از کتاب خونه کتابی به اسم ۲۸ اشتباه نویسندگان رو امانت گرفتم با خوندنش متوجه تمریناتی شدم که برای نویسندگی گذاشته بود ، یکی از تمریناتشو اینجا میزارم .
چشمانتان را ببندید و به دوران کودکی تان فکر کنید . به زمان یا اتفاق خاصی در آن دوران یا یک روز یا لحظه خاص (و نه مثلا تمام تابستان ) فکر کنید و احساسی را که آن موقع داشتید دوباره در ذهنتان زنده کنید . بعد آن را بنویسید و بگذارید دیگران نیز آن را حس کنند ، بشنوند ، بچشند یا ببینند . از حس هایتان استفاده کنید و بگذارید ما هم آن حس ها را تجربه کنیم . آیا موضوع مربوط به یک بستنی قیفی در تابستان داغ است؟ یا شاید بستنی شکلاتی؟ وقتی بستنی آب شد و از روی دستتان سر خورد و پایین آمد چه احساسی داشتید ؟ یا شاید مربوط به لحظه ای است که در پاییز از وسط مزرعه بلال قدم زنان می گذشتید و ساقه های خشک بلال زیر پایتان می شکست؟ شاخه ها زیر پای شما چه صدایی می داد؟ چه لباسی پوشیده بودید؟ یک جمله ، یک صحفه یا حتی بیشتر در این باره بنویسید . این نوع گرم کردن محدودیتی ندارد و تا وقتی که دارید می نویسید ، امکان ندارد اشتباه کنید.
تمرین عالی ایه، من چند بار انجامش دادم، خیلی باحاله، بزودی یکی دیگه هم مینویسم اینجا همین پستو ویرایش میکنم میزنم اگه وقت شد.
+ نویسندگی نه نویسنده گی :39: اسم تاپیکو درست کن:39:
جالبه!!!
همين الان كه چشمامو بستم ياد يه خاطره افتادم بزاريد تا بگم:
در يك شب گرم تابستاني بود و من بيرون از خانه در ايوان نشسته و با ماشين كوچك قرمز رنگي كه در دست داشتم درحال بازي بودم.
ماشين را در هوا ميچرخاندم و بر زمين ميآوردم. با آن مانند يه ماشين پرنده رفتار ميكردم و در رويا هايم به آن فكر مي كردم كه من سوار آن ماشين كوچك قرمز هستم و در حال طي كردن مسير بين ستاره هاي آسمان.
واقعا جالب بود.
احساس كردم صداي پايي را در پشت سرم شنيدم. با بي توجهي به صدا پا با خودم گفتم: حتما مامانه كه اومده ببينه من دارم چه آتيشي ميسوزونم.
پس به بازي كردن ادامه دادم و در حالي كه تصور ميكردم سوار ماشينم، ماشين را در امتداد خط افق راندم.
اما بعد از چند لحظه احساس كردم نگاهي مرا ميپايد. كمي ميترسيم كه به پشتم نگاه كنم اما بالاخره كنجكاوي كارش را كرد و من به پشتم نگاه كردم.
زبانم بند آمد و تنها نگاهم را در همان حالت به پشتم دوختم. گربه سياه رنگي با چشمان سبز در حال نظاره من بود و من تنها كاري كه از دستم ميآمد فرياد كشيدن. خواستم نفسي را كه در شش هايم بود به بيرون بدهم اما تنها يك صدا جيك خفيفي را شنيدم. حسابي ترسيده بودم و احساس كردم ديگر نميتوانم نفس بكشم.
خواستم ماشين قرمزي كه در دسم داشتم را به سمت گربه پرتاب كنم اما احساس كردم كه حتي دستم هم از حركت باز ايستاده. تنها گزينه رو به روي من دعا كردن بود. پس در دلم گفتم: خدا! اين گربه رو ببر.
ناگهان احساس كردم چيزي به سمتم در حركت است. نخ هايي كه بين چشمان من و گربه به وجود آمده بود از بين رفت و من مادرم را ديدم كه در حالي فرار دادن گربه است.
بعد از رفتن گربه مادرم به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت: پسرم نترسيدي كه؟
پس از شنيدن صداي مادرم احساس كردم كه تواني براي گريه كردن به دست آوردم و بعد از آن قطرههاي اشك بود كه از چشمان من جاري ميشد.
.
.
.
.
.
اگه توجه كرده باشيد داستان دارك شدو هم بر اساس اين خاطرهاي كه ميشه گفت ترسناك نوشتم.
اسپم ندید، کاری که تاپیک خواسته رو انجام بدید. یا پستتون رو ویرایش کنید یا بگید پاک کنم چون اینطوری هیچ لطفی به صاحب تاپیک نکردید و فقط تاپیکش رو اسپمی کردید Shaer
MIS_REIHANE_@
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دقیق به خاطر می آورم. حس پرواز درست مانند همان روزها در یاد من مانده...نمی دانم چند سال داشتم، احتمالا هفت یا هشت سال. با شوق و ذوق فراوان همراه با پدرم به پارک می رفتم و بدون مکث به سمت تاب می رفتم. همیشه تاب را از تمام وسایل بازی بیشتر دوست داشتم، چرا که اینطور شاید می توانستم لحظه حس پرواز را بچشم.
لباس خنک سفیدی پوشیده بودم و در آن گرمای تابستان بی صبرانه در انتظار اوج گرفتن بودم. تاب بالا می رفت، زمان کند می شد و در آن چند ثانیه کوتاه حس یک پرنده را داشتم. می دانید چه می گویم؟ حس می کردم یک پرنده کوچک و سفیدم و در میان آسمان و زمین بال بال می زنم. حس نابی بود، چرا که در آن ثانیه ها من با تمام وجودم بدل به پرنده می شدم و خودم را از یاد می بردم. آن قدر در نقشم فرو می رفتم که وقتی فرود را تجربه می کردم حس می کردم کسی به زور بال هایم را از پشتم کنده و می برد.
و صعود، باز هم صعود. آن حس ناب پرواز.
و قسم به هنگامی که دستانم پابوس شب میشوند.قدم هایم در قلب مهتاب رخنه میکنند و اب را میشکافد.
به یاد می اورم ... موسمی را که میهمان شنو ماسه های در هم پیچیده ی شمال بودم.در میان عطر و لبخند مستانه ی موج.هنگامی که دستانم گیسوان اب را لمس کردند و در عمق خیسی اش فرو رفتند.
زمانی که مروارید های اسمانی چشمک ها میزدند و اتش دلاورانه نغمه میخاند و محفل افروز بود.شبی به ژرفای گرمای مطبوع افتاب و به طراوت شبنم های تن برگ ها.
در اغوش بستر تلاطم و خواب های سپید و شوق انگیز...
شبی در میان خاطره ها و عطر دوستان....
زندگی پیچ و تاب های بسیار دارد و گذر از این پیچ و تاب ها می تواند لذت بخش یا ناراحت کننده باشد ...
کودکی و گذشته همواره پیچی است که زیبایی های بسیار دارد و انتخاب تک خاطره ای از سیل خاطرات دور کودکی، انتخاب سختی است بین فرزندان شیرینی که همه به یک اندازه شیرین اند ...
ولی کودکی ام در چند واژه خلاصه می شودکه شیرین ترین واژه های دنیای منند ...
دستان پدر، آغوش مادر، سادگی سخنان، عمق خنده ها و حلاوت و شیرینی با هم بودن ها
ان روز قرار بود مهمان تازه ای به خانه امان بیاید ... یک مهمان دائمی .. مادرم پدرم و زن عمویم رفته بودند تا اورا بیاورند ... من هم میخواستم بروم ولی می گفتند بچه ها را به انجا راه نمی دهند ... شب را خانه عمویم مانده بودم و دختر عمو هایم خاطراتی را از زمانی که به دنیا امده بودم تعریف می کردند و من از ذوق دیدن ان مهمان کوچک که نامش " خواهر " بود سر از پا نمی شناختم ... نامش را خودم انتخاب کرده بودم ... و به مادرم گفته بودم که من حتما یک خواهر می خواهم ... اگر " برادر" باشد ، اورا داخل جوب خواهم گذاشت تا اب ان را ببرد ! خیالات خام کودکانه بود دیگر !! حتی گفته بودم اگر خواهرم اذیتم کند او را داخل یک سبد می گذاریم و برمیگردانیم به جایی که امده !!
اخرین باری که زنگ زده بودم پدرم گفته بود چهار نفری دارند بر می گردند... نمیدانستم از خوش حالی چه کار کنم .. بدون لباس گرم دویده بودم به حیات .. برف می بارید و حیات را سفید پوش کرده بود درخت سیب هم اینبار به جای میوه به برف نشسته بود !!
زیر برف می چرخیدم و می چرخیدم و می خندیدم .. دستانم را باز کرده بودم و از خدا تشکر می کردم .. برف هم همپای رقص من بود و با چرخش من میچرخید و ارام روی زمین مینشست . .. ریه هایم از سوز سرد هوا پر بود و پوست صورت و دستانم از سرما میسوخت ... قلبم تند تند میکوبید . ولی من انقدر خوش حال بودم به هیچ کدام توجهی نداشتم ...
برای یک لحظه اون روز خاص به ذهنم رسید .. اگه میدونستم این خواهر کوچول الان میشه ملکه عذابم .. اونقدرا خوش حال نمی شدم ��
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ان روز قرار بود مهمان تازه ای به خانه امان بیاید ... یک مهمان دائمی .. مادرم پدرم و زن عمویم رفته بودند تا اورا بیاورند ... من هم میخواستم بروم ولی می گفتند بچه ها را به انجا راه نمی دهند ... شب را خانه عمویم مانده بودم و دختر عمو هایم خاطراتی را از زمانی که به دنیا امده بودم تعریف می کردند و من از ذوق دیدن ان مهمان کوچک که نامش " خواهر " بود سر از پا نمی شناختم ... نامش را خودم انتخاب کرده بودم ... و به مادرم گفته بودم که من حتما یک خواهر می خواهم ... اگر " برادر" باشد ، اورا داخل جوب خواهم گذاشت تا اب ان را ببرد ! خیالات خام کودکانه بود دیگر !! حتی گفته بودم اگر خواهرم اذیتم کند او را داخل یک سبد می گذاریم و برمیگردانیم به جایی که امده !!
اخرین باری که زنگ زده بودم پدرم گفته بود چهار نفری دارند بر می گردند... نمیدانستم از خوش حالی چه کار کنم .. بدون لباس گرم دویده بودم به حیات .. برف می بارید و حیات را سفید پوش کرده بود درخت سیب هم اینبار به جای میوه به برف نشسته بود !!
زیر برف می چرخیدم و می چرخیدم و می خندیدم .. دستانم را باز کرده بودم و از خدا تشکر می کردم .. برف هم همپای رقص من بود و با چرخش من میچرخید و ارام روی زمین مینشست . .. ریه هایم از سوز سرد هوا پر بود و پوست صورت و دستانم از سرما میسوخت ... قلبم تند تند میکوبید . ولی من انقدر خوش حال بودم به هیچ کدام توجهی نداشتم ...
برای یک لحظه اون روز خاص به ذهنم رسید .. اگه میدونستم این خواهر کوچول الان میشه ملکه عذابم .. اونقدرا خوش حال نمی شدم ?