Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

صندلی...

7 ارسال‌
4 کاربران
11 Reactions
2,919 نمایش‌
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

صندلی...
تیرک محکم چوبیِ زمین که سقف آسمان نگاه داشته بود به ریسمان زندگی مزین شد...
شخصی قسمتی از ریسمان را به تیرک بست و بخشی از آن را به دور گردنمان پیچید...
صندلی با پایه‌های لق و ترک خورده به زیر پایمان قرار داد و به حال خود رهایمان کرد...
پاهایمان به روی صندلی میرقصید و قلب‌هایمان با آوای غژغژ صندلی همگام می‌شد و می‌تپید، آن زمان که زندگیمان با آوای گوشخراش صندلی ضرب گرفته بود و با صدای غژغژش خو گرفته بود، آن زمان... آن زمان که زندگی با شور و اشتیاق می‌نواخت و خوبی‌ها و زیبایی‌های خود را بر ما تصویر می‌نمود...
آن زمان که ما غرقه در دیدن و نواختنِ نوازنده زبردست و زبده، زندگی شده بودیم، آن زمان بود که آنچه که خواننده می‌خواند در پس زمینه موسیقی زندگیمان محو شد، آن زمان... آری آن زمان که صندلی نوید می‌داد و ما به گوش نمی‌شنیدیم و او می‌خواند و می‌خواند ‌و می‌خواند:
- می‌شکنم، می‌شکنم، می‌شکنم....
زیر رقص پاهایت می‌شکنم....
زیر وزن سنگینت می‌شکنم....
زیر بار گناهانت می‌شکنم....
زیر سخنان شرمگینانه‌ات می‌شکنم....
زیر عقاید کفرآمیزت می‌شکنم....
می‌شکنم، می‌شکنم، می‌شکنم....
زیر بار زندگیت با صدای مرگ می‌شکنم....
می‌شکنم زیر بار هر آنچه هستی....
می‌شکنم، می‌شکنم، می‌شکنم....
آری، چنین می‌خواند و ما نمیشنیدیم...
می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند و ما پای می‌کوبیدیم و می‌کوبیدیم و می‌کوبیدیم، شعر می‌خواندیم و از زیبایی‌های زندگی ترانه‌سرایی می‌کردیم، از آرزو‌هایمان آواز می‌خواندیم، می‌خواندیم و می‌خواندیم‌ و می‌خواندیم... به روی صندلی می‌کوبیدیم و می‌خواندیم...
اما... اما شکست... صندلی شکست... زیر بار هر آنچه که بودیم شکست...
آن زمان بود که دست‌هایمان را نه از برای بلند کردن پیاله شراب بلکه برای چنگ زندن به ریسمان زندگی بالا بردیم، آن زمان بود که پاهایمان در هوا می‌رقصیدند و می‌لرزیدند و این تنها نشانه زنده بودنمان بود، آن زمان بود که تنها نشانه زندگیمان مرگمان بود...
آه... چرا کسی در این ظلمت مرگ نیست... چشمانم دارند سیاهی می‌روند پس او کجاست؟
آن کسی را می‌گویم که طناب به دور گردنمان بست و ما را بدین زندگی مجبور ساخت...
پس کجا غیبش زده... چه کسی حاضر است پاهایم را بکشد و صدای مهره‌های شکسته گردنم را به جان بخرد و بار مرا نیز به دوش بکشد... آه، آن کسی که مرا به این تیرک بست به کجا سفر کرده که حال قادر به گرفتن پاهایم و تکیه‌گاه آنان شدن نیست... آه، چرا حواسش نبود تا قبل از رفتنش گره‌های لعنتی این طناب را باز کند... مگر نمی‌داند که طنابی که بسته سفت است و بسیار محکم...
آه این طناب دارد خفه‌ام می‌کند، دارد همه‌مان را خفه می‌کند و هر آنچه که برایمان جای می‌گذارد کبودی است و مهره‌های شکسته...
به راستی این تمام آن چیزی است که نشان از آن دارد که ما زمانی زیسته‌ایم، صداهایی خفه شده و فریادهایی که نتوانستند راهی برای خروج از مهره‌های شکسته گردن پیدا کنند... مشتی کبودی به دور گردنمان...
آه... آن کس که چنین طنابی را به دور گردنمان بست کجاست؟ چرا ما را در درون اتاقک گوشتی قلبمان تنها گذاشته؟
آه، نکند آن زمان که پای‌ می‌کوبیدیم و آواز آزادی سر می‌دادیم درب را باز کرده و از اینجا رخت بسته، یا شاید آن زمان فرصت خروج یافت که صندلیمان زیر وزنمان خرد شد.... هر چه نباشد آن زمان که شکست تنها چیزی که به گوش می‌شنیدیم طنین شکستن پایه‌هایش بود، شاید آن زمان بود که مهلت یافته بود تا از دیدگان ما پنهان شود... شاید... شاید از همان اول اینجا نبود... نکند این خودمان بودیم که چنین طنابی را به دور گردنمان بستیم... آه... آن زمان بود که...
آن زمان بود که شکست... صندلی را می‌گویم... شاید هم مهره‌های گردنم را... اما صندلی نیز شکست... شکست و شکست و شکست... صندلی شکست...


   
نقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Prominent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 391
 

مثل همیشه عالی !
چه جمله بندی ..چه معنی ..ادم رو تحت تاثیر قرار میده !
تبریک میگم ..به خاطر خط زیبات ! :41:
یکی مثل شما و اقای sadra90 که انقد قلمتون خوبه باید بیشتر از اینا داستان یا حتی یه رمان بنویسید ! به امید داستانای بیشتر !


   
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

ساحره;39225:
مثل همیشه عالی !
چه جمله بندی ..چه معنی ..ادم رو تحت تاثیر قرار میده !
تبریک میگم ..به خاطر خط زیبات ! :41:
یکی مثل شما و اقای sadra90 که انقد قلمتون خوبه باید بیشتر از اینا داستان یا حتی یه رمان بنویسید ! به امید داستانای بیشتر !

نظر لطفتونه، خوشحالم که وقت گذاشتید و نظر دادید.
ایشاالله که بهترم بشه با انتقاد شما دوستان.


   
Atish pare reacted
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 270
 

خیلی خوب بود. :41:
آدمو تحت تاثیر قرار میده واقعا. حیفه٬ بیشتر داستان بزارید.


   
Atish pare reacted
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

z.p.a.s;39236:
خیلی خوب بود. :41:
آدمو تحت تاثیر قرار میده واقعا. حیفه٬ بیشتر داستان بزارید.

ممنون از اینکه خوندید و نظر دادید.
نظر لطفتونه و سعی میکنم اگه چیزی نوشتم که ارزش گذاشتن انجا رو داشته باشه اینکار رو بکنم.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

به نظرم شما بهتره رو مجومعه داستانک و داستان کوتاه کار کنین. چون هم استعدادتون توش خوبه هم اینکه برعکس من که اصن تو خلاصه نویسی و عمیق نویسی خوب نیستم، میتونین عمق ببخشید به همه چیز
خیلی خوب بود. ایکاش آخرش بگین چی بهتون الهام داد که دربارش بنویسید.


   
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

helen praspro;39258:
به نظرم شما بهتره رو مجومعه داستانک و داستان کوتاه کار کنین. چون هم استعدادتون توش خوبه هم اینکه برعکس من که اصن تو خلاصه نویسی و عمیق نویسی خوب نیستم، میتونین عمق ببخشید به همه چیز
خیلی خوب بود. ایکاش آخرش بگین چی بهتون الهام داد که دربارش بنویسید.

خیلی ممنون از اینکه خوندید و نظر دادید.
در مورد مجموعه‎ی داستان کوتاه فکر بدی نیست ولی همه‎ی این نوشته‎ها میشه گفت یه جور تمرینه برای نوشتن داستانهایی بلند و خوب که هنوز خیلی مونده بهش برسم.
در مورد چیزی که باعث الهام بخشیش شد، خب حقیقتش نمیدونم... بیشتر چیزهایی که مینویسم از فکرم میان همین و البته از گپ و گفتهایی که با بعضی دوستان دارم.
بازم تشکر بابت اینککه وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: