Header Background day #29
شمارۀ آخر: وداع زرد 1
موضوع بسیار ساده بود! امیر برای نشریۀ اصلی به یک ساختمان نیاز داشت، بنابرین تصمیم گرفت تا نشریۀ زرد را تعطیل کند و ساختمان آن را به نشریۀ اصلی اختصاص دهد. اما موضوع برای من به این سادگی نبود، مجلۀ زرد تمام آن چیزی بود که داشتم و قرار نبود آن را به این سادگی از دست بدهم. بنابراین روز قبل از تحویل ساختمان با بچه‌ها تصمیم گرفتیم تا آخرین نفس مقاومت کنیم. من نقشه‌ای استراتژیک برای دفاع از ساختمان کشیدم و موقعیت و وظیفۀ هرکس را مشخص کردم. اما مطابق معمول هیچ چیز طبق نقشه پیش نرفت.
با اولین ضربه به در (توسط مأمور تحویل امیر)، عذرا جیغ بلندی کشید و رفت قفل در را باز کرد و دست‌هایش را به نشانۀ تسلیم بالا برد. پنیر و ارشیا سلاح‌هایشان را به زمین انداختند و از ترس در بغل همدیگر پریدند. شلغم که حتی قبل از ضربۀ در، ناگهان مسئله‌ی فیزیکی به ذهنش رسیده بود و روی کاشی‌های زمین با ماژیک وایت‌برد داشت آن را حل می‌کرد و به اتفاقات اطرافش توجهی نداشت. فاطمه مدیرکل داشت عکس برادرزاده‌اش را به محدثه و ریحانه نشان می‌داد و هر سه قربون صدقۀ «سانانیا» می‌رفتند. فاطمه تربچه هم به محض باز شدن در خودش را زمین انداخت و به موش مردگی زد. و بدین ترتیب نقشۀ استراتژیک پیچیدۀ من در کمتر از ده ثانیه به طرز مفتضحانه‌ای شکست خورد، و مجلۀ زرد سقوط کرد.
اما اعضای مجله چه ‌شدند؟
هفتۀ بعد با بچه‌ها در یک کافه در این‌باره صحبت کردیم. عذرا که روز پیش یکی از پسر های خردسالش را در پارکی در بالا شهر کنار یک بانوی جوان- و به چشم خواهری زیبا- دیده بود، تصمیم گرفته بود که زمان بیش‌تری را برای تربیت فرزندانش صرف کند. ارشیا که به واسطۀ سبیل‌هایش مشهور شده بود، تصمیم داشت به پیشنهاد شرکت موزر، در تبلیغ‌های تلوزیونی محصولات آن شرکت حضور یابد و در ضمن موسسۀ بیمۀ زوریخ نیز به طور افتخاری سبیل‌های او را بیمه کرده بود. ریحانه داشت نگارش کتابی با عنوان «چگونه بدون تخریب یک اثر، با نقد، زهرمان را به آن بریزیم؟» را به پایان می‌رساند و قصد داشت در دورۀ آموزشی نقد فیلم‌های سینمایی که سپتامبر آینده در کالیفرنیا برگزار می‌شد شرکت کند. پنیر که هم‌چنان معتقد بود کار، کار بلاد کفر است، به خانۀ ریچ‌کیدی‌اش بازمی‌گشت و به مانند قبل، صبح تا شب به کنسول مشغول می‌شد. فاطمه… راستش هرکاری کردم فاطمه نم پس نداد. احتمال می‌دادم به کارهای پشت پرده‌ای سایت مشغول می‌شد. فاطمه تربچه نیز که با آموزش‌های آشپزی‌اش در یوتیوب برای خودش کار و کاسبی‌ای به‌هم زده بود، مشغول تحقیقاتی با موضوع «چگونگی افزایش میزان غیرقابل خوردن کردن» غذا‌ها بود. محدثه که از انتظار برای شاهزادۀ سوار بر اسب سفید خسته شده بود، سرانجام خود اسب سفیدی خریده بود و تصمیم گرفته بود خود دنبال شاهزادۀ گم شده بگردد، تا مگر در نهایت بختش باز شود. و شلغم که هنوز مصمم بود آخرین نوع از نژاد خویش نیست و شلغم‌های دیگری نیز هنوز در جایی از دنیا وجود دارند، تصمیم داشت به دنبال شلغم‌های دیگر بگردد و البته در همین حین تحقیقات خود را برای یافتن نظریۀ همه‌چیز ادامه دهد.
و اما من؟! چه کسی می‌داند دست تقدیر چه ماجرای جدیدی برایم رقم خواهد زد؟ به دنبال ماجرای جدیدم حرکت می‌کنم تا بلکه روزی، جایی، آن را پیدا کنم.
[آفتاب درحال غروب است، پشیز کوله به پشت به سمت افق می‌رود.]
[تیتراژ پایانی]
به ساعت نگاه می‌کنم، از آخرین باری که رمزنگاری کردم چند ماهی می‌گذره، راستش از شغلم استعفا داده بودم تا این‌که امروز پشیز اومد باهام جدی صحبت کرد و باور کنید، هیچ وقت نمی‌خواید با پشیز جدی حرف بزنید! بعد از حرفامون قرار بر این شد که من آخرین رمزنگاریم رو انجام بدم. برای همین این‌جام. اول می‌خواستم توی ساختمون نشریه مصاحبه کنم، ولی خب نشد (دلیل این رو هم ترجیح می‌دید نشنوید.) پس این‌جا قرار مصاحبه گذاشتم.
صدای موسیقی کلاسیک در کنار بوی غذاهای مختلف، این مکان رو به بهترین جا برای مصاحبه تبدیل کرده. گارسون‌هایی که با احترام از کنارت رد می‌شن. مشتریان با کلاس و پولداری که حاضرن ده شهرت برای یک شب شام بپردازن؛ همه و همه داخل اون رستوران اون‌ور خیابونی دیده می‌شن.
اهم… خب، راستش، من روی صندلی ایستگاه اوتوبوس روبروی رستوران قرار گذاشتم، به نظرم بهترین مکان برای رمزنگاریه. هم مجانیه، هم آپشن‌های خوبی داره. فقط نمی‌دونم چرا تا الان سوژۀ این هفته نیومده. بالاخره اوتوبوس می‌رسه، و تنها کسی که ازش پیاده می‌شه، سوژ] این هفته‌مونه.
آروم راه می‌ره و با تکون دادن سر سلام می‌کنه، روی صندلی کنارم می‌شینه.
– پنیـر، خیلی وقته ندیدمت. چه خبرا؟
+ اهم، ده دیقه پیش دم در نشریه منو دیدی و بهت گفتم بیای این‌جا.
– حالا هرچی، چیکارم داری؟ توی این سرما که کیبورد یخ می‌زنه، منو کشوندی آوردی این‌جا که چی؟ هیچ می‌دونی پول اتوبوس…
+ می‌خوام باهات رمزنگاری کنم. آماده؟
– چقدر درومد؟ هیچ می‌دونی حقوقی که پشیز می‌ده… صبر کن! چی؟ با من رمزنگاری کنی؟
+ آره. خب با سوال اول شروع می‌کنیم، چی شد که مومو شدی؟
– هاااا؟ بی‌مقدمه؟ بدون این‌که معرفیم کنی؟ جدا خیلی خوب شد اخراج شدی.
+ اخراج؟ من… چیزه… اخراج که نشدم. اصلا تو به زندگی شخصی من چیکار داری؟ جواب رمزنگاریو بده. چی شد که مومو شدی؟
– خب می‌دونی، اون زمان‌ها که همسن تو بودم، منظورم دهه هفتاد میلادیه، توی یه بازی مسخره، برای سیو کردن اسمم، گفتم چی بزنم که به ذهن هیچ‌کس نرسه؟ یهویی دستم ناخودآگاه، مومو تایپ کرد، صبر کن، اصلا چرا من دارم بهت جواب می‌دم؟
+ چه جالب، پس یعنی هیچ نسبتی با مومو نداری؟
– چرا دیگه! خودشم.
+ یعنی کل این مدت توی انیمۀ آواتار، تو بازی می‌کردی ؟
شترق! ضربه سنگین کیف مومو توی صورتم باعث شد که پشتی صندلی بشکنه و با پس سر توی چاله آب برم. چندتا از کاربرای سایت با تعجب نگاهمون می‌کردن.
با شرمساری بلند شدم و کله‌م رو تکون دادم، یه کم از لجن لای موهام روی مومو پاشید و… شترق ! دوباره با سر رفتم تو چاله. این بار خیلی مراقب و با احتیاط، سرم رو خشک کردم و به سوال کردن ادامه دادم.
+ اولین بار کی متوجه شدی، با موموی انیمه آواتار، تشابه اسمی داری؟
– خب می‌دونی، اولین بار خودت گفتی.
+ واااات؟ یعنی تا قبل از اون نمی‌دونستی؟ اصلا آواتار رو دیدی؟
– نچ -_-.
+ خب، توی زندگی واقعیت مومو کاربردی داره؟ یعنی مثلا…
– آره. همۀ دوست‌هام من رو به اسم مومو می‌شناسن، حتی دیده شده من رو مومو سیو کردن.
+ هممم. چه جالب. خب خبر رسیده که به عنوان بوو هم دیده شدی.
مومو چشماش رو باریک کرد و یه نگاه به چپ و راستش انداخت، یقه‌ی پیرهنم رو گرفت و گفت:
– فقط در حضور وکیلم جواب می‌دم و به نفعته که ندونی وکیلم کیه.
بعله! من هم ترسیده بودم و همون‌جا ختم مصاحبه رو اعلام کردم. هیچ‌وقت هم دلم نمی‌خواد بدونم وکیل مومو کیه.
از جادۀ خاکی به سمت خانه‌ای که در دور دست بود، به راه افتاد. پشت در خانه ایستاد. صداهای زیادی به بیرون می‌آمد. زنگ در را فشار داد، پنیر در را باز کرد.
همه همان‌جایی که بودند، خشکشان زده و با تعجب به او خیره شده بودند.
با صدایی لرزان که مشخص بود دارد تلاش می‌کند تا صدای پیرزن‌ها را در بیاورد گفت:
– من دایه مکفی هستم فرزندانم.
و لبخند گول‌زننده‌ای زد. برای چند ثانیه هیچ‌کس حتی پلک هم نزد. که ناگهان ارشیا از بالای لوستر به زمین افتاد. سکوت شکسته شد و دوباره هرج و مرج به راه افتاد. ارشیا و پنیر بالای اپن با شمشیرهای چوبی به سروکله هم می‌زدند. فاطمه هم با ملاقه دنبالشان می‌دوید تا آن‌ها را از اشپزخانه‌اش بیرون کند. عذرا با ظرف غذایی به دنبال بچه‌هایش می‌دوید. محدثه پارچۀ سفیدی را به روی خودش انداخته بود، صدای «بوو» در می‌آورد و دنبال ریحانه می‌کرد. سه‌تا از بچه‌های عذرا، محمد را با طنابی بسته و از در مجله پیشتاز ردش کردند، او را به سمت دستشویی بردند و در آن‌جا زندانی کردند. کیارش- که معلوم نبود چگونه وارد ساختمان مجله زرد شده بود- محمدمهدی را به صندلی‌ای بسته بود و چسبی به دهانش زده و با جدیت، ویرایش عکس در اکسل را به او آموزش می‌داد.
دایه مکفی که معلوم بود عصبانیتش را کنترل می‌کند، از بین دندان‎های به هم فشرده‌اش گفت:
ـ لطفا به من توجه کنید.
هیچ‌یک به او توجه نکردند.
دایه فریاد زد:
ـ همه‌تون باید دو روز زودتر، مطالب‌تون رو تحویل بدین!
محمدمهدی که موفق شده بود چسب دور دهانش را باز کند گفت:
ـ عه! پشیز تویی؟ خب زودتر می‌گفتی.
فاطمه ـ پشیز مکفی؟
پشیز ـ شماها این‌جوری ادب نمی‌شید.
عصایش را به زمین زد و گردی روی زمین پخش شد.
همه به یک‌دیگر نگاه کردند و شروع کردند به زدن همدیگر. محمدمهدی سر کیارش را گرفته بود و به کیبورد می‌کوبید. فاطمه، پنیر و ارشیا را داخل یک دیگ انداخته بود و به آن‌ها فلفل و نمک می‌زد. بچه‌های عذرا، او را به ستونی بسته بودند و غذایشان را به زور در دهانش می‌چپاندند. ریحانه با چوبی به دنبال محدثه می‌دوید و او را می‌زد.
ارشیا در حین جاخالی دادن از ملاقه‌ی فاطمه داد زد:
ـ چیکار داری می‌کنی؟
فاطمه ـ نمی‌دونم! من کاری نمی‌کنم! همه‌ش تقصیر اونه…
عذرا ـ تمومش کن!
پشیز مکفی ـ بگید لطفا!
همه ایستادند و به پشیز نگاه کردند.
فاطمه، گوگولی (اسلحۀ مخصوصش) را درآورد، در دستش چرخاند و گفت:
ـ اگه نگیم چی میشه؟
پشیز نگاه ناامیدی انداخت، عصایش را به زمین زد و چمدانی ظاهر شد.
پنیر ـ کجا؟
پشیز ـ وقتی شما پشیز رو دوست ندارید، ولی بهش نیاز دارید، پیشتون میمونه. اما وقتی پشیز رو دوست دارید، اما احتیاجی بهش ندارید، از پیشتون میره.
فاطمه ـ نه نـــــــرو! هنوز غذایی رو که درست کردم نخوردی.
پنیر ـ کار بلاد کفره.
دایه پیشیز آرام آرام از صحنه خارج شد و سوار بر اسب و با کلاه لوک خوش‌شانس به سرش، به سمت غروب خورشید به راه افتاد.
شام آخر
چگونه یک شام(زرد)آخر موفقیت‌آمیز بپزیم؟
سلام به تمام زردخوانان گرام. همون‌طور که می‌دونید، مجله در شرف بسته شدن قرار گرفته و در حال کشیدن آخرین نفس‌هامون هستیم. زردنویس‌ها از من خواستن که این شب آخر رو یه شام درست کنم که دور هم بخوریم (و زنده بمونیم). من هم تصمیم گرفتم املت، این غذای بسیار خوشمزه و مقوی رو تهیه کنم و شیوه‌ش رو به شما هم آموزش بدم تا بتونین اگه احیانا از کسی خوشتون نیومد، به این شکل از دستش راحت شین.
مواد لازم:
ـ یک شیشه آرسنیک (فقط چرا این‌قدر این آرسنیک رقیقه؟)
ـ یک لیوان روغن صنعتی (از چرخ خیاطی مادرتون کش برید.)
ـ گوجه‌فرنگی پلاسیده
ـ تخم‌مرغ تاریخ مصرف گذشته
ـ ظرف‌های نقره که مافیا از موزه‌ی سعدآباد وارد انباری مجله کردن (موقتی.)
در قدم اول، آرسنیک رو با روغن چرخ مخلوط می‌کنیم (چرا روغن چرخ میاد رو و مخلوط نمیشه؟ عجیبه!) و اون رو توی ماهیتابه می‌ریزیم. تخم‌مرغ تاریخ مصرف گذشته رو توی ماهیتابه می‌شکنیم و روش به هر مقداری که می‌تونیم گوجه خورد می‌کنیم. بعد می‌ذاریم به خوبی روی گاز بمونه تا بسوزه.
شام آماده‌ست!
نکاتی که باید هنگام خوردن شام رعایت شود:
ـ هر سوالی راجع به چگونگی تهیه‌ی غذا رو با جملاتی مثل “املته دیگه!” دفع کنید.
ـ چندین بار در طول شام به بقیه بگید که ظرف و ظروف نقره فقط به خاطر مناسبت ویژه‌ی شام تهیه شده و هیچ قصدی پشتش نیست.
ـ قبل از مهمونی، چند بار ژست مُردن رو تمرین کنین تا اگه موقع شام بتونین خوب اداش رو دربیارین و بقیه قبل از مرگ، شما رو خائن ندونن.
تبریک!
شما بهترین مهمونی شام آخر جهان رو دارین. سعی کنین از غذا لذت ببرین و با مهمون‌ها گرم بگیرین. در ضمن…
سعی…
کنین…
(یادداشت ویراستار: متاسفانه در اتاق پشیز، تعدادی از زردنویسان رو پیدا کردیم که در حال مرگ بودند، اما به خاطر تقلبی بودن بعضی مواد مثل آرسنیک و ظرف نقره‌ای، هیچ‌کدام از آن‌ها نمردند. ف.ح، یکی از زردنویسان دیگر که قصد قتل آن‌ها را داشت، اکنون متواری و به جرم اقدام به قتل، تحت تعقیب است. از کسانی که از نامبرده اطلاعی دارند، تقاضا می‌شود به پی‌وی عذرا مراجعه نمایند.)
بی‌خود نیست که شاعر فرموده: لطف مکرر می‌شود حق مسلم!
حالا چهار دفعه راجع به مسائل مهم و حیاتی جامعه، کارشناسی نوشتیم و وقت گران‌قدرمان را تلف کردیم (می‌دونید همین متن‌ها چقدر باعث نوسانات بازار بورس امریکا می‌شد؟ فقط به خاطر این که یک ربع نمی‌تونستم تلفن‌ها رو جواب بدم!) الان فکر می‌کنن بقالیه! امروز کارشناسی بنویس راجع به رنگ لاک! یکی ایمیل می‌زنه من یک کارشناسی می‌خوام درباره‌ی “چه جورابی برای روز پدر مناسب است”. ایمیل‌هامو باز می‌کنم، می‌بینم یکی از یکی بدتر! یکی از شیر مرغ کارشناسی می‌خواد، یکی از جون آدمیزاد!
اصلا همه‌ی این صحبت‌ها یک طرف، یک هفته‌ایست شبانه‌روزی از من مطالبه‌ی پایان‌نامه‌ی کارشناسی می‌شود! دفعات اول و دوم با قاطعیت رد کردم، اما روی سومی… پولش را بگو! سه برابر حقوق ماهانه‌ای بود که به ضرب کتک و کارشناسی “چگونه مدیری نباشیم؟ برگرفته از زندگی شخصی پشیز مشهور” ازش می‌گرفتم. سومی را که انجام دادم، چهارمی زنگ زد و پنجمی و…
فکر کردم این همه مفتی جان کندن برای چه؟ ارتقا سطح عمومی فرهنگ؟ خب سطح عمومی فرهنگ بخورد در سرم وقتی دارم از گرسنگی می‌میرم بی آس و پاس و شهرت، و به قول مرحوم دهخدا: “از ناچاری چارچنگولی روی قالی روماتیسم” می‌گیرم…
بعد هم که زد و پشیز، لقمه‌ی بزرگتر از دهانش برداشت و پا گذاشت روی دم… (با توجه به ویویی که دارم از بازوی مرد سیاه‌پوش روبه‌رویم می‌بینم، ترجیح می‌دهم که ادامه ندهم.) بله! قصه‌اش را خود پشیز تعریف خواهد کرد… البته نخواهد گفت که حقوق آخرین ماه من را بالا کشید! نکتۀ کارشناسی این هفته به طور خلاصه بدین شرح بود که:

  1. هیچ‌وقت مفتکی کاری انجام ندین! مفتکی که باشه بعدش همه ازتون انتظار دارن!
  2. فرهنگ چیه بابا! یک کاری کنید همه‌ی فرهنگیان، خودشون بی‌فرهنگ بشن!
  3. کی گفته پایان‌نامه نوشتن بده؟ خیلی هم خوبه! هم یه شکمی سیر می‌شه، هم یک دانشجو عاقبت به خیر می‌شه!
  4. همواره شغل دومی مد نظر داشته باشین… مثلا اگه سیبیلای ارشیا نبود، الان باید توی این مراکز اضطراری پیداش می‌کردین (به خاطر سرمای هوا نمی‌تونست حتی کارتون‌خواب بشه.) یا مثلا اگه تحقیقات پنیر نبود، الان خودش سر یک سفره‌ای داشت یک لقمۀ چپ می‌شد.
  5. به هیچ کارشناسی دیگری اعتماد نکنید! کارشناسی مجله زرد هیچ شعبه‌ی دیگری ندارد (با مدیریت فاطمه، سیکل از کشکول‌آباد)
ارشیا:
“خب، به پایان رسید این دفتر، حکایت هم‌چنان باقیست.
جلد آخر مجله هم بالاخره تموم شد. خوش گذشت این چند وقت، کلی سر ایده‎هایی که می‌تونستیم پیاده کنیم خندیدیم. من یکی هم خیلیاتون رو سوژه کردم، امیدوارم ناراحت نشده باشید، قصدی جز خندونتون نداشتیم. حس خوبی داشت فکر این که تونستم خنده روی لباتون بیارم، البته امیدوارم. دلم نمی‌خواست به این زودیا تموم شه، ولی خب، چاره‌ای نیست. شاد و پیشتاز باشید.”
محمد- پنیر:
“بعله، ظاهرا میگن که این مجله زرد هم کارش تموم شده.
چند وقتی که پیش شما بودم و توی کیوسک جا خوش کرده بودم، یکی از بهترین دوران زندگیم بود. رمزنگاری چند نفری رفتم، حوصلۀ خیلیا رو هم سر بردم. این آخرها هم که کلا بدقول شدم. امیدوارم که مجله رو از یاد نبرید و هر جا اسم مجله زرد به گوشتون خورد، بگید یادش بخیر، ما هم از اینا داشتیم. همین دیگه، امیدوارم هر جا که هستید شاد و پیشتاز باشید.
پ.ن: من هنوزم امیدوارم مجله تابستون برگرده.”
خاله فاطمه:
“هیچی دیگه! تموم شد (:
توی تحریریه خیلی تغییر ماهیت دادم. اوایل زردنویس‌ها با نوای “ســـــــــلام! حالتون خوبــــــــــه؟دماغتون چاقــــــــــــه؟” متوجه اومدن من می‌شدن. دیگه خاله فاطمه بودم و باید خاله فاطمه بودنم رو نشون می‌دادم. فقط نمی‌دونم چرا همه بهم پوزخند می‌زدن؟
بعدش هم که روپوش سفید پوشیدم، عینک ته استکانی زدم و شدم روان‌نشناس مجله و عذرا رو روان‌نشناسی کردم. دوره‌ی خوبی بود. همه خانوم دکتر صدام می‌کردمن. اما نمی‌دونم علت خنده‌های نخودی‌شون بعد از این جمله چی بود؟
دو شماره هم که روپوش سفید، جاش رو به کلاه سفید و عینک ته استکانی، جاش رو به ملاقه داد. نیمرو و املت درست کردم تا زردها بتونن از فواید بسیار زیاد تخم‌مرغ استفاده کنن. اما نمی‌دونم که چرا هر دو بار همه از دستم شاکی شدن؟
در کل این چند وقت، سوالات زیادی برام به وجود اومد. الان هم که دارم از دست پلیس فرار می‌کنم تا نندازنم زندان.
دیگه من برم، الان باید از مرز تگزاس خارج شم، پلیسا هنوز دنبالمن.”
محدثه:
“درحالی که هق هق می‌کرد، کلمات نامعلومی رو به زبان آورد: خ…خیل…خیلی… خو…
و دوباره شروع کرد به گریه کردن. اشک‌هاشو پاک کرد و گفت:
خیلی روزای خوبی بود. حیف شد که به این زودی‌ها مجله زرد بسته شد. هیجان کار زیاد بود. مثلا روزهایی که میومدیم و می‌دیدم کل گروه رو جارو کردن و هیچی توی گروه نیست :/ یا روزهایی که در به در دنبال ایده بودیم. روزهایی که کار رو دقیقۀ نود تحویل می‌دادیم. یا روزهای اول تا مجله روی سایت قرار می‌گرفت هی رفرش می‌کردیم تا ببینیم نظر جدیدی هست یا نه. امیدوارم دوباره مجله باز بشه.”
محمدمهدی:
“بالاخره شماره آخر شد و من تونستم طرحمو برای کاور عملی کنم ^~^ #قضیه
اولین بار که توی گروه تلگرام مجله زرد ادد شدم، فکر نمی‌کردم حتی به مرحلۀ نگارش مطالب شمارۀ اول هم برسیم، حالا انتشارش پیشکش. با مطرح شدن پشیز بود که یه محور اصلی پیدا شد و تونستیم مطالبمون رو حولش بچینیم. جدا از تفریح خیلی زیادی که توی گروه داشتیم، حداقل برای من مجله یه سکوی پرتابی بود از نظر فنی، وقتی اولین بار پیشنهاد دادم پشیز رو روی کاور بکشیم، وقتی رفتم توی فتوشاپ، بعد از چند دقیقه پیش خودم گفتم غلط کردم. کشیدن کاراکتر از اون‌چه به نظر میومد خیلی سخت‌تر بود (خیلی خوشحالم که ورژن‌های اولیۀ پشیز رو ندیدین T_T ) اون پشیزی که می‌بینید روی کاورا هم اکنون با خون دل فراوان به دست اومده :-}
پ.ن: همۀ این‌ها بدون حضور عذرا ممکن نبود، من هنوز شیفتۀ سیستم مدیریتیشم.”
فاطمه:
“چند صباحی، بدو بدو، درست در لحظه‌ی آخر، براتون چند خطی حرف نوشتیم، کاملا دلی… کم و زیادش رو ببخشین:) ”
عذرا:
“دنبال یه آدم بیکار می‌گشتن که همیشه توی گروه ولو باشه، هیستوری بخونه و مگس بپرونه! خب، من فقط یکی از صلاحیت‌ها رو داشتم، ولی می‌دونستم قراره خوش بگذره!
پس شد آن‌چه که حتی تصورش هم نمی‌شد. گروه مجله رو زدیم و هرکی که فکر می‌کردیم داره توی گروه ول می‌چرخه رو ادد کردیم. سوای تجربه‌ها و مهارت‌هایی که کسب کردیم، کلی خوش گذروندیم. خندیدیم، شوخی کردیم، حرص خوردیم و باز هم خندیدیم. به شخصه گاهی که پیش خانواده داشتم توی گروه صحبت می‌کردم، از فرط خنده‌ی خاموش، عضله‌های شکمم درد می‌گرفت. خانوم‌ها و آقایون عزیز، شمایی که نبودید، جاتون خالی، نمی‌دونین چی از کف دادین!
سخن آخر من طولانی شد، معذرت می‌خوام. ولی لازمه بگم، یکی از بهترین تصادفای زندگی من، پیدا کردن پیشتاز بود؛ خوشحالم که این‌جام، و خوشحالم که چنین دوستانی پیدا کردم. و خیلی خوبه که مدام باهاشون همکاری می‌کنم و سر و کله می‌زنم 🙂
و ممنونم که هستین…”
اسپات ارشیا شمارۀ آخر: وداع زرد 2

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

3 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فسیل
عضو
7 سال قبل

:lol::lol::lol::lol: افرین خیلی خوب بود

هاریون
عضو
4 سال قبل

????چرا تموم شد?????

JuPiTeR
مدیر
4 سال قبل
پاسخ به  هاریون

فصل دوم هم داره

مطالب مشابه