سلام دوستان مسابقهی هفتگی عکس-متن بوکپیج با نام «پرواز خیال» امروز دوباره شروع میشه. این تاپیک حاوی اطلاعات نحوهی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور از ماه دوم این مسابقه به امید خدا از همین امروز استارت میخوره. برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون میپردازیم.
قوانین و شرایط مسابقه:
2- در این مسابقات، شما باید یک متن راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته میشه بنویسید.الف) سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقهی خود نویسنده است.
ب) متنی که فرستاده میشه محدودیت مقدار داره که 500 کلمه است.
تبصره: اگر متن 20 یا 30 کلمه هم بیشتر باشه پذیرفتهاست، اما 550 کلمه پذیرفته نیست و در صورتی که اصلاح نشه از اون دور مسابقه حذف میشه.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (شروع از روز پنجشنبه تا ساعت 24 روز جمعه).نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته میشود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص میشود.الف) در مدت رأیگیری تاپیک قفل میشه و کسی از دوستان - نویسنده یا خواننده - حق تغییر در متن و نظردهی درباره متون شرکتکنندگان رو نداره.
ب) از روز یکشنبه که برنده اعلام میشه تا روز پنجشنبه که دور جدید مسابقه شروع میشه، خوانندگان و نویسندگان میتونن راجع به متون شرکتدادهشده نظر بدن (نقد، نظر یا...).
5-
6- آخرین و اصلیترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام این کار بپرهیزید.
(در صورت استقبال حداکثر تا یک ماه تمدید خواهد شد)
جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار میگیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همهی دوستان مشتاق دعوت میشود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافیای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.
با آرزوی موفقیت و سربلندی
جدول سازماندهی |
لینک پست شروع + عکس دور | برندگان + لینک متن برنده | |
دور اول | پست شماره 2 | Sepehrs1 |
دور دوم | پست شماره 5 | meysamsh91 و Sepehrs1 |
دور سوم | پست شماره 31 | helen prasproو ساحره |
دور چهارم | پست شماره 42 | meysamsh91 |
دور چهارم
لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متنهای خود را در همین تاپیک ارسال کنید.
پی نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.
برای تصویر زیر به دلخواه و طبق قوانین متنی 500 کلمهای بنویسید.
حتما به محدودیت کلمات دقت کنید.
موفق باشید.
آخرین بار که خواهرم را دیدم، گفت:«مارلون عزیزم. شاید مستعد فرار از دردسرباشی.ولی استعداد نیافتادن توشو نداری.»بعد گونه ام را بوسیده بود و با یک آغوش گرم و بقچه ای پر از غذا راهیم کرده بود که سرنوشتم را بیابم.
حالا واقعا مطمئن شدم که راست می گفت.ولی بسیار دیر.وقتی از سقف تالار سلطنتی آویزان بودم و فقط یک طناب نسبتا پوسیده به سقف نگهم داشته بود.آن هم چه موقع؟درست وقتی ملکه عزیزممان که تنها سلاحش،ندیمه و دبدبه و کبکه اش بود،ناگهان تصمیم گرفت به طور رسمی تاجگذاری کند.
تاآنموقع هم کشور را خودش می چرخاند.اما مثل اینکه ناگهان هوس یک تاج طلای خوشگل با مروایدهایی اندازه تخم گنجشک کرده بود.تاج پادشاهی سرزمین انگشت.
اما اینکه چرا من از سقف آویززان بودم بحث خودش را داشت. راستش...بعد از اینکه خواهرم را به بهانهی یافتن سرنوشت ترک کردم،و گذاشتم بمیرد.در شهر پادشاهان(الکی اینقدر بزرگش کردند.فقط شهر انگشت شست است!)به عنوان جاسوس و سرباز مزدور شروع به کار برای گروهی به نام بینام کردم.(مسخرست.نه؟)که کارشون فضولی تو کار پادشاه و ملکهاش بود. حالا هم که پادشاه مرده فقط ملکه رو میپان که کجا میره، چی میخوره و کجا میخوابه!برام مهم نیس گروه بینام زیر نظر کدوم ناخون سرخه پولداریه که دنبال تاج و تخته.مهم اینه که بعد هر ماموریت سکه ها تو جیبم جیرینگ جیرینگ کنن.
اما این ماموریت،زیر نظر بینام نیست.یه شب یه مردی چند تا طلا گذاشت کف دستم و بهم گفت اینکارو بکنم. فقط هم اویزان شدن نبود. کار بعدش خطرناک تر بود.
ملکه رو بکش.
از یک مرد مست بدبخت که طلبکارهایش قدم به قدم دنبالش میکردند انتظار دارید قبول نکند؟آنهم مردی مثل من که عزیزتری کسش را،خواهرش را،بدست ملکه از دست داده؟
نفسم داشت از فشرده شدن طناب دور کمرم بند می آمد. نگاهی به انچه در انتظارم بود انداختم. ملکه در لباسی با دنبالهای بلند،ندیمه هایش و ناخون سرخها بودند.و البته گارد سلطنتی،سربازان ناخون سرخ و...
دستم را به زور به جیب پشتت رساندم و وسیله ای را درآوردم. دلیلی وجود داشت که در کل انگشت شست،مرا دارت سمی می نامیدند. یک چشمم را بستم و دقیق هدف گرفتم. فقط یک اشتباه کوچک لازم بود تا همه زندگیم بر باد برود.
البته، اگر دوستانم، که روی پشت بام و سقف تالار قصر ایستاده بودن بیوفایی نمی کردند خوب بود.نقشه این بود که دارت را پرتاب کنم،و دوستانم مرا با طنابی را که از شکافی در سقف و درست زیر لوستر عبور کرده بود بالا بکشند. اگرکار می کرد عالی بود.
در دل شماردم و به همه خدایان دعا کردم.چیزی برای از دست دادن ندارم.ویژ.دارت پرتاب شد.
حتی فکرش را هم نمی توانید بکنید که ملکه چه زمانی را برای تلوتلوخوردن براثر لباس بلندش انتخاب کرد.
دارت با صدای عجیبی روی لباس ملکه فرود آمد. و نه خودش.
نگاهها به بالا چرخیدند.
طناب را محکم کشیدم.
هیچ.
-*-*-*-*-*-*-*
یکبار دیگر از سقف تالار آویزان شدهام.
اما اینبار برعکس دفعه دیگر طناب نپوسید بود.
ویک روز نبود که از سقف اویزانم.
حدودسهروزاست.
دوپایم از شلاق سرخ و تاول زده است.
و محکومم که تا زمانیکه طناب بپوسد و بیفتم...
همین بالا بمانم.
497 کلمه
تقریبا موقعش فرا رسیده است. باید کمی دیگر صبر کنم. آخرین نفرات هم بعد از خروج ملکه ی خشمگین با بی شرمی تالار را ترک می کنند. آخرین مهمانی جشن به همان جنجالی تبدیل شده بود که همگی -از جمله کارفرمایانم - از آن واهمه داشتند. آخرین دسته ی نگهبانان هم بیرون می روند و حتی زحمت یک خداحافظی و یا ادای احترام مختصری را هم به خودشان نمی دهند. در تالار با صدای محکمی بسته می شود. همه ترکش کرده اند. همه می دانند چه در انتظار اوست. خب٬ پس من هم نگران دخالت نگهبانان یا گارد ویژه ی او- که روزگاری جانشان را برایش در دست می گرفتند - نیستم. از طناب پایین می آیم . خیلی آهسته و بدون عجله. با صدای برخورد پایم به زمین سرش را بالا می آورد و با چشمان بی روح و سردش به من نگاه می کند. خودش هم می داند. قدم بر می دارم. روی فرش قرمز قدم بر می دارم. قرمزی آن از مخمل است. رو به تختش می ایستم.
-((بلند شو))
سر تکان می دهد((مراقب رفتارت باش. من هنوز پادشاه هستم پسر))
نگاهی بی تفاوت به او می اندازم و تعظیمی نمایشی می کنم .((درود بر پادشاه نالایق)) خنده سر می دهد
-((لیاقت رو اشراف تعیین نمی کنند پسر)) لبخندی به گوشه لبم می آید.
-((اشتباه شما هین جاست)) تیغه ام را زیر نور می گیرم. می درخشد.و چه زیبا می درخشد. بار دیگر لبخندی تحویلش می دهم . سرم را جلو می برم و در گوشش زمزمه می کنم ((خداحافظ پدر))
...
حال موقعش فرا رسیده است. از کنارشان می گذرم. روی فرش قرمز قدم بر می دارم. قرمزی اش ٬خب٬ نمی توان کفت تماما از خون است.ولی بوی خون را می توان از آن استشمام کرد.به همه ی قامتهایی که خم شده اند می نگرم. چه نااستوار و فریبده اند این قامتها و پیچ و تابهایشان. می نشینم. و تحمل می کنم سنگینی تاجی را که بر سرم می گذارند .
حدود ۳۰۰ کلمه
:اوه الکس بس کن داری هم من رو دیوانه می کنی هم خودت رو ! کمی فکر کن ! فک میکنی داری چیکار میکنی؟!
: دارم اون کاری رو میکنم که دلم میگه و باید بکنم !
: تو یه دیوونه ایی !
هنوز اکوی کلمه اخرش در زهنم نقش نبسته بود که با عجله به من ضربه زد و من رو خم کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزه وار گفت : چرا وایسادی موقعیت رو انگار درک نمی کنی ! الان میدونی اگه ما رو بگیرن چه بلایی سر ما میارن ؟
با احتیات صاف ایستاد و دستش را به کمرش زود و گفت .. به جرم اینکه مخفیانه وارد کاخ پادشا شدیم و الان هم روی ایوان طویل کاخش داریم مخفیانه شیشه گنبد بزرگش رو سو راخ میکنیم .. حالا اینجاش جالبه ! واسه چی ؟ واسه این که اغا می خوان قهرمان بازی در بیارن و برن شاهزادشون رو نجات بدن ! اوه خدای من .. (تمام این کلمات رو تند و پشت سر هم و با حرس تمام می گفت ! و با عبوسی تمام نشست !)
: اره .. همین طوره ! من نمی زارم! نمی زارم که به زور با اون پست فدرت ازدواج کنه !
: اخه بدبخت .. تو رو چه به شاهزاده !
سرم رو تکان دادم .. من نمی زاشتم فرشته ام به کام مرگ بره اون پست فدرت دیو صفت ... می .. خواد ... نه نمی زارم !
بالاخه کار شیشه تموم شد و طناب رو به یه جای محکم بستم .. لیان هم که دید من قصد رفتن به داخل رو دارم .. بهم نزدیک شد .. دستش رو رو شونه ام گذاشت و گفت : پسر هنوز دیر نشده ها ؟ اخه خواهرت ؟
: اوه . خوب شد بهم بگفتی .. من که میدنم تو بهش علاقه داری میسپارمش به تو ..
لیان تعجب زده و مات به من نگاه می کرد : خب.. خب ..من ..و در یه لحظه بغلم کرد ..من که دیدم داره دیر میشه دستم رو اروم به کمرش زدم و گفتم پسر زود باش داره دیر میشه ..
: باشه
: اگه نیومدم برو .. تو باید مواظب خواهرم باشه
لیان فقط سری به نشانه مثبت تکان داد !
طناب رو محکم گرفتم و با احتیات از سوراخ عبور کردم .. با ورودم بلا فاصله بوی تلخ شربت ها باعث جمع شدن صورتم شد .. هم زمان .. اهنگ ملایمی شروع به نواختن شد .. و صدای نحص و نفرت انگیر اون افریته توی سرم پیجید ..
: خانم ها و اقایان .. به من گوش کنید ! و بعد لبخند کریحی زد !اوه ببشخید یه لحظه من شاهزادهی زیبام رو بیارم ! ( حواصم به طناب نبود ! انقد سفت و محکم گرفته بودم که هر لحظه امکان پاره شدنش وجود داشت ! و کمی خودم رو بالا کشدیم ..)
همزان نگاهم به فرشته ایی افتاد فرشته ایی که ابشار مو هایش تا گودی کمر باریک و ظریفش ادامه داشته .. به فرشته ایی که لبان سرخ و اتیشنش به هزاران اب انگور می ارزید ! چشمان افسونگرش که در ان غرق می شوی !
اما .. از دور هم مشخص بود چهرش انقدر در هم بود که انگار چندش ترین موجود دنیا به او دست میزد ! نه انگار که پدرش است !
: امشب .. جشن ازدواج دختر زیبا روی من است .. باید بخندید شادی کنید و برقصید ..( و همزمان همه شروع به دست زدن کردند ! )
دقیقه ها میگذشت و من بیشتر از این پیر مرد تنفر پیدا می کردم ! اما بالاخره ..
اهنگ گوش نوازی در سالن بزرگ پخش شد .. هم زمان کریح ترین چهری دنیا ابالیس رو دیدم .. شاهزادهی کشور روم ! که می حواست فرشته ی من را بدزدد !
پادشان با همان لبخند کریحش .. دست فرشته ام رو گرفت و قدم زنان از سمت دیگر سالن به سوی ابالیس میرفتند ! خنجرم را بیرون اوردم دستانم دیگر تاقت نداشته اند نه برای این که خسته بودند بلکه برای دریدن ان پیر خرفت !
چشمانش را میدیدم که با هر قدم بیشتر طوفانی می شد ! وقتی نزدیک شدن .. خودم رو یه سرعت رها کردم و با ضرب به زمین خوردم ! بدم درد اومد اما بلند شدم !( برای منی که تا حالا از این کار ها نمی کرد .و همیشه سرش داخل کتاب بود این کار ها زیادی جلف بود ) وقتی بلند شدم .. در یه ان با سرعتی که خودم هم ارش در تعجب بودم لبه ی تیز رو زیر گلوی پادشاه گذاشتم و در ثانه ایی که چشمانش گرد شد گلویش را بریدم .. خودم هم در شک بودم .. باور نمی کردم که به همین سادگی تمام شده باشد !
سرم را به سوی فرشته ام برگرداندم ! به من لبخند میزد ...اما چشمانش بسیار غضب ناک بودند .. دستش را روی مو هایش کشد و خنجر تیز و زریفی را بیرون کشید و ان را در استینش مخفی کرد ..متوجه شدم .. اما مگر فرشته ام به من اسیب میرساند ؟ و خودش را دراغوشم که انگار از امن ترین جای دنیاست فرو برد هم زمان دردی در کتفم احساس کردم و قتی چشمانم را از چشمان افسونگرش گرفتم خنجری را دیدم که در کتفم فرو رفته دستی کهخنجر را فرو کرده دنبال کردم .. و به فرشته ام رسیدم !
: چرا ار خواب بدار نمیشی اخه ؟ من باید برم سر کار ! هی الکسسسسسس!
با ضرب سر جام نشستم .. وا اینجا کجاست .. اوه خدای من .. فرشته ام را دیدم که رو شکمم نشسته و دارد مو هایم را می شد ..
: وای .. پادشا کجا رفت فرشته ی من ؟
نمی دانم چرا با تعجب نگاهم میکرد ؟!
: حتما دوباره از اون خواب های مسخرت دیدی ؟! باز با کی ... زدی .؟ هاع ؟؟؟؟؟ وای از دست تو الکس .. و همنوز حرفش تموم نشده بود که با بالشت به جونم افتاد .. چند لحظه بعد صدای گریه بچه ایی گوش هام رو ازار داد .. فرشته ام میخواست دوباره بالشت رو بزنه تو سرم که گفتم: وایسا ببینم !
: هاع ؟ نه دیگه نوبت منه بزنم تو سرت ! می خوای فرار کنی ؟
: صدای بچه می یاد ..
( همان طور که روی شکم من خوابیده بود و بالشت در دست می خواست من را بزند .. هم زمان سر هایمان را به سمت در گرفتیم !
دختر بچه ایی با مو های قرمز و ککمکی و چشمانی ابی روشن داشت گریه می کرد وقتی دید که دایم نگاهش میکنیم .. گفت : مامان بابا چرا دعوا می کنید ؟
:19:خخخ سر کاری ..
راستش نمی دونم چند تا کلمه شد
ولی فک کنم .. اندازه باشه !
ویرایش reza379: متنتون شده 1097 کلمه 😐
البته نیمفاصله رو که رعایت نکردین اینجوری شده، الان «می» یه کلمهست «کنم» هم یه کلمه جدا. حالا من بشینم خودم نیمفاصلههارو درست کنم؟ 😐
هعیش... تعداد کلمات رو نصف میکنم میشه: طرفای 540
اوکی. دفعه بعدی لطفا رعایت کنید.
چشم !:106:
به نام خدا
روزگاری در یک کشور پهناور پادشاهی حکومت میکرد. پادشاه سه دختر داشت، کوچکترینشان 24 سال، دیگری 27 و دیگری 30 سال داشت. اولینشان آئورورا بود.
دختر یک شب از خواب بیدار شد و یک جمله گفت« دزدی به قصر خواهد آمد و عاشق من خواهد شد.»
*
آپوروآ مردی سی ساله بود که آهنگری میکرد. در مغازهاش نعل میساخت. پدرش یک شوالیه بود و مادرش یک زن دانشمند، اما او آهنگر شد. یک شب خوابید، خوابی دید، از خواب بیدار شد و یک جمله گفت:« من برای دزدی به قصر میروم و عاشق دختر پادشاه خواهم شد.»
*
یک هفته گذشت. آئوروآ بیتاب بود. به طرز عجیبی میدانست که این اتفاق قرار است در آخر هفته بیفتد. باید تمام تلاشش را میکرد که نگهبانان آسیبی به معشوقش نزنند. او احتمالا با لباسی چرمی در حالی که از سقف آویزان شده، به آرامی پایین میآید و به دنبال جواهرات میرود تا به او میرسد.
*
آپوروآ فهمید که آخر هفته در قصر یک جشن است. تمام هفته را به این فکر کرد که چگونه وارد قصر شود. او فکر میکرد که احتمالا زمانی که در قصر جشنی به پاست، معشوقهاش در حالی که زیباترین لباسهایش را پوشیده است، او را میبیند.
*
آخر هفته جشن برگزار شد. آپوروآ به کمک یکی از دوستانش دربار راه یافت. به زنان دربار نگاه کرد. لباسهایی زیبا داشتند، اما هیچکدام معشوق او نبودند. تمام مدت زمان جشن منتظر بود، اما عشقش را نیافت. تا اینکه حال رفیقش بد شد. او به دنبال طبیب رفت که میگفتند در آخرین طبقه است. او از پلهها بالا رفت، اما به جای طبیب، به اتاقی رسید که زنی تنها در آنجا بود، خیره به او.
زنی چاق، پیر و با گوشهایی بریده شده.
*
آئورورا مردی عجیب را دید. مردی کچل که چشمهایش حدقه نداشتند. چشمهایی بزرگ که بدون هیچ گوشتی از صورت مرد بیرون زده بودند. تنها هرچند ثانیه میشد پردهی نازکی از گوشت را دید که انگار پلک بود.
*
آئورورا اولین دختر پادشاه بود و زشت ترینشان. دختری که از همان ابتدای تولدش وزن زیادی داشت و با هیچ درمانی هم لاغر نمیشد. دخترک همچنین قیافه پیری داشت، صورتی پرچین و چروک با دماغی برآمده و بزرگ و چشمهایی خوابیده. موهایش هم نه سیاه بود، نه سپید و نه حتی جو گندمی. بیشتر شبیه یک لجن خاکستری بود. گوش نافرم و خیلی کوچکش-به حدی که بقیه فکر میکردند بریده شده است- قیافه او را در نظر دیگران بدتر میکرد. پادشاه هیچ وقت وجود این دختر را در ملا عام اعلام نکرد.
*
آپوروآ را پدر و مادرش رها کردند. در دنیای اشرافی آنها این پسر مایهی ننگشان بود. با اینکه سواد زیادی داشت و در شجاعت از همه برادرانش پیشی میگرفت، اما هیچ وقت توسط خانوادهاش قبول نشد. او از بچگی یاد گرفت که حتی پول یک لقمه نان را هم خودش باید دربیاورد.
*
یک مرد تنها، در یک شهر تنها، خواب دید که عاشق زنی تنها شده است. و زنی تنها در شهری تنها خواب دید که عاشق مردی تنها شده است.
*
آئورورا پرسید: تو کی هستی؟
- من دزدم.
- چرا دزدی میکنی؟
- چون عاشقتم.
- پس باید مجازات شی.
- چه مجازاتی؟
- تا ابد با من بمانی.
*
آن شب تمام قصر تنها بودند به جز دو نفر.
دنیا بر اساس عدالت بنا نشده، دنیا براساس واقعیت بنا شده است. خیر و شری وجود ندارد. فقط نسبیت وجود دارد. چه کسی تعیین می کند خوبی چیست چه کسی معنای بدی را تعریف می کند ؟ خدا؟ قانون؟ نه! هیچ متر ومعیاری برای این قبیل چیزها وجود ندارد. این ما هستیم که این مفاهیم رو ساختیم، ما هستیم که قانون وضع کرده ایم.
نمی دانم چرا اکنون که در هوا معلقم به این مفاهیم فکر می کنم دستانم عرق کرده، این طناب لعنتی معلوم نیست تا کی طاقت بیاورد. 12 گارد سلطنتی یک راه خروج، نه، شانسی برای فرار ندارم بعد ازینکه کار تمام شود من هم خواهم مرد.
پرتاب خنجر هم ریسک بالایی دارد، معلوم نیست بتوانم درست هدف گیری کنم باید بروم پایین و همانجا کار را یکسره کنم. ولی حالا که رسیدم به آخر کار مردد شده ام و این افکار مشوش به ذهنم هجوم می آورند. پادشاه ظالم مرده است. 700سال است که این خاندان با ظلم به این کشور حکومت می کنند. حالا امید تمام انقلابیها به من بسته شده که نگذارم آن بچه به دنیا بیاد تا این نسل شوم را همینجا منقرض کنم. ولی کشتن یک بچه در شکم مادرش؟ باید انتخاب کنم دستانم دیگر توان ندارند، هر لحظه ممکن است نگهبانها متوجه حضور من بشوند. تصمیمم را گرفتم. بگذار من آدمِ بدِ داستان باشم. یک عمل شوم در مقابل خوشبختی یک ملت. طناب را دوبار می کشم علامتی برای اینکه هم قطارهایم روی سقف طناب را آزاد کنند، به سمت ملکه شیرجه میزنم بالاخره متوجه حضور من شده اند. گارد سلطنتی به طرفم هجوم می آورد. ملکه بر می گردد و من را نگاه می کند. نگاهی آمیخته با ترس و تعجب، به سرعت دستش را به سمت شکمش می برد یک واکنش غریضی، ولی من لحظه ای به او فرصت نمی دهم با خنجرم شکمش را می شکافم. آب و خون سرازیر می شود . این آب و خون مقدمه ایست بر سیلی که به زودی در کشور به راه می افتد. بالاخره آزاد شده ایم بالاخره مردم طعم خوشبختی و رفاه را خواهند چشید. همزمان سه نیز از پشت و جلو در بدنم فرو می روند در سرسرا غلغله ای به پا شده است. دیگر چیزی نمی شنوم همه جا در حال تاریک شدن است. در حال مرگم.
آخرین لحظه این فکر به ذهنم خطور می کند "آیا انقلابی که بر پایه کشتن جنینی بی گناه آغاز شود سرانجام خوبی خواهد داشت؟"
404 کلمه
"وجودم را که سالیانی دراز است در این جهان زجر میکشد، به تو میسپارم، مرا بپذیر و در سایهی نام مقدست، یاریم ده تا مرگ را، که تنبیه مهیب تو برای کافران است، بر سرشان فرود آورم."
"سرخخنجر" پس از به لب آوردن نیایش باستانی، شروع به بالا رفتن از دیوارهای قصر کرد. زمانی که کودکی بیش نبود پدر و مادرش را از دست داده بود و سپس، پیرمرد او را از خیابانهای شهر نجات داده و تحت تعلیم خود درآورده بود. پیرمرد به او و بقیه پسربچهها حرفه کشتن را آموخته بود، حرکت در سایهها، نزدیک شدن به هدف و از پا درآودنش. یک عضو از "خنجرها" حتی اگر در راه انجام وظیفه خود جانش را از دست میداد، به بهشت وعدهدادهشده میرسید و سرانجام طعم آرامش را میچشید. تنها چیزی که مهم بود، از پا درآوردن تعداد هرچهبیشتر از کافران بود...
و حال سرخخنجر وظیفه داشت تا بزرگترین کافران را از پا در آورد. این جشن پادشاه، قرار بود آخرین جشن او باشد. سرخخنجر میدانست که پس از پریدن بر روی پادشاه از آن فاصله، خود نیز خواهد مرد، حتی اگر شدت سقوط از پای درش نمیآورد، نیزههای سربازان کار را تمام میکرد. اما اهمیتی نداشت، درد تنها چند ثانیه طول میکشید و پس از آن، این نسیم خنک بهشت بود که بر پوست او میوزید. همانطور که از دیوار بالا میرفت باری دیگر افکار مزاحم ذهنش را پر کردند : "اگر بهشتی در کار نبود چه؟ اگر پیرمرد تمام عمر تنها مزخرفاتی خیالی را به ما میآموخته چه؟" سرخخنجر زیر لب دشنامی داد و با تمام قوا تلاش کرد تا افکار را از ذهنش دور کند، اکنون وقت این فکرها نبود، اکنون زمانی تغییر دادن تاریخ و به دنبال آن، پیوستن به روح آسمانی بهشت بود. شالودهای از ایمان و آرامش، جای خود را به تردیدی داد که در ذهن سرخخنجر جا خوش کرده بود.
به پایین نگاه کرد، مهمانان در گروههای کوچک، منتظر بودند تا پادشاه بر روی تخت بنشیند، در بینشان، پرچم امپراطوری شرقی نظرش را جلب کرد، شاهینی سیاه با دو بال گشوده، امپراطوری شرق سالها بود که با سرزمین سرخخنجر در جنگ بود و پس از اینکه پادشاه، فرزند امپراطور را در جنگی از وسط به دو نیم بدل کرده بود، امپراطور شرق قسم خورده بود که انتقام مرگ فرزند خود را خواهد گرفت. از آن زمان سالها گذشته بود و به نظر میرسید که با گذشت زمان، امپراطور نظرش را عوض کرده بود و سرانجام به نشانه رضایت به صلح، سفیرانش را برای شرکت در جشن پادشاه فرستاده بود. سرخخنجر میدانست که با کشتن پادشاه، آخرین شانس صلح بین این دو سرزمین و پایان یافتن جنگ خانمانسوز را از بین میبرد، اما او به راه خود ایمان داشت.
سرخخنجر تمرکز خود را بر روی پادشاه برگرداند که حالا تقریبا در زیر پاهایش قرار داشت، یک قدم، دو قدم... سرعت فرود آمدن سرخخنجر بر روی سر پادشاه، به حدی زیاد بود که هیچکس حتی فرصت فریاد کشیدن را نیز پیدا نکرد، حتی سربازان نیز پیش از آنکه نیزههای خود را بر تن نیمهجان سرخخنجر فرو کنند لحظهای درنگ کردند، لحظهای کوتاه، اما نه آنقدر کوتاه که سرخخنجر نتواند او را ببیند، پیرمردی با چهره آشنا که با تمسخر به او لبخند میزد، بر روی لباس سرخ پیرمرد، تصویر نخدوزی شدهای توجه را جلب میکرد: "شاهینی سیاهرنگ با دو بال گشوده."
550 کلمه (شانس آوردم آخرین لحظه تونستم به مسابقه برسم حداقل)
و... مثل اینکه این ملکه بودش نه پادشاه... به بزرگواری خود ببخشید این خطای دید رو :دی
ویرایش reza379: وقتی 550 کلمه باشه قبول نیست متن، ولی! اشتباه شمردی
549تاست، دو تا نیمفاصله هم من پیدا کردم الان شد 547 🙂
دور سوم به مرحله نظر سنجی رسید.
حتما در نظرسنجی شرکت کنید.
:اوه الکس بس کن داری هم من رو دیوانه می کنی هم خودت رو ! کمی فکر کن ! فک میکنی داری چیکار میکنی؟!
: دارم اون کاری رو میکنم که دلم میگه و باید بکنم !
: تو یه دیوونه ایی !
هنوز اکوی کلمه اخرش در زهنم نقش نبسته بود که با عجله به من ضربه زد و من رو خم کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزه وار گفت : چرا وایسادی موقعیت رو انگار درک نمی کنی ! الان میدونی اگه ما رو بگیرن چه بلایی سر ما میارن ؟
با احتیات صاف ایستاد و دستش را به کمرش زود و گفت .. به جرم اینکه مخفیانه وارد کاخ پادشا شدیم و الان هم روی ایوان طویل کاخش داریم مخفیانه شیشه گنبد بزرگش رو سو راخ میکنیم .. حالا اینجاش جالبه ! واسه چی ؟ واسه این که اغا می خوان قهرمان بازی در بیارن و برن شاهزادشون رو نجات بدن ! اوه خدای من .. (تمام این کلمات رو تند و پشت سر هم و با حرس تمام می گفت ! و با عبوسی تمام نشست !)
: اره .. همین طوره ! من نمی زارم! نمی زارم که به زور با اون پست فدرت ازدواج کنه !
: اخه بدبخت .. تو رو چه به شاهزاده !
سرم رو تکان دادم .. من نمی زاشتم فرشته ام به کام مرگ بره اون پست فدرت دیو صفت ... می .. خواد ... نه نمی زارم !
بالاخه کار شیشه تموم شد و طناب رو به یه جای محکم بستم .. لیان هم که دید من قصد رفتن به داخل رو دارم .. بهم نزدیک شد .. دستش رو رو شونه ام گذاشت و گفت : پسر هنوز دیر نشده ها ؟ اخه خواهرت ؟
: اوه . خوب شد بهم بگفتی .. من که میدنم تو بهش علاقه داری میسپارمش به تو ..
لیان تعجب زده و مات به من نگاه می کرد : خب.. خب ..من ..و در یه لحظه بغلم کرد ..من که دیدم داره دیر میشه دستم رو اروم به کمرش زدم و گفتم پسر زود باش داره دیر میشه ..
: باشه
: اگه نیومدم برو .. تو باید مواظب خواهرم باشه
لیان فقط سری به نشانه مثبت تکان داد !
طناب رو محکم گرفتم و با احتیات از سوراخ عبور کردم .. با ورودم بلا فاصله بوی تلخ شربت ها باعث جمع شدن صورتم شد .. هم زمان .. اهنگ ملایمی شروع به نواختن شد .. و صدای نحص و نفرت انگیر اون افریته توی سرم پیجید ..
: خانم ها و اقایان .. به من گوش کنید ! و بعد لبخند کریحی زد !اوه ببشخید یه لحظه من شاهزادهی زیبام رو بیارم ! ( حواصم به طناب نبود ! انقد سفت و محکم گرفته بودم که هر لحظه امکان پاره شدنش وجود داشت ! و کمی خودم رو بالا کشدیم ..)
همزان نگاهم به فرشته ایی افتاد فرشته ایی که ابشار مو هایش تا گودی کمر باریک و ظریفش ادامه داشته .. به فرشته ایی که لبان سرخ و اتیشنش به هزاران اب انگور می ارزید ! چشمان افسونگرش که در ان غرق می شوی !
اما .. از دور هم مشخص بود چهرش انقدر در هم بود که انگار چندش ترین موجود دنیا به او دست میزد ! نه انگار که پدرش است !
: امشب .. جشن ازدواج دختر زیبا روی من است .. باید بخندید شادی کنید و برقصید ..( و همزمان همه شروع به دست زدن کردند ! )
دقیقه ها میگذشت و من بیشتر از این پیر مرد تنفر پیدا می کردم ! اما بالاخره ..
اهنگ گوش نوازی در سالن بزرگ پخش شد .. هم زمان کریح ترین چهری دنیا ابالیس رو دیدم .. شاهزادهی کشور روم ! که می حواست فرشته ی من را بدزدد !
پادشان با همان لبخند کریحش .. دست فرشته ام رو گرفت و قدم زنان از سمت دیگر سالن به سوی ابالیس میرفتند ! خنجرم را بیرون اوردم دستانم دیگر تاقت نداشته اند نه برای این که خسته بودند بلکه برای دریدن ان پیر خرفت !
چشمانش را میدیدم که با هر قدم بیشتر طوفانی می شد ! وقتی نزدیک شدن .. خودم رو یه سرعت رها کردم و با ضرب به زمین خوردم ! بدم درد اومد اما بلند شدم !( برای منی که تا حالا از این کار ها نمی کرد .و همیشه سرش داخل کتاب بود این کار ها زیادی جلف بود ) وقتی بلند شدم .. در یه ان با سرعتی که خودم هم ارش در تعجب بودم لبه ی تیز رو زیر گلوی پادشاه گذاشتم و در ثانه ایی که چشمانش گرد شد گلویش را بریدم .. خودم هم در شک بودم .. باور نمی کردم که به همین سادگی تمام شده باشد !
سرم را به سوی فرشته ام برگرداندم ! به من لبخند میزد ...اما چشمانش بسیار غضب ناک بودند .. دستش را روی مو هایش کشد و خنجر تیز و زریفی را بیرون کشید و ان را در استینش مخفی کرد ..متوجه شدم .. اما مگر فرشته ام به من اسیب میرساند ؟ و خودش را دراغوشم که انگار از امن ترین جای دنیاست فرو برد هم زمان دردی در کتفم احساس کردم و قتی چشمانم را از چشمان افسونگرش گرفتم خنجری را دیدم که در کتفم فرو رفته دستی کهخنجر را فرو کرده دنبال کردم .. و به فرشته ام رسیدم !
: چرا ار خواب بدار نمیشی اخه ؟ من باید برم سر کار ! هی الکسسسسسس!
با ضرب سر جام نشستم .. وا اینجا کجاست .. اوه خدای من .. فرشته ام را دیدم که رو شکمم نشسته و دارد مو هایم را می شد ..
: وای .. پادشا کجا رفت فرشته ی من ؟
نمی دانم چرا با تعجب نگاهم میکرد ؟!
: حتما دوباره از اون خواب های مسخرت دیدی ؟! باز با کی ... زدی .؟ هاع ؟؟؟؟؟ وای از دست تو الکس .. و همنوز حرفش تموم نشده بود که با بالشت به جونم افتاد .. چند لحظه بعد صدای گریه بچه ایی گوش هام رو ازار داد .. فرشته ام میخواست دوباره بالشت رو بزنه تو سرم که گفتم: وایسا ببینم !
: هاع ؟ نه دیگه نوبت منه بزنم تو سرت ! می خوای فرار کنی ؟
: صدای بچه می یاد ..
( همان طور که روی شکم من خوابیده بود و بالشت در دست می خواست من را بزند .. هم زمان سر هایمان را به سمت در گرفتیم !
دختر بچه ایی با مو های قرمز و ککمکی و چشمانی ابی روشن داشت گریه می کرد وقتی دید که دایم نگاهش میکنیم .. گفت : مامان بابا چرا دعوا می کنید ؟
:19:خخخ سر کاری ..
راستش نمی دونم چند تا کلمه شد
ولی فک کنم .. اندازه باشه !ویرایش reza379: متنتون شده 1097 کلمه 😐
البته نیمفاصله رو که رعایت نکردین اینجوری شده، الان «می» یه کلمهست «کنم» هم یه کلمه جدا. حالا من بشینم خودم نیمفاصلههارو درست کنم؟ 😐
هعیش... تعداد کلمات رو نصف میکنم میشه: طرفای 540
اوکی. دفعه بعدی لطفا رعایت کنید.چشم !:106:
با سلام
خسته نباشی دوست عزیز
کلیات داستانت را دوست داشتم و خوش اومد.جالب نوشته بودی
اما دو مورد که بنظر من متن را خراب میکرد یکی غلط های املایی که واقعا بعضیاش تو ذوق میزد .و دومی مشکلات دستوری و ویرایشی جملات که واقعا بعضی جا متن گنگ میشد و روان بودن خودشو از دست داده بود.
شایدم اگر بخام یکم دقیق تر هم ایراد بگیریم استفاده نابجا از بعضی کلمات در جملات بود(این میتونه سلیقه ای باشه)
پ.ن: نظر کاملا شخصیه
دموفق و پیروز باشی.منتظر داستان های بعدی هستم
با سلام
خسته نباشی دوست عزیز
کلیات داستانت را دوست داشتم و خوش اومد.جالب نوشته بودی
اما دو مورد که بنظر من متن را خراب میکرد یکی غلط های املایی که واقعا بعضیاش تو ذوق میزد .و دومی مشکلات دستوری و ویرایشی جملات که واقعا بعضی جا متن گنگ میشد و روان بودن خودشو از دست داده بود.
شایدم اگر بخام یکم دقیق تر هم ایراد بگیریم استفاده نابجا از بعضی کلمات در جملات بود(این میتونه سلیقه ای باشه)
پ.ن: نظر کاملا شخصیه
دموفق و پیروز باشی.منتظر داستان های بعدی هستم
سلامت باشی دوست عزیز :78:
ممنونم که داستانم رو نقد کردین 🙂
راستش اره .. خیلی بد نوشتم .. چون واقعا داخل موقعیت بدی بودم ..همونطور که میدونین .. اولین قدم برای یه داستان خوب ارامش هست ... ولی من داستانم رو در حالی نوشتم که اول : یکی مثل رادیو بغل گوشم حرف میزد و هر چند لحظه تمرکزم رو از دست میدادم دوم : من در اخرین لحظات داستان رو قرار دادم و همش نگران بودم که یه وقت زمان تاپیک تموم بشه ! سوم : 45 دیقه بعد هم پرواز داشتم ! :/ چهارم : به هیچ وجه نمی خواستم که مسابقه رو از دست بدم !
ولی چشم ! بازم ممنون واسه نظر !:))
دفعه بعد سعی می کنم با دقت بیشتری بنویسم ! :53:
برای تصویر زیر به دلخواه و طبق قوانین متنی 500 کلمهای بنویسید.
حتما به محدودیت کلمات دقت کنید.
موفق باشید.
استاد،هشدار داد:«من هرگز حامله بودن را تجربه نکردم،اما فکر کنم اینهم شبیه همان باشد.نه ماه،تحمل میکنی و درد میکشی.قدرتت هرازچندگاهی از درون لگد می زند،اما تو احساس قدرت می کنی.نطفه ی قدرتت که کامل شد،درشبی مثل امشب درد آغاز میشود.اینکه چقدر طول میکشد به خودت بستگی دارد.ممکن است سه روزی درد بکشی و درپایان،نوزادی افکانه بدنیا آید.یاآنکه پس از ساعتی فارغ شوی،با کودکی تپل و سرحال.همانموقع است که میبینی کودکت از چه جنس و نوعی بوجود آمده.میبینی کودکت دختری سفید و پاک است،یا پسری به سیاهی قلب جادوگر اولیاموی.»
بله.یکسال برای بدنیا آوردن این نوزاد تمرین میکردم و آماده می شدم.سختی که بسیار کشیدم. هرازچندگاهی شورش می کرد و خرابیهایی به بار می آورد.اما من هر شب بیش از شب قبل اورا دوست می داشتم.اما هرگز هیچ روزی دوستش نداشتم.زیرا روزها به خوابی عمیق فرو می رفتم،آنچنان که استادهم توانایی بیدار کردنم را نداشت.استاد می گفت نشانه اینست که قدرتت از روشنایی فراری است و سیاه بدنیا خواهد آمد.
همراه استاد،با قدمهای استوار و ترسی مخفی شده در درونم به نزدیکی درخت نیایش رفتم.درون تنهاش خالی بود،استاد داخلش را برای مردمی مثل من،که در انتظار تولد قدرتشان بودند خالی کرده بود.الهه تنهایی،مرگ و تولد اینگونه خوشنود می شد که هنگام تولد،درون تنه درخت نیایش،تنها حبس شوم.
البته،استاد برای خوشنودی الهه آسمان نیز،داخل درخت پنجره ای ساخته بود به رنگها و نقوش مقدس که نور ماه را با قدرت درخشانش منعکس می کرد.و اولین لبی که صورت کودک مرا می بوسید،یاخورشید بود،یا ستاره،یا ماه.
درون درخت نشستم.آنقدر کوچک بودم که جایم راحت باشد.برای خوشنودی خدای خون،استادانگشتم را برید و گذاشت بر تنه درخت نیایش بچکد.برای خوشنودی خدای محبوس،باطنابی کلفت دست و پایم را بست.
استاد،بامجبت تعظیمی کرد.درب چوبی زندان مرا بست و مرا در تنهایی وحشتناک تنها گذاشت.هچکس مرا برای این انتظار دلشورهآور آماده نکرده بود.قلبم درست مثل مادری منتظر فرزندش می تپید.همه سنن اجرا شده بود.قدرتم باید به درستی متولد میشد.نور ماه کامل انگار پرنورتر شده بود.
درد کوچکی احساس کردم.کمتراز آن بود که استاد مرا برایش آماده کرده بود.درد بیشتر شد. باز هم کم بود. تا آنکه ناگهان شدت گرفت.و من نفس عمیقی کشیدم.بیشتر شد.جیغ کشیدم.درد وجودم را می خورد و زندگی تلاش می کرد وجودش را از وجودم آزادی بخشد.بدنم در آتش و یخ می سوخت.جیغ کشیدم،ولی صدایش خفه شد.می خواستم دست و پا بزنم،ولی نتوانستم.
درد آنقدر شدید بود که حتی نام خدایان را به یاد نیاوردم تا صدایشان بزنم.به خودم،استاد و قدرتم ناسزا گفتم.اما درد مجالم را بریده بود.
استاد بعدها گفت12شبانهروز طول کشیده.اما برای من مثل سالها گذشت.
ناگهان،آتش گرفتم.نه اینکه احساس آتش داشته باشم.واقعا مشتعل شدم.می سوختم،سوختنی لذت بخش.گیسویم گرگرفت،اما نسوخت. طناب ها و دهانبندم نیز نابود شدند.میدانم که صورتم از دود لباسهای نیم سوخته ام سیاه شده بود.اماتنها چیزی که می دیدم، نطفه،یا شعلهای درخشان و زمردین بود. کودک من. نطفهی من.
با انگشتم آنرا به سوی خود کشیدم و درآغوش گرفتمش.قدرتم زیر انگشتانم بازی بازی می کرد.
زیر لب زمزمه کردم:«کودک نازنین من.تو نه پسری و نه دختر.ماه بر تو بوسه زده.واز خون نوشیدی.جهان منتظر تولد تو بوده.»آدمکهای خدایان،روی پنجره منقش انگار،میخندیدند.
دقیق 500 تا
همه جام زخمی شده بود، نفسم به شماره افتاده بود. شیاطین خندان با اون کلاه های مسخرشون هر جوری که تونسته بودن اذیت و آزارم کرده بودند. از زمانی که پادشاه شیاطین این جنگل رو هم به قلمرو خودش اضافه کرده بود جرآت نداشتیم شب ها به جنگل بریم چون شب زمان گردش شیاطین بود ولی من برای درمان مریضی لاعالاج مادرم ارکیده مهتاب، گلی که می گفتن درمان تمام بیماری هاست را احتیاج داشتم. گلی که فقط شب ها می تونستی با دنبال کردن ذرات درخشان معلق در هوا پیداش کنی. با وجود زخمهام به سرعت می دویدم، موفق شده بودم از دستشون فرار کنم ولی صدای خنده هاشون رو پشت سرم می شنیدم هرچه قدرت داشتم درون پاهام جمع کرده بودم و دنبال ذرات درخشان که وسط جنگی یک راه تسبیح وار ساخته بودند می دویدم. ناگهان ذره ها ناپدید شدند یک جایی وسط جنگل دیگه ادامه نداشتند ایستادم، صدای خنده ها بلندتر شد، برگشتم دیدم شیاطین لعنتی پشت سرم هستند. به سمت جایی که ذره ها تمام می شدند رفتم.
ذره ها داخل شکافِ باریک در تنه ی درختی تنومند رفته بودند. خودم را بزور از داخل شکاف رد کردم. درون کنده خالی بود درست مثل یک ساختمان کوچک طراحی شده بود. یک راه پله چوبی باریک دقیقا وسط تنه ی درخت قرار داشت از راه پله بالا رفتم چون ذرات درخشان تا اون بالا ادامه داشتند. راه پله به یک اتاق کوچک ختم می شد یک پنجره نسبتا بزرگ که نور مهتاب رو به داخل هدایت می کرد، نصفی از اتاق رو روشن کرده بود. سقف اتاق کوتاه بود مجبور بودم بشینم رو زانوهام. ذرات درخشان به سمت نیمه ی تاریک اتاق رفته بودند.خواستم به سمت تاریکی برم که صدای خنده ی ریزی رو از داخلش شنیدم، ناگهان از درون تاریکی یک شیطان خندان که به نسبت اونایی که قبلا دیده بودم کمی بزرگتر بود با دیگی از معجونی که مثل ماه می درخشید و ذرات درخشان ازش بیرون می اومدن از تاریکی خارج شد. گفت ((سلام سیصد و پنجاه و یکمی)) گفتم چی ؟ همزمان حدود 50 تا شیطان کوچک دیگه پشت سرش از تاریکی بیرون اومدن
گفت: سیصد و پنجاه و یکمین نفری که تو تله ارکیده ی مهتاب می افته
با صدای لرزان گفتم :از چی حرف می زنی؟
به پنجره اشاره کرد
تازه متوجه نقش های روی پنجره شدم. اونجا لونه شون بود...
---------------------------------------------------------------------
391 کلمه
نظرسنجی دور آخر از ماه دوم به سردر تاپیک اضافه شد.
لطفا در نظرسنجی شرکت کنید.