ابرها فریاد می کشیدند، گویی آسمان نیز خشمش را می دید؛ وحشیانه گل را لگدکوب می کرد و در تاریکی شب به سمت قله پیش می رفت. برای دیدن مسیر نیاز به اجرای هیچ طلسمی نداشت، او این مسیر را هزاران بار طی کرده بود و تمام چاله ها و درختانش را مثل کف دستش می شناخت.
باد گستاخانه در میان درختان بلند و پیر می وزید و به موهای سیاه و لباس های پاره و خیسش تازیانه می زد ولی خیسی لباس هایش بخاطر باران نبود، دلیلش چیزی وحشتناکتر از این طوفان خشمگین بود.
نور آذرخش ها زخم های کهنه ی صورت و بدنش را آشکار می کرد، زخمهایی که اکنون عضو جدیدی در میان خود داشتند؛ زخم عمیقی در پشتش، زخم خنجر سردی که اکنون در دستش بود. در نور آذرخش چیز دیگری نیز به جز خشم می شد در چشمان سبزش دید؛ غم عمیقی در وجودش بود.
با خود می اندیشید که چه چیزی باعث شده است که آنها این کار را با او کنند او هرگز از پشت خنجر زدن را به آنها نیاموخته بود، او هرگز به آنها بدی نکرده بود. دیگر اهمیتی نداشت، آنها تاوان کارشان را خواهند داد، آنها مزه خشمش را خواهند چشید.
با هر قدم خشمش بیشتر می شد تا اینکه بالاخره به بالای آبشار رسید. رودخانهای که آبشار را می ساخت درحال طغیان بود و تنه درخت بزرگی که نقش پل را بازی میکرد درحال غرق شدن بود.
او به سمت پل رفت و ایستاد؛ اینجا همانجایی بود که صبح آن روز شاگردانش به او خنجر زده بودند و او را به درون رودخانه انداخته بودند. او آنها را از فلاکت و بدبختی و گدایی در شهرها نجات داده بود و آنها را آموزش داده بود تا بتوانند برای هدفی والاتر زندگی کنند. آنها با هم خندیده بودند، کشته بودند، اشک ریخته بودند؛ اما افسوس...
از پل گذشت و بر سطح سنگی آن طرف رودخانه قدم گذاشت. او می توانست صدای خنده هایشان را از میان صدای باران بشنود. به طرف غار حرکت کرد و تردید کرد؛ شاید او باید فرصت دیگری به آنها دهد، شاید آنها از کارشان پشیمان شده باشند و از او بخواهند که آنها را ببخشد، شاید اینها همهاش فقط شوخی باشند.
صدایشان را شنید:
-اون پیرمرد رو دیدین که چطور تو رودخونه دست و پا می زد؟ دیگه قرار نیست مزاحممون بشه
بلند خندیدند. او تورج بود.
-حالا دیگه فقط خودمونیم
صدای بهمن را شنید:
-اگه زنده مونده باشه چی
-اون نمیتونه حریف ما چهارتا بشه، اگه زنده باشه باز هم هون بلا رو سرش میاریم دوست دارم دوباره تقلا کردنش رو تو رودخونه ببینم
دوباره خندیدند.
خشمش فوران کرد؛ دیگر دلیلی برای ترحم نداشت. صدای سوت زدن کسی را شنید که از غار بیرون می آمد. طلسم سکوت را روی خود اجرا کرد و سریعا به درون سایه ها خزید و پشت بوته ای پنهان شد. وقتی از غار بیرون آمد چهره اش را تشخیص داد. آن موهای کوتاه حنایی، صورت گرد و تهریش کامل نشده متعلق به رامبد بود. او رامبد را دید که به سمت رودخانه حرکت می کرد؛ در سکوت کامل به سمتش دوید و با چند قدم به پشت سر رامبد که حالا لبه رودخانه ایستاده بود رسید، با دست چپش جلوی دهانش را گرفت، خنجر را پشت گردنش فرو کرد و بدن بی جانش درون رودخانه رها شد.
به سمت غار حرکت کرد و داخل شد. در سایه مشعل ها حرکت کرد و پشت بشکه هایی که درقفسه چیده شده بودند پنهان شد.
غار فضای بزرگی داشت در یک طرف بشکه ها و آذوقه و طرف دیگر قفسه های کتاب و یک میز و چند صندلی قرار داشتند. او توانست تورج و بهمن را ببیند که روی صندلی ها نشسته بودند و می نوشیدند. او حدس زد نفر سوم کجاست.
او از قسمت در مانندی در کنار گونی های آذوقه گذشت و وارد فضای کوچکتری از غار شد که از آن بعنوان اتاق خواب استفاده می کردند. او توانست سورن را ببیند که روی یکی از تختها خوابیده است
به طرفش حرکت کرد؛ به ریش و موی سیاه و بی حالتش نگاه کرد، چشمانش بسته بودند اما او می دانست که آنها هم سیاه اند. او بالشی برداشت و آن را روی صورت سورن قرار داد و خنجر را بی هیچ احساسی درون قلبش فرو کرد. فریاد خفه ای کشید و بدنش آرام شد.
به بخش قبلی غار برگشت ولی توانست فقط یک نفر را بیابد که روی صندلی نشسته و پشتش به او بود. موهای طلایی رنگش در نور مشعل ها می درخشید ولی او نمی توانست چشمان آبی اش را ببیند؛ او بهمن بود. به پشت سرش خزید؛ دست راستش را روی دهانش و دست دیگرش را پشت سرش گذاشت، سرش را چرخاند و گردنش را شکست. سرش را آرام روی شانه اش قرار داد.
به سمت دیگر میز رفت و ایستاد و درون غار را کاوید اما کسی را ندید. ناگهان جنبشی از پشت سرش احساس کرد؛ خنجری که درون میز فرو رفته بود را بیرون کشید، چرخید و آن را پرتاب کرد
-نه....
فریاد تورج با نشستن خنجر به قبلش خاموش شد و پژواک صدایش فضای غار را در بر گرفت. تورج روی زانوهایش فرود آمد، موهای سیاهش خیس شده بود و به صورتش چسبیده بود. مدتی با چشمان قهوهایش به او خیره ماند و بعد افتادناگهان خندهای فضای غار را پر کرد؛ خندهای چنان شیطانی که حتی خود شیطان را هم به لرزه می انداخت. ترس وجودش را فرا گرفت؛ او این صدا را می شناخت. آذرخشی زد و سایه بلندی روی او افتاد؛ او به ورودی غار نگاه کرد و پیکری سیاه در زمینه سفید نور آذرخش دید.
-آفرین بهرام گَرزات بزرگ؛ هنوز هم تحسین برانگیزی
-شغاد
او موهای کاملا سفید، صورت لاغر و کشیده، لباسهای سیاه و چشمان خاکستری اش را دید. اما او پیر نبود و به طرز آزار دهنده ای جوان بود. از آخرین باری که او را دیده بود هیچ تغییری نکرده بود البته به جز موهای سفیدش که آن زمان کاملا سیاه بود. ولی محال بود اشتباه کند او شغاد بود.
بهرام با شگفتی پرسید: تو چطور...
-من چطور چی؟ چطور اینجام؟ وقتی که من رو توی اون چاه تاریک زندانی کردی باید میدونستی که من از تاریکی تغذیه می کنم.
شغاد به طرف جنازه تورج حرکت کرد و ایستاد. با افسوس سرش را تکان داد و گفت: پسر قوی ای بود، یه کم طول کشید تا بتونم کنترل ذهنش رو به دست بیارم.
بهرام با عصبانیت فریاد زد: منظورت چیه؟
شغاد به بهرام نگاه کرد و نیشخندی زد.
-هنوز متوجه نشدی؟ من اونا رو مجبور کردم که تو رو رودخونه بیندازن ولی می تونستم کاری کنم که تو بمیری اما نتونستم خودم رو از دیدن چنین نمایشی محروم کنم البته تو همیشه احمقتر از اونی بودی که متوجه شی
حرفهای شغاد مثل تیری به قلب بهرام می نشست.
-تو چیکار کردی
-من فقط لطفتو جبران کردم، ولی این فقط بخشی از کاریه که تو با من کردی
به طرف ورودی غار حرکت کرد و برگشت.
-به زودی بهرام گرزات؛ به زودی همدیگه رو خواهیم دید تا اون موقع من تو رو با غصه هات تنها میگذارم
بیرون رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. بهرام بیرون دوید اما هیچکس آنجا نبود. قبلش می سوخت و نمی توانست باور کند که در چه حقه کثیفی افتاده و دستانش به خون دوستانش آلوده شده است. او به لبه آبشار رفت، به آسمان نگاه کرد، روی زانوهایش افتاد و چنان فریادی کشید که حتی صدای آذرخش نیز در آن گم شد.
این اولین داستان منه پس اگه مشکلی داره به بزرگواری خودتون ببخشید و منتظر نظراتتون هستم.ابرها فریاد می کشیدند، گویی آسمان نیز خشمش را می دید؛ وحشیانه گل را لگدکوب می کرد و در تاریکی شب به سمت قله پیش می رفت. برای دیدن مسیر نیاز به اجرای هیچ طلسمی نداشت، او این مسیر را هزاران بار طی کرده بود و تمام چاله ها و درختانش را مثل کف دستش می شناخت.
باد گستاخانه در میان درختان بلند و پیر می وزید و به موهای سیاه و لباس های پاره و خیسش تازیانه می زد ولی خیسی لباس هایش بخاطر باران نبود، دلیلش چیزی وحشتناکتر از این طوفان خشمگین بود.
نور آذرخش ها زخم های کهنه ی صورت و بدنش را آشکار می کرد، زخمهایی که اکنون عضو جدیدی در میان خود داشتند؛ زخم عمیقی در پشتش، زخم خنجر سردی که اکنون در دستش بود. در نور آذرخش چیز دیگری نیز به جز خشم می شد در چشمان سبزش دید؛ غم عمیقی در وجودش بود.
با خود می اندیشید که چه چیزی باعث شده است که آنها این کار را با او کنند او هرگز از پشت خنجر زدن را به آنها نیاموخته بود، او هرگز به آنها بدی نکرده بود. دیگر اهمیتی نداشت، آنها تاوان کارشان را خواهند داد، آنها مزه خشمش را خواهند چشید.
با هر قدم خشمش بیشتر می شد تا اینکه بالاخره به بالای آبشار رسید. رودخانهای که آبشار را می ساخت درحال طغیان بود و تنه درخت بزرگی که نقش پل را بازی میکرد درحال غرق شدن بود.
او به سمت پل رفت و ایستاد؛ اینجا همانجایی بود که صبح آن روز شاگردانش به او خنجر زده بودند و او را به درون رودخانه انداخته بودند. او آنها را از فلاکت و بدبختی و گدایی در شهرها نجات داده بود و آنها را آموزش داده بود تا بتوانند برای هدفی والاتر زندگی کنند. آنها با هم خندیده بودند، کشته بودند، اشک ریخته بودند؛ اما افسوس...
از پل گذشت و بر سطح سنگی آن طرف رودخانه قدم گذاشت. او می توانست صدای خنده هایشان را از میان صدای باران بشنود. به طرف غار حرکت کرد و تردید کرد؛ شاید او باید فرصت دیگری به آنها دهد، شاید آنها از کارشان پشیمان شده باشند و از او بخواهند که آنها را ببخشد، شاید اینها همهاش فقط شوخی باشند.
صدایشان را شنید:
-اون پیرمرد رو دیدین که چطور تو رودخونه دست و پا می زد؟ دیگه قرار نیست مزاحممون بشه
بلند خندیدند. او تورج بود.
-حالا دیگه فقط خودمونیم
صدای بهمن را شنید:
-اگه زنده مونده باشه چی
-اون نمیتونه حریف ما چهارتا بشه، اگه زنده باشه باز هم هون بلا رو سرش میاریم دوست دارم دوباره تقلا کردنش رو تو رودخونه ببینم
دوباره خندیدند.
خشمش فوران کرد؛ دیگر دلیلی برای ترحم نداشت. صدای سوت زدن کسی را شنید که از غار بیرون می آمد. طلسم سکوت را روی خود اجرا کرد و سریعا به درون سایه ها خزید و پشت بوته ای پنهان شد. وقتی از غار بیرون آمد چهره اش را تشخیص داد. آن موهای کوتاه حنایی، صورت گرد و تهریش کامل نشده متعلق به رامبد بود. او رامبد را دید که به سمت رودخانه حرکت می کرد؛ در سکوت کامل به سمتش دوید و با چند قدم به پشت سر رامبد که حالا لبه رودخانه ایستاده بود رسید، با دست چپش جلوی دهانش را گرفت، خنجر را پشت گردنش فرو کرد و بدن بی جانش درون رودخانه رها شد.
به سمت غار حرکت کرد و داخل شد. در سایه مشعل ها حرکت کرد و پشت بشکه هایی که درقفسه چیده شده بودند پنهان شد.
غار فضای بزرگی داشت در یک طرف بشکه ها و آذوقه و طرف دیگر قفسه های کتاب و یک میز و چند صندلی قرار داشتند. او توانست تورج و بهمن را ببیند که روی صندلی ها نشسته بودند و می نوشیدند. او حدس زد نفر سوم کجاست.
او از قسمت در مانندی در کنار گونی های آذوقه گذشت و وارد فضای کوچکتری از غار شد که از آن بعنوان اتاق خواب استفاده می کردند. او توانست سورن را ببیند که روی یکی از تختها خوابیده است
به طرفش حرکت کرد؛ به ریش و موی سیاه و بی حالتش نگاه کرد، چشمانش بسته بودند اما او می دانست که آنها هم سیاه اند. او بالشی برداشت و آن را روی صورت سورن قرار داد و خنجر را بی هیچ احساسی درون قلبش فرو کرد. فریاد خفه ای کشید و بدنش آرام شد.
به بخش قبلی غار برگشت ولی توانست فقط یک نفر را بیابد که روی صندلی نشسته و پشتش به او بود. موهای طلایی رنگش در نور مشعل ها می درخشید ولی او نمی توانست چشمان آبی اش را ببیند؛ او بهمن بود. به پشت سرش خزید؛ دست راستش را روی دهانش و دست دیگرش را پشت سرش گذاشت، سرش را چرخاند و گردنش را شکست. سرش را آرام روی شانه اش قرار داد.
به سمت دیگر میز رفت و ایستاد و درون غار را کاوید اما کسی را ندید. ناگهان جنبشی از پشت سرش احساس کرد؛ خنجری که درون میز فرو رفته بود را بیرون کشید، چرخید و آن را پرتاب کرد
-نه....
فریاد تورج با نشستن خنجر به قبلش خاموش شد و پژواک صدایش فضای غار را در بر گرفت. تورج روی زانوهایش فرود آمد، موهای سیاهش خیس شده بود و به صورتش چسبیده بود. مدتی با چشمان قهوهایش به او خیره ماند و بعد افتادناگهان خندهای فضای غار را پر کرد؛ خندهای چنان شیطانی که حتی خود شیطان را هم به لرزه می انداخت. ترس وجودش را فرا گرفت؛ او این صدا را می شناخت. آذرخشی زد و سایه بلندی روی او افتاد؛ او به ورودی غار نگاه کرد و پیکری سیاه در زمینه سفید نور آذرخش دید.
-آفرین بهرام گَرزات بزرگ؛ هنوز هم تحسین برانگیزی
-شغاد
او موهای کاملا سفید، صورت لاغر و کشیده، لباسهای سیاه و چشمان خاکستری اش را دید. اما او پیر نبود و به طرز آزار دهنده ای جوان بود. از آخرین باری که او را دیده بود هیچ تغییری نکرده بود البته به جز موهای سفیدش که آن زمان کاملا سیاه بود. ولی محال بود اشتباه کند او شغاد بود.
بهرام با شگفتی پرسید: تو چطور...
-من چطور چی؟ چطور اینجام؟ وقتی که من رو توی اون چاه تاریک زندانی کردی باید میدونستی که من از تاریکی تغذیه می کنم.
شغاد به طرف جنازه تورج حرکت کرد و ایستاد. با افسوس سرش را تکان داد و گفت: پسر قوی ای بود، یه کم طول کشید تا بتونم کنترل ذهنش رو به دست بیارم.
بهرام با عصبانیت فریاد زد: منظورت چیه؟
شغاد به بهرام نگاه کرد و نیشخندی زد.
-هنوز متوجه نشدی؟ من اونا رو مجبور کردم که تو رو رودخونه بیندازن ولی می تونستم کاری کنم که تو بمیری اما نتونستم خودم رو از دیدن چنین نمایشی محروم کنم البته تو همیشه احمقتر از اونی بودی که متوجه شی
حرفهای شغاد مثل تیری به قلب بهرام می نشست.
-تو چیکار کردی
-من فقط لطفتو جبران کردم، ولی این فقط بخشی از کاریه که تو با من کردی
به طرف ورودی غار حرکت کرد و برگشت.
-به زودی بهرام گرزات؛ به زودی همدیگه رو خواهیم دید تا اون موقع من تو رو با غصه هات تنها میگذارم
بیرون رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. بهرام بیرون دوید اما هیچکس آنجا نبود. قبلش می سوخت و نمی توانست باور کند که در چه حقه کثیفی افتاده و دستانش به خون دوستانش آلوده شده است. او به لبه آبشار رفت، به آسمان نگاه کرد، روی زانوهایش افتاد و چنان فریادی کشید که حتی صدای آذرخش نیز در آن گم شد.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده گرامی، بابت به اشتراک گذاشتن اولین نوشتتون بهتون تبریک میگم و اما داستان...
خب، برای اولین بار خیلی خوب بود ولی بخش هایی هم بود که میشد با رعایت کردنشون داستان رو بهتر و قویتر کرد، این صرفا نظر بنده است ولی داستان به شدت سریع جلو رفت و نمیذاشت تا با کاراکترها خو بگیریم، چیز دیگهای هم که به نظرم رسید این بود که داستان بیشتر شبیه به خلاصه یه داستان بلند بود که بخش های زیادی ازش حذف شده بود و نیاز داشت تا برای شناختن افرادی مثل رامبد و بقیه شاگرهای این شخص داستان شاخ و برگ داشته باشه تا زمانی که این اتفاق رخ میده توی خواننده تاثیر بیشتری بذاره...
در مورد توصیفات، به اندازه بود و به جا استفاده شده بود اما چیزی که یه مقدار از هیجان کم کرده بود و تو ذوق میزد بخش درگیری بود، زیادی دقیق بود در صورتی که نیازی بهش نبود البته از نظر من و شما میتونید سبک خودتون رو داشته باشید و به هر روشی خواستید عمل کنید ولی به نظرم توصیف دقیق حرکات نه چندان پیچیده از میزان هیجان کم میکنه و میشه این به جای این بخش به توصیف ری اکشن های بقیه و توصیف مکان مبارزه پرداخت...
باز هم خدمت شما خسته نباشید عرض میکنم و امیدوارم که با قدرت بیشتری به نوشتن ادامه بدید، امیدوارم نظراتم مفید و به جا بوده باشن ولی چیزی که هست اینه که صرفا نظر بنده هستن و شما میتونید به راحتی نادیدهشون بگیرید ولی امیدوارم مقداری بهتون کمک و انگیزه داده باشه تا ادامه بدید و بهتر بنویسید.
موفق باشید
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده گرامی، بابت به اشتراک گذاشتن اولین نوشتتون بهتون تبریک میگم و اما داستان...
خب، برای اولین بار خیلی خوب بود ولی بخش هایی هم بود که میشد با رعایت کردنشون داستان رو بهتر و قویتر کرد، این صرفا نظر بنده است ولی داستان به شدت سریع جلو رفت و نمیذاشت تا با کاراکترها خو بگیریم، چیز دیگهای هم که به نظرم رسید این بود که داستان بیشتر شبیه به خلاصه یه داستان بلند بود که بخش های زیادی ازش حذف شده بود و نیاز داشت تا برای شناختن افرادی مثل رامبد و بقیه شاگرهای این شخص داستان شاخ و برگ داشته باشه تا زمانی که این اتفاق رخ میده توی خواننده تاثیر بیشتری بذاره...
در مورد توصیفات، به اندازه بود و به جا استفاده شده بود اما چیزی که یه مقدار از هیجان کم کرده بود و تو ذوق میزد بخش درگیری بود، زیادی دقیق بود در صورتی که نیازی بهش نبود البته از نظر من و شما میتونید سبک خودتون رو داشته باشید و به هر روشی خواستید عمل کنید ولی به نظرم توصیف دقیق حرکات نه چندان پیچیده از میزان هیجان کم میکنه و میشه این به جای این بخش به توصیف ری اکشن های بقیه و توصیف مکان مبارزه پرداخت...
باز هم خدمت شما خسته نباشید عرض میکنم و امیدوارم که با قدرت بیشتری به نوشتن ادامه بدید، امیدوارم نظراتم مفید و به جا بوده باشن ولی چیزی که هست اینه که صرفا نظر بنده هستن و شما میتونید به راحتی نادیدهشون بگیرید ولی امیدوارم مقداری بهتون کمک و انگیزه داده باشه تا ادامه بدید و بهتر بنویسید.
موفق باشید
سلام خیلی ممنون که وقت گذاشتید و داستان رو خوندید و به خاطر نقد هم ممنونم حتما ازش استفاده می کنم.
خیلی خوب بود برای اولین نوشته ، اگر یکم روش کار کنی حتی میتونی یه داستان بلند بنویسی .
***************
نویسنده: @Spand_Mastar@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
این نقد کمی زودتر از موعد منتشر شده که این هم لینک پستشه: نقد مسعود برای داستان کوتاه فریاد
@sirena@
شاید اگه به عنوان یه قسمت از داستان درنظر بگیریم بد نباشه اما به عنوان یه داستان کوتاه حس میکنم جذابیت کمتری داره .شخصیتامون دقیقا چیزی بین سیاه سفید چشمک میزنن نمیشه تشخیصشون داد کدوم خوبه کدوم بده،فک میکنم اول داستان کوتاهتو خوب شرو کردی و به عنوان یه خواننده تمایل به خوندنش پیدا کردم ولی میانه ی داستانت جذابیتش به شدت کم میشه .اون کشتنا هیچ هیجانی به من نمیده و هیچ حسی .حداقل به من که هیچ دیدی نمیده.
و ته داستانت ما با یه کینه ی دوبل طرفیم که خیلی گیج کنندست .شخصیت اولمون بدی کرده حالا بدی دیده؟یا بدی رو به زندان انداخته حالا اومده بیرون اومده ایجاد کینه کرده پس شخصیت اولمون یه ضعف کور کننده درمورد قضاوت اشتباه داره!البته که شغاد تو ادبیات داستانی ما عموما شخصیت منفی زیر آب زن و مزخرفیه.حالا شما رو نمیدونم با چه دیدی از اسامی استفاده کردید. من خودم به عنوان یه نویسنده عموما اسم برام یه جور نماده و به شکلی شخصیت ،شخصیتامو باهاش معرفی میکنم.
نکته ی دیگه ایم که هست .شخصیت اول بدون هیچ حس دلسوزی و ناراحتی ادمایی که تربیت کرده رو میکشه ،بدون هیچ حس ناراحتی و غم از تربیت اشتباهشون .بنظرم خیلی تو ذوق میزد
در آخر فک میکنم این نوشته بدنه ی داستان کوتاه نداره.شاید با شکل دیگه ای نوشتن میتونست داستان کوتاه باشه
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.
خسته نباشی، داستانت قشنگ بود. ولی یکم با ادمای داستان خو نگرفتم، یه جاهایی حتی نتونستم فضا سازی ذهنی کنم.. یکم سعی کن لعابشو زیاد کنی، اما نکته مثبت داشت. و اونم داستان بود و این که براش وقت صرف کردی.. موفق باشی...