Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مدافع حرم

13 ارسال‌
7 کاربران
25 Reactions
3,114 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

همین طور که داشتم می دویدم و کلاش در دستم بود ، صدای بیسیم بلند شد :
احمد ، محسن ، احمد ، محسن ...

دکمه بیسیم را فشار دادم و گفتم :
احمد جان به گوشم
او گفت :
محسن جان آتیش اینجا سنگین هستش از اونجا چه خبر ؟؟
دوباره دکمه بیسیم را فشار دادم وگفتم :
اینجا خبر خاصی نیست داریم پاک سازی می کنیم ، داریم داخل خونه ها و خرابه ها به دنبالشون می گردیم !
بعد بیسیم را به کمرم بستم و به اطرافم نگاه کردم خاک و دود آسمان را پر کرده بود به طوری که چشمانم را آزار می داد و سنگ ها و آجر ها ریخته شده و خانه های ی که تبدیل به خرابه شده و هوا آن قدر گرم بود که تمام بدنم خیس عرق شده بود ،
من به همراه سه نفر در حال پاک سازی منطقه ای در حلب بودیم . چهار نفر از یارانم را از دست داده و حدود پنجاه نفر از آنها را به هلاکت رساند بودم .
منطقه آن قدر آرام بود که انگار صد سال است که در آنجا کسی زندگی نمی کند . همین طور با پوتین هایم از روی وسایل مردم رد می شدم تشک ها و تخت ها ، لباس ها و مبلها و حتی جسد هایی که زیر خاک غایب بود که دیگر چیزی ازآن ها باقی نمانده بود .
صدای نفس هایم را می شنیدم ، خسته ، گشنه و تشنه به دنبال داعشی های لعنتی که زندگی را از مردم بی گناه گرفته بودند بودم.
علی که کنارم ایستاده بود کلاشش را به طرف دیوار روبه رو گرفت و با فریاد گفت :
محسن سرت رو به پا !!
تا سرم را پایین آوردم یک تیر دقیقا به دیوار پشت سرم خورد . بعد رو به رو را نگاه کردم یک مرد با ریش بلند که تک تیر انداز هم بود دیدم که سریع از پشت دیوار بلند شد و شروع به دویدن کرد تا جای خود را عوض کند ، به بچه ها که پشت سرم و کنارم ایستاده بودند گفتم :
آتش
صدای تیر زدن بلند شد و گوش هایم دوباره شروع به زنگ زدن کرد ، نمی دانم با اینکه شانزده سال است که نظامی شدم ولی باز هم گوش هایم صدا می دهد ! به یک باره تک تیر انداز داعشی را دیدم که بر روی زمین افتاد معلوم بود یکی از تیر های ما به سر او اصابت کرده گفتم :
یا زینب ، یا زینب او را زدیم ، من هر داعشی را که میزدیم خیلی خوشحال می شدم انگار دنیا را به من داده اند .
بعد که خیالم راحت شد گفتم :
علی تو از آن طرف برو . من و ابو عزرائیل به این طرف میرویم .
من و ابو عزرائیل نشسته به آن طرف که یک خانه خرابه بود رفتیم زیرا در تیرس تک تیر انداز های داعشی بودیم نشسته راه می رفتیم ،
وارد خانه خرابه که دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود شدیم و سریع پشت یک مبل قرمز رنگ که با تیر سوراخ سوراخ شده بود کمین گرفتیم و من با دوربین یکی از داعشی ها را دیدم که دارد با دوربین ما را نگاه میکند ! سریع کلاش را برداشتم و شروع به تیر زدن کردم ، ما زیاد تیر نمیزدیم زیرا تیرهایمان محدود بود ولی با همان تیر های محدود بسیار از داعشی ها را به هلاکت رسانده بودیم . یکی از تیر ها به چشم داعشی خورد و روی زمین افتاد و تمام صورتش خونی شد ولی این بار با صدای بلند یا زینب نگفتم در دلم فریاد زدم ...
ابو عزرائیل به من گفت :
برادر من به پشت آن یخچال که افتاده میروم
گفتم :
باشد .
سریع از من جدا شد و نیم خیز به طرف یخچال رفت و با کلاشی که داشت یکی دیگر از داعشی ها را به جهنم فرستاد . همین طور که به صورت چریکی در حال کشتن داعشی ها بودیم یک دفعه با بیسیم صدای درخواست کمک علی را شنیدم چشم هایم راست ایستاد و فقط به بیسیم نگاه میکردم . سریع بیسیم را از کمرم در آوردم و عرق های صورتم را پاک کردم و گفتم :
محسن , علی . محسن ، علی .
علی جان چی شده برادر ؟؟
یک دفعه صدا رگبار و فریاد زدن علی و یا زینب گفتنش بلند شد . قلبم تند میزد فریاد زدم علی علی علی
دیگر صدایی از پشت بیسیم نیامد تا اینکه یک داعشی بیسیم را برداشت و گفت :
ای تو که اون پشتی به تو دستور میدم که خودت رو تسلیم کنی وگرنه سرت را مانند توپ فوتبال از تند جدا میکنم
بعد شرو ع به خندیدن کرد .
من که اشک هایم داشت می ریخت و از مرگ علی بسیار ناراحت بودم گفتم :
به همین خیال باش
و از ناراحتی شروع به خندیدن کردم !!
ابو عزرائیل از پشت یخچال گفت :
چی شده برادر ؟
گفتم :
علی هم پر کشید !
سرش را تکان داد او نیز ناراحت شده بود بعد گفت :
نمی تونیم دست دست کنیم باید به طرفشون حرکت کنیم و تک تکشون رو بکشیم ...
گفتم :
باشه بریم ...
سریع از سنگر ها خارج شدیم و از خانه خارج شدیم .
بیرون از خانه بیست تا داعشی ایستاده بودند و منتظر ما بودند تا از خانه خارج شدیم آن ها را دیدیم و سریع به طرف خانه دویدیم و به خانه برگشتیم . به یک باره رگبار شروع شد !
تیر ها از کنارمان با سرعت می گذشت . بیسیم را برداشتم و از احمد درخواست کمک کردم .
احمد گفت :
نیم ساعتی اگر دوام بیارید خودمون رو بهتون میرسونیم .
گفتم :
برادر ما محاصره شدیم ولی سعی می کنیم نیم ساعت را دوام بیاریم .
به ابو عزرائیل می خواستم بگم چه شده گفت شنیدم برادر ولی ما خشاب هامون آخراش هستش و خشاب اضافی هم نداریم حالا چیکار کنیم !
گفتم :
برادر دو حالت داریم یا به طرفشون حمله کنیم در اون صورت به بدترین حالت شهید میشیم و یا دوام میاریم و ایستادگی میکنیم تا نیرو کمکی برسه !!
ابو عزرائیل گفت :
بهتره به طرفشون حمله کنیم و تا جایی که میشه راه رو باز کنیم و بریم بعدش بیسیم بزنیم نیرو کمکی نیاد .
گفتم :
باشه ...
بلند شدیم و شروع به دویدن کردیم و به در که رسیدیم شروع به رگبار بستن کردیم و همین طور داعشی را رو روی زمین می انداختیم و می دویدیم .
تمام اطرافمون پر از خون شد بود و تیر ها همین طور از اطرافمون می گذشت و به ما نمی خورد انگا معجزه ای بود که تیر ها رو منحرف میکرد .
همین طور در حال دویدن بودیم و از روی درخت های شکسته شده و آجر ها و خاک و گل و ... می پریدم که به یک باره ابو عزرائیل یک تیر به پاش خورد و روی زمین افتاد و دوباره بلند شد و لنگان لنگان شروع به دویدن کرد ...
راه رو باز کردیم و تونستیم از بیست تا داعشی نه تاشون رو از مسیر برداریم و به خودمون رو به پشت تپه ای که اون طرف خانه های خرابه بود برسونیم .
خون زیادی از پای ابو عزرائیل رفته بود چفیه ای که داشتم رو برداشتم و محکم پایش را با آن بستم . خودم خسته و لب هایم خشک شده بود مقداری از آبی که در قمقمه داشتم را به ابوعزرائیل دادم زیرا آب های قمقمه او تما شده بود و از داخل ش خاک بیرون می آمد .
او آب ها را با سلام بر حسین (ع) گفتن خورد و از من تشکر کرد . داعشی ها که ترسیده بودند رفته بودند پشت دیوار های خانه ها غایب شده بودند .
من بیسیم را برداشتم وگفتم :
احمد ، احمد ، نیم ساعت هم گذشت نیرو های کمکی کجا هستند .
صدای احمد از پشت بیسیم آمد که گفت :
داریم شما را می بینیم پشت سرم را نگاه کردم دیدم حدود سی نفر از نیرو های خود به ما دارند نزدیک می شوند .
داعشی ها تا نیرو ها را دیدند پا به فرار گذاشتند آن ها را دیدم که دارند از بین خرابه ها فرار می کنند .
نیرو ها که به ما رسیدند . خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه نتونستم اون بیست داعشی را به هلاکت برسانم ناراحت بودم .
احمد آمد جلو و گفت :
برادر خوب هستی ؟؟ علی کجاست ؟؟
با ناراحتی از جای خودم بلند شدم و گفتم :
علی هم پر کشید .
همه ناراحت شدند و هر کدام به یک صورتی ابراز ناراحتی کردند.
احمد که فرمانده تیپ بود گفت :
صلوات بفرستید برادران تا نابودی آخرین داعشی دست از این مبارزه بر نمی داریم . علی هم با این کار ما خوشنود خواهد شد .
بلند شدم لباس های خاکی ام را پاک کردم و کلاش را به طرف آسمان گرفتم و گفتم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم

پایان


   
نقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

خب داستان خوب بود
ولی اول از همه اینکه ملت پشت بیسیم رمز حرف میزنن نه صاف و ساده :دی
دوم خیلی کتابی با هم حرف میزدن به نظرم خیلی توی ذوق میزد :68:
سوم یه چند جا غلط ویرایشی و نیم فاصله داشت :2:


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

من تبیرک میگم میلاد جان، داستان واقعا خوبی بود.
پیشرفت لحظه به لحظت معلومه. هم از نظر توصیف، هم از نظر ریتم، هم از نظر شخصیت پردازی.
نثر داستان قوی و محکم بود، تو ریتم داستان شتابزدگی دیده نمیشد. همه چیز خوب بود.
فقط یکی از دیالوگ ها بود(من از زدن هر داعشی خوشحال میشم.) این یکم یه جوری نیست؟
کمی این یه دیالوگ به نظرم کارو شعاری کرد.
اکشن کار خوب بود ولی جای کار بازم داشت.
ایده هم عالی بود.
یه چیزی مابین ایده های فیلم raid و دشمن پشت دروازه ها بود.
توصیف ها هم عالی.
مشکل زیادی نمیبینم. اون یه دیالوگو تصییح کنی کار عالی میشه.
پی نوشت: دیشب اخبار اعلام کردکه بازم نامردا مارو به عنوان حامی تروریست معرفی کردند. خیلی لج داره ادم ببینه گرگ ها دارند دم از انسانیت میزنند.
یا علی برادر


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

nafise;22825:
خب داستان خوب بود
ولی اول از همه اینکه ملت پشت بیسیم رمز حرف میزنن نه صاف و ساده :دی
دوم خیلی کتابی با هم حرف میزدن به نظرم خیلی توی ذوق میزد :68:
سوم یه چند جا غلط ویرایشی و نیم فاصله داشت :2:

نفیسه عزیز خودم میدونم که از طریق بیسیم رمزی صحبت میکنند ولی تو داستان برای اینکه دوستان منظور رو بفهمند صاف و ساده نوشتم در مورد ویرایش و ... در مدت کوتاهی نوشتم این رو چون وقت آن چنانی نداشتم که روش خیلی کار کنم اگر نقصی هستش ببخشید .


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خیلییییییییییی باحاااال بوووووووووووود خیلی قشنگ بووووووووووووووود یعنی خیلیییییییییی خووب بود.
اصن اینقدر انرژی گرفتم دلم نمیخاد ایراد بگیرم ولی میگم تا کمکت کنه:
یعی کن بین جاهای که خودت صحبت میکنی و جاهایی که از زبان راوی ی اینتر بزنی جداشون کنی.
از علائم نگارشی استفاده کن.
یکم فضا سازیتو بیشتر کنی خیلی خیلی عالی میشه.
تو وسط جنگ و دعوا کتابی صحبت نکنی بهتره.
جملاتت بضی جاها ناقص بودن و اینم به یاد داشته باش که نمیتونی با یدونه فعل کل جمله رو ببندی.سعی کن جملاتت رو کوتاه تر کنی.
یکمم هم احساسات بیشتری تو داستانات به کار ببری که عالی شه دیه.
در کل خیلی عاالی بووود
خسته نباشییییییی:53::53::53::53::53::53::53:


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

almatra;22826:
من تبیرک میگم میلاد جان، داستان واقعا خوبی بود.
پیشرفت لحظه به لحظت معلومه. هم از نظر توصیف، هم از نظر ریتم، هم از نظر شخصیت پردازی.
نثر داستان قوی و محکم بود، تو ریتم داستان شتابزدگی دیده نمیشد. همه چیز خوب بود.
فقط یکی از دیالوگ ها بود(من از زدن هر داعشی خوشحال میشم.) این یکم یه جوری نیست؟
کمی این یه دیالوگ به نظرم کارو شعاری کرد.
اکشن کار خوب بود ولی جای کار بازم داشت.
ایده هم عالی بود.
یه چیزی مابین ایده های فیلم raid و دشمن پشت دروازه ها بود.
توصیف ها هم عالی.
مشکل زیادی نمیبینم. اون یه دیالوگو تصییح کنی کار عالی میشه.
پی نوشت: دیشب اخبار اعلام کردکه بازم نامردا مارو به عنوان حامی تروریست معرفی کردند. خیلی لج داره ادم ببینه گرگ ها دارند دم از انسانیت میزنند.
یا علی برادر


امیر عزیز اون بستگی به شخصیت فرد داره تو داستان این شخصی که درست کردم نفرت زیادی از داعشی ها داره برای همین خوشحال میشه اصلا قصد شعاری بودن داستان رو نداشتم !
در مورد بقیه موارد هم سعی می کنم در آینده بهتر عمل کنم


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

MIS_REIHANE_;22828:
خیلییییییییییی باحاااال بوووووووووووود خیلی قشنگ بووووووووووووووود یعنی خیلیییییییییی خووب بود.
اصن اینقدر انرژی گرفتم دلم نمیخاد ایراد بگیرم ولی میگم تا کمکت کنه:
یعی کن بین جاهای که خودت صحبت میکنی و جاهایی که از زبان راوی ی اینتر بزنی جداشون کنی.
از علائم نگارشی استفاده کن.
یکم فضا سازیتو بیشتر کنی خیلی خیلی عالی میشه.
تو وسط جنگ و دعوا کتابی صحبت نکنی بهتره.
جملاتت بضی جاها ناقص بودن و اینم به یاد داشته باش که نمیتونی با یدونه فعل کل جمله رو ببندی.سعی کن جملاتت رو کوتاه تر کنی.
یکمم هم احساسات بیشتری تو داستانات به کار ببری که عالی شه دیه.
در کل خیلی عاالی بووود
خسته نباشییییییی:53::53::53::53::53::53::53:

ممنون ریحانه بابت نقد ونظرت امیدوارم بتونم در داستان های بعدی مشکلات رو کمتر کنم و به نزدیک صفر برسونم ....


   
پاسخنقل‌قول
twoc.sparrow2
(@twoc-sparrow2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 13
 

یکی از دوستان اشاره کرده بود چرا همه در داستانت کتابی حرف می زنند.
من فکر می کنم این مورد ایرادی ندارد. فرقی هست بین ادبیات و سینما.

از طرف دیگه همین جمله ی "فرقی هست بین ادبیات و سینما" را دوباره می نویسم که بگویم میلاد عزیز، در داستانت جایی هم برای توصیف بگذار. بوها، نورها، حس ها. چیزایی که با ماجرای صرف و حرکت و البته روایت متفاوتند و جایشان در نوشته ات خالی. هر از گاه بگذار خواننده و خودت نفس بکشید.

از طرف دیگر یکی دو نکته ی دستوری هم برای مثال بگویم:

خط ششم نوشته ای: "محسن جان آتیش اینجا سنگین هستش از اونجا چه خبر ؟؟"

"هستش" در اینجا اشتباه است. اول اینکه هست به معنی وجود داشتن است در حالیکه اینجا باید بنویسی:"اینجا آتش سنگین است."
و دوم اینکه آوردن ضمیر "ش" در انتهای فعل اشتباه است.

این دو اشتباه که مثال آوردم در قسمت های دیگر هم فکر می کنم تکرار شده.

از طرف دیگر در انتهای جملات اغلب از دو علامت سوال استفاده کردی که این هم صحیح نیست. اجازه بده خواننده ی متن با خواندن داستان خودش هیجان را احساس کند. با علامت های تعجب یا سوال پشت سر هم چنین چیزی حاصل نمی شود.

و در آخر اینکه:
در نوشته ات حس تنفر زیادی نسبت به داعشی ها موج می زد. درست است. همه ی ما از داعشی ها بدمان می آید اما نویسنده ی خوب آن نویسنده است که بی طرف بنویسد و اجازه بدهد خواننده خودش قضاوت کند.

خب. امیدوارم هر روز بهتر و بهتر بنویسی.:48:

اوففف. چقد سخته کتابی نوشتن در قسمت نظرات. :))))
دم کیبوردت همیشه گرم.:69:


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

آرها;22899:
یکی از دوستان اشاره کرده بود چرا همه در داستانت کتابی حرف می زنند.
من فکر می کنم این مورد ایرادی ندارد. فرقی هست بین ادبیات و سینما.

از طرف دیگه همین جمله ی "فرقی هست بین ادبیات و سینما" را دوباره می نویسم که بگویم میلاد عزیز، در داستانت جایی هم برای توصیف بگذار. بوها، نورها، حس ها. چیزایی که با ماجرای صرف و حرکت و البته روایت متفاوتند و جایشان در نوشته ات خالی. هر از گاه بگذار خواننده و خودت نفس بکشید.

از طرف دیگر یکی دو نکته ی دستوری هم برای مثال بگویم:

خط ششم نوشته ای: "محسن جان آتیش اینجا سنگین هستش از اونجا چه خبر ؟؟"

"هستش" در اینجا اشتباه است. اول اینکه هست به معنی وجود داشتن است در حالیکه اینجا باید بنویسی:"اینجا آتش سنگین است."
و دوم اینکه آوردن ضمیر "ش" در انتهای فعل اشتباه است.

این دو اشتباه که مثال آوردم در قسمت های دیگر هم فکر می کنم تکرار شده.

از طرف دیگر در انتهای جملات اغلب از دو علامت سوال استفاده کردی که این هم صحیح نیست. اجازه بده خواننده ی متن با خواندن داستان خودش هیجان را احساس کند. با علامت های تعجب یا سوال پشت سر هم چنین چیزی حاصل نمی شود.

و در آخر اینکه:
در نوشته ات حس تنفر زیادی نسبت به داعشی ها موج می زد. درست است. همه ی ما از داعشی ها بدمان می آید اما نویسنده ی خوب آن نویسنده است که بی طرف بنویسد و اجازه بدهد خواننده خودش قضاوت کند.

خب. امیدوارم هر روز بهتر و بهتر بنویسی.:48:

اوففف. چقد سخته کتابی نوشتن در قسمت نظرات. :))))
دم کیبوردت همیشه گرم.:69:

نقد شما بسیار دقیق و به جا بود.اما به نظر من همون کلمه هستش رو که اورده نویسنده از اون حالت کتابی داستانو در اورده و عامیانه صحبت کرده و چون ادامه جمله (از اونجا چه خبر؟)ی حالت زبانی داره کلمه"است" زیاد مناسب نیست.
در مورد نکته ای که درباره نفرت بحثشو کردین خوب باید اینو در نظر گرفته باشین که نویسنده خودش تو داستان یه شخصیته و اعلام نفرت از اون گروه جزو رفتار و احساسات کارکتری اون به حساب میاد و اینک اون حس نفرت تو داستان موج میزده چون فرد نویسنده خودشو جای دشمن اون داعشی ها جا زده که اینم طبیعیه.
در هر صورت خسته نباشی .ممنونم


   
پاسخنقل‌قول
twoc.sparrow2
(@twoc-sparrow2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 13
 

MIS_REIHANE_;22906:
نقد شما بسیار دقیق و به جا بود.اما به نظر من همون کلمه هستش رو که اورده نویسنده از اون حالت کتابی داستانو در اورده و عامیانه صحبت کرده و چون ادامه جمله (از اونجا چه خبر؟)ی حالت زبانی داره کلمه"است" زیاد مناسب نیست.

ممنونم ریحانه جان. نظرتون متین. از این نظر درست می گین. اما در کلیت داستان فکر می کنم میلاد سعی کرده تا می تونه دیالوگ ها رو کتابی بنویسه اما خیلی جاها از دستش دررفته. میزان دیالوگ های کتابی خیلی بیشتر از عامیانه هاست. بازم خود میلاد باید بگه که همچین قصدی داشته یا نه. نمی دونم. من نخواستم توی ریز دیالوگ ها برم و بگم کجاهاش رو درست و همسان با باقی متن کنه. سعی کردم فقط نخ بدم. به هر حال یه مثال کوچیک بیاری دیگه باقیش با خودشه و توی داستانی بعدیش حتما در نظر می گیره که دیالوگ ها رو یکدست کنه. یا عامیانه بنویسه یا کتابی. هر دو درسته و بستگی به علاقه ی خودش داره. البته اینو هم اضافه کنم که برای محاوره ای نوشتن دیالوگ بهتره باز هم تا می تونیم قواعد دستوری رو رعایت کنیم و محاوره رو محدود کنیم به همین "اونجا" کردن آنجا یا "میدون" کردن میدان و غیره. چون بالاخره دیگران باید داستان ما رو بخونن و چه بهتر که قواعد اشتباهی به خوردشون نره.

MIS_REIHANE_;22906:
در مورد نکته ای که درباره نفرت بحثشو کردین خوب باید اینو در نظر گرفته باشین که نویسنده خودش تو داستان یه شخصیته و اعلام نفرت از اون گروه جزو رفتار و احساسات کارکتری اون به حساب میاد و اینک اون حس نفرت تو داستان موج میزده چون فرد نویسنده خودشو جای دشمن اون داعشی ها جا زده که اینم طبیعیه.
در هر صورت خسته نباشی .ممنونم

اینجا رو باهاتون موافق نیستم. اینکه راوی داستان اول شخص باشه به این معنی نیست که نویسنده جزو شخصیت هاست. راوی اول شخص یک شیوه ی روایته که محدودیت های خودش رو از لحاظ آگاهی از ماجراهای داستان داره و با استفاده از همین محدودیت ها نویسنده می تونه در داستانش تنش و تعلیق ایجاد کنه.

مثال:
فرض کنین شمای نویسنده می خواید قصه ای بنویسین که یه نفر توی سنگر گیر افتاده و نمی دونه کی داره بهش شلیک می کنه. ممکنه اون طرف شلیک کننده حتی از نیروهای خودی باشه اما شخصیت شما نمی دونه. اما شمای نویسنده می دونین و اتفاقا می خواید نشون بدید شخصیتتون چه احساسی داره. اینجا می تونین به عنوان نویسنده با استفاده از راوی اول شخص تعلیق رو پیاده کنین. اگه به قول شما قرار باشه نویسنده ی داستان خود اون شخصیت باشه که باید بدونه اون نیروی بیرون سنگر خودیه با غیر خودی. ها؟

ریحانه جان. این مبحث انواع راوی خیلی در داستان نویسی مهمه. سرچ بزن و خوب در موردش بخون. طرح و درون مایه و شخصیت پردازی و باقی عناصر داستان و اینا هم همینطور.

هم شما و هم باقی دوستانی که اینجا می نویسین. اگه می خواین یه روز نوشته هاتون چاپ بشه "باید" این اصول رو یاد بگیرین.
غیر از این باید ایین نگارش و قواعد دستوری رو هم خوب یاد بگیرین. کتاب هم زیاد باید بخونین. این کتاب خوندن خیلی خیلی مهمه. حداقل هفته ای دو تا کتاب رو شاخشه. کم حجم هم نباید بخونین. اینطوری در کنار یادگیری اون اصولی که گفتم، زیرپوستی هم قواعد میره توی ذهنتون.
توی نوشتن عجله نکنین. اول پایه رو بچسبین.

عجب منبری رفتم.:43:


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

آرها;22913:
ممنونم ریحانه جان. نظرتون متین. از این نظر درست می گین. اما در کلیت داستان فکر می کنم میلاد سعی کرده تا می تونه دیالوگ ها رو کتابی بنویسه اما خیلی جاها از دستش دررفته. میزان دیالوگ های کتابی خیلی بیشتر از عامیانه هاست. بازم خود میلاد باید بگه که همچین قصدی داشته یا نه. نمی دونم. من نخواستم توی ریز دیالوگ ها برم و بگم کجاهاش رو درست و همسان با باقی متن کنه. سعی کردم فقط نخ بدم. به هر حال یه مثال کوچیک بیاری دیگه باقیش با خودشه و توی داستانی بعدیش حتما در نظر می گیره که دیالوگ ها رو یکدست کنه. یا عامیانه بنویسه یا کتابی. هر دو درسته و بستگی به علاقه ی خودش داره. البته اینو هم اضافه کنم که برای محاوره ای نوشتن دیالوگ بهتره باز هم تا می تونیم قواعد دستوری رو رعایت کنیم و محاوره رو محدود کنیم به همین "اونجا" کردن آنجا یا "میدون" کردن میدان و غیره. چون بالاخره دیگران باید داستان ما رو بخونن و چه بهتر که قواعد اشتباهی به خوردشون نره.

اینجا رو باهاتون موافق نیستم. اینکه راوی داستان اول شخص باشه به این معنی نیست که نویسنده جزو شخصیت هاست. راوی اول شخص یک شیوه ی روایته که محدودیت های خودش رو از لحاظ آگاهی از ماجراهای داستان داره و با استفاده از همین محدودیت ها نویسنده می تونه در داستانش تنش و تعلیق ایجاد کنه.

مثال:
فرض کنین شمای نویسنده می خواید قصه ای بنویسین که یه نفر توی سنگر گیر افتاده و نمی دونه کی داره بهش شلیک می کنه. ممکنه اون طرف شلیک کننده حتی از نیروهای خودی باشه اما شخصیت شما نمی دونه. اما شمای نویسنده می دونین و اتفاقا می خواید نشون بدید شخصیتتون چه احساسی داره. اینجا می تونین به عنوان نویسنده با استفاده از راوی اول شخص تعلیق رو پیاده کنین. اگه به قول شما قرار باشه نویسنده ی داستان خود اون شخصیت باشه که باید بدونه اون نیروی بیرون سنگر خودیه با غیر خودی. ها؟

ریحانه جان. این مبحث انواع راوی خیلی در داستان نویسی مهمه. سرچ بزن و خوب در موردش بخون. طرح و درون مایه و شخصیت پردازی و باقی عناصر داستان و اینا هم همینطور.

هم شما و هم باقی دوستانی که اینجا می نویسین. اگه می خواین یه روز نوشته هاتون چاپ بشه "باید" این اصول رو یاد بگیرین.
غیر از این باید ایین نگارش و قواعد دستوری رو هم خوب یاد بگیرین. کتاب هم زیاد باید بخونین. این کتاب خوندن خیلی خیلی مهمه. حداقل هفته ای دو تا کتاب رو شاخشه. کم حجم هم نباید بخونین. اینطوری در کنار یادگیری اون اصولی که گفتم، زیرپوستی هم قواعد میره توی ذهنتون.
توی نوشتن عجله نکنین. اول پایه رو بچسبین.

عجب منبری رفتم.:43:

بله منبر خوبی بود و من رو به فکر وا داشت تا روش نوشتنم رو عوض کنم و در اول شخص نویسی یک تجدید نظر کلی کنم ...
در مورد دیالوگ ها بیشتر سعی در کتابی نوشتن داشتم که در بعضی مواقع عامیانه شدش شرمنده .
بازم ممنون بابت نقد سعی میکنم حتما نقدات رو در داستان های بعدیم به کارببرم .


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

خيلي هم عالي بود
كامل خوندم و واقعا خوشم اومد اما ميدوني ميلاد جان يه چيزي رو ميخوام دوباره بگم با اين كه ميدونم همه دوستان بهت گفتن
لطفا به فضا سازي و توصيف صحنه و انتقال حس بيشتر توجه كن


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

خیلی ممنونم از کسی که این داستان رو نوشت ممنونم از این که به فکر این شهیدا بودین برای خوانوادشون خیلی سخته یکی از اقوام ما تازه کشته شده و یک پسر 4 ساله به اسم محمد پارسا داره با خودم میگم اینا چه فکری میکنن که برای کشته شدن میرن اون ور مرز فکر خانوادشون رو نمیکنن میرن میمیرن چرا ما باید بریم بجنگیم اون وقت مردم او کشور میرن پناهنده میشن بازم ممنون


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: