Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پايان

1 ارسال‌
1 کاربران
5 Reactions
1,441 نمایش‌
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
شروع کننده موضوع  

خب من نويسنده نيستم ولي حالا يه چيزي مي نويسم باشد كه مورد قبول قرار بگيره گرچه فكر نمي كنم راضي كننده باشه. اينو همين الان نوشتم. قشنگ نيست،‌اصول نويسندگي هم توش رعايت نشده،‌ويرايشش هم نشده ولي خب گفتم يه چيزي گذاشته باشم تا دوستان هم ترغيب بشن.

از اين به بعد سعي مي كنم هر چند روز يك داستان كوتاه بنويسم تا بقيه هم وارد معركه بشن.

براش اسمي هم انتخاب نكردم چيزي پيشنهاد داريد بگيد.
با چيزي كه مي خواستم بنويسم خيلي فرق داره خيلي خلاصه اش كردم مخصوصاً‌ اخرشو.

سر دوستم روي پايم قرار داشت و با چشمان ابيش مرا نظاره مي كرد و من با با ناباوري به صورت بي جانش خيره شده بودم.
به ارامي دستم را در ميان موهاي مجعد سياهش فرو بردم ، لخته هاي خون مانع حركت راحت انگشتانم ميشد، لحظه اي به فكر فرو رفتم، چه شد كه به اينجا رسيديم؟
در شهرما چندين پاساژ بزرگ وجود داشت و در يكي از اين پاساژ ها يك شهر بازي مسقف چند طبقه ساخته بودن،‌من و جاسم پول تو جيبي يك ماه خود را جمع مي كرديم و چند ساعتي در ماه در ميان لوازم بازي اين شهربازي به بازي و شادي مي پرداختيم اما اين شروع داستان من نيست.
نه، همه چيز از يك پيشنهاد بچگانه از سمت من شروع شد، چرا مخفي نشيم و شب هرچقدر دوست داريم بازي كنيم؟ جاسم اولش مخالف بود اما اصرارهاي من و توجيه هايي كه داشتم اونم قانع كرد براي همين قرار گذاشتيم شب 13 شهريور ماه نقشه را اجرايي كنيم و اينكار هم كرديم.
سخت بود،‌باور كنيد خيلي سخت بود كه از چشم نگهبانها كه يكشون پدر خودم بود مخفي بشي ، من توي دستشويي و جاسم توي سينما مخفي شد ، اخرش موفق شديم يكي دو ساعت اول همه چيز عالي بود، رايگان بدون هيچ مشكلي با هر وسيله اي كه دوست داشتيم كار مي كرديم.
درسته تاريك بود اما ميشد وسايل را زير نور كم دستگاه ها پيدا كرد،‌ همه چيز خوب بود تا اينكه يه صدا امد.
همانطور كه گفتم شهربازي چند طبقه بود و هر طبقه جداگانه با نرده قفل ميشد و صدا هم مربوط به باز شدن در طبقه ما بود.
با شنيدن صدا خشكمون زد و سريع مخفي شديم و به محل صدا چشم دوختيم،‌پدرم بود،‌ دوست زخميش را حمل مي كرد.
دليل زخمي شدن و اضزراب پدرم را نمي دانستم البته تا يك دقيقه بعد كه افرادي محكم به نرده مي كوبيدن، پدرم به سرعت برگشت و نور چراغ قوه را به در انداخت، يك عده با صورت خوبي و دستان اويزان در را مي كشيدن، جاسم يك دفعه داد كشيد!
- زامبي؟؟؟؟؟؟
مي خواستم بخندم اما راست مي گفت،‌از دهان هاي پاره ، چشم هاي بيرون زده و دست هاي قطع شده ميشد گفت همه انها مردن!
فرياد جاسم ما رو لو داد، پدرم بي درنگ باطومش را بيرون كشيد و نور چراغ را روي صورت رنگ پريده دوستم گرفت.
با ديدن وضعيت به ارامي از مخفي گاهم بيرون خزيدم و گفتم : پدر ماييم!
پدرم نور جراغو جابجا كرد و به صورت من انداخت، نور باعث سرگيجه ام شد براي همين ‌فوري چشمم را بستم .
- اينجا چه غلطي مي كنيد؟
مي خواستم توضيح بدم اما پدرم دستشو بالا اورد و ادامه داد : خداروشكر فكر مي كردم شما هم مثل انها شديد!
نگاهم را به نرده ها دوختم، چيزي نمي ديدم اما صداشون را ميشنديم، صدايي شبيه به هيس هيس كردن.
اب دهانم را فرو بردم ،‌ پاهام بي اختيار ميلرزيد و دانه هاي عرقي كه وارد دهنم ميشدن را حس مي كردم.
به نظرتون ما جامون امن بود؟ نه، دوست پدرم زخمي شده بود و يك دفعه وحشي شد و به من حمله كرد، جاسم خواست كه منو نجات بده اما بدنش توسط اون دريده شد!
اخرش پدرم با باطوم انقدر توي سر همكارش زد كه مغزش بيرون ريخت .
سر جاسم را روي پام قرار دادم، رودهه هاي بيرون زده بود،‌صداي كوبيدن به نرده ها زياد شده بود انگار تمام جمعيت شهر براي خوردن ما دست به يكي كرده بودن.
و ناگهان صداي شكستن نرده بلند شد و اين پايان زندگي ما بود.
***
ا.افكاري


   
sossoheil82, lordfire910, Snap and 2 people reacted
نقل‌قول
اشتراک: