Header Background day #28
فصل دوم- شمارۀ ۱: شوالیۀ زرد برمی‌خیزد 1

از میان خاک و خاکستر برمی‌خیزیم!

  • سخن سردبیر

    (M.Mahdi) پشیز، بلند شو بگو من ادامه می‌دم!

  • رمزنگاری هفته

    (Paneer) پنیر، حساس نشو! حساس نشو!

  • کلاسیک زرد

    (momo jon) روایتی بر انتقام دلیرانه‌ی کنت مونت پشیز!

  • شکارچی وحشت

    (ghoghnous13) وقتی فاز اجنه با نول انسان‌ها خط روی خط می‌شود!

  • زردشی

    (sinaGhf) وقتی عادل زردی‌پور، قربانی دودهای آبی‌رنگ می‌شود!

  • مطبخ‌خونه

    (F@teme) و این بار، سالاد شفابخش سه‌سوته، فقط در آشپزخانه‌ی مجله!

  • زیازت

    (j.s.m) دسترسی به تارنمای فراخوانده شده، امکان‌پذیر نمی‌باشد!

  • کل‌کل‌نامه

    (MD128) پاپ‌کورن‌هایتان را بیاورید: مصاف نفس‌گیر میان دو اسطوره!

  • اشتباهی

    (kianick) بررسی حرفه‌ای معضلات اجتماعی با خبره‌ترین مردم‌آزار… چیزه، متخصص یعنی… با خبره‌ترین متخصص مجله!

  • کولی پیشتاز

    (Banoo.Shamash) با خواندن این بخش خواهید فهمید که ببک، صرفاً یک دست‌گرمی بود!

  • قاضی زردگستر

    (Celaena Sardothien) در این دادگستری، یک نفر متهم می‌کند، حکم می‌دهد و مجازات هم می‌کند!

  • نمای نزدیک

    (Magystic Reen) داغ‌ترین نقد بر فیلم Его шаги، چه بود و چه کرد؟!

  • سیانید

    (perseus) سیبیل قرمزی از کجا وارد ماجرا شد؟!

  • میراث پیشتاز

    (admiral) وقتی امیرکسرا دست به قلم می‌شود و دیگر هیچ! پناه بگیرید!

  • ویراستار

    (sir m.h.e) سرانگشتان همایونی‌اش مستدام باد!


آن جا دیگر آخر خط بود. نه ماه از تعطیلی مجله زرد می‌گذشت. گویی دنیا تمام زردی خود را از دست داده بود؛ خورشید، گل‌های آفتاب‌گردان، برگ‌های پاییزی، همگی خاکستری شده بودند. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد. صدای سوختن آتش در حلبی کنار دستم را می‌شنیدم. ولی دیگر توانی برایم باقی نمانده بود تا برای بار آخر دستانم را به سمت آن بکشم و گرمای آتش را احساس کنم. در هر حال چه فایده ای داشت؟ دست‌های یخ‌زده‌ام را در جیب کاپشن چرمی‌ام بردم و آخرین بسته مواد را بیرون کشیدم و آن را باز کردم و گرد سفید رنگ را در کف دستم ریختم …
دیگر مثل قبل مواد به وجودم گرما نمی‌بخشید، شاید در برابر آن مصون شده بودم. بنابراین تنها کاری را کردم که می‌توانستم. هردو دستم را در جیب کاپشنم فرو بردم و رو به آسمان شب، در انتظار مرگ دراز کشیدم. تلاش کردم به یک چیز زرد فکر کنم ولی انگار که اصلا رنگ زرد دیگر برای ذهنم معنایی نداشت. از تلاش دست برداشتم و در سکوت شب، و صدای ترق ترق سوختن چوب در حلبی چشمانم را بستم. خداحافظ دنیای زرد.
ناگهان صدا‌هایی را شنیدم. صداهایی آشنا. صداهایی زردرنگ. صداهایی که بوی قهوه در کافه های پاریس را می‌داد …
– جدی جدی مرده یا دوربین مخفیه؟
– حالا من چی بپوشم؟ نمی‌شد قبل کنکور میمرد لااقل واسه رتبم یه بهونه داشتم؟
– اگه حلبی رو می‌ذاشت بالای سرش بیشتر گرم می‌شد. باد داره از سمت جنوب به شمال میاد که یه جریان همرفتی واداشته ایجاد می‌کنه. اگه فقط ضریب رسانندگی گرمایی حلب رو داشتم ….
– به خدا از غذاهای من نخورده! حرفمو باور کنید ، من چیزی بهش ندادم ؛ تقصیر من نیست!
– یعنی باید سیبیلامو برای مراسم تدفینش بزنم؟ اونم حالا که به ۴ اینچ رسوندمشون؟
– انصافا انتظار داشتم قشنگ‌تر از این بمیره. باید نحوه مردنشو با تیم نقد درمیون بذارم.
– روحش قرین کرانچی…
پلک‌هایم را با زحمتی فراوان باز کردم. پیکرهای شبح‌وار زردرنگی را دیدم که به سوی من می‌آمدند و هاله‌ی زردرنگی اطراف آن‌ها می‌درخشید. انگار که در هوا معلق بودند. وقتی به من نزدیک‌تر شدند آن‌ها را شناختم. اعضای قدیمی نشریه بودند. زمزمه هایشان را می‌شنیدم.
– عه زندست !
– تسلیم نشو پشیز!
– بلند شو. هنوز کلی کار زرد مونده که انجام ندادی…
– نباید الان جا بزنی، الان وقتش نیست، ما بهت نیاز داریم…
– میتونی انجامش بدی… دست منو بگیر…
یکی از شبح های زردرنگ دستش را به طرفم دراز کرد. تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را جلو بردم تا دست زرد رنگ را بگیرم. ولی هنگامی که آن را گرفتم دست ناپدید شد. همه‌ی آن پیکرها ناپدید شده بودند. دوباره صدای سوختن چوب در حلبی بود که سکوت شب را می‌شکست.
– نه! قرار نیست این طوری بمیرم!
با تقلا خودم را برگرداندم و روی شکم خوابیدم. درحالی که از فشار این حرکت نفس نفس می‌زدم، دست‌هایم را روی زمین مشت کردم و با فریادی که تمام نیروی باقی مانده‌ام در آن بود، خود را از زمین بلند کردم و ایستادم. باد شدیدی وزیدن گرفت و موهایم را آشفته کرد. لنگ‌لنگان به راه افتادم. باید هرطور بود اجازه‌ی مجدد تشکیل نشریه را از آن مافیای لعنتی می‌گرفتم
– دارم میام نشریه‌ی زرد!
– این ساختمون جدید نشریست. کارت رو از امروز شروع کن پنیر.
– باشه، حتما.
پشت سر عذرا وارد ساختمون می‌شم و به محض ورود از تعجب دهنم باز می‌شه. نشریه جدید پر از افراد جدید و در بخش های جدید خودشونه ( تاکید می‌کنم جدید. ینی بدون هیچ تجربه‌ای تو مجله! )
وقتی به دفتر کارم می‌رسم تقریبا فکم در می‌ره. اگه بخوام مثبت بهش نگاه کنم خیلی خوبه، یه جای دنج و خلوت، کسی کاری به کاریم نداره، هوا هم تقریباً خنک هستش، یه هواکش اختصاصی هم دارم. ولی اگه بخوام واقعیت رو بگم، دفتر کارم یه دستشویی بلااستفادست!
عذرا قبل از این که بتونم چیزی بگم جیم می‌شه و در رو هم پشت سرش می‌بنده. آهی می‌کشم و سعی می‌کنم تمرکز کنم ( همیشه تو دستشویی خوب تمرکز می‌کردم :دی ).
تا پریروز، با خیال راحت تو سواحل نمکی، کنار خانواده استراحت می‌کردم و آب نمک خنک می‌زدم. امروز باید کل بیست و چهارساعتمو توی دستشویی بگذرونم ( فکر کنم هواکش اختصاصی هم کار نمی‌کنه). ولی چه کنیم بخاطر علاقم به مجله و نه بخاطر تهدیدهای مافیا، کار کردن دوباره تو بخش رمزنگاری رو قبول کردم.
این فکرا رو کنار می‌زارم باید تمرکز کنم، اولین کسی که ازش رمزنگاری می‌کنم کیه ؟ برای فهمیدنش اتاقم رو ترک می‌کنم. آدم‌های زیادی رو می‌بینم، ولی هیچ کدوم چشمم رو برای رمزنگاری نمی‌گیرن ( اوه مای گاد عینکمو تو اتاقم جا گذاشتم!).
تو راه برگشت به اتاقم فک کنم دو سه تا راهرو پس و پیش می‌پیچم و خودمو تو یه راهرو پر از در پیدا می‌کنم. ( می‌دونید، گم که نشدم، فقط یکم امممم، باشه گم شدم K) با یه ابتکار پنیری ، همونطوری که فیلما یادم دادن در اول دست راست رو می‌رم تو بلکه اتاقم اونجا باشه، ولی چیزی که می‌بینم جیغم رو در میاره. یه دختره همون طور که رو هوا شناوره داره کتاب می‌خونه، از اون ور یه سری دستگاه موسیقی رو هوا دارن نواخته می‌شن. جیغی که زدم ( البته که داد بود، مرد که جیغ نمی‌زنه) باعث ‌شد کل اتاق دست از کار بکشه، دختر من رو نگاه می‌کنه، با صورتی جا خورده می‌گه:
– پنیر؟ رمزنگار پنیر؟ خودتی؟
تلاش می‌کنم از اتاق برم بیرون ولی در پشت سرم بسته و قفل می‌شه. از اونجایی که من اصلاً نترسیدم و لرزش بدنم بخاطر سرمای هواست، برمی‌گردم سمتش و سرم رو تکون می‌دم.
– وااای باورم نمی‌شه اومدی منو رمزنگاری کنی، خب می دونی، اسمم …. اممم ینی چیز لقبم شَمَش هستش نه شاماش، نه شِمش. البته من تو طول تاریخ لقبای زیادی داشتم مثل بتول، شمس، شبث، من اون امیرکسرا رو یه روز می‌کشم بخاطر این لقب، جنبانو، لیلی، نرگس، نری، نَیِس و خب اسم اصلیم هم که نرجس هستش. ولی از همه بیشتر شَمَش رو دوست دارم، می‌دونی، تو یه کتابی که خیلی عاشقشم، یکی از شخصیت‌ها اسمش شَمَش بود. اممم بانو شمش. عکسش هم تو پروفایلم تو سایت موجوده. البته تو زندگی پیشتاز هم بیشتر به عنوان نویسنده شناخته می‌شم …
کم کم از هوش رفتم (البته که بخاطر ترس نبود، من فقط به ارواح و اینا حساسیت دارم) و وقتی بهوش اومدم تو اتاقم بودم. پشیز و عذرا بالای سرم داشتند یه چیزی تو مایه های اسفند دود می‌کردند.
روزها درپی هم می‌گذشت. پس از بارها تلاش ناموفقش برای فرار، گوشه‌ای کز کرده بود و نون خشک سق می‌زد و برای بار هزارم تمام گوشه و کنار زندانش را از چشم می‌گذراند. به آخرین شکستش فکر کرد که نزدیک به پیروزی بود اگر …
آهی از نهادش برخواست.
چند روز پیش که ناامید داشت به موش‌ها و سوسک‌های سلولش کلمه‌ی زرد رو یاد می‌داد متوجه برآمدگی‌ای در جیب شلوارش شد، یک قاشق. یادش آمد روز آخری که در مجله‌‌ی زرد بود برای فرار از دست فاطمه قاشق را در جیبش گذاشته بود و وقتی فاطمه با چشمای مظلوم گربه شرکی طوری یک قاشق دیگه بدستش داد و گفت: «لطفاً تستش کن.» پایش را روی زمین کوبید گفت: «نه نه من قاشق خودمو می‌خوااام.»
که البته تلاش قابل ستایشش با برخورد ظرف به صورتش و خالی شدن تمام محتوای آن داخل دهانش ناکام ماند.
معطل نکرد و شروع به کندن دیوار سلولش کرد. هرباری که یک قسمت از دیوار کنده می‌شد با خوشحالی فریاد می‌زد: «فاطمه برگشتم حقوقت رو زیاد می‌کنم. هر غذایی که بپزی اولین نفری که تستش کنه منم.»
بالاخره دیوار سوراخ شد. بعد از یک ساعت رقص و پایکوبی و خوندن آهنگ هلو یلو با لهجه‌ی فرانسوی و بیان کلمات انگلیسی به طور نامفهوم، سرش را از سوراخ بیرون کرد تند تند نفس کشید. چینی به بینی اش داد و گفت: «یادم نمیاد که هوا قبلاً همچین بویی می‌داد.»
چشمش به کثیف کاری کنار دیوار افتاد. چشمانش را چرخاند و باقی بدنش را ازسوراخ خارج کرد که ناگهان…. شکمش در آن طرف گیر کرد.
– لعنتی… گندش بزنن… من کی چاق شدم؟
(مسلماً زندان بهش ساخته بود و به خاطر تحلیل رفتن مغزش تصمیم به فرار داشت.)
سه ساعت تلاش کرد تا شکمش را از تونلی که حفر کرده بود رد کند، اما در آن گیر کرد.
دستش را زیر چانه‌اش زد و شروع به حساب و کتاب کرد: «اگه شانس بیارم و یه هفته صبر کنم یا لاغر می‌شم و از سوراخ رد می‌شم یا از گشنگی می‌میرم. عالیه!»
اما شانس نیاورد و همان شب نگهبانان به سلولش آمدند.
***
پشیز بعد از فرار مرموز و موفقیت آمیز، به سمت گنج پنهان شده رفت. ساعت‌ها دنبالش گشتم تا او را در حال در آوردن حرکات عجیب دیدم.
– ۱۹۹۹، ۲۰۰۰! خودشه همین جاست.
دست در جیب شلوارش کرد و جسمی نقره‌ای را با افتخار بالا آورد و در امتداد نور خورشید قرار داد. جسم برقی زد و پشیز روی زمین افتاد.
– کور شدممم.
با دو دستش چشمانش را گرفته بود و روی زمین قل می‌خورد.
– فاطمه همه‌ی حرفامو پس می‌گیرم و دیگه حقوقی در کار نیست.
این را گفت و قاشق را از روی زمین برداشت و شروع به کندن کرد.
گنج پنهان شده ۱۸ شهرت بود که آن را با جزیره‌ی پرورش دلفین معاوضه کرد.
در آن جزیره قصری زرد ساخت و تمام شهر پیشتاز را زیر و رو کرد و خلاف‌کارهای حرفه‌ای را استخدام کرد و اسمش را به کنت مونت پشیز تغییر داد.
حالا زمانی بود که می‌توانست از نشریه‌ی قرمز انتقامش را بگیرد.
– میو؛ میو.
– اگه بگیرمت پرپرت می‌کنم.
– میییییو، میووویویویووو.
– به من فحش می‌دی گربه‌ی بی‌ریخت؟ باباتو در میارم و دم حجله پخ پخ می‌کنم.
چیه؟ چرا اون جوری من رو نگاه می‌کنید؟ به من چه شما زبون این گربه‌نماها رو بلد نیستید. اصلاً کی گفته قراره سر از کارای من دربیارید؟ این گربه که گربه نیست. یعنی شبیه گربه هست اما گربه نیست. یعنی هم هست هم نیست. ای بابا چرا دارم چرت و پرت می‌گم. بذارید از اولش بگم.
رد یک جن رو توی دهات زده بودم، دو تا از دوستامم باهام بودن، قرار بود صبح بریم دنبالش، شب یکی از بچه‌ها شروع کرد به بد و بیراه گفتن به اجنه، ما هی گفتیم داداش بی‌خیال. این بی‌خیال که نمی‌شد هیچ هی خیالات بیشتر برش می‌داشت. اون یکی هم که فاز شجاعت گرفته بود و هی داشت با خالی‌بندیاش برای ما لباس پرو می‌کرد؛ که من هر شب شام نون و جن می‌خورم، هر روز صبح با گنده‌ی جنا کشتی می‌گیرم. ما هم که مثلاً قاق بودیم هی برای نشون دادن تعجب دهنمون رو مثل امیرعباس کچلیک باز می‌کردیم، در حدی که معنی جر خوردن دهن رو فهمیدیم.
باس یک مراسمی اجرا می‌کردیم بعد می‌زدیم بیرون، سه نفری سه کنج خونه نشستیم و کنج چهارم رو هم برای آقا/خانم جنه خالی کردیم. ما به این دومیه گفتیم: «تو ذکرا رو بگو.»
گفت: «داداچ، ما دل و جرأتمون زیاده اما مخمون فندقیه از اون یکی بپرس.»
رو به اولیه گفتم: «تو بگو.»
– داچ ما مخمون مخل آسایشه برا همین فرستادیمش تعطیلات، نمی‌تونیم تفکر کنیم، شوما فیض بده.
گفتم: «من که بلد نیستم.»
آقا این دوتا نفس راحتی کشیدن اما با لحن مثلاً ناراحت گفتن: «ای بابا، پس کنسله.»
– بیشینین بینیم بابا، من نوشته دارمش.
نفس جفتشون گرفت. گفتم هر چی من می‌گم شما هم بگید: «هذا»
گفتن: «ماذا»
– داداش هذا
– داداچ قاضا.
– نه، نگید داداش هذا، فقط بگید هذا.
– نه، سگید داداچ سازا، نمک بگید فازا.
– چی می‌گید بابا، هذاااااا.
– چخه سگه بابا، رازااااااا.
بلند شدم گفتم: «حالتون خوبه؟»
اولیه گفت: «داداش خوب درست بگو.»
گفتم: «باشه، دوباره می‌گم.»
در همین حین چراغ اتاق که خاموش بود، روشن شد. یه نگاهی به هم کردیم، چراغ خاموش شد، تا اومدیم چیزی بگیم روشن شد، یه نگاهی کردیم به هم، خاموش شد. یهو صدای پا اومد و بعدشم باز و بسته شدن در. ما مثل اون حیوون باوفا ترسیده بودیم و از ترس بندری می‌زدیم. دوباره چراغ روشن شد و من موندم و کوزم. جفتشون فلنگ رو بستن. ای تف به ذاتتون.
با صدایی نازک شده مثل بانوان ۱۸ ساله گفتم: «هذا.»
یکی گفت: «ماذا فازا؟»
گفتم: «لماذا.»
گفت: «هکذا.»
گفتم: «یا امامزاده بیژن.»
گفت: «این رو نمی‌شناسم، به یکی دیگه متوسل شو.»
ما رو می‌گی، اومدیم بریم بیرون دیدیم در باز نمی‌شه، رفتیم طرف پنجره، اونم بسته بود. این سری ما موندیم و همون یدونه شلواری که پامون بود و اگر اتفاقی می‌افتاد خدای نکرده، باید پاچمون رو با کش می‌بستیم تا مایه‌ی آبروریزی نشه. گفتم: «غلط کردم.»
گفت: «داداچ، شما جسارتاً کثیفی هم بخوری فایده نداره.»
گفتم: «یعنی هیچ راهی نداره. جان آن‌شرلی یه فکری بکن برا ما.»
گفت: «هیچی هیچی که نه.»
همین رو گرفتم و گفتم: «بگو، من تحملش رو دارم. جان آنابل که می‌خوام بدون اون دنیاش نباشه بگو. جان وَلِک بگو، جان…»
نذاشت ادامه بدم وگفت: «ببین مرگ به دست من از این راه بهتره.»
گفتم: «جون جنی بگو، من هزارتا آرزو دارم.»
گفت: «آرزوهات همه تبدیل به کابوس می‌شن، اما بهت می‌گم.»
یهو یه نوری کل اتاق رو گرفت و بعدش همه جا تاریک شد، منم بیهوش شدم. صبح که به هوش اومدم دیدم لب تابم کنارمه، یه سایتی هم بازه به اسم زندگی پیشتاز، بالای صفحه نوشته بود: «ققنوس۱۳ گرامی به حساب کاربری خود خوش آمدید.»
بعدش صفحه برقی زد و من مثل بند تنبون جابجا شدم و یه دفعه دیدم توی یه محله‌ی تاریک و خفن گیر افتادم. جلوی یه ساختمون که مثل زردمبو بود. ای خدا. من از رنگ زرد متنفرمممممم.
– تـــــــــــــــــــــوی دروازه!
فریاد موجی جهشی سرهنگ روی گل سوم برنلی پرده گوشم رو نوازش کرد. نشسته بودم با ققنوس تخمه می‌خوردم و فوتبال می‌دیدم. این بنده خدا هم انگار توی شوکی چیزی بود یه ریز برای خودش شعر می‌خواند و آهنگی با چق چق تخمه می‌نواخت. محض رضای خدا نگاه کنید من چی رو دارم تحمل می کنم:
مجله دارم زردآلوئه
هلو و ملو، شفتالوئه
پشیز و پنیر توش اسیرن
تو جوب لیلا می‌میرن
ما عذرا رو نداشتیم
براش تله گذاشتیم
فاطی به ما غذا داد
مجله زرد و هوا داد
– نه، واقعاً، یه لحظه ققنوس جان. فاطمه قبول با سالادش. عذرا؟ تله؟ ریلی برادر؟
– عذرا به این خوبی. چی بگم؟ می‌خوای در مورد اصول احضار جن بسرایم.
– نه، نه. قربانت برم من. بیا، بیا، تخمه بشکن.
ناگهان تلفنم زنگ زد.
گفتم: «ها، کیستی؟». گفت: «عذرا هستم.»
فرمودم: «از مجله زرد معروف؟ همین الان ذکر خیرتون بود! چه طوری؟ خوبی؟ در سلامتی کامل به سر می‌بری، ها؟» (درود بر آقای صحت)
تا گفتم سلامتی، ناله‌اش به هوا رفت.
– چه خوبی؟ چه املتی؟ کدوم کرانچی؟
و بعد شروع کرد به زار زدن و گفتن همون حرفای همیشگی در مورد نیاز به برنامه و خب، از یه جایی به بعد گوشی رو گذاشتم کنار، ولی متأسفانه قبلش اینارو شنیدم؛ کمک، مجله، عذغا و گیزبس.
حالا اصلاً کاری ندارم کدوم فرد عاقل و بالغی عذغا توی دهانش می‌چرخد، حدس زدم بچه‌هایش باشند. از آن جا که حس کمک به دیگران در مرامم رژه می‌رود، سریع شال و کلاه کردم، گوشی بلک هلوم رو قاپیدم و ققنوس را در خانه تنها گذاشتم (دیگه بدتر از جن که سراغش نمی‌یاد.) شماره عادل رو سرچیدم و زنگ زدم.
– عادل جان، برادر چه می‌کنی الان؟
– بَــه، فدایت شوم دارم نتایج نظرسنجی رو تحلیل می‌کنم. می‌دونستی ۱۷٫۹ درصد افراد بالای ۱۹ سالو سه ماهی که سایز پاشون از ۴۳ تجاوز نکنه و دور کمرشون زیر ۵۰ سانت نباشه مجله زردو نمی خونن. می‌خواستم به عذرا بگم. خیلی آمار وحشتناکیه.
– باشه آره همون که گفتی خوب، یه برنامه برات دارم. همون کارای همیشگی. تحلیل غلط داوری و افشاگری بی‌نتیجه و نظرسنجی بی‌ربط. خلاصه از این کارا که دوست داری.
– ای وای! آی جانمی جان! بَــــه کشدارم اگه می‌تونم بگم دیگه حله.
– چرا نمی تونی بگی؟ اصن همین الان یه دونه بگو عمو ببینه.
– بَـــه.
– خب بسه دیگه لوس بازی. میام دنبالت. اون کت شلوارتم عوض کن ملت دیگه خسته شدن ازش.
– به روی چشم. منتظرتم.
خب این از این. حالا یه دونه کارشناس می‌خوام. دوباره توی مخاطب‌های بی‌نهایتم یه گشتی زدم. آهان این خوبه. کیانیک. دوباره شماره و تماس.
– سلام. چی می‌خوای؟
– ممنون. شما چطوری؟
– بالاخره موضعت روی توی جنگ حزب‌ها مشخص کردی؟
– نه، بیکارم مگه؟ برنامه برات دارم، کارشناسی. میای گلاب می‌گیری روی کل برنامه و خلاص. تازه عوامل پشت صحنه‌ات هم هستند.
– هوووم. خوبه. بازم فداکاری می‌کنم. دفتر مجله دیگه؟
– آره زمانشو می‌فرستم برات.
و قبل از این که فکر قطع کردن به مخیله‌اش خطور کند، قطع کردم.
این هم از این یکی. دست‌هایم را مثل مگسی در توالت عمومی، به هم مالیدم. بقیه‌ی ماجرا دیگه می‌شه سختی کار ما دلال‌ها. که هیچ وقت زحماتمون دیده نمی‌شه. هماهنگی‌ها انجام شد. تماس ها گرفته شد. و حالا…
قلم… کاغذ… حرکت.
– بَـــه، شوالیه‌ی زرد ما بازگشته. خوانندگان عزیز! عادل زردی‌پور هستم، مستقیم از استودیو‌ی ورزشی مجله زرد. برنامه‌ی جدید ما با کلی آیتم هیجان انگیز افتخار داده و به مجله زرد پیوسته. با تشکر از عوامل فعال پشت صحنه. امشب یک مهمان ویژه داریم. خانم کیانیک ملقب به عارفه (چیه آقای ویراستار؟ این جا هم حتماً باید اسمت بیاد؟ از قصدِ، مؤمن، از قصد) امشب در جمع ما حضور دارند.
– سلام عرض می‌کنم خدمت همه‌ی خوانندگان به خصوص دو ستاره‌ای‌های آسیایی.
عادل به او نگاهی دلسوزانه انداخت.
– خب، خوانندگان عزیز، اول بخش نظرسنجی رو بگم. نظرسنجی امشب ما در مورد بهترین دروازه‌بان حال حاضر کشور است. به نظر شما کیست؟

  • علیرضا پیراوند ( ملقب به علی داداش دیگه جلو آینه عکس ننداز)
  • علیرضا هقیقی (ملقب به خوشگلمون)
  • مهدی رهمتی ( ملقب به پنگوئن آسیا)
  • سوشا زمانی (ملقب به باب زمانی یا سوشا شلوار مکعبی)

لطفاً مثل برنامه‌های قبل با حضور گرمتون در نظرات، ما رو با رأیتون مستفیض کنید.
با عشقی عجیب در چشمانش کاغذش رو خط خطی کرد.
– خب خوانندگان عزیز، موضوع امروز مورد بررسی ما، تیم سوم پایتخت، استقلاله و حاشیه‌هایی که در هفته‌های اول لیگ با اونا دست و پنجه نرم می‌کنه.‌ خُب، خانم کیانیک لطف بفرمایید این تیم رو به ما معرفی کنید.
– با تشکر از آقا عادل و به نام دو ستاره‌ی آسیاییمان، دوستان، من می‌خواهم امروز معرّف تیمی پرافتخار باشم. تیمی با هشت قهرمانی در لیگ سطح اول کشور و ۹ نایب قهرمانی، ۶ قهرمانی در جام حذفی و ۴ نایب قهرمانی، دو بار قهرمانی در آسیا تکرار می‌کنم، ۲ باررر قهرمانی در آسیا، رقیب‌های ما تابه حال به فینال هم نرسیده‌اند.
– بله، لازمه اضافه کنم شما از متد بشکه هم استفاده می‌کنید، حتی دورتموند هم از این متد شما کاپی کرد. حالا به موضوع رابطه آقای منصوریان با تیم‌های خارجی می‌رسیم. خب نظرتون راجع به سه بازی اول لیگ چه بود؟
– دیگه همه حرفا رو مربی فقیدمون فرمودند: «لعنت به فوتبال، لعنت به شما، لعنت به من، لعنت به همه، لعنت به زردی این میز لعنتی که وقتی آدم پشتش می‌شینه فکر می‌کنه زردک گرفته…» البته لازم به ذکره بازی‌های لیگ برای ما اهمیتی نداره چون نتایج واقعی نیست.
– بَـــه، کدوم بازیا برای شما اهمیت داره؟ بازی‌های آسیایی؟
عادل خنده‌ای بس شیطانی سر می‌دهد. و کیانیک با یادآوری خاطره‌ای تلخ چهره‌اش در هم می‌رود.
اشکالی نداره، آقای زردی‌پور. به هر حال فوتبال است و شما هم به خوبی من می‌دانید که یک روی زشت دارد. به نظر شخص من تقصیر یوونتوس بود این باخت. در ضمن حداقل دو تا ستاره، تأکید می‌کنم، دو تا ستاره‌ی ما واقعیه نه مثل رقیبمون بنجل. واقعاً چی فکر کردن که یه ستاره زدن رو پیراهنشون؟
– بععععله حالا به موضوع یوونتوس می‌رسیم. حرف از علی آقا شد، به نظرتون در حال حاضر بازی‌های ضعیف استقلال تقصیر کیه؟ هم چنان یووه؟
– # کارشناسی- نکنیم
– آهان بله. درسته.‌ خانم کیانیک، انقدر جواب دندان‌خوردکنی بود که اصلاً می‌ریم موضوع بعد. ممکنه نظر شما رو راجع به کاوه رضایی بپرسم؟ همون بازیکنی که به خاطر صد میلیون از شما شکایت کرد؟
ـ آقا ایشون هر کاری هم کرده بازیکن ملّیه. ببینید متأسفانه جوی توی استقلال به راه افتاد که امنیت مالی بازیکنان زیر سؤال رفت. اگر اجازه بدهید با استدلال‌های کامل و منطقی‌ خودم می‌تونم توضیح بدم که…
ـ متأسفانه نه، نمی‌تونم، وقت نداریم، همش ۳ ساعت مونده از برنامه. البته من معتقدم ایشون صلاح استقلال رو می‌خواسته، به هر حال اگه این تیم به آسیا نره، شاید برای خودش و طرفداراش بهتر باشه.
ـ آقای زردی‌پور مراقب خودتون باشید. ممکنه ناراحت بشم و اگه من ناراحت بشم ممکنه عوامل پشت صحنه هم ناراحت بشن.
عادل که عرق کرده، یقه‌اش را جابه‌جا می‌کند و خود را باد می‌زند (مثلاً گرمش است. مدیونید فکر کنید ترسیده.)
ـ آهان گفتید مراقب، همین الان عوامل پشت صحنه اشاره کردن آقای جباری هنگام دیدن برنامه‌ی ما رباط صلیبی پاره کرده.
باز هم نگاه خطرناکی دریافت کرد.
– خب بچه‌ها ارتباط تلفنی ممکنه؟ دستم به سیم شارژرتون. سریع تماسو برقرار کنید.
– الو، برنامه‌ی ورزشی مجله زرد؟
– سلام. قربان. بله درسته. شما الان روی صفحه‌ی بخش ورزشی مجله زرد هستید. لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
– سلام خدمت خوانندگان عزیز، عمر عبدالرحمان هستم. جون عادل برای این یه جمله رفتم فارسی یاد گرفتم.
– راجع به چی می‌خوای نظر بدی، آقا عمر؟
– هیچی فقط می‌خواستم در مورد نظرسنجیتون بگم. به خدا قسم آقای رحمتی بهترین دروازه بان آسیا که هیچ، بهترین دروازه‌بان جهانه! منم شاهدم…
– بله، خیلی خوب استفاده کردیم.
و رو به بچه‌های پشت صحنه کرد و شستش را روی گردنش کشید.
– جدی گفتم من حاضرم گواه ب…
– خب، امشب مثل اینکه شب تلفن‌های دوست داشتنیم نیست.
و ناگهان برگه‌اش را کامل خط‌ خطی کرد.
– خب، بانو کیانیک اجازه بدید تبریکات وافره‌ی خودم رو برای استارت زدن هیرو خدمت شما و تمام استقلالیا برسانم. یه گل زدید، درسته؟ لازمه تبریکی به بازیکن مازاد پرسپولیس هم بگم که تا حالا شخصاً دو گل زده، تبریک آقای رضا خالقی‌فر.
کیانیک با صدای بلند گلویش را صاف می‌کند. پیام واضح است. اخطار آخر.
– خیلی خب. اصلاً بریم سراغ بخش مورد علاقه شما و خودم. این هفته یه پرونده جالب ورزشی رو می‌خوایم بررسی کنیم. خانم کیانیک برای ما بگید راجع به رابطه‌ی آقای منصوریان و آقای ماسیمیلیانو آلگری چی می‌دونید؟
– البته من فقط از روابط کاریشون خبر دارم.
– بله، بله، منظور من هم همین بود.
– آقای منصوریان ما طی صحبتی که با آقای آلگری داشتند سیستم دفاعی یوونتوس مقابل رئال رو بهبود بخشیدن. آقای آلگری، شاید براتون جالب باشه، اسم اصلیشون: معصوم میلان‌دوست آل قوری بوده که حالا فرار مغزها کرده. ایشون هم‌بازی بچگی داش علی بوده. زمین‌های خاکی رو با هم آباد کرده بودن. مَسی ما روی بیس دفاعی خودش تأکید داشت درحالی که علی آقا بهش گفته بود دفاع خطی جواب نمی‌ده. خلاصه هی اصرار مسی هی انکار علی. تا این که علی آقا اصلاً راضی شد برای اثبات اشتباهی این ترکیب خودش ازش استفاده کنه.
– خب اگه علی آقا می‌دونست این ترکیب اشتباهه، چرا با همین ترکیب رفت تو؟ قبول دارید نباید این کارو می‌کرد؟ البته بچه‌ها می‌تونید ارتباط ما رو برقرار کنید با ایشون؟
– نه، مشکلی قرار نبود پیش بیاد. دیگه علی آقا به خسرو گفت که هرچی شد همون همیشگی. متأسفانه تیم حریف بازی‌های انگشت‌شماری که ما با این ترفند بازی کردیم رو به دقت آنالیز کرده بود. مثلا اون بازی دربی یادتونه، بردیم؟
عادل با بی‌حوصلگی دستش را روی صورتش می‌کشد. ای‌ بابایی زیر لبی گفت و دوباره رو کرد به کیانیک.
– خب این مسئله‌ی مهمیه. به هر حال به نوعی ایشون آبروی ملی ما رو به خطر انداخته، البته فوتبال همین است. من خواهش می کنم از مسؤلان عزیز این مسئله رو پیگیری کنن. حالا جدی گفتید آلگری ایرانی الصله؟
ـ بله، بله، البته هیچ کس نمی‌دونه. به هر حال ایشون دوست نداشت امشب من این مطلبو افشا کنم ولی خب دست خودش که نبود.
– خب خدا رحم کنه به ما. مثل این که آقای منصوریان حاضر به جواب دادن تلفن نیست. یه سوال دیگه. در انتقال زلزله‌وار آقای دیبالا به یوونتوس علی آقا چه نقشی داشتند؟
– نقش اساسی. بدون شک. البته دیبالا قرار بود بیاد استقلال منتهی به خاطر روحیه تولید ملی پرستی آقای منصوریان ترجیح دادن بازیکنان دیگه به استقلال بیان.
ـ گفتید ملی‌گرایی، حال کوچولوی با استعدادمون چطوره؟ قربونش برم عجق منه. از اتاق فرمان اشاره می کنن که ناراحت شده، داره گریه می‌کنه، مهدی جونم اشکالی نداره من قول می‌دهم یه برنامه در مورد پرسپولیس هم خواه…
صدایش در دودهای بمب خفه‌ساز گم شد. کیانیک با خونسردی به او نگاهی انداخت و اشاره‌ای به عوامل پشت صحنه کرد که او را جمع کنند. عادل حالا، تنها دلخوشیش کاغذی بود که خط خطی می کرد.
دادم به هوا رفت: «آخه چـــــــــرا؟»
– حقش بود. فلان فلان شده بد ترکیب.
– باشه بابا پرونده افشاگری که نصفه موند. خودم برنامه رو ادامه می‌دم. حالا بعداً باهات کار دارم. خب خوانندگان عزیز بریم سراغ بخش آخر، کارشناس داوری. صحنه ضربه آزاد معروف بازی استقلال و استقلال خوزستان. آقای طرکی با ما هستند. متأسفانه نتونستن به برنامه برسن ما با ایشون از طریق تلفن صحبت خواهیم کرد.
– الو، عادل جان خودتی؟
– نه آقا محسن، دیگه صدای عادل رو نخواهید شنید. من سینا هستم.
– عه، چی کار کرده؟ بازی یه تیم اسرائیلیو گزارش کرده؟
– اهم اهم. آقای طرکی لطف بفرمایید صحنه رو برای ما کارشناسی کنید.
– بعله، خب همون جور که واضحاً داریم می‌بینیم، آفساید که اصلاً نبود. کمک داور آفساید رو پر کرده بود. پنالتی هم که واضح بود، به نظر من داور باید یه گل و یه پنالتی برای استقلال و اخراج دو بازیکن اس.خوزستان رو لحاظ می‌کرد.
– پس به نظر شما این صحنه پنالتی بوده؟
– بله بدون شک.
– خب، فکر می‌کنم شما درست می‌گید و تقریباً همه‌ی کارشناسای دیگه چرت می‌فرمایند.
– همیشه همین جور بوده.
و کاغذم را خط خطی کردم. عجب لذتی داشت. (ای وای نکنه دارم عادلی می‌شم؟)
– خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید.
– خداحافظ.
– بله بینندگان عزیز، آقای فقانی برای من اس زده که بعد صحبت‌های آقای طرکی، خانوادگی خشتک به سر کرده‌اند و سر چهارراه‌ها از ماشینا آفساید می‌گیرن.
با خستگی صورتم را می‌مالم. یک ارزش ملی دیگر هم به فنای باقی شتافت.
– خانم کیانیک کجا داری در می‌ری؟ بیا این جا ببینم. دست تکون بده به اون دوربین بالایی. خب کم کم این برنامه هم به پایانش نزدیک می‌شه. خوانندگان عزیز! کُلُهُم اَجمَعین no offense. فراموش نکنید توی نظرسنجی برنامه شرکت کنید. قرعه کشی داریم!
امیدوارم دوست من، تو رو ببینمت باز!
پ.ن پشیز خان دنبال مجری جدید باش. من که دیگه عمراً مجری بیارم.

همون‌ طور که توی انفرادی نشسته بودم و به یه راه فرار فک می‌کردم و همزمان روش های نوین چیز‌ خور کردن اختراع می‌کردم نگهبان صدام کرد: «وکیلت اومده ملاقاتت.» با خودم گفتم: «وکیل؟من که وکیل ندارم. اصلا نمی‌خوام از‌ زندان بیام بیرون. این جا کلی روش چیزخور کردن با کمترین امکانات کشف کردم.» با این حال، دنبال ‌نگهبان رفتم تا ببینم چه خبره.
نگهبان منو به یه اتاق ‌کوچیک و نسبتاً تاریک برد و خودش رفت. به محض این که در پشت سر نگهبان بسته شد، تفنگی رو دیدم که از توی تاریکی به سمتم نشونه رفته شده بود. اولش ترسیدم، ولی بعد متوجه‌ی ذره‌های نارنجی رنگ چیزی رو تفنگ و صدای خرچ خرچ شدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: «سلام،عذرا»
عذرا جلو اومد تا بتونم ببینمش. بعد همون‌طور که داشت کرانچی می‌خورد و گریه می‌کرد گفت: «گیزبس.. پشیز….. مجله…. مطبخ….» و دوباره شروع به گریه کرد. صبر کردم که گریه‌ش تموم شه و یه بار دیگه حرفشو تکرار‌ کنه. وقتی که آخرین قطره اشک ریخته شد و آخرین ذره‌ی کرانچی خورده شد، عذرا ماجرا رو برام تعریف کرد. و بعد همون طور که گربه‌ی چکمه‌پوش طور‌ نگام می‌کرد، یه برگه‌ی قرارداد بهم داد و گفت: «مبلغ قرارداد رو هر چقدر که‌‌ خواستی بنویس – البته تضمینی نیست که حتماً پرداخت شه – و به خونه‌ی‌ خودت برگرد.»
نیشمو تا بناگوش باز‌ کردم و همون طور‌ که به یه راه چیزخور کردن فکر می‌کردم گفتم: «حالا که انقد اصرار می‌کنی،حتماً!»
و این طوری شد که (بعد از تبرئه شدنم به لطف نفوذ مافیا در تمام عرصه ها) من برگشتم! و حالا اینجام تا دوباره از شما خواننده‌های عزیز، سرآشپزهای ماهر بسازم و با غذاهای شگفت انگیزم همه رو غافلگیر کنم!
غذایی که به مناسبت بازگشایی مجله بهتون آموزش می‌دم، اسمش سالاد زامبیله. یه سالاد خوشمزه و ساده. خب، مواد لازم این سالاد عبارتند از: سبزیجات، روغن زیتون و هر چی که دوست داشتین برای تزئین.
از اون جایی که ارگانیک بودن مواد غذایی برای من مهمه، تا هرس شدن چمنای حیاط خلوت ساختمون مجله صبر می‌کنیم و بعد، تر و تازه تهیه می‌کنیم. برای این سالاد سبزی ‌خاصی نیاز نیست و می‌تونید هر چیز سبزی که تو حیاط پیدا‌ کردید رو استفاده کنید. سبزیجات رو داخل یه ظرف بزرگ و گود می‌ریزیم و کمی زیر و روشون می‌کنیم تا حشرات و موجوداتی که لابه‌لاشون هستن در تمام سالاد پخش بشن.
بعد سر وردستمون داد می‌زنیم که سرشو از اون انیمه بیاره بیرون و یه کم کمک کنه و اون روغن زیتونو بده. بعد همون طور که قسمت بعدی انیمه رو پلی می‌کنیم، روغن رو می‌گیریم. چند خط‌ از کتابی که تازه شروع‌کردیم رو می‌خونیم و روغن رو خالی می‌کنیم توی سالاد. در آخر تلگرام رو چک کرده و سالاد رو هم می‌زنیم.
پایان! سالاد ما آماده‌ست (موادی که برای تزیین آورده بودید رو در حین آشپزی بخورید تا حوصله تون سر نره). یادتون نره که در‌ آخر ‌آشپزخونه رو بدید وردستتون تمیز کنه و ظرفا رو‌هم بشوره و روغن زیتون رو هم بزاره سر جاش که فاسد نشه ^-
هی،صبر کن ببینم،این روغن زیتون که پره، پس من چیو خالی کردم تو سالاد؟ (لحظاتی محو می‌شود) اهم اهم، مهم نیست. قبلاً هم یه بار به خوردشون روغن چرخ خیاطی دادیم و چیزیشون نشد پس این دفعه هم چیزیشون نمی‌شه ^- (مهدیه گیرت میارم بعدا)
غذا رو ببرید سر میز و میل‌ کنید ^-
پ.ن: غذای این دفعه فقط برای آزمایش عملکرد دستگاه‌ گوارش بدن انسان در‌ مواجهه با حشراته و ‌ارزش دیگه ای نداره ^- پس چیزی به غذا اضافه نکنید که کسی نمیره.
پ.ن۲: وردست حواس‌پرت انیمه بین استخدام نکنید.
پ.ن۳: واسه کسایی که از غذاتون نمی‌خورن غذا نپزید (ویراستار ادبی: سالاد که پختنی نیست که!) اون مهم نیست.مهم این نکته‌ست که قدر نمی‌دونن 🙁
از پشت میله‌های مشبک به مانیتور نگاه کردم و به ذهنم فشار آوردم تا معنی کلمه obsessed را به یاد بیاورم. دستانم را توی سوراخ‌هایی فرو بردم که در ته آن صفحه کلید قرار داشت. کامپیوتر توی دیوار جاسازی شده بود و از همه نوع امکاناتی به جز امکانات ترجمه پاکسازی شده بود.حتی مین روب را هم دیلیت کرده بودند. کنار سلول من چند تا سلول دیگر هم بود. همگی مفلوکین زبان بلدی بودند که در دام جور و ستم عذرا به بند کشیده شده بودند.
یاد روزی افتادم که با کیفم وارد ساختمان بالایی شدم. گول ظاهر تبلیغات خوش آب و رنگ گروه ترجمه عذرا را خوردم. حداقل با افتخار می‌توانم بگویم که چون من گول ظاهر آن‌ها را خوردم دیگر گول ظاهر ندارند تا بقیه مفلوکین را به دام بیندازند. از من تست ترجمه گرفتند و بعد از تایید توی سلولی انداختند که به اندازه‌ی ترجمه‌هایمان روزانه غذا دریافت می‌کردیم. همه‌ی ما عروسک‌هایی پارچه‌ای در پنجول چرک و کثیف عذرا بودیم تا کنترلمان کند و از امتیاز ترجمه‌ی ما استفاده کند.
مدتی قبل غذا را آورده بودند و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگر کسی پایین نمی‌آمد. آرام به گوشه‌ای رفتم که مقداری کاه ریخته بودند تا رویش بخوابم. از توی کاهها یک خودکار بیک مشکی رنگ را که چند هفته پیش از یکی از بچه های بی‌دقت عذرا دزدیده بودم برداشتم. به سمت پنجره‌ی ده در ده زندان رفتم و با خودکار شروع به بریدن میله‌های زندان کردم. نصف خودکار ساییده شد بوده ولی روی میله های فولادی محکم فقط چند خراش افتاده بود. بعد از آن فهمیدم که سیمان اطراف میله‌ها راحت‌تر کنده میشود تا خودشان (خدا پدر و مادر بساز و بندازهای پیشتاز را بیامرزد.) تا شروع به کار کردم سر و صدایی آمد.
لعنتی! چرا الان؟ تازه آمده بودند!
نور چراغ قوه‌ی کوچک روی میله‌ها افتاد و عذرا این دفعه بدون هیچ کدام از بچه‌هایش، تنها و با قیافه‌ای داغان به من نگاه کرد.
– هی تو … مترجم
– بله خانم عذرا؟
– باید یه کاری بکنی! لازمت دارم…
یا خود خدا! از کی عذرا به مترجم‌هایش نیاز داشت! عذرا که هفته‌ای حداقل یک مترجم را به سیخ نقدی نامنصفانه می‌کشید.
– چه کاری خانم عذرا؟
با لب‌های لرزان انگار که هر لحظه بخواهد زیر گریه بزند زیر لبی چیزی در مورد بچه‌هایش، عذغا و گیربکس (درست شنیده بودم؟) زمزمه کرد.
– متاسفانه در این لحظه به هر تعداد نویسنده و غیرنویسنده‌ای که بتونم جمع کنم نیاز دارم. مجله زرد دوباره داره راه می‌افته…
– مجله زرد؟ مجله زرد معروف؟
نور امید رهایی را توی ذهنم می‌دیدم منتها این بار به جای تلالوی سفید کامل، ته مایه‌ای زرد داشت.
روزی ز سر بام یه سیمرغ به هوا خواست
اندر طلب رزم پروبال بیاراست
ققنوس چو دید آن همه قدرت طلبی را
از بهر هماوردی او قافیه آراست
سیمرغ خوش‌سیما آن سان که چشمش به ققنوس پر مدعای کچل افتاد این گونه کوزه‌ی احساساتش علیه او لبریز شد و گفت:
ببینم در چه حالی‌ای پرنده
نخند ای کرکس زرد قلمبه
اگر ققنوس بُود نام بلندت
منم آن شیر غرّان درنده
و ققنوس پررو هم کم نیاورد و در نبردی جوانمردانه این گونه آواز سر داد :
سیمرغ که نه، جغدی و یا خفاشی
گنجشگکی اندر قفس نقاشی
ققنوس منم، بام نگاهم عرش است
لیکن تو روی پشت بوم کفاشی
سیمرغ با خود گفت: «هه ققنوس خان سیمرغ بیدی نیس ک با این کری‌ها بندری بره … دارم برات!» ناگهان یاد شعر نازنین مریم افتاد و به همان سبک برایش لغز خواند که:
کرکس کوچولو
شعرو رها کن منو نگا کن
سیمرغ شاعر این جا رو ابرا
میزنه رو دستتتت هییییی
توی قفس بستِت هییییی
بناگاه آن پرنده بدالحان پلید پاسخ گفت :
سیمرغ بی‌ریخت
پراتو واکن کمتر صدا کن
برو از اینجا برو رو ابرا
تا که ما رها شییم هیییی
از شرت خلاص شییم هییی
سیمرغ دندان قروچه ای کرد: «یه خلاصی نشونت بدم که کرک و پرت به پشم تبدیل شه!» و خواند:
اتل متل یه ققنوس
پرید و رفتش از هوش
چونکه یه سیمرغ اومد
رفت و نشست روبروش
ما سیمرغو نداشتیم
از کوه قاف برداشتیم
ای ققنوس بیچاره
رفتی با آه و ناله
برو یادت بمونه
سیمرغ یه پهلوونه
و باز هم آن جوجه کلاغ پررو با درشتی جواب داد که:
اتل متل چند تا مرغ
چند تا بودن؟ سی تا مرغ
رفتن برا آب بازی
آخرشم سربازی
فرماندشون ققنوس بود
شارلاتان و عبوس بود
سینه خیز و کلاغ پر
سیمرغه گشته پرپر
کل کل نکن با ققنوس
سیمرغکه زشتو لوس
سیمرغ لبش را گزید و گفت: «عه عه چقد یه پرنده می‌تونه گستاخ باشه…من لوسم؟ …باشه باشه … دارم برات .. فقط پیام شب بخیر هر شبمو بگمو برم بخوابم تا بعداً حال این جن پرنده نما رو بگیرم.» و ندا سر داد:
من آن سیمرغ مغرورم
که از بیخوابی رنجورم
ولی با ذلت و خواری
ازین بیداری مسرورم
اما ققنوس که انگار نصفه شبی هم رویش کم نمی‌شد، از خواب بیدار شده و با چشمی نیمه باز جواب داد:
تو آن سیمرغ خفاشی
پی آبرنگ و نقاشی
همان که پیش از این گفتم
نشین بر بوم کفاشی…
و این مصاف نفسگیر و کل کل دو همرزم اسطوره‌ای تا صبح ادامه پیدا کرد و هر دو از کار و زندگی ماندند…
در شماره‌های بعدی با کل‌کل‌هایی دیگر همراه ما باشید.
همان‌ طور که در کوچه پس کوچه‌های سایت قدم می‌زدم و به جدیدترین معضلات سایت فکر می‌کردم، مشغول دسته‌بندی آن‌ها در ذهنم شدم: بازار سیاه خرید و فروش شهرت، بالا رفتن آمار دستبرد به بانک امتیازات، دعوای سه حزب کرانچی‌خواه، لواشک‌طلب و پاستیلگرا، تلاش افرادی ناشناس برای ورود به عصی به ضرب عشوه، ازدحام جمعیت در جوب لیلا — – و …
اوه، چه معضلاتی!
آهم را فرو خوردم و به عده‌ای معتاد پهن شده در خیابان نگریستم. همیشه و همه جا معتاد پیدا می‌شود! معتاد انیمه، معتاد گات، حتی معتاد ساندیس!
ظاهراً فقط من هستم که این معضلات را می‌بیند و فقط من هستم که همیشه راه چاره‌ای کارآمد برایشان در ذهن دارد. چرا من باید چنین فداکاری‌‌های بزرگی انجام دهم؟ چرا باید با مافیا در بیفتم و حزب‌ها را زیر سوال ببرم؟ چرا من این‌ قدر جان فشانی به خرج می‌دهم؟ آه. دلم از مظلومیتم به درد می‌آید.
برای انجام رسالتم، معتادانی را که گوشه‌ی گروه اصلی تلگرام نشسته بودند، با بمبی بوگندو از نوع شماره‌ی دو مستفیض نمودم تا پراکنده شوند و سراغ کار مفیدتری بروند و یک زیر پایی جانانه به یکی از آن عشوه‌گرها تقدیم کردم؛ مردم فکر می‌کنند از گوش خرگوش افتاده‌اند! چشم‌غره‌ای به یک پسربچه در حال فروش اسپویل رفتم و سطل زباله‌ی اسپم ها را چپه کردم (به هر حال این‌ها برای ما پر از خاطره است).
هنوز دلم پر از اندوه بود که با منظره‌ای دیگر مواجه شدم؛ یه مشت سیاه پوش به سمتم می‌دویدند. یا جد بروسلی!!!! مگه چی کار کردم؟؟؟؟ من مظلوووم، من فداااکااار، من فرشته، من… (ویراستار ادبی: آره جون عمه‌ات — -)
همان‌ طور که مشغول پریدن از روی دیوار جدیدترین ارسال‌ها بودم، دستم را برای انداختن بمب ضد‌مافیایی بلند کردم. اما صدایی آشنا حواسم را پرت کرده و باعث شد که با کله به زمین سقوووط کنم. (ویراستار ادبی: دستش درد نکنه!)
عذرا در حالی‌که چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود و عکس گیزبس را با دستان کثیفش کثیف‌تر می‌کرد، و با نگاه‌های تشویق آمیز به حزب کرانچی‌خواه می‌نگریست، داد زد: «نــــه. تو رو جون عوامل پشت صحنه‌ات ننداااااز!»
عذرا؟ او هم مافیایی بود یعنی؟! نه! باورم نمی‌شد. او هم قربانی بود!
سربند مرگ بر ضد لواشک‌طلبم را محکم کردم و گفتم: «دوباره چی شده عذرا؟ از مترجم‌هات گله داری؟؟»
– نه لواشک‌طلب جااان. گیزبسو دزدیدن!
با چشمانی وق‌زده از فرط هیجان گفتم: «تو رو جون تار موی مسی جداً؟» و با دریافت نگاهی بس به سنگ تبدیل شو از جانب عذرا گفتم: «چه غلطا! کی همچین غلطی کرده تا با عوامل پشت صحنه‌ام مستفیضش کنم؟»
صدایی بس لهجه‌دار و زشت و مضحک از پشت کوهی از مافیا گفت: «رئیس جدیدت!»
و قبل از هرگونه اقدام به ضدحمله یا بمب‌اندازی، کیسه‌ای به روی سرم کشیده شد. عذرا با حالتی دلجویانه گفت: «کلی می‌تونی مردم‌آزاری کنی!» و صدای پشیز شنیده شد که گفت: « این همون منتقد رو مخه‌است که توی انجمن پلاسه!»
و این گونه بود که من، زردنویس شدم و دعای خیر اعضای مجله را برای پشیز، که چنین فرد فداکاری (ویراستار ادبی: O- o) را استخدام کرد، به ارمغان آوردم!
به افتخار خود فداکارم!
شرشر عرق از سر و روم داشت می‌ریخت. پس این کولر بی خاصیت به چه درد می‌خوره؟! منکه اجاقک (ویراستار ادبی: هیتربرقی) نیستم که مثل شماها تحمل اسفل السافلین رو داشته باشم.کولر چند ضربه نوش جان می‌کنه. تقصیر خودمه که رفتم از اون فروشگاه نحس “ببک و لیلا” اینو خریدم.
یکی تو گوشم زمزمه کرد: «خرجن… خرجن رفته توش…»
– برو اونور بچه‌جن… چاییدم از سرمات
دیگه داشتم اون صدای جیغ آسمانیم رو آزاد می‌کردم که یهو خرجن عین موش به خاک و خون کشیده شده از توی کولر اومد بیرون. مونده بودم با چه خاک اندازی بزنم تو فرق سرش که خود قبر به قبر شدش دهن باز کرد: «جن بانو… به جون نداشته‌م… یکی با تخته روح منو احضار کرده بود… هی می‌گفت هذا، من می‌گفتم ماذا. آخر سر هم گفت یا امامزاده بیژن و اون موقع بود که فهمیدم کلاً با من کاری نداشته چون آدرس رو اشتباهی رفتم…»
جاروی مخصوص تنبیه اجنه‌ها رو بلند کردم و گفتم: «و؟»
– بهش گفتم بره به یکی دیگه متوسل شه…
– و؟
– خوب… خوب امممممم… از افکارش فهمیدم که ظاهراً می‌خواد شکار اجنه راه بندازه…
همون یه ذره سر و صدایی هم که بود، از بین رفت. قیافه‌ی جن‌هام شد مثل وقتی که از این خونه به اون خونه شده بودن و با بدبختی از شام‌های ملقب به شام لیلا می‌خوردن. دیگه کار از کار گذشته بود. جونمون دراومد تا اون “خانواده وارن” شرشون کم شد. حالا یکی دیگه قراره قد علم کنه. کلا فرار کردن از دست این شکارچی‌ها، از معقولات سهل و ساده‌ هست ولی اگر با سهله و سمحه و تساهل و تسامح (و باقی سهلات) قاطی نشه، اوضاع بدجوری بیخ پیدا می‌کنه. خوب ما کجا می‌تونیم بریم که کسی دستش به ما نرسه؟!
یه روزنامه پروازکنان اومد سمتم. قسمت آگهی‌های خرید و فروشش رو که باز کردم، چشمم به تیتر اولین عنوان خورد: ” یک باب «زیرزمین» متعلق به این جانب با کلیه امکانات رفاهی شامل در ورودی، دستشویی و سقف به علت فرار از دست مافیای پیشتاز، فوری فروشی! «گربه خریدی لیلا»”
مافیای پیشتاز؟! چی هست؟ سال ماضی که درحال فرار و جن‌یابی گذشت، اگر شانس به ما رو کنه، ممکنه که توی سال جاری…
یهو با صدای چند مشت نعل خری به در، کل در و پیکر ساختمون افتادن به بندری قر دادن. عالیه؛ شانس ما هم که کلا تو قابلمه‌ست. این نوع در زدن مخصوص شخص شخیص بی‌شخصیت مأموران بازرسیه. کافی بود این افکار از توی ذهنم بگذرن، دوباره کل خونه به جنب و جوش افتاد. خرجن نشست به سماق مکیدن و قلیون کشیدن، بچه‌جن به تره خورد کردن و انگشت به دماغ کردن (با انگولک‌هاش بازی کردن:\ )، آنابل چیز به چیز شده دوباره جوگیر شد و با ماژیک قرمزش شروع کرد به ?miss me نوشتن (لامصب رو کل زمین و سقف و سنگ توالت دستشویی نوشته miss me )، وَلِک (آخ ولک تو دیگه چرا… ) با چادر گل گلیش شروع کرد به قر دادن با آهنگ ” دختر چادر به سر های های… ” . چه شلم شوربایی شده بود. هرطوری بود، باید این مأمورا رو می‌فرستادم پی کارشون… اصلاً شوخی جالبی نبود که یهو، انقد بدموقع ظاهر بشن. باید یه قطعه نمک بزارم تو دهنشون تا نمک پرونی‌هاشون بامزه‌تر و قابل هضم‌تر بشه!
در رو که باز کردم، چشمم خورد به چهارتا غول گوش دراز دماغ چرقوی زردپوش. یکیشون یه دختر با دستای نارنجی و چشمای به خون نشسته و آبشار سرازیر از دماغ رو به سمتم هل داد. دختره لباسم رو چنگ زد و صدای ونگ ونگ‌ش رفت هوا.
– جن بانووووو… به دادم برس‌س‌س‌س…
دستاشو به هر بدبختی‌ای بود، از خودم جدا کردم. همین طور که خورده‌های نارنجی رو از روی لباس شوریده‌ی عرقوم پاک می‌کردم، گفتم: «چیه؟ چی می‌خوای که عین شتر شاه عباس دم در خونه‌م ظاهر شدی؟ شوهرت داره طلاقت می‌ده؟ بیا… اینم کتاب “آیین سبزی پاک‌کنی” با ضمانت چهارساله… شوهرت…»
دختره خیلی شیک و مجلسی منو هل داد و عین جن (بلانسبت جن:\ اگر به عزیزان جن‌دوست توهینی شده، ازشون معذرت می‌خوایم) پرید داخل و روی زمین نشست. می‌خواستم در رو ببندم که یکی از زردپوش ها، در رو گرفت و نذاشت که این کار رو بکنم. دختره گفت: «اسم من عذراست، دانشجوی رشته‌ی همیشه کارورزی هستم. از شما دعوت به عمل می‌آید که اجبارا، استخدامی در مجله زرد پیشتاز را قبول کرده و در اسرع وقت…»
– اوووو… یخ کنی با این همه صغری کبری چیدنا! از اول می‌گفتی که برای تست گزارشگری حیات وحش اومدی.
عذرا گفت: «نخیر خانوم! گیزبس من ربوده شده… تهدیدم کردن که اگر تا فردا مجله رو راه نندازم، بچمو… می‌کشن…»
نزدیک بود دوباره تنظیمات آبشار دماغش راه اندازی بشه که سریع گفتم: «خیلی خب، خیلی خب… باشه کمکت می‌کنم، فقط بگو باید چیکار کنم.»
عذرا انگار که دوباره برگشته باشه سر ریست فکتوری، یه لبخند مونالیزاوار زد و از توی کیفش، یه مشت کرانچی برداشت و تا آرنج تو حلقش فرو کرد. گفت: «اول باید ببینم که واقعاً میتونی از قدرت ماوراءالطبیعه‌ت استفاده کنی یا نه…»
– این که یه واقعیت اظهر من الشمسه.
– تو هم که تا تقی به توقی می‌خوره می‌پری وسط حرف من!
– آخه اگه همین جوری ولت کنم، تا صبح میخوای زر زر، نه ببخشید به سخنان گهربارتون ادامه بدید!
عذرا دوباره یه مشت کرانچی برداشت و دستشو فرو کرد تو خندق بلاش. از توی کیفش، دست آزادش (ویراستار ادبی: هدفون) رو درآورد و گفت: «باید بگی که من الان دارم به چی گوش می‌دم.»
بعد یه لبخند دندون‌نما تحویلم داد و یهو بلند شد حرکات شنیع استاد خردادیان رو به نمایش گذاشت. دیدم انگار خیلی با جن مورد علاقم، ولک، شباهت داره. رو به ولک گفتم: «نمردی از بس با اون آهنگ رقصیدی؟ (البته از لحاظ تئوری قبلا مردی) بیا بگو داره چی گوش م‌یده.»
ولک چادر گل‌گلیش رو تا انتهای سوراخ دماغش آورد جلو و گوشش رو چسبوند به گوش عذرا (البته به سختی، چون عذرا علاوه بر حرکات استاد خردادیان، حرکات موزون سر استاد شب‌پره رو هم اضافه کرده بود). یهو ولک شروع به بالا آوردن کف و خون کرد، دویدم سمتش و پشتشو می‌مالیدم و اون هی بالا می‌اورد وقتی بالاخره تمام گوشت انسانی که تو این چندین قرن نوش جان کرده بود رو روی فرش عتیقه دست بافت عهد مصر باستانم بالا آورد با چشمای پر از ترس و نفرت گفت: «داره تتلو گوش می‌ده!»
بعد فوراً رفت کنج دیوار و مشت مشت خاک م‌یریخت تو چشماش، زانوهاشو بغل کرده بود و از ترس هق‌هق می‌کرد.
یک نگاه عاقل اندر سفیه به دختره انداختم و با حالتی چندش مثل وقتی چیزی تمیز و پاک و الهی می‌بینم (به هرحال هرکس از یه چیزی چندشش می‌شه دیگه ما اجنه هم از این جور چیزا!) بدون شک و تردید گفتم: «تتلو.»
عذرا جیغی از سر خوشحالی کشید و بدون این که از حرکت وایسه، گفت: «به کلاش لیلا قسم که برای کار تو مجله آماده‌ای! فردا بیا به “ساختمان پیشتاز” ، تو خیابون “مترجمان زندانی” ، جنب “جوب لیلا و بچه ها، به جز اعظم” . سراغ یه نفر به اسم محمدمهدی رو بگیر، اون تو رو می‌بره توی زیرزمین “گربه خریدی لیلا”.»
و به رقصش ادامه داد. مأمورای زردپوش وقتی دیدن که نخیر! انگار خانوم قصد اومدن نداره، عذرا رو از گیس‌هاش گرفتن و بردن (صرفاً جهت جلوگیری از برخورد با دستان نارنجی).
کنار آنابل نشستم و گفتم:‌ «خیلی هم بد نشدها… دقیقاً همون جاییه که توی روزنامه دیدیم!»
آه و ناله‌هاش گوش سگ کر رو هم می‌لرزوند . با خشونت ضربه‌ی دیگه‌ای بهش زدم.
– خفه شو! بدبخت! اگر انقدر مثل گاو در حال زاییدن نمی‌نالیدی دردت هم کمتر می‌شد!
باز هم ناله! زیر لب غر‌غر کردم: الهی توی گلوی شلغم گیر کنی، بلکه خفه شی! لعنت به اون احمق! آخه کدوم الاغی دستور قتل می‌ده بعد می‌گه صبر کن تا خودم برسم و پیش چشمام اون رو بکش؟ حیف که پول خوبی ازش گرفتم وگرنه چشماشو براش از کاسه در می‌آوردم تا بفهمه که نباید وقت با ارزش منو تلف کنه و اعصاب منو با ناله‌های این یارو خراب کنه!
ساکت شدم. چون دیدم اون ابله هم ساکت شده. یه لحظه فکر کردم سکوتش ابدیه؛ اما با یه نگاهی به صورتش فهمیدم که این‌طور نیست. چشماش با آسودگی به نقطه‌ای پشت سر من خیره شده بود. یهو همه چیز رو فهمیدم. سریع به عقب برگشتم اما خیلی دیر بود. کیسه‌ای روی سرم کشیده شد و بازوهام قفل شدن. جیغ و فریاد‌هام بی‌فایده بود و بعد از حدود سی ثانیه دهنه‌ی کیسه‌ باز شد و دستی یه پارچه‌ی مرطوب رو جلوی دماغم گرفت. آخرین چیزی که قبل از بیهوشی شنیدم، صدایی بود که با خوشحالی می‌گفت :
این هم از رشوه ی من به مافیا!
و بعدش… پوچ !
*
بیدار که شدم توی یه سلول نسبتاً کوچک (ویراستار ادبی : اتاق بوده ، ایشون از روی عناد می‌گه سلول!) بودم. روی تخت دراز کشیده بودم و دست‌ها و پاهام، مثل دیوونه‌‌های تیمارستانی، محکم بهش بسته شده بود. توی اتاق همه چی زرد بود. چشمامو چرخوندم و کپ کردم. یه دختر روی صندلی نشسته بود و یه گربه‌ی سیاه بی‌ریخت به دست گرفته بود. لباس‌هاش خیلی ناهماهنگ بودن. با اون موهای صاف قهوه‌ای رنگش که روسری سفید کوتاهی دورشون بسته بود، کله‌اش آدمو یاد بادوم می‌انداخت. تنها چیزهای غیر زرد اتاق اونا بودن.
دختر و گربه‌اش به یه نقطه‌ بالای سرم خیره شده بودن. بهشون زل زدم و اونا هم به زل زدنشون ادامه دادن. بعد از چند دقیقه پلک زدم و اعتراض کردم: «چه غلطی داری می‌کنی؟ یعنی بالای سر من از صورتم زیباتره؟»
جوابی نداد. حرصم در اومد و بلندتر گفتم: «خو حرف بزن دیه لامصب مو ذُرتی! ابله رنگاوارنگ با اون گربه‌ی چشم دریده‌ت. به چه کوفتی زل زدین؟
یهو دختر حرکتی کرد و گربه‌ش هم پلکی زد و از روی پاش پایین پرید. دختر غر زد: «ببک! داشتیم تمومش می‌کردیما! برگرد سرجات…. سی و سه، سی و چهار…»
و لحنش رو عوض کرد: «بیا فندقم! ملوسم! بیا ای امانتی لیلا!»
که با غرشی خوفناک از طرف من، صدای نکره‌ش (ویراستار ادبی : o- O) رو برید و به من زل زد و انگار هول شد.
– آه! اِه؟ اوه! آها! تو! آم! بیدار شدی؟
– نه!
– خب، خوبه. مشکلی نیست. هروقت بیدار شدی، خبرم کن.
از کوره در رفتم و فریاد زدم: «احمق خنگ فلان فلان شده! وقتی دارم باهات حرف می‌زنم یعنی آره، سر از کپه مرگم برداشتم!»
چند بار پلک زد. داشت سعی می‌کرد بد و بیراه‌هایی رو که بهش گفته بودم هضم کنه (ته دلش می‌مونه آخر). سرانجام با خونسردی گفت: «حقته بدم مافیا از چرخ گوشت آشپزخونه ردت کنه! من عذرام و اینم ببکه. ما داشتیم… چیزها… اسنورکاک‌های شاخ چروکیده‌ای (درود بر زینوفیلیاس) رو که بالای سرت چرخ می‌خوردن، می‌شمردیم.
تا اومدم چیزی بگم ، در اتاق باز شد و مردی داخل شد و گفت: «آه! عزیزم! (زهر هلاهل) به کیوسک خوش اومدی! من پشیز هستم! سردبیر مجله زرد! چطوری؟»
این همون صدایی نبود که وقتی داشتم بیهوش می‌شدم، شنیدم؟
– این جا کدوم قبرستونی…
– آها! حالت خوبه!
رو به عذرا کرد و گفت: «خب، عذرا، باز داشتی سر مهمونمون رو می‌بردی؟»
– نه فقط…
– پس داشتی می‌بردی! خب برو بیرون تا مال منم نبردی. کار دارم باهاش! (نمیدانم منظورش من بودم یا کله ی خودش!)
عذرا یه ایش کشدار گفت و با حالتی قهرآلود ببک رو زیر بغلش زد و از اتاق بیرون رفت. پشیز گفت: «خب، تو به دست مافیای پیشتاز دستگیر شدی و الان این جایی!»
چیزی که شنیدم رو به سختی باور کردم. مافیای پیشتاز! قلدرها و قاتلایی خیلی بی‌رحم‌تر از من! تازه اونا…
با حرفاش رشته افکارم رو در هم شکست: «به‌هرحال تو این جایی و ما هم وقتمون رو هدر ندادیم تا تو را دستگیر کنیم و بعد بکشیمت! واقعاً حیفی! پس بهتره با ما همکاری کنی.»
– پشیزخان، فدای سیبیلات بشم! بهوش اومد؟ مهم نیست. می‌گم اگه نیومده بذارین یکم کتکش بزنم تا جبران اونایی که ازش خوردم بشه! بخدا انتقام گرفتن از این موجودِ *** از نون شب هم واجب تره…
– هوی هوی مَنیشک! آروم بگیر! بیداره!
مَنیشک یا همون فردی که به دروغ دستور قتلش رو بهم داده بودن، با شنیدن این حرف در جا خشکش زد. آب دهنش رو قورت داد و به زور چشماش رو سمت من گردوند. نیشخند ترسناکی بهش زدم.
– من… ام…
زمزمه کردم: «زهر مار بی‌بته احمق! خفه شو!»
چنان از جاش پرید که محکم با در برخورد کرد و آخش دراومد.
پشیز خاتمه داد: «خب! بسه! بانوی قاتل، اتفاقات قبل رو فراموش کن. من با مافیا معامله کردم تا برای این که اجازه‌ی راه اندازی دوباره‌ی مجله رو بدن، تو رو سر به راه کنم. این جا هستم تا بهت پیشنهاد همکاری در موسسه پیشتاز و قسمت مجله زرد رو بدم. یه کاری عالی و مطابق میل شما!»
– من فقط کشتن مطابق میلمه!
– بله می‌دونم و برای همینه که بهت قسمت دادگاه پیشتاز واگذار می‌شه و تو قاضی زرد خواهی بود!
مَنیشک تته پته کنان گفت: «پس قاضی‌ای رو…ک… که گفتین استخدام می‌کنین تا… من ب… براش کار کنم، این…. چیز هیولاست؟»
فریاد زدم: «هیولا خودتی و هفت جد و آبادت! احمقِ ***!»
پشیز شروع به خندیدن کرد. با یه نیشخند گفت: «خودت هم جزو معامله‌ای منیشک. به زودی به هم عادت می‌کنین.»
و از اتاق خارج شد و یقه‌ی مَنیشک رو هم گرفت و کشون کشون با خودش برد. عذرا داخل شد و گفت: «فکر کنم پشیز دچار اختلال چندشخصیتی شده. چطور شد؟»
با دهن باز به رفتنشون زل زدم و به عذرا گفتم: «منو قاضی کرد و رفت!»
عذرا با حالتی حکیمانه جواب داد: «گزینه‌ی دیگه‌ای نداشتی و پشیزخان هم می‌دونست.»
بعد ببک رو برداشت و رفت.
بیشتر روی صفحه کلید خم شدم و سعی کردم کلمه‌ی بلند المانی‌طوری بسازم. با کمک گوگل ترنسلیت چندین کلمه متفاوت رو به هم چسباندم ولی هیچکدام باب میلم نبود. سرم رو به مانیتور فشردم و چشام رو بستم و در نظر اوردم با حقوق این هفته‌ام چه می‌تونم بکنم که زنگ تلفن از خواب و خیال بیرونم اورد. چشمام رو مالیدم و جواب دادم.
– مهدیه …..همین …..مجله …….تحریریه …….مطبخ ……بیمارستان …..زرد…. دستشویی…
فریاد زدم: «صدات نمیاددد.»
ده‌ها جفت چشم رنگی و یک جفت چشم قهوه‌ای به سمتم چرخید که البته چون نمیفهمیدند چه می گویم مهم نبودند.
گوشی خش خشی کرد و بعد صدای فاطی زامبیلا خواهر کوچک‌ترم کمی واضح‌تر شد. همان خواهری که علاقه‌ی مفرطش به آشپزی مایه‌ی ننگ خانواده بود و به زندان هم انداخته بودش. البته به خاطر مسمومیت نه به خاطر آشپزی‌.
– هوی مهدیه پاشو بیا این جا مجله زرد برات کار پیدا کردم ^-
– مجله زرد دیگه چیه. من خودم تو یه مجله زردم. مجله زرد Gelb magazin . کار دارم و حقوق خوبیم بهم می‌دن. نیازی به زبان بلد بودنم نداره.
– پاشو بیا این جا وردستم شو و بهم بگو سنپای. صحبت می‌کنم حقوق هفتاد هزار برابر بهت بدن. با جای خواب و وعده غذایی سلف سرویس. محیطشم عالیه. تو دستشوییاش بیست چهارساعته اپنینگ میرای نیکی میذارن. اشتراک تمام مانگاها رو دارن. کاغذ دیواریاش همش شخصیتای انیمه‌ایه. فقط بیا^-
– قانع نشدم.
بالاخره به ذهنم رسید Schmeerfeeklein
– بهت نیاز دارم. حقوقتم هفتصد هزار برابر می‌کنم.
– اوم بذار فک کنم.
– سه میلیون ترا هارد پر فیلم و انیمه بهت می‌دم. بیا ^-
– فردا اونجام.
– یادت نره متن معرفیتو بنویسی.
پیش از آن که حرف دیگری بزند گوشی را گذاشتم. نوار ضبط شده رو از تلفن بیرون اوردم و پس از خالی کردن گاوصندوق سردبیر در کیف دستی چرمی‌ام، از ساختمان تحریریه مجله زرد Gelb Magazin چاپ صبح لیختنشتاین بیرون زدم. دم در ورودی به خودم قول دادم دفعه‌ی دیگه‌ای که برمی‌گردم المانی یاد گرفته باشم. عینک دودی به چشم زدم و به سمت فرودگاه تاکسی گرفتم.
…………
نمای نزدیک
صدای قدم‌هایش Его шаги
به کارگردانی اندره ا وارسیکوفسکانوا محصول مشترک ۲۰۱۷ روسیه، اکراین، مونته نگرو، کوزوو، روسیه سفید. ۴ ساعت و ۴۸ دقیقه
بازیگران: امیلیا میرانچویدو (کاتیا) انا ماریا میریتیچ (کوتیوا) مارونی استالین استپانیچ (ماتیو رانیو) میرلسیلوندو وریچ(مرد جوان، البرتین) اسحق میکائیل وارسیکوفسکانوا (امپریت)و ….
کاتیا(میرانچویدو) زن روستایی تنهایی است که در کلبه‌ی دور افتاده‌ای در روسیه با خواهرزاده‌اش کوتیوا (میریتیچ) و سگ پیرش البرتین زندگی میکند. ماتیو رانیو پیرمرد فرتوت (استپانیچ) هر روز برای کاتیا شیر و ماست می‌آورد. روزی کوتیوا مرد جوانی زخمی (وریچ) را در چراگاه قوچ‌ها پیدا می‌کند. مرد جوان به هوش نمی‌آید اما به اسم سگ واکنش می‌دهد. کوتیوا نام البرتین را بر او می‌گذارد و به مراقبت از او می‌پردازد و کم کم به او احساس پیدا می‌کند. با ورود مامور دولتی امپریت (وارسیکوفسکانوا) همه چیز متفاوت می‌شود. و….
مجله زرد هیچ مسئولیتی در قبال اشتباه گمراه کننده یا نامفهوم بودن خلاصه ها ندارد. خلاصه ها مستقیمن از عوامل صحنه – مش ایوانلیکوف ابدارچی در این مورد – گرفته می‌شوند.
فیلم به شدت تراژدیک وارسیکوفسکانوا در جرح و تعدیل وزارت فرهنگ و تعالی دهندگان روسیه تبدیل به فیلمی کمدی شد. به طوری که در هفتاد و نهمین جشنواره پیروزی روسیه در دو بخش بهترین فیلم کمدی و بهترین فیلم درام نامزد شد. در نسخه وزارت فرهنگ هفتاد و شش بازیگر به سبب کراهت منظر و سیاه‌نمایی روستاییان روس به طور کامل از فیلم بیرون کشیده شدند و زمان فیلم به ۴۶ دقیق کاهش پیدا کرد. پس از اکران در جشنواره تمام نسخه‌های اصلی فیلم در جلوی سالن تئاتر مرکزی مسکو به آتش کشیده شد. نسخه تعدیلی بعد از سه ماه و نیم خاک خوردن در گوشه‌ی کمد معاون هفتم وزیر فرهنگ و تعالی دهندگان با تونالیته قهوه‌ای در هفت پردیس سینمایی و یک سینمای رو باز به نمایش درآمد. بعد از سه روز و با اعتراض اتحادیه قوچ‌داران ناحیه دن اعلیا برای نمایش ساده لوحی یک قوچ‌دار ناحیه دن اعلیا،‌‌‌‌ نمایش فیلم در سه سینمای ناحیه دن اعلیا متوقف شد. چهار روز بعد و با اعتراض اسقف اعظم کلیسای ارتدکس برای نمایش بی‌پرده اعمال دینی شخصیت منفی ارتدکس مردم به چهار سینمای باقی مانده هجوم برده فیلم را از پرده پایین کشیدند. در موردی هم خود پرده را پایین کشیدند. سینمای روباز توسط افراد ناشناسی به آتش کشیده شد. تمام نسخه‌های موجود در دفتر تهیه کننده و کمد معاون هفتم در کوره‌های صابون سازی سوزانده شدند.
وارسیکوفسکانوا کارگردان روس پس از سوقصدهای نافرجام و با از دست دادن یک پا و یک دست اعلام کرد هرگز فیلم نخواهد ساخت و مسکو را به مقصد نیویورک ترک کرد و پناهندگی سیاسی گرفت.
برادر زاده‌اش میکائیل وارسیکوفسکانوا -که منابع معتبر اعلام کرده‌اند با پارتی‌بازی وارد فیلم شده بوده- اعلام کرد هرگز کشورش را ترک نمی‌کند و در هفته نخست نمایش با انفجار کوکتل مولتوف در ماشینش از شدت اسهال و تهوع جان داد.
تمامی بازیگران بالکانی همزمان با هم به غرب گریختند.
سه تن از بازیگران بیرون کشیده شده در سوقصدهایی جان خود را از دست دادند. باقی به کشو های غرب اروپا و آمریکای شمالی و جنوبی پناهنده شدند.
 فصل دوم- شمارۀ ۱: شوالیۀ زرد برمی‌خیزد 2
 فصل دوم- شمارۀ ۱: شوالیۀ زرد برمی‌خیزد 3

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

0 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

مطالب مشابه