-بیدار شو...
-زودباش بلند شو...
این صداها تو گوشم می پیچید شبیه صدای مادرم بود .
که یک دفعه ازخواب بیدار شدم و حاج و واج دنبال صدا گشتم چیزی نتونستم ببینم.
هوا گرگ و میش بود.
نگاهی به ساعت بالا سرم انداختم. پنج صبح بود.
فکر کردم دارم خواب میبینم دراز کشیدم و چشمام رو بستم اما اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم.
کلافه و سرگردون بلندشدم و رفتم سمت پنجره اتاقم تا کمی نفس بکشم.پنجره رو بازکردم و به ماه درخشان خیره شدم که کامل تو قاب پنجره اتاقم بود و داشت به من لبخند میزد.
وقتی به ماه خیره شده بودم احساس سبکی خاصی کردم.سبک بودم خیلی سبک انگار روحم آزاد شده.
احساس میکردم میتونم پروازکنم و به سمت ماه برم.احساس میکردم ماه داره صدام میکنه.
چشمام رو بستم و تمرکز کردم. بعد از چند ثانیه تنها چیزی که احساس میکردم باد شدیدی بود که به صورتم میخورد و سوزشی بر قلب ضعیفم .
چشمام رو باز کردم و چهره ی سوخته ی یک زن رو درون پنجره دیدم خیلی ترسیدم و سریع برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم اما چیزی پشت سرم نبود .
خودم بودم و خودم...
صدای جیر جیر در کمد قدیمی که در گوشه ی اتاقم بود بلند شد . قلبم داشت از جا در می آمد عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود . ساعت رو میزیم ثابت شده بود .
قدم های ارامی به طرف کمد برداشتم و با چشمانی از حدقه بیرون زده در کمد رو نگاه میکردم که چطوری باز شده بود؟
دوباره صدا مادرم بلند شد ...
-بیا اینجا دخترم ...
-بیا صورت زیبای من را ببین ، ببین چقدر زیبا هستش ...
یک دفعه ای دوباره چهره ی ترسناک آن زن روی آیینه در کمد نمایان شد که داشت در آتش می سوخت .
خیلی ترسیده بودم دستم رو روی قلبم گذاشتم ، ضربان ناهماهنگ قلبم به ترسم رو زیاد میکرد.
لیوانی که آب داشت رو از روی میز چوبی ام برداشتم و با شدت تمام به طرف کمد پرت کردم ، لیوان تا به آیینه کمد خورد متلاشی شد .
دوباره صدای ترسناک بلند شد .
-فکر کردی اینه رو بشکنی میتونی از دست من خلاص بشی دختر هرزه ، با اون پدر عوضیت !
گفتم :
- چی از جون من میخوای من رو ولم کن ...
احساس کردم دستام خیلی سنگین شده نگاه که کردم دیدم دراه به شدت کبود میشه تو آیینه رو میزی رو که نگاه کردم زن لباس مشکی بر تن داشت و داشت به زور به من فشار می آورد ...
همین طور دست هام از شدت درد داشت منفجر می شد . مادرم مانند که شبیه اسکلتی سوخته بود من رو به طرف پشت بوم می کشید و من رو به زور به طرف پشت بوم برد .
هر چی دادو فریاد میزدم هیچکی صدام رو نمیشنید اشک هام میریخت و پام رو به کف چوبی خانه می کشیدم و پدرم رو صدا میکردم ام پدرم در اتاق خودش خواب بود .
وقتی لبه پشت بوم رسیدیم به من گفت :
-من مادرت هستم . پدرت آدم نفهمی هستش اون من رو سوزوند و از همین جا به طرف پایین پرت کرد حالا من می خوام برای انتقام این کار رو با تو بکنم ...
گفتم :
-دروغ میگی مادر من زن خوبی بود چرا باید به این ترسناکی باشه اون الان تو بهشته ؟
زن سوخته گفت :
-اشتباه میکنی دختر ، من به دلیل گناه هایی که قبل از ازدواج با پدرت داشتم به جهنم رانده شدم !
اشکام رو پاک کردم ، آب دماغ و دهنم با هم یکی شده بود و صورت سفیدم سرخ شده و قلبم داشت از جا کنده میشد گفتم :
تو مادر من نیستی !
اون روح من به زور جلو تر برد و به طرف پایین پرت کرد .
در بین زمین آسمون ، فقط ماه درخشان رو نگاه کردم که داشت لبخند میزد و من نیز به او لبخند زدم و چشمام رو بستم .
پایان
یه داستان خوب و خوشگل دیگه از میلاد
خوبیی که دوست داشتم تمرکز داستان فقط بر چیزی که میخواست روایت کند بود.
همچنی روایت سرت زیاد یا کمی نداشت.
کلا داستان از نظر سرعت خیلی خوب بود.
موضوع قشنگی داشت ولی کاش یکم پخته ترش میکردی و بهش پر و بال بیشتری میدادی
توصیفاتت خوب بود ولی میشد یکم مقدارشون بیشتر باشه، چیز زیادی به داستانت اضافه نمیکنه، محیط اطرافتو واضح تر میکنه.
شخصیت ها هم خوب بود
من که لذت بردم
به امید داستان های بهتر
یا علی برادر
یه داستان خوب و خوشگل دیگه از میلاد
خوبیی که دوست داشتم تمرکز داستان فقط بر چیزی که میخواست روایت کند بود.
همچنی روایت سرت زیاد یا کمی نداشت.
کلا داستان از نظر سرعت خیلی خوب بود.
موضوع قشنگی داشت ولی کاش یکم پخته ترش میکردی و بهش پر و بال بیشتری میدادی
توصیفاتت خوب بود ولی میشد یکم مقدارشون بیشتر باشه، چیز زیادی به داستانت اضافه نمیکنه، محیط اطرافتو واضح تر میکنه.
شخصیت ها هم خوب بود
من که لذت بردم
به امید داستان های بهتر
یا علی برادر
ممنون امیر عزیز بابت نقد این داستان یهوووووووویی به ذهنم رسید و همین طوری گذاشتم تو انجمن ...
داستان جالبي بود
ميلاد تو قدرت تخيل بالايي داري و خيلي باحال مينويسي اما يه سري ريزه كاري هست كه زياد بهشون دقت نميكني و اين باعث ميشه كه يكم از قدرت متن كاسته بشه.
با اين حال داستان رو خوندم و لذت بردم فقط حكمت اون لبخند پايانشو نميفهمم.
بيشتر بنويس ميلاد
خب مرسی میلاد واسه این داستان.
خیلی خلاصه بود خیلی میتونست بیشتر بشه
خسته نباشی به شدتتتتتتتتتت:دی
داستان خوبی بود
میلاد تبریک میگم قلمت نسبت به قبل واقعا بهتر شده، از سرعتت کم شده و این چیز خوبیه.
روی توصیفاتت بیشتر کار کن، شخصیت سازیت بد نبود ،روندش خوب بود.
در اخر اگه یه روح سوزان ببینی بعدش اون بندازتت پایین می خندی؟
خودتو جای شخصیت بزار و بعدش بنویسی متوجه ترس و ... خواهی شد و ان را به رشته تحریر در میاری.
موفق باشی