Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

من و جنیان

9 ارسال‌
6 کاربران
20 Reactions
1,943 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  


داستان اول :

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر تو را شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی چون من نمی گذارم . از حرف او بسیار ترسیدم ولی چاره چه بود باید می پذیرفتم این حقیقت تلخ را.

داستان دوم:

نیمه های شب بود خانه مان ویلایی حیاط بزرگی داشت دستشویی در حیاط بود من می خواستم به دست شویی بروم که درون حیاط قرار داشت یک چیز سیاهی بود مثل سایه با چشمانی نورانی مثل آتش در گوشه حیاط کنار درخت ایستاده بود و من را نگاه می کرد . خیلی ترسیدم داشت قلبم از جا کنده می شد و سریع به طرف خانه دویدم . وارد خانه شدم بعد از چند دقیقه ترسان به حیاط برگشتم چراغ های حیاط را روشن کردم چیزی کنار درخت نبود و من به دستشویی رفتم ... وقتی به طرف خانه برگشتم صدایی اسم من را فریاد زد خیلی ترسیدم هر چه اطرافم را نگاه کردم چیزی نیافتم ... جز یک گربه که بالای پشت بام نشسته بود ... ولی تا صبح خوابم نبرد و همش آن موجود را جلوی چشمانم می دیدم و صدای درون گوش هایم می پیچید .
مدتی از آن ماجرا می گذشت .... بعد از ظهر بود می خواستم مشق هایم را بنویسم درون دفترم روی صفحه خالی نوشته شده بود تو را تسخیر می کنم .... از ترس گریه کردم مادرم از اتاق بغلی آمد و گفت : چی شده ؟ گفتم . توی دفترم رو نگاه کن . صفحه رو بهش نشون دادم .. چیزی نبود . مادرم گفت اینجا که چیزی نیست برگه سفید نشانم می دهی ؟ متعجب به آن صفحه نگاه کردم و ساکت شدم .... مدت ها گذشت و من بزرگ شدم و هیچ نشانی از آن موجود نیافتم . آن صداها و .....
تا آن روز نحس که من را بلعید و رفت .
در روز یازدهم ماه آن موجود دوباره به سراغم آمد او نزدیک شد ، نزدیک تر از خودم به خودم . او من را پسر خود خواند و من را با خود به جهنم برد .

داستان سوم:

من وخانواده ام با ماشین خود به جنگلی رفتیم برای استراحت ... شب بود همین طور ماشین راه خود را می رفت شیشه های ماشین پایین بود صدایی شبیه صدای خرس از بین درختان همه جا را فرا گرفت . خواهر کوچکم ترسید و شروع به گریه کرد مادرم او را خواباند . پدرم سرعت ماشین را بیشتر کرد ولی هر چه می رفتیم آن جنگل تاریک و خوفناک پایانی نداشت . حتی صبح هم نمیشد پدر خسته شد و در گوشه ای از جاده ایستاد هیچ وسیله ی نقلیه دیگری دیده نمی شد شاید . این ها خوابی بود که من داشتم می دیدم یک سیلی به صورتم زدم پدرم از آینه ی وسط ماشین من را نگاه کرد و گفت : چیکار می کنی ؟ گفتم : هیچی می خواستم ببینم بیدارم یا خواب . مادرم شکه به جلو نگاه می کرد پدرم نیز همین طور .
خدای من این دیگر چیست ؟ تا حالا چنین چیزی ندیدم . یک بز که ایستاده بود ! و تبری در دستش . پدرم قفل ماشین را برداشت و خواست از ماشین پایین شود مادرم او را گرفت و گفت : بیرون نرو او تو را خواهد کشت . پدرم بی توجه از ماشین خارج شد و به طرف بز انسانما حمله کرد . بز پرید در آسمان و با تبرش سر پدرم را قطع کرد ... شکه شده بودم مادرم چشمانش مانند وزق باز مانده بود و جلو را نگاه می کرد خون تمام شیشه جلو ماشین را پر کرده بود . و هم صورت بز را..
خواهر کوچکم که خواب شده بود بیدار شد و تا صحنه را دید در جا بیهوش شد .
من جوگیر شدم و از ماشین پیاده شدم تا بز را بکشم به او حمله کردم ولی او غیب شد بسیار ترسیده بودم و دست هایم می لرزید بز پشت سرم ظاهر شد و با تبر خود من را دو نیم کرد .... دیگه بقیه ماجرا را نمی دانم چون من زود تر از مادر و خواهرم کشته شدم .

داستان چهارم:

من یه شب پنجره اتاقم رو باز گذاشتم و خوابیدم صبح رفتم غذا بخورم غذا رو که خوردم تلویزیون رو روشن کردم یه صدایی از توی کمد آمد گفتم حتما در کمد باز بوده باد خورده بهش الان صدا میکنه بعد از تلویزیون از روی مبل بلند شدم و رفتم طبقه بالا تا در کمد را ببندم در کمد را بستم و دو ساعت رفته بودم کامپیوتر بازی کنم . بعد رفتم خوابیدم وقتی خواب بودم در اتاقم باز بود به صورت وحشناکی بسته شد و من از خواب پریدم و با عصبانیت رفتم پنجره رو ببندم دیدم پنجره بسته است ! و رفتم در رختخوابم خوابیدم که به یک باره کامپیوتر روشن شد و شروع کرد به اجرا کردن آهنگ وقتی رفتم و آهنگ رو قطع کردم و خاموشش کردم و از برق کشیدمش رفتم در کمد رو باز کردم که همه لباس هام ریخت رو زمین و یه ساعت طول کشید که جمعشون کنم دیگه کم کم داشتم میترسیدم همینجور دو روز دیگه هم گذشت همین اتفاقات تکرار می شد . دیگر نتوانستم تحمل کنم موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم ولی انها هیچ یک از حرف هایم را باور نکردند تا این که یک روز همان اتفاق ها برای برادرم افتاد ... بعد آنها متوجه شدند که در خانه جن است پدرم قبول کرد تا یک تا این که یک جنگیر آوردیم تا خانیمیان را بررسی کند تا ببینیم آیا در ان جن است یا ما خیالاتی شدیم ولی جنگیر چیزی را در خانه نیافت . ترسمان بیشتر شد پدرم یک مرد را که خود را جادوگر معرفی کرده بود آورد تا شاید او بتواند کاری بکند اما او هم نتواست .... همان طور روز ها در گذر بود و ما پول اضافی به دروغ گویانی که خود را مرتبط با جنیان می دانستند می دادیم . یک روز صدای در منزل شد من رفتم در را باز کردم یک مرد ریش سفید جلوی در ایستاده بود با لباس های مشکی و یک عینک دودی که بر چشمانش بود . او گفت : من می توانم مشکل شما را حل کنم . گفتم : چه مشکلی ؟ گفت مشکل جنی است که در خانه تان است . با تعجب به او خیره شدم و با خود گفتم او از کجا متوجه شده است ما که او را دعوت نکرده بودیم . خلاصه وارد خانه شد پدر و مادرم سر کار بودند و برادرم باشگاه ... مرد با خود چیز هایی می گفت مانند دعا خیلی ترسیده بودم او صلیبی در دست داشت فهمیدم که او مسیحی است و مانند ما یهودی نیست ... در کل سخنانش که تمام شد پنجره ی اتاقم خود به خود باز شد و دستگیره اش بر روی زمین پرت شد مرد یک قدم به عقب رفت من بسیار ترسیده بودم به طوری که من می خواستم گریه بینفتم چون 12 سال بیشتر نداشتم . دوباره از درون کیفش کتابی را بیرون آورد مانند کتاب انجیل بود ولی آن نبود ... و دوباره شروع به خواندن کرد پرده اتاقم آتش گرفت شروع به سوختن کرد من بسیار ترسیده بودم سریع از اتاق خارج شدم بعد از چند دقیقه مرد آمد و گفت : او دیگر به اینجا نخواهد آمد و رفت کیفش را برداشت و از خانه خارج شد و رفت من مات و مبهوت فقط به درب منزل نگاه می کردم ....

***

دوستان این چند داستان کوتاه است با موضوع های متفاوت امیدوارم خوشتان بیاید :53:


   
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

زيبا
قشنگ
كوتاه


   
barsavosh and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

milad.m;10523:

دوستان این چند داستان کوتاه است با موضوع های متفاوت امیدوارم خوشتان بیاید :53:

اول از همه از ميلاد عزيز بابت نوشتن داستان زيباش تشكر مي كنم .
ميلاد جان خوش امدي.
قبلش پستتو ويرايش كردم و داستان ها را تفكيك كردم تا خواندن راحت تر باشه.

خب من نه نويسنده ام و نه منتقد ولي خب يه سري نكات به چشمم امد كه مي نويسم.
به ترتيب :
داستان اول:
اول از همه توصيف نظرمو جلب كرد، همين "روستا "يا " شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت"
دوست عزيزم براي توصيف بهتره يك دفعه اينو نگي مثلا بهتره بنويسي :
ما در خانه اي بزرگ در روستايي در شرق ايران زندگي مي كرديم، خانه ما همانند ديگر خانه هاي روستايي حياطي بزرگ پر از حيوانات كوچك و بزرگ داشت. زيادي از پله و راپله و ... استفاده كردي، به نظرم اگه به جاي توصيف خانه به توصيف دختر جن مي پرداختي خيلي بهتر ميشد.
نكته بعدي عنصر ترسه، خب فرض را بزار يه جن مي بيني درسته قدرت فرياد زدن نداري ولي اينو بايد بگي مثلا : "نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم " مي خواستم فرياد بزنم اما صدايم در نمي امد، يادم امد مادربزرگم مي گفت هرگاه ترسيدي بسم الله بگو ، سعي كردم اما نمي توانستم انگار چيزي جلويم را مي گرفت،‌با صدايي كه از گلويم به سختي بيرون مي امد و در حالي كه موهاي بدم سيخ شده بود داشتم ميگفتم ، بسم... اما ناگهان دختر خطاب به من در حالي كه در صدايش تهديد موجود مي زد گفت : اگه خانواده ات را دوست داري ، بهتره نگي!
اين جور چيزي در اين نوع داستان ها ترس بايد القا بشه،‌ جوري كه خواننده بي اختيار پشت سرش را نگاه كنه و يا اگه شب داستانو مي خوانه به اختيار بگه بسم الله.

در كل داستان قشنگ بود.

داستان دوم :
خيلي خلاصه، باز تزريق ترس وجود نداشت، توي اين داستان نسبت به قبلي خيلي بيشتر ميشد ترس را وارد كني .
اولا يك بار گفتي دستشويي در حياط قرار داره ولي دوبار تكرارش كردي بعدش تو يك بچه كه ترسيدي باز برميگردي؟ به شخصه ترجيح ميدم رختخوابمو كثيف كنم، يا اينكه خانواده ام را خبر كنم يا داد بزنم.
اما در برگشت اين متن را مقايسه كن : " وقتی به طرف خانه برگشتم صدایی اسم من را فریاد زد خیلی ترسیدم هر چه اطرافم را نگاه کردم چیزی نیافتم ... جز یک گربه که بالای پشت بام نشسته بود" احساس عجيبي داشتم، انگار كسي پشت سرم ايستاده بود، حتي مي توانستم بازدمش را روي پست گردنم حس كنم،‌ سپس صدايي به نرمي نسيم و همچون پچ پچ در گوشم شنيده شد، اسمم را مي خواند، دانه هاي ريز عرق از ترس روي بدنم حس مي كردم، حتي پاهايم سست شد ،‌اب دهانم را قوت دادم و سعي كردم برگردم، چرخشي كه برايم يك عمر تمام شد، هيچ چيز پشتم وجود نداشت ،‌فقط با فاصله اي زياد گربه که بالای پشت بام نشسته بود نگاهم مي كرد.
توي اين داستان بايد توصيفتو قوي كني، حياط را تو شب توصيف كن و يا نوع صدا و يا اينكه اصلا چرا اينو پسر خودش مي خواند.

داستان سوم: توي داستان دوم و سوم شتابزدگي را احساس كردم و توي داستان سوم يكم از خط منطقي كه توي داستان اول داشتي دور شدي، چرا؟ چرا بايد پدر به جاي اينكه پاشو روي گاز بزاره به موجودي با سر بز حمله كنه؟ طبيعيه كه گاز بده و بره!
توصيفات اون موجود با سر بز چي شد؟ اينجاست كه مي تواني خواننده را بترساني! تاريكي، جنگلريال‌صداي جغد و يك ماشين خراب، موجودي كه از تاريكي ظاهر ميشه، صداي سم روي جاده، موجود با شاخ هاي كج و چشم اتشين، صداي خنده و فرياد از بين درختان، دختر بچه اي كه بي دليل از ماشين خراب پياده ميشه و به سمت موجود ميره،‌پدري كه براي نجات بچه اش در نهات ترس را كنار ميزاره و به سمت موجود حمله بر مي كشه! مي بيني اينها در كنار هم داستانو ترسناك مي كنه و منطقي هم هست.
اين داستانت نسبت به دوتاي قبل ضعيفتر بود ولي باز قشنگ بود.

داستان چهارم: شتاب زدي هم در اين داستان وجود داره ولي بايد اعتراف كنم از اين يكي نسبت به بقيه بيشتر خوشم امد. اما حيف كه خوب پرورشش ندادي!
اگه من بودم همون كامپيوتر روشن ميشد و يا در بسته ميشد سكته مي كردم .

نظرت در مورد اين چيه: دراز كشيده بودم ، انگار دو نفر بالاي سرم حرف ميزدند،‌جرات باز كردن چشمانم را نداشتم.
- بيا خفه اش كنيم!
- نه بابا گناه داره.
و ...
حركت اجسام هم قشنگه، مثلا مادرم در اشپزخانه جيغ كشيد به سرعت خودمان را به انجا رسانيدم و با چشماني متعجب او را نگاه كرديم او با انگشتانش به چيزي اشاره مي كرد،‌به جهتي را كه نشان ميداد خيره شدم ،‌بشقابي به ارامي روي كابيت حركت مي كرد انگار كسي او را مي كشد!

***
تو خيلي خوب مينويسي اما نياز به يك ويرايش روي داستانت داري و همچنين ويرايشگرت راهنمايي هم بهت داشته باشه يعني بگه مثلاً فلان جا جور ديگه اي بنويسي بهتره يا ... بعدش در داستان هاي ترسناك همانطور كه بالا گفتم عنصر ترس را بايد به خواننده القا كني
،‌ترساند كار راحتيه ،‌فقط بايد ببيني خودت ار چي ميترسي بعدش جوري پرورشش بدي كه خواننده هم بترساني.
داستان هات خيلي قشنگ بودن ولي نياز به پرورش ،‌توصيف و شخصيت پردازي بيشتري دارن.
ايده هات بي نظير بودن و داستان هات هم قشنگ و نوع نگارش كمي مشكل داشت،‌ميدانم خيلي سخته چيزي كه در ذهن داري را توي صفحه پياده كني،‌اينحاست كه بايد بيشتر روي متن دقت كني و باز هم ميگم ويرايشگر و كسي كه توي نوشتن راهنماييت كنه واقعاً كمكت مي كنه.

در اخر باز هم ميگم منتقد و نويسنده نيستم .
شايد اشتباه مي كنم ولي اين نظر من بود.
موفق باشي دوست عزيز


   
Anobis, sossoheil82, barsavosh and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

منتظر نظرات دوستان هستم :53:


   
Matin.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

دوستان نظری ندارند ؟؟ :18:


   
پاسخنقل‌قول
soren.kt2342
(@soren-kt2342)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 415
 

اول بگم که یه برنامه اندرویدی این داستان ها رو برداشته گذاشته بدون نام نویسنده و منبع
و حالا نقد داستان
اول اینکه پسر نقطه و ویرگول و اینا رو سر راه گم کردی ؟
دوم اینکه بدون اینکه یه جمله ای تموم کنی پریدی یه جمله دیگه و ادامه دادی
سوم برای اولین داستانت نثر خوبی داشته و یکم جذب و داره ، کنجکاوری رو تا حدی بر می انگیزه که بری اخرش و ببینی چی میشه
خوبه
باریکلا
افرین


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

به نام خدا
راستش من با داستان های کوچولو کوچولو خیلی حال میکنم. زیاد وقت نمیگیرن، تعدادشونم زیاده. این خوب نشد بعدی. کلا حال میده.
اما در مورد این داستان ها
به رسم ژنرال حسین.
داستان اول:
داستان جالبی بود. خوب بود. توصیفاش مخصوصا. ولی میشد سریع تر و یا کند تر شه.
سریع تر مثل اینکه یه سری چیزا رو حذف کرد.
کند تر از این نظر که میشد به یه سری چیزا بیشتر پرداخت. ولی در کل خوب بود. به جز اون نکته بالا چیزی رو ندیدم.
داستان دوم:
قضیه دستشویی خیلی جالب بود. مثل داستان ترسناک های بروبکس مدرسه توی مدرسه و قطار میمونه.
ولی بازم مثل باال میشد سرعتشو کم و زیاد کرد. مثل این داستان کوتاه ها هسند، تو خونه تنها بودم، رفتم حموم حوله میخواستم یکی بهم حوله داد. یا مثلا آخرین انسان زمین تو خونش بود که یهو در زدن و ... .
داستان سوم:
اینو میشد یه قسمتاییشو حذف کرد که درباره گذشتشونه. میشد بگی که با ماشینمون تو جنگل گیر کردیم. بیشتر میشد رو قسمت اکشنش تمرکز کرد. بعد مثل بازی رزیدنت اویل چهار به یه تعقیب جهنمی تبدیلش کرد ولی بازم خوب بود.
داستان چهارم:
داستان جالب و پر ایده ای بود. یکم به اون اتفاقات ترسناک تر جنه میپرداختی و کاراشم خوب میشد.
در کل حال کردم.
ولی خواستی کلا به همه نقدای همه داستانات عمل کن خواستی نکن. چون من عامل بی عملم. ولی در کل ادامه بده. فرمت جالبیه.


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خسته نباشی میلاد.داستان هایی که نوشتی جالب بودن اما بدون اشکال هم نبودن.
داستان اول:
خوب این داستان از نظر پی رنگ یکم لق میزد.اول اینکه من تو این داستان قهرمانی به چشمم نخورد که داستان بر محور اون پیش بره من اینجا یه پسر بچه دیدم که بدبخت میشه.
اگه بخوام از نظر کشمکش بگم که کشمکش جسمی درمورد برادر پسر بود که متاسفانه به دلیل فضا سازی ضعیف درست به چشم نمیومد و با یک پرش از اونجا جدا میشدیم و سراغ موضوع بعد میرفتیم.از لحاظ عاطفی خود شخصیت اصلی که پسره بود سیر تحولش بدون عاطفه بود و من هیچ جا رو ندیدم که ترس بر پسره جوری غلبه کنه که داستان وحشتناک بشه.احساسات و افکار پسره وقتی با دختره میرفت بیان نشده بود و من نتونستم مرز بندی بین خوب و شر رو به درستی تشخیص بدم غیر از اونجایی که دختره گفت:من نمیذارم ازدواج کنی.و این حرفا.
تصادفی تو این حادثه رخ نداده بود که غافلگیری رو به همراه داشته باشه و به دلیل موضوع تکراری گره کوری در داستان باقی نذاشته بودی و از نظر ابهامی که باید یه داستان وحشتناک داشته باشه تهی بود این داستان.
داستان دوم:
خب اولین چیز فضا سازی خیلی ضعیف داستان بود.چیزی که یه خواننده رو مجذوب میکنه فضا سازیه.داستان روند سریعی رو داشت که از تمرکز عاری بود و خیلی پرش گونه به پایان میرسوند متن رو.شخصیت پردازی خوب نبود و من نمیتونم باور کنم که طرف تو این مدتی که جنه سراغش نیومده راحت شبا خوابیده باشه که اینم ذکر نشده بود.از نظر شخصیت سازی اون ادم شر یا همون جن داستان خلاقیتی به کار نرفته بود واین کیفیت داستانو ماره پایین.تازه اون شخصیت شر خیلی هم پرورونده نشده بود که عمل خودش رو توجیه کنه و نشون بده که اومده ببره پسرهرو جهنم.
داستان سوم:
خوب این داستان بازهم فضا سازی های خیلی کمی داشت.از نظر عاطفی به خوبی دراماتیزه نشده بود و احساست بروز نمیداد.بعضی جاها با باور های انسانی تضاد داشت.به طور طبیعی وقتی یه انسان یه بز رو میبینه که یه تبر تو دستشه میترسه و یکه میخوره نه اینکه میره باهاش بجنگه.بقیه اعضای خانواده هم ترسیده بون پس از نژاد خارق العاده ایی نبودن که بگیم چون اینا اینجوری بودن باید با اون بزه میجنگیدن.اوایل داستان که گفته شد "اینها همه خواب بودن " این یکم ناجوره.ود داستان باید به صورت طبیعی یه مسئله ایی رو بوجود بیاره که این اتفاق بیفته.یه نکته جالب داشت.چجوری وقتی تو مردی میتونی برای ما داستانو تعریف کنی اما نمیتونی بگی اون بز و خواهر مادرت چی شدن؟!
داستان چهارم:
داستان چهارم به نسبت بقیه بهتر بود.خوشم اومد از داستان.
اشکالات فنی و نگارشی هم زیاد داشت.از نظر افعال کلمات تکراری و علائم نگارشی.
داستان ها نقاط قوتی هم داشتن.اینکه نویسنده دست به قلم شده و برای اولین بار داستان کوتاه در ژانر وحشتناک نوشته و روز به روز پیشرفت کرده خودش از بزرگترین نقاط قوته.داستان چهارم جالب بود و به نسبت بقیه باحال تر بو.داستان سوم هم اخرش باحال بود و یکم هم خنده دار و باحال.
در کل خسته نباشی به شدت.ببخشید که زیاد نوشتم.


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

پنجاه امتیاز بابت نقد به خانم ریحانه واریز شد


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: