه وجود دارد که در چشم معلم و مدیر، تحت عنوان بچه‌ی مسؤلیت‌پذیر شناخته می‌شود. منِ فلک‌زده نیز یکی از این قشر دانش‌آموزان نمونه بودم. به مناسبت روز بسیج قرار بود جشنی برپا کنیم توپول! خلاصه این معاون پعاون بسیج هم جلوس کرده و من رو احضار کرده بود که ریزبرنامه‌ها رو توضیح بدم. شکم بی‌نوای منِ مسؤلیت‌پذیر هم، بنا به عادت معهود همه‌ی مسؤلان مدرسه، بس گرسنه بود و قار و قور می‌نمود. لذا آن هنگام که کسی سینی تی‌تاپ به دست وارد اتاق شد، عنان از کف بدادم و همون‌طور که چشمانم به حالی چپول روی تی‌تاپ‌ها مانده بود، زبانم به چرخشی بس نامیمون درآمد و خطاب به آقای معاون گفتم:« خب جناب تی‌تاپ می‌فرمودید…»
دیگر خود باقی قصه را حدس بزنید…

  1. با خودتون، گوشی به مدرسه نیارید… یا اگه میار‌‌ید، زنگش رو با زنگ دبیر ست بفرمایید:

آقا ما گوشیمان را برده بودیم به مدرسه. یکی از ملت کلاس بغلی هم کرمش گرفته بود این جانب را بچزاند.  از شانس گل و بلبل، مدل و زنگ گوشی من و دبیر یکی بود. اون از کلاس بغلی زنگ می‌زد… دبیر محترم هی توی کُتش دنبال گوشی می‌گشت و می‌دید هیچ‌کس نیست. دوباره زنگ می‌خورد، دوباره می‌گشت.
و بدین ترتیب ما نه تنها گیر نیفتادیم و نچزیدیم، بلکه کلی نیز تفریح نمودیم.

 رمزنگاری: خودنگاری!
داشتم توی وبسایت پنیرگردی، عکس‌های استخر آب نمک هاوایی رو زیر و رو می‌کردم. پسر! عجب جایی بود؛ بهشت پنیرها! داشتم خودم رو تصویر می‌کردم که روی آب شور غوطه ور شدم و تمام شوری و خوشمزگی رو با پوستم جذب می‌کنم که یهو… فهمیدیم بیست و هفتم شهریوره و من نه تنها برای مسافرت آخر تابستون، بلکه برای یه رمزنگاری درست و حسابی هم فرصت ندارم. بمب آشوب توی دفتر مجله ترکید.
با هزار غم و افسوس، خرید بلیط اسکان رو لغو کردم و به لیقوان زنگ زدم تا اخبار بد رو بهش برسونم (ویراستار ادبی: محتوای مکالمه پنیر با لیقوان، بخاطر دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه حذف گردید!)
به خاطر استرسی که بهم وارد شد، رفتم دستشویی (تا یه آبی به سر و صورتم زده باشم?) و ذهنم باز بشه تا دنبال سوژه جدید بگردم. سرم رو که بالا گرفتم، با سوژه عزیزم توی آینه چشم تو چشم شدم ^__^
– عه! پنیر خوب شد دیدمت! بیا رمزنگاریت کنم!
تصویر دو درجه رنگش پرید (شاید هم آینه بخار کرد) داد زد:
– چـــــــــی؟ خودمون رو رمزنگاری کنیم؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟
– چطور؟
– اون آبروریزی مفتضحانه رو می‌خوای علنی کنی؟ تصور کن مشترکین مجله زرد از سراسر دنیا متوجه بشن که…
– اگه ساکت مونده بودی الان چهارتا سوال پرسیده بودما!
-باشه باشه. ولی تضمین نمی‌کنم صداقت به خرج بدم… این کار حماقته!
موعدش رسیده بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. توی چاهی افتاده بودم که خودم کنده بودم. چراغ دستشویی رو خاموش کردم و نور فلش گوشیم رو توی صورتم انداختم:
– از نام فعلیت بگو.
– توی انجمن به پنیر معروفم و یوزرم هم Paneer هستش. ولی بچه‌هایی که یه کم (دقت کنین، فقط یه کم) قدیمی‌تر هستن، میدونن که یوزرنیمم قبلا یه چیز دیگه بوده.
– چی؟
– من جوابت رو نمی‌دم تا یاد بگیری وسط رمزنگاری سوال نپرسی.
– خودم جوابو می‌دونم 😐
– نمکدون? احتمالا خیلی‌ها فکر کنن که نام کاربریم از لقبم گرفته شده که سخت در اشتباهن. داستان نام کاربری من به چهار سال پیش برمی‌گرده؛ وقتی که زندگی بود و پیشتاز بود، ولی زندگی پیشتاز نبود!
– اوه، چی گفتی!
–  منظورم این بود که زندگی و پیشتاز هنوز ادغام نشده بودن و برای خودشون دو گروه مجزای لایف گیت و پایونیر گروپ بودن.
پشیز- کی سه ساعته توی دستشوییه؟
– زودباش از پنیر بگو.
– خب من هم توی پیشتاز قصد ثبت نام داشتم. اون موقع‌ها توی زربلاگ بود و ثبت نام توی رزبلاگ از زن گرفتن سخت تر بود.
– می‌بینم که چشم و گوشت می‌جنبه.
– چه خوشگل شدی ^___^
پشیز- در دستشویی از تو قفل شده، یه پیچگوشتی بیارین!
– سردبیــــــــر! می‌ذاری دو دقیقه پرایوت داشته باشیم یا نه؟!
–  آره، داشتم می‌گفتم؛ من دنبال یوزرنیم می‌گشتم برای خودم. تا این که بالاخره یه اسمی به ذهنم رسید…
– چی؟
–  حناق!
– اسم جالبی نبوده، چجوری به ذهنت رسید حناق بذاری؟
– از طرف من هم گردو بخور جان مادر غلامعلی T_T خلاصه با هزار امید و آرزو، اون اسم رو وارد کردم که پیام اومد مورد تایید نیست. با دلی شکسته، رزبلاگ، سازندگان رزبلاگ، پایونیرگروپ، یاهو، جیمیل، مایکروسافت و حتی سایت‌های دانلود معروف رو با کلمات زیبایی مورد عنایت قرار دادم.
پشیز- پنیــــــــر! حال یه نفر اینجا اورژانسیه!
– یه سطل کنار ستون هست، ببین به کارش میاد یا نه!
–  ناامید و سرشکسته، سراغ ساختن نام کاربری با خلاقیت خودم رفتم. یه نگاه اینور کردم، یه نگاه اونور کردم، یه نگاه به صفحه‌ی پیوندها انداختم، و چشمم افتاد به هدر سایت که نوشته بود pioneer!
– عـــــــه تمام مدت بانو پایونیر تو بودی؟!
+ نخیر 😐 من فقط از این اسم الهام گرفتم. پس اسمم رو زدم poneer! که البته باز هم قبول نکرد و دومین شکست عاطفی پیاپی در خانه حریف رو متحمل شدم. دوباره مراحل مورد عنایت قرار دادن سایت (به علاوه کارآموز رنجر که خماریش من رو تا پایونیر کشونده بود) رو گذروندم.
پشیز- حل شد پنیرجان! ممنون که تجارب ارزشمندت رو با ما در میون گذاشتی ^__^
– ?
– ادامه بدم؟
– زودتر تمومش کن تا انگ‌های بیشتری بهم نچسبوندن.
– با خودم گفتم یکی از حروف رو تغییر بدم و paneer رو انتخاب کردم و در کمال شگفتی نام کاربری ثبت شد.
– خب دیگه… به سلامتی رمز ما هم کشف شد!
– نه هنوز ادامه داره: من بدون این که به اسمم نگاه کنم و از معنیش خبر داشته باشم، چونه بالا، سینه ستبر، وارد انجمن شدم. از دیدن فعالیت زنده‌توی انجمن ترسیدم. از اون ترس‌ها که دوست داری بدونی تهش چی می‌شه… پس من هم خواستم فعالیت زنده داشته باشم؛ اما قضیه پیچیده تر بود…
– چهارتا اسپم که این حرف‌ها رو نداره باو.
– تو یادت نمیاد. بارون، بارونس، تحت الحمایه، کارآموز، رنجر و خلاصه کلی رنک عجیب بود. من که کمپلت تعطیل بودم و از این چیزها سر درنمی‌آوردم، توی هر تاپیکی که دستم میومد، اسپم می‌زدم می‌رفت.
– بهمون بگو کی به این حقیقت تلخ پی بردی؟
+ تا این که مجید رو دیدم (منظورم مجید کینگه). در ا صل اون منو دید. بهم گفت اسمت چیه؟ گفتم تربچه. گفت پس چرا نوشتی پنیر؟!
پشیز- پنیر یکی به اسم لیقوان باهات کار داره. میگه اومده ببردت بهشت زهرا!
– اوه اوه! اینجا دریچه نداره؟
+ دریچه رو بیخیال. یادداشت کن: بعدها که زندگی و پیشتاز با هم ترکیب شدن، با کمک مجمع خدایان اون زمان، نام کاربری HORUS رو برگزیدم. چندسالی به همون نام کاربری پایبند بودم اما خوب نبود. چه اعضای جدید و چه اعضای قدیمی، پنیر صدام می‌کردن. پس با شعار مرگ بر بلادکفر و در تلاش برای برچیدن دسیسه‌های اونها، دوباره به نام کاربری paneer کوچ کردم که خب با برخورد مدیرکل سایت هم مواجه شدم.
– برخورد؟
+ طفلی یه کم خسته‌س. شما سعی کنید کار من رو تکرار نکنین و براش کار اضافه نتراشید وگرنه به عاقبت من دچار می‌شید.
– عاقبت؟
+ سوالات محرمانه نپرس.
– خب بگو دیگه، چرا پنهانکاری می‌کنی؟
الان زنگ میزنم خودش بیاد جواب…
– شترق!
پشیز- صدای چی بود؟
– چیزی نیست، آینه به طرز مشکوکی شکست ^___^
کلاسیک زرد: ناری به مکتب نمی‌رفت!
روزی روزگاری زیر گنبد کبود پایین اومدیم دوغ بود. ناری فداکار از جنگل پیشتاز می‌گذشت تا به خونه‌ی مادربزرگ سبیل قرمزی بره و کتاب‌های جلد شده‌اش رو تحویل بگیره.
در راه به کیارش رسید که نور خورشید به سر کچلش می‌خورد و نور اون‌جا رو دو برابر می‌کرد و درحالی که لباسش رو به تکه چوبی بسته و آتش زده بود، قطار رو به سمت سنگ‌هایی که از کوه ریزش کرده بودن، هدایت می‌کرد.
– میشه بگی دقیقا داری چیکار می‌کنی؟ مگه نباید جونشون رو نجات بدی؟
– نه! این‌ها دشمنان وان پیس هستن! نظر مشتری‌های منو عوض می‌کردن.
– میشه حداقل یه کلاهی سرت کنی؟ کور شدم!
– نه نمیشه، وگرنه می‌تونن سنگ‌ها رو ببینن!
ناری چشمانش رو چرخوند، فحشی زیر لب داد و به راه خودش ادامه داد.
کمی از کیارش دور نشده بود که نگین رو دید که در حال پرش از این طرف به اون طرف بود و کتابی رو ورق می‌زد.
نگین ناری رو دید و توی یه چاله پر از آب فرود اومد.
– چیکار می‌کنی؟ همه‌ی گِل‌ها رو پخش کردی.
– اوه! ببخشید! دارم کتابم رو خشک می‌کنم.
– باشه، ادامه بده! مزاحمت نمی‌شم، تصمیم خوبی گرفتی!
به انتهای جنگل، جایی که کلبه‌ی حانیه قرار داشت رسید. حانیه با سینی پر از غذا به سمت نرگس اومد و از اون پذیرایی کرد. نرگس که از ریخت غذاها اصلا خوشش نیومده بود، با جمله‌ی “به‌به! من که از خوردن این غذای خوش‌مزه سیر نمی‌شم” از حانیه خدافظی کرد، هرچند متوجه نشد که موهاش کم‌کم دارن می‌ریزن و دیگه هرگز نخواهد تونست موهای بلندش رو پایین بفرسته و از برجش پایین بیاد…
در نزدیکی جوب لیلا، سدی قرار داشت. نرگس متوجه شد سوراخی توی سد به وجود اومده و امکان داره هر لحظه سد خراب بشه:

یکی نرگس از کنار جویی گذشت

به سد، سوراخی دید و آشفته گشت

انگشتش رو داخل سوراخ قرار داد و به نحسی اول مدرسه‌ها فکر کرد:

ز وحشت فرو کرد انگشت خویش

به آن سوراخ سد، بی حرفِ بیش

امیرکسرا پیش نرگس اومد و به اون گفت:« می‌دونی این سوراخ روی سد نمی‌تونه سد رو بشکنه! تازه باعث میشه ماهی‌ها نفس بکشن و نمیرن! این‌جوری دیگه نمی‌تونن از گوشتشون سوسیس و کالباس درست کنن J

ز فکر مدارس اعصاب نداشت

زمانی که کسرا پا به آن‌جا گذاشت

به بانگ بلند گفت: ای نرگسک!

چه دانا و عاقل کشی نام ناری یدک

ولیکن ندانی تو که ماهیان قشنگ

تنفس کنند ز سوراخی که داری تو با آن جنگ

به عقل و درایتت دارم همی شک به دل

برای رفع این شک، بکن سوراخ ول

ناری که به او سخت برخورده بود

رها کرد سوراخ، خوشنود ز خود

ترک خورد سد از سیصد و شصت جا

گذشت و گذاشت تلی از جنازه به جا

و این‌گونه بود که پیشتاز را سیل برد.

سیانید
مجلۀ زرد- شمارۀ ۴ 2
سخن دبیر
هــــــلو مای فرنـــــــــدز
من جام توی سیاهچال مجله راحته، بچه‌ها رو سپردم به خاله لیلا (هرچند مجبور شد استعفا بده تا به خواهرزاده‌هاش رسیدگی کنه). دیروز هر یازده تا به ملاقاتم اومده بودن و حال همگی خوب بود (لیلاجان لطفا یه دستمال کاغذی توی جیب شازده بذار، فین دماغش چسبیده بود به لپ گیزبس). بعد از این که کارهای شماره‌ی ۴ مجله رو رو‌به‌راه کردم، به سلولم برگشتم. کتاب‌های بچه‌ها رو هم دادم وحیدکیا جلد کنه (خودش داوطلب شد و گفت علاقه‌ی خاصی داره). حمام آفتاب به راهه، فقط یه استخر کوچولو کم دارم، مسئولین رسیدگی کنین لطفا! بگذریم.
طبق معمول تمام سال‌های گذشته، باز هم نفهمیدیم تابستون چی شد و کجا رفت، و همین منوال تا ابد ادامه داره!
تنها نکته‌ی قابل تامل اینجاست که نقشه‌هامون برای تابستون، نیازی نیست لزوما محدود به همین فصل بشه.
هیچوقت برای انجام هیچ کاری دیر نیست. میتونیم از همین فردا (bloody Saturday) استارت یکی از همون نقشه‌های تابستونی رو بزنیم.
پ.ن۱: فقط هفته‌ی اول سخته، تحمل کنین بچه‌ها 🙁
پ.ن۲: غر نزنین، یا حداقل توی دلتون غر بزنین. آخرین چیزی که اطرافیان نیاز دارن، انرژی منفی شماست!
پ.ن۳: چرا ناهار دیروز سوخته بود؟ آب پرتقال صبحونه ی امروزم هم رقیق بود! این چه وضعشه؟ پس حق و حقوق یه زندانی کجا میره؟ من وکیل میخوام! اینجا دیگه جای موندن نیست…
(ویراستار ادبی: خودت هم غر نزن!)
پ.ن۴: باز تو پیدات شد؟!

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

16 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیمیاگر
عضو
2 روز قبل

کوتاه بود ولی دلنشین!

پ.ن: به امید فال پاییز اومده بودم، ولی انگار باید توی شماره‌ی ۵ بخونمش.

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

در شماره5، فال پاییزه را خواهید خواند…

نرجس.ب
میهمان
نرجس.ب
7 سال قبل

عالــــــــــــــــــی بود:D ولی چرا حالا که نوبت به ماه های پاییز رسیده بود، طالع نداش؟ 🙁 همینطور عالی ادامه بدین♥:) اینبار هم خیلی جالب بود مخصوصا قسمت پنیر و آخرای قدم زدن ناری تو جنگل و سخن سردبیر:D تجارب محرمانه هم که عالی:D سیانید هم که… 😆

ریحانه
میهمان
ریحانه
7 سال قبل

خسته نباشید میگم به همه ی بچه ها.واقعا جذاب بود این مجله.و اینکه واقعا خوبه ک تو این موقعیت ک مدرسه ها شروعه اخر تابستونه و کلی مشغله و کار و زندگی دارین ولی بازم مینویسین.ممنون از همتون.

ساجده
میهمان
ساجده
7 سال قبل

بله اگه دو جمله به هم ربط نداشته باشن و جمله تموم می شده نقطه. ولی اینجا جمله ادامه داره

SIR M.H.E
عضو
7 سال قبل

خب اول از همه سلام من اومدم چندتا مورد اول این که به نظرم کلا مجله این هفته نسبت به هفته های قبل ضعیف تر بود تازه مطالبشم کمتر بود و خوب این عجیب حجم کمتر مطلب کیفیت بهتر میطلبد خب سیانید در برابر جذابیت موضوع مجله سوم خیلی عقب بود ولی قابل قبول بود رمزنگاری بهتر شده بود نسبت به قبلی و خوشم اومد کلاسیک زرد به نظرم باید بیشتر روش کار میشد متنش پختگی طنز کامل رو نداشت و بعضا اندکی بیمزه میشد تجارب محرمانه جالب بود هرچند ایده نویی نبود ولی خب خوب بود همین دیگه اگه بخوام نمره بدم شش از ده پ.ن:توی یکی از کامنتا گفته بودن چرا است در نرسانده است حذف شده و غلطه خواستم بگم که خیر غلط نیست توی ماضی نقلی ما میتونیم است سون شخص مفر رو بدون قرینه حذف کنیم و این ایراد ویرایشی نیست

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

میگه “بنا به عادت معهود مسئولان مدرسه”، یعنی من هم “مثل مسئولان مدرسه”، گرسنه بودم، پس مسئول باز برمی‌گرده به همون مدیر معاون و اینا:D

ساجده
میهمان
ساجده
7 سال قبل

باید بگم توجیح نشدم برای اون مسئولان جمله رو برای معنی کن لطفا و توضیحش بده تا از اشتباه در بیام:D 😀 😀

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

ممنون، خوشحالم که لذت بردی 🙂

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

ممنون دوست عزیز 🙂

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

نقل قول از کاوریست مجله:” ضیق وقت!” خوشحالم خوشت اومده:smile:

Azi
عضو
Azi
7 سال قبل

ممنون ملکه جان بابت وقتی که برای نقد گذاشتی، راحت باش باو ما از نقد استقبال می‌کنیم.:lol: خب مواردی که آوردی درستن، فقط یکی دو مورد لازم به توضیح داره: 1. مسئولان مدرسه دقیقا منظورمون همون مدیر و ناظم بودن که فکر می‌کنن یه سری از بچه‌ها موظف به کمک توی کارهای مربوط به بخش آموزشی هستن. 2. اونجا که خود پنیر میپرسه “چی؟” مدام توی حرف تصویر میپره و تصویر رو آزرده میکنه. برای همین میگه هی سوال نپرس و بذار خودم آروم آروم تعریف کنم باز هم ممنون دوستم

Leyla
عضو
7 سال قبل

بچه هااا دمتون گرممممم 🙂 خیلی لذت بردم خسته نباشید 🙂 (بخصوص رمزنگاری :)) ) البته کاور مجله نسبت به قبل یه کم… پیرو سیانید میتونم بگم استفاده از محصولات با کیفیت بنده برای بار اول رایگانه تخفیف های عیدانه ام میخوره ^_^ اصن خودتون این یه بسته رو بگیرین تست کنید # بازم نخسته همگی 🙂

ساجده
میهمان
ساجده
7 سال قبل

از اونجایی که من کلن نمی تونم یه متنی رو بخونم و نقدش نکنم پس این نکات پایین رو همین جوری که می خوندم دیدم گفتم یه تذکری بدم این دفعه خیلی خوب بود و اشکالات تایپی نداشتین و بسی خندیدیم و دستتون درد نکنه با صدای جیغ‌ مانندی گفت که هنوز شمارش سبیل‌هایش را به پایان نرسانده نرسانده است. فعل بعدی شبیه به این نیست پس نمی تونه فعل حذف بشه. و اون واو بعدش هم نیازی نیست جمله بهم مربوط نیستن احتمال می‌دادم محمد مجددا در دستشویی گرفتار شده است. گرفتار شده باشد باید فعل ها بهم بیان و یکی باشن منِ فلك‌زده نيز يكي از اين قشر دانش‌آموزان نمونه بودم یکی از این یه خورده ناجوره : من فلک زده نیز از این قشر دانش اموزان نمونه بودم مسؤلان مدرسه، مسئولان مدرسه یعنی مدیر و معاون فکر کنم منظورتون خودتون بودید نه معاونین درسته؟ نیازی نیست لزوما… بیشتر بخوانید

ali-rbn
عضو
7 سال قبل

کم بود ولی عالی بود. خیلی خندیدم سر رمز نگاری:lol: خلاصه دمتون گرم

رضا
عضو
7 سال قبل

از این شماره هم بسی لذت بردیم دستتون درد نکنه خسته هم نباشید:D

مطالب مشابه