Header Background day #12
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین افسانه نویسی

5 ارسال‌
4 کاربران
28 Reactions
2,387 نمایش‌
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

با سلام خدمت همگی دوستان 🙂
افسانه نویسی یکی از بخش های مهم فانتزیه
در ژانر های دیگه هم کاربرد تاثیرگراری داره ولی در ژانر فانتزی خودش رو بیشتر نشون میده.
ما هم میخوایم یه سری تمرین انجام بدیم تا در این کار حرفه ای تر بشیم.

موضوع افسانه ها میتونه چیزای ساده و مختلفی باشه مثل:
1. افسانه ی این که چرا خورشید طلوع و غروب می کنه.
2. افسانه ی این که چرا برگ ها تغییر رنگ میدن.
3. افسانه ی این که چرا آسمون آبیه.
4. افسانه ی این که چرا بدنیا میایم و میمیریم.
5. افسانه ی این که چرا چمن ها سبز هستن.
6. افسانه ی این که انسان از کجا اومده.
7. افسانه ی این که چرا پرنده ها پرواز و ماهی ها شنا می کنن.
8. افسانه ای برای توضیح دلیل رعد و برق.
9. افسانه ی این که چرا سونامی اتفاق می افته.
10. افسانه ی این که چرا گل ها پژمرده می شن.
11. افسانه ی این که چرا مار ها پا ندارن.
12. افسانه ی این که چرا آتشفشان ها فعال میشن.
13. افسانه ی این که بعد از مرگ کجا می ریم.
14. افسانه ی این که چرا ماه تغییر شکل میده.
15. افسانه ی این که چرا خشکسالی اتفاق می افته.
و ....

این ها یک سری نمونه بودن.
حالا ما برای تمرین به این صورت که هر نفر افسانه ای که نفر بعدیش باید بگه رو میگه پیش میریم. هرکسی نمیدونست چی بگه می تونه ازین لیست بالا استفاده کنه.

شما میتونین افسانه رو بصورت تکه ای از یک داستان بلند بگین
یا یه داستان کوتاه براش نقل کنین
و یا حتی فقط دلیل خالی رو بگین

+ حتما در انتهای افسانه ای که نقل می کنین افسانه ی بعدی رو بگین

افسانه ی این که چرا بوجود اومدن رعد و برق:

به افق خیره شده بود و به آرامی و شمرده شمرده حرف میزد. گویی خاطره ای بسیار دور را بیاد می آورد.
- در زمان های خیلی دور جادوگر ها علیه خدایان قیام کرده بودن و بعد از سالها شکست خوردن. تنها سلاح جادوگر ها در اون زمان رعد و برق بود، تنها سلاحی که می تونست به خدایان آسیب بزنه، اون موقع در آسمون هیچ رعد و برقی دیده نمیشد، تا اینکه بعد از پیروزی خدایان، خدای باران برای اون که جادوگر ها دوباره تصمیم به نبرد یا خدایان نگیرن، قدرت ساخت رعد و برق رو ازشون گرفت و درون خودش حبس کرد. اما قدرت رعد ها زیاد بود، برای همینه که گاها رعدی از درون پیکر خدای باران خارج می شه.
سپس رویش را به سمت من برگرداند و گفت:
- از اون زمان تو اولین جادوگر رعد سازی.

برای نفر بعدی :
افسانه ی این که چرا ماه تغییر شکل میده.


   
JL_D، anahitarafiee2، Athena و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

در روز گاران قدیم در زمانی ک مردم گالی های کهنه بر تن میکردندو لبخند هایشان سویی از حقیقت داشت، در موسمی ک شبها عطر بنفشه ها دلهارا پر میکرد و شعرها در ذهن ها میرویید ،مردی ساعت ها بر بالش ابریشم خود تکیه میداد و جشن ها و مهمانی ها میگرفت.اهالی سرزمین را بخ خانه ی خود فرا میخاندو جام زمردی همه را با شراب مرغوب لبریز میکرد و سفره ها را با غازو گوسفندو مرغ زینت میداد.مردم همگی او را دوست داشتند.چرا ک ؟بر تناش پوست خرس میانداخت و زیر پایشان پرهای رنگی میریخت.مرد خیرخاهی بود و خدایان اورا دوست داشتند.مشکل اینجا بود ک بسیار میخورد .پنیر را دوست داشت و از خوردن گوشت مرغابی لذت میبرد.روزی از روز ها جانوران اسطبل و تویله و مرغدانی و حیوانات وحشی جنگل دور هم جمع شده بودند و طبق معمول پشت سر او غیبت مبکردند:
_ اون ظالم پوست پدر منو کند.پدر من از بهترین وترسناک ترین خرس های جنگل های وحشی بود.
_اون زن منو تو روغن سرخ کرد.صدای غار غار هاشو میشندم(صدای گریه)
_خانم بع بعی از مرگ شوهرش شکه شده و الان سه روزه تو جنگل صدای گرگ در میاره
.....
حیوانات حسابی عصبی بودن و بعد از هر تعریف (که عموما پر از مبالغه بود)سوت ،میو میو،هاپ ها،بع بع،ما و ماو،و شیهه میکشدند و اعلام تعجب و همدردی میکردند.
مار زردرنگی در گوشه ایی بالا تر از همه میخزید و فس فس میکرد و گوش میداد.در ذهنش نقشه ها را با زهر زبانش جلا میداد و ب چیزی خیره شده بود....
_خوب پس باید یک فکر اساسی بکنیم
_اره ی فکر اساسی اون نمیتونه همه مارو اینجوری بخوره
_خدایان نابود کنن
_خرسی تا اونجایی ک ما میدونیم خدایان روز به روز بهش اضافه میکنن
_خوب بسه این جنگ ها رو تموم کنید_صدای مار بود ک ب بحث خاتمه بخشید._گوش کنید .ما باید اون از اینجا ببریم. زمین جایی نیست ک بتونه توش زندگی کنه.اون الان تقریبا نصف کره زمیو درو کرده. و برای نسل های اینده چیزی نمیمونه.باید اونو از اینجا بیرون کنیم.
اولین اعتراض صدای بز ریش سفید بود :اخه اون گنده بکو کجا مبتونیم ببریم؟
بقیه همراهیش کردند
_مرغابی ها شب به لونه ی من بیان .تمام پرنده ها اونجا باشن_دستهایش را به هم مالی_من یک نقشه دارم.
تمام پرندگان شب در لانه اش جا خوش کردنند و بقیه دم در گوش ایستادند.
نیمه های شب بود که بع بعی داشت به گاو میگفت:اون داره مرغابی ها رو جادو میکنه.میخاد تخت روان پادشاهو بگیرن و از اتمسفر فیژیولوژیست بیرون ببرن اون حتی میخاست از تله پورت استفاده کنه اما غاز بشش گفت هنوز اختراع نشده.
_اوه چ جالب از این فکرش خوشم اومد.
بعد از اون جریان مار ب مرغابی ها دستور داد که مرد پولدا رو به ماه ببرن.اون روی ماه مینشست و تا چهاره شب ماه رو قاچ میکرد و عین پنیر میخورد(اون پنیر دوسداشت).اما ماه که قوه ی زایشی داشت بعد از چهرده شب دوباره متولد میشد و کامل میگشت.
اینگونه بود ک ماه تغیر شکل پیدا میکردو باریک و ضخیم میشد.
افسانه بعدی:بعد مرگ کجا میریم؟


   
ida7lee2، lord.1711712 و carlian20112 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

بعد مرگ به کجا می رویم؟ هیچ وقت درباره اش فکر نکرده بودم...البته نه تا وقتی که پدربزرگم بمیرد. بعد از آن، اندوه و اشک و دلتنگی باعث شد بپرسم که آن سوی مرگ چیست؟ و مادرم اینگونه پاسخ گفت:
همیشه مرگ را یک دروازه پر نور تصور می کنند. می گویند بعد مرگ روح به پرواز در می آید و به سوی نور می رود. اما اینگونه نیست! ارواح می مانند. با زجر می مانند. درست زمانی که بعد از عمری زجر از بدنت جدا می شوی، خودت را معلق در همان جایی می بینی که فکر کردی از آن خلاص شدی!
همه جا را می بینی و به همه جا راه پیدا می کنی. همه ظلم ها و غم ها و بیماری ها را می بینی. و شادی ها؟ تو چیزهایی که برای بهره بردن از شادی ها لازم است را از دست دادی. آغوشی برای در بر گرفتن خانواده ات نداری. دهانی برای مزه مزه کردن خوراک های مادرت نداری. تو می توانی خون و درد را ببینی، و نمی توانی کاری بکنی.
مرگ بدترین بخش این زمین خاکی است.
افسانه مردی که مرگ را می خواست شنیده اید؟ این مرد در طول زندگیش 43 بار دست به خودکشی زد و اگر بار چهل و سوم هم خودکشیش به فرجام نمی رسید به سمت بار چهل و چهارم می رفت. از نظر او زندگی پوچ تر از آنی بود که بتوان تحملش کرد، و آن قدر ناراضی بود که حتی منتظر مرگ نبود و خودش با اراده ای قوی برای خلاصی تلاش می کرد. مرد خودش را دار زد.
طناب پاره شد.
خودش را غرق کرد.
خشکسالی شد.
گلوله ای در دهانش شلیک کرد
اسلحه گیر کرد.
خودش را در قفس شیر های وحشی انداخت
شیرها متاثر شدند و گیاهخواری پیشه کردند.
به درون استخر اسید پرید
در میان راه متوجه شد استخر نشتی کرده و از اسید خالی است، و فقط دچار کوفتگی شد.
تا روزی که...برای بار چهل و سوم دنبال راه جدیدی برای خودکشی گشت. قرص؟ آمپول هوا؟ نه، همه این ها را قبلا امتحان کرده بود. به درون اتاقی رفت، چندین قفل بر آن زد و نشست. یک روز.
دو روز.
سه روز.
گرسنگی پنجه هایش را به او نشان داده بود.
یک هفته. پنجه های گرسنکی خراش های ناجوری بر دلش انداخته بود.
و مدتی بعد، گرسنگی جانش را بیرون کشید و او را به آرزویش رساند. مرگ به او رسیده بود یا او به مرگ رسیده بود؟ فرقی نمی کرد، او قرار بود زجرها بکشد. با ماندن در آن جهان پوچی که بی اندازه خواهان عبور از آن بود...

+افسانه بعدی: چرا گاهی زن ها بی دلیل اشک می ریزند؟


   
Athena، ida7lee2، Makizy و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 175
 

من يك پژوهشگر هستم و ساليان ساله كه به دنبال اولين دليل اشك ريختن زن ها بوده ام، و حتي براي اين كار مصاحبه هاي زيادي هم كرده ام. به پاسخ هاي جالبي هم رسيده ام. زن ها پيچيده تر از آني هستند كه نشان ميدهند و اشك ريختن فقط از روي ناراحتي و گاه خوشحالي انان نيست.
براي جالب تر اين بود كه در كتاب هاي باستاني نواحي غرب و شرق گوشه كنار جهان هم به پاسخ همين زنان امروزي رسيده ام. دليلي كه وجود داشته فقط از آگاهي انان نسبت به خود بوده. آنان ميدانند كه چگونه فشاري كه در مواقع بحراني روي خود احساس ميكنند را بدون سروصدايي رفع كنند. در حالي كه بيشتر مردان در اينجور مواقع ترجيح ميدهند از زور و بازويشان استفاده كنند كه ممكن است به ديگران اسيب برساند.
و دليل ديگر كه ميتوان گفت قوي ترين صلاح در زنان از گذشته تا به كنون بوده همين اشك هايشان است. زنان دانسته اند كه قدرت بدني كمتري نسبت به مردان دارند ولي آنها قادر بوده اند كه اين ناعدالتي را رفع كنند.
بله، خيلي از زنان از افسانه ها گرفته تا امروز ، از اشك هايشان به نفع خودشان استفاده ميكنند. و. اين قدرت نهاني است كه از باستان در زنان قرار گرفته .
بعد از همه ي تحقيق هايم به اين نتيجه رسيدم:
زن ها بی دلیل اشک نمیریزند، این خام ترین تصور مردان است...
افسانه ي بعدي: ترسناك ترين چيز دنيا.


   
Athena، ida7lee2، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

هر ملتی و هر قبیله ای داستانی دارد که درباره بدترین کابوس های آنان است...همه آن ها اعتقاد دارند افسانه شان حقیقی ست و گذشتگان آن ها راست می گفتند. گشتیم و گشتیم و فکر کردیم، تا عاقبت از میان تمام افسانه ها ترسناک ترین را پیدا کردیم: افسانه ترس.
گفته اند که میلیون ها سال قبل، دختربچه ای در خانواده ای فقیر متولد شد. او که فرزند پنجم بود و بعد از او نیز چندین کودک دیگر متولد شدند هرگز توجه خاصی را در خانواده جلب نکرد، پس اکثر وقت خود را در خارج از خانه می گذراند. در جنگل، و در میان درختانی که او را دوست داشتند.
شش سالش بود.
در جنگل گم شد.
سه سال بعد او را پیدا کردند، ولی او دیگر همانی نبود که گم شده بود، تغییر کرده بود. ساعت ها در سکوت به دیگران خیره می شد، و وقتی متوجه می شد کسی حواسش به او نیست فرار می کرد. هربار او را بر می گرداندند و سعی در بهبود حال او داشتند. بعد از سه هفته، او دیگر فرار نکرد.
به کنار مردم می رفت و فقط خیره می شد. هیچ کس نمی دانست چگونه اما هرشب، هرکسی که دخترک به او خیره شده بود گرفتار هولناک ترین کابوس ها می شد. بدترین وحشت هایی که هیچکس نمی توانست تصور کند بر ذهن آن ها می آمد. مردم وحشتزده بودند و دخترک را شوم می خواندند، و هرگاه او را می دیدند با سرعت پناه می گرفتند.
دخترک هنوز ترس را در دل مردم می کاشت...به هر روشی که می توانست این کار را می کرد. مردم از ترس فریاد می کشیدند، خود را از روی کوه پایین می انداختند و با ناخن چشم هایشان را از کاسه در می آوردند. هیولا ها شب ها بر کابوس مردم می خزیدند و هیچ فردی نبود که از آن در امان باشد.
اما چرا؟ چرا و چگونه این کار را می کرد؟
چگونه اش را نمی دانم، زیرا که در هاله ای از ابهام است...
اما چرایش را دخترک، وقتی که بر بالین اجساد خانواده اش نشسته بود گفت. او گفت:
من تنها خودشان را به آن ها نشان دادم. حقیقتشان را. مگر چه بود که انقدر ترسیدند؟

+افسانه بعدی: افسانه خلق زنان و مردان( چگونه دو جنس آفریده شد؟)


   
Athena، ida7lee2، lord.1711712 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: