Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مسابقه «پرواز خیال» | ماه سوم - دور چهارم (آخر)

35 ارسال‌
8 کاربران
43 Reactions
22.2 K نمایش‌
حمید
(@_hamid_rz)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 50
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1

سلامی دوباره خدمت ملت نویسنده و دوستدار نویسندگی بوک‌پیج! خب. بریم همون توضیحات و قوانین تکراری سری‌های قبل رو بگیم و بریم سراغ مسابقه. (قوانین یه آپدیت داشتن حتما دوباره مطالعه کنید)
ماه سوم مسابقه‌ی هفتگی عکس-متن بوک‌پیج با نام «پرواز خیال» امروز دوباره شروع می‌شه. این تاپیک حاوی اطلاعات نحوه‌ی برگزاری و شرایط مسابقه است و اولین دور از ماه دوم این مسابقه به امید خدا از همین امروز استارت می‌خوره. برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون می‌پردازیم.

قوانین و شرایط مسابقه:

1- مسابقه پنجشنبه و جمعه‌ی هر هفته برگذار می‌شه.
2- در این مسابقات، شما باید یک متن راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته می‌شه بنویسید.
الف) سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقه‌ی خود نویسنده است.
ب) متنی که فرستاده می‌شه محدودیت مقدار داره که بین 250 و 750 کلمه است.

تبصره: اگر متن 20 یا 30 کلمه هم بیش‌تر باشه پذیرفته‌است، اما 790 کلمه به‌هیچ‌وجه من‌الوجود پذیرفته نیست و در صورتی که اصلاح نشه از اون دور مسابقه حذف می‌شه.
نکته جالب:

به این قالب نوشتن، «داستان برق‌آسا» گفته می‌شه که معادل عبارت انگلیسی «Flash Fiction» هست و زیرمجموعه عنوان «داستانک» طبقه‌بندی می‌شه. شرکت‌کننده‌های قدیمی می‌دونن که قبلا محدودیت تعداد کلماتمون 500 کلمه بود اما برای این که کارمون قالب رسمی‌تر و درست‌تری بگیره، ما هم قوانین رو مطابق با تعاریف عوض کردیم.


3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (شروع از روز پنج‌شنبه تا ساعت 24 روز جمعه).نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد. (مگر این که من بگم:) )
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته می‌شود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص می‌شود.الف) در مدت رأی‌گیری تاپیک قفل می‌شه و کسی از دوستان - نویسنده یا خواننده - حق تغییر در متن و نظردهی درباره متون شرکت‌کنندگان رو نداره.
ب) از روز یک‌شنبه که برنده اعلام می‌شه تا روز پنج‌شنبه که دور جدید مسابقه شروع می‌شه، خوانندگان و نویسندگان می‌تونن راجع به متون شرکت‌داده‌شده نظر بدن (نقد، نظر یا...).

5-

حتما زیر متنی که ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


6- آخرین و اصلی‌ترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام این کار بپرهیزید.

مدت زمان برگذاری ماه سوم مسابقه «پرواز خیال» یک ماه - برابر با چهار دور - خواهد بود.
(در صورت استقبال و امکان حداکثر تا یک ماه تمدید خواهد شد)

جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول هر هفته ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار می‌گیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همه‌ی دوستان مشتاق دعوت می‌شود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافی‌ای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.
با آرزوی موفقیت و سربلندی

جدول سازماندهی

لینک پست شروع + عکس هفته برندگان + لینک متن برنده
دور اول پست شماره 2 AMATRA وhelen praspro وz.p.a.s
دور دوم پست شماره 13 ALMATRA
دور سوم پست شماره 18 helen praspro
دور چهارم پست شماره 24

دور چهارم (آخر)
تالارگفتمان 2

لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن‌های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.

پی‌ نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز وجود دارد.


   
Dark lord, z.p.a.s, الهه آب and 1 people reacted
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
شروع دور اول از ماه سوم مسابقه «پرواز خیال»
برای تصویر زیر به دلخواه و البته طبق قوانین ذکر شده، متنی بنویسید و همینجا ارسال کنید.

تالارگفتمان 3

فرصت ارسال تا فردا، جمعه ساعت 24 نیمه‌شب.

حتما زیر متنی که اینجا ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

به نام خدا

سرزمینی بدون آهوها

می‌گویند او بعد از اینکه همسرش را کشت، شیطان را دید. برخی می‌گویند خود شیطان را دید، برخی دیگر می‌گویند تجلیی از او را، اما هرچه که بود، او را با آغوش پذیرفت.
هومن یک فروشنده خرده پای مواد مخدر بود که در روستایی دور افتاده در کنار جاده قدیم تهران کرج زندگی می‌کرد. او از ابتدا معتاد نبود، قبل از آن، یک دانشجوی نخبه‌ی رشته‌ی مهندسی پزشکی در امیرکبیر بود که به مرور به مواد مخدر کشیده شد و در نهایت بعد از اینکه برای پول مواد ماشین خانواده‌اشان را فروخت، سر از حاشیه‌ی تهران در آورد.
هومن بیش از هرچیزی در دنیا، آرزوی بچه‌دار شدن را داشت. دلش می‌خواست نسلش ادامه پیدا کند تا هرچیزی که خودش نتوانسته بود باشد را در فرزندش پیاده کند.
اما زمانی که فهمید مواد مخدر او را مقطوع النسل کرده‌اند، زنش را کشت و آنجا بود که شیطان را دید. در ابتدا خودش فکر می‌کرد که ذهنش در میان مواد مخدر، خشم و عقده‌های درونیش به این فرمول دست یافته، اما وقتی هوس آن کار رهایش نکرد، فهمید خود شیطان در کار بوده.
هومن آن شب نحوه‌ی کلون کردن انسان به ذهنش رسیده بود. نحوه‌ی تولید مثل مصنوعی. اما نه آن‌گونه‌ای که بقیه فکر می‌کردند. او کشف کرده بود چگونه خودش را تولید کند.
سالها گذشت و او توانست اولین نمونه را بسازد، موجودی کاملا شبیه خودش که در عرض سه ماه بالغ می‌شد و قابلیت کار کردن پیدا می‌کرد. موجودی بدون فهم و شعور که درون لوله‌های آزمایش هومن به دنیا آمده بود و در دنیایی خالی از هرگونه زن و زنانگی بزرگ شده بودند.
مدتی بعد هومن توانست سرعت تولیدش را افزایش بدهد و برای خودش جامعه‌ی کوچکی بسازد که در کنار آن، تولید و فروش مواد مخدر به کمک نیروهای جدید بودجه لازم برای بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شدن آزمایشگاه شبیه سازی هومن فراهم شد.
بعد از مدتی آن خانه‌ی کوچک در حاشیه‌ی شهر تبدیل به یک قصر بزرگ و مخوف شد، تا حدی که حتی بزرگترین خلاف‌کارها هم سمت آنجا نمی‌رفتند.
اما یک روز اتفاقی افتاد. یکی از نمونه‌های آزمایشگاهی ناپدید شد، هومن 1407 یک روز صبح برای فروش مواد بیرون رفت و دیگر پیدایش نشد.
زمانی که ماموریت داشت تا در زور آباد محموله‌ی موادی را جا به جا کند با دختری معتاد آشنا شد، اولین زنی که در زندگی‌اش می‌دید. دختری به نام سحر که آینه‌ی تمام نمای وجود او بود. خالی شده، سرگردان و راکد.
هومن 1407 نتوانست دخترک را ول کند، همانجا ماند و به او کمک کرد. ماه‌ها طول کشید و هردویشان در مقابل تغییراتی که درونشان رخ می‌داد، مقاومت کردند. سحر به ترک مواد و هومن 1407 به ترک دنیای مردانه‌اش.
دو سال بعد، وقتی هردویشان از شر هیولاهای درونشان خلاص شدند، با یکدیگر ازدواج کردند. ازدواجی شیرین که با تلخی ادامه پیدا کرد. هومن 1407 از همان مشکلی رنج می‌برد که هومن اصلی با آن مواجه بود. مقطوع النسل بودن. مشکلی هم در هومن بود و هم در سحر.
چندسال بعد، هومن به یک انسان کامل تبدیل شد و زمانی بود که می‌خواست پادشاهی هومن را برملا سازد و از بینش ببرد، با حمله‌ی هومن اصلی مواجه شد که نتیجه‌ای به جز از دست دادن همسرش نداشت.
بعد از آن اتفاق تنها سه چیز برای هومن ماند. انتقام، کلنگی که با آن معاش خانواده‌اشان را تامین می‌کرد و نامی که سحر برای او گذاشته بود: ابراهیم.
ابراهیم شب هنگام، تنها همراه با تبرش به ملک هومن حمله برد. جایی که اکنون وهم‌آباد نامیده می‌شد. قصری بزرگ در میان خرابه‌های اطراف تهران که شکوهی شیطانی داشت. قصری که اکنون راهرو‌ها و دیوار‌هایش با خون هومن‌ها رنگین شده بود.
ابراهیم سر انجام به محل زندگی هومن رسید و درش را باز کرد.
یک سالن اشرافی با درخششی کور کننده که در انتهای آن هومن و قوی‌ترین نسخه‌هایش روی تختی آهنین نشسته بودند.
مردی غرق در خودش. هومن 071 شیطانی بود که در اطراف تخت می‌خزید و هرازگاهی در گوش هومن چیزی می‌گفت و او را به خنده می‌انداخت. 0100 در گوشه‌ای مشغول ویولن زدن بود، 0717 هم پایین تخت به خواب فرو رفته بود. و 01 هم سر جدا شده‌اش در ظرفی رو به روی هومن اصلی قرار داشت.
مردی پیر که سال‌ها بود در خودش غرق شده بود و چیزی به جز خودش را نه در دنیای بیرون می‌دید و نه می‌خواست ببیند. جنونی که به قیمت سوختن تمام رویاهای ابراهیم تمام شده بود.
هومن و سه نسخه‌ی باقی مانده‌اش از سر جایشان بلند شدند و با نفرت به ابراهیم نگریستند.
ابراهیم نیز تبرش را محکم‌تر گرفت.
هر دو گروه به سمت یکدیگر حمله بردند، این جنون امشب به پایان می‌رسید.

758 کلمه(بدون احتساب به نام خدا و عنوان)


   
Atish pare, ZAHRA*J, bistam and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 
آخرین لبخند:

نوشته هلن پراسپرو

دیرینگ.دینگ.دینگ.دیریـنگ.

قطره اشکی از گونه‌ی نوازنده فروافتاد،و نت آخر را لرزان کرد.آهنگش قرار بود سرشار از عشق باشد.و نه مرگ.اما باوجود خونی که کف تالار را رنگین کرده بود،و اشک خونین زیباترین زن مجلس،به جز مرگ از تار ناتوان او صدایی برنمیامد.

دینگ.

این مجازاتش بود.مجازات انتخاب طرف اشتباه.باید همان زمان که جنگ آغاز شد فرار می کردم و همسرم را به خودم می بردم.ناتالیای زیبایم را!ولی نکردم.

این مجازات او بود که با وارث شاه مقتول ازدواج کرده بود.که فکر کرده بود شمشیرزنی است قهار و میتواند از او حفاظت کند.درحالیکه همیشه آوازه خوانی که بود، می ماند.

دزد همسرش،کسی که اکنون خود را شاه میخواند،نعره زد:«بخوان پیرمرد خس خسو.بخوان.»

بالاخره شروع به خواندن کرد.داستانی گفت از زمانیکه جادوی خاندان سلطنتی روبه افول رفت،و سرکشان حریص تصمیم به شورش گرفتند.از زمانیکه دختر پادشاه از ترس شورشیان فراری گشت.خواند،درباره مردانی که جان خود را برای حفاظت از قلمرو مخربه فروختند.

اما چیزی نخواند که شاه را بیازارد.ازجانش سیر نشده بود.از آشنا شدنش با زنی که اکنون عروس بود،نگفت.از عشقش چیزی نگفت.از سختی و شادی که با هم گذراندند چیزی نگفت.از دستگیر شدن به دست سربازان،زخم هایی از شلاق،از جدا کردنش از همسر زیبایش،چیزی نخواند.

از اینکه همسرش را به عقد هیولایی که قاتل پدرش بود در آوردند،چرا که بدون خون سلطنت نمیتوانست بر تخت بنشیند،چیزی نخواند.

به جایش از عشق و خون خواند.از مرگ و زیبایی.از شهوت و غم.

میدانست به خاطر طعنه و قدرت نماییست که به عنوان مطرب آوردندنش.اما طعنه و تحقیرهای داماد را به جان خرید.به هرحال،درپایان خودش بود که تحقیر می کرد.

مراسم به پایان رسید. وقت به هم پیوستن عروس و داماد بود.آوازه خوان،تصمیمش را گرفت و در میان هلهله مهمانان،قدرتمند گفت:«سروروان من.اجازه دهید آخرین هدیه ام را به عروس و داماد تقدیم کنم.»جمع ساکت شد.داماد اما،مست از شراب و شهوت گفت:«چرا که نه؟اصلا چه داری که بدهی؟همین تاز در دستت که متعلق به ماست!»

مطرب لبخند زد:«نه قربان.من چیز دیگری دارم.»با تعظیم جلو آمد.نگهبانان احساس خطر کردند، اما داماد شوخ بود.«بده ببینیم!»

چشمهای بانویش،ناتالیایش،به او التماس می کردند.همان چشمهایی که همیشه دربرابرشان آب می شد و تسلیم.حالا.

در کسری از ثانیه،تارش را زمین زد.تار با صدایی گوشخراش شکست،ولی کار او تمام نشده بود.با فریاد به سمت عروس و داماد وحشت زده بورش برد و چوب تیز را در بدن او فرو کرد.

بدن کوچک و ظریفش آرام روی زمین افتاد.لباس سفید مثل دریاچه ای اطرافش به رقص افتاد.

داماد فریاد زد. مهمانان فریاد زدند. سربازان یورش بردند. اما او چیزی ندید.

فقط...لبخند عزیزش را دید.

آخرین لبخندش را.
419 کلمه

   
bahani, bistam, لینک دانلود and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 270
 
به نام خدا By z.p.a.s
و او آفریده شد. تا قبل از او همه چیز به درستی پیش میرفت ولی به محض آفرینش موجود فانی ٬ هر کسی را که می شناخت تغییر کرد. یا شاید هم خود او تغییر کرده بود.
سعی کرد خودش را در مقابل او اثبات کند. سعی کرد به همه نشان دهد فرق سرد و سوزاننده را. سعی کرد و نتوانست پس رانده شد. او تنها بود اما کینه داشت. کینه و پشتکاری که قصد داشت با آن تغییر را از بین ببرد. او چیزی برای فروش نداشت یک جز چیز٬ عطش. وعطش چیزی بود که مشتری های او آن را خریدار بودند.
عطش ٬ رقیب او را به چنگش آورد.
عطش ٬ سیبی را برایش جاودانه ساخت.
عطش برایش زیبایی را که نه٬ تجمل را آورد. خمره خمره سکه هایی که برقشان موجودات فانی را گروه گروه به سمتش می کشید و قصری که دیوارهایش غرقه در نور و جواهر بودند. آنقدر جواهر که نورشان چشم موجودات فانی راکور می ساخت و آنقدر کور که دیگر تمایز بین کورسوی شمع و خورشید حقیقت را نمی فهمیدند.
عطش برایش بردگانی را آورده بود که از سرنوشت و دروغی که به آنها پیشنهاد داده می شد ٬ شیرینی را بر می گزیدند. آنها شیرینی را نه درطعم حقیقت خون و مرگ٬ بلکه در دروغ قلبی تپنده می دیدند. دروغی که آنها را هرچه بیشتر شبیه او می ساخت. عطش زندگانی او را از تنهایی در آورده بود.
ا
ما این ها هم کافی نبود. گاهی پیش می آمد که با صدایی زنجیر بردگانش از دستش در می رفت و با هر زنجیر٬ همهمه ای در قصر به پا می شد. پس فکری کرد. عطش به غفلت بود که برای او موسیقی را ساخت. حال او بردگانی را داشت که هم نوای او بنوازند. سمفونی مرگی که با هر نتش فریاد مادری خاموش می شد و شنیده نمی شد که بخواهد برده ای را از زنجیر برهاند.
او به دیوارهای قصرش گل آویخت و حس درد آتش را از پیکر بردگان زدود.
عطش برای او ,ستاره ی صبح , زمینه را آماده کرده بود. حال تنها یک چیز باقی مانده بود. حسی که ایجاد و از بین بردنش در حد توان او نبود و تنها موجودات فانی بر آن اراده داشتند.چیزی که علت برتری آدمیان بر او بود. فقط باور باقی مانده بود...

حدود ۵۰۰ کلمه



   
bahani, Dark lord, JL_D and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
سلام.
دور اول با سه شرکت‌کننده به مرحله نظرسنجی رسید.
شرکت‌کنندگان به نظرسنجی بالای پست اول اضافه شدند.
لطفا به نظرسنجی که در ابتدای تاپیک اضافه شده مراجعه کنید و رأی بدید.

پس فردا نتیجه اعلام می‌شه.
و لطفا توی مدت نظرسنجی پست جدیدی توی تاپیک ارسال نکنید.


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

با توجه به اینکه جدیدا من به سر جهازی سایت تبدیل شدم و عطش حیوانی بنده برای اینکه داستان های مزخرف بنویسم، دوباره منو به این تاپیک های سخت کشاند. گفتیم چهار کلمه صحبت کنیم. چون داستانا واقعا عالی بود.
اول نقد این مرتیکه آلماترا:
برادر شما داستانتون ما قبل نقده! اصلا عکسو دیدی داستان رو نوشتی؟
دوم نقد خانم پراسپرو:
خانم آفرین، دم شما گرم، عجب داستانی. ایده ی تمیزی داشتید. اینکه یارو یه عاشق دل شکستس، داره ویلون میزنه، حاج خانمش هم داره جلوش با یه شیطان ازدواج میکنه و تصمیم میگیره(اسپویل آلرت!) که زنه رو بزنه بکشه به جای اینکه ببینه عشقش ذره ذره جلوی چشمش نابود بشه و تنها کاری هم که بکنه ویلون زدن باشه.
نثر عالی بود و خیلی خوشحالم که بر خلاف خود من به جای اینکه توضیحات رو بریزید سر خواننده، همراه با شخصیت پردازی و توصیف صحنتون داستان گذشته ی اینها تا این عکس رو گفتید. این خیلی توانایی مهمیه که من واقعا رشک می ورزم بهش. نگهش دارید و پرورشش بدید.
فقط چند جا غلط املایی داشتید، سروروان و تار و... .
این یارو بد گای داستان هم جای توصیف بیشتر داشت.
ادامه بدید.
خانم ز.پ.س گرامی:
شما هم آفرین داشتید، یک داستان تمیز که اتفاقا با تمام باحالیش داستان زیادی نمیگفت، توصیف اون یاروئه تو تصویر بود. اینکه کیه، چرا به جنون رسیده، نسبتش با دنیای ما چیه، چیکار میکنه، چیکار نمیکنه، خلاصه این ایده محشر بود.
اصلا اینکه این نقاشیه یه جور جنون شیطانی داره چیز تمیزیه.
منتهای مراتب یکم رو نثرتون و رو فعل ها کار کنید، تنها ایراد کار شما اینه که نثرتون یکم گنگه. نه اینکه ثقیله یا سخت نویسیه یا چون یکم قدیم ندیم میزنه چیز قابل فهمی نیست، نه، صرفا بحث اینه که یکم گنگه، با یه ویرایش چیز تمیزی ازش در میاد.
خلاصه اینکه دوتا داستان تمیز و عالی بودن و دست همه درد نکنه.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

خب منم یه نقدی بزنم:
آلماترا:داستان جالبی داشت. راستش زیادی بود. زیادی داستان بود. فکر کنم هدف از این عکسا این بودن که خواننده فکر کنه این عکس یه صحنه از داستانه و خواننده روببریم یه گشتی بزنن تو همون عکسه. یه جوری که زیادیم توضیح ندیم و حوصلشو سر ببریم، بعد سریع قبل از 700 کلمه بیاریمش بیرون. ولی به عنوان داستان خیلی خوب بود. بعد داستانتون یه ذره توضیح زیادی داشت. در کل به خوام نمره بدم. از ده هشت بود. عالی.
خودم:چقدره هولهولی نوشتی. همین تند تند فقط خواستی نوشته باشی؟ ننگ بر تو.
البته بگما خب اونجا پر از سربازای شاهه بوده. برای اینکه بتوونه نقشه آخرشو عملی کنه باید دندون رو جیگر مبارک میذاشت.
z.p.a.s:(راستی، من این اسم شما رو مدت طولاین میخواندم زاپاس. حلال کن!:))
راستش داستانتون همون طور که آلماترا گفتن گنگ بود. ازین متنایی بود که اگه تو تلگرام ببینیش میزنیش جلو. چون خیلیا نمیتونن درک کنن مفهوم اصلی چیه. کار اصلی نویسنده هم همینه که این واثعیت رو تبیدل کنه به داستان. مثلا آلماترا هم همون تغییر شخصیت اصلی رو به تصویر کشیده بود ولی به طور داستانی. که باعث میشد مردم بیشتر جذبش بشن. اگه یه ذره کلمات سخت و لحن گنگشو سمباده می کشیدی، خیلی کار خوبی بود. البته، احتمالا قصد شمام این بوده که حالت روحانی به طرف دست بده. از ده من بهش 6 میدم. در حال سمباده زده شده و مضمون تر و تمزیش که باشه 9. چون هیچ متنی هرگز ده نیست به نظر من


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

قشنگ معلومه دست به یکی کردین :24:

الان سه تا برنده داریم یعنی؟ :/ آره دیگه.
برندگان دور اول:
هر سه شرکت‌کننده با 4 رأی، برنده دور اول هستن.

مبارکه:)
100 امتیاز به حساب هر سه شرکت‌کننده واریز می‌کنم.
دوستان حالا خوبه دقیقا زیر پست عکس و حتی توی قوانین هم نوشتم که موقع نظرسنجی پست جدید نذارین 😐
نقد و نظر از روز یک‌شنبه شروع می‌شه تا پنج‌شنبه که دور جدید شروع بشه.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

اه مساوی شدیم؟ چه جالب.
به نطر من برده شدن تو این مسابقه برابر است با جایزه اسکار. دفعه اولکه برنده شدم داشتم از خوشحالی میمردم 🙂 🙂
لطفا اامش بدین. بعد یه نققدیم به مدیریت دارم. اول:خدایی یه عکس گذاشتن و یه ذره سر زدن به تاپیک چقدر تلاش میخواست؟ ما رو انقدر منتظر گذاشتید؟
دوم: که زیاد ربطی نداره، داستان گروهی رو چیکار کردیم؟ قرار بود بعد کنکور خبر بدن.


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Prominent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 391
 

سلام
هر چهار داستان جالب بودن .
الماترا داستان خیلی جالبی نوشته بودی . ایده زیبایی بود . شاید یکم اخرش گیچ کننده بود ( البته بگیم مبهم بهتره ) ولی ولی خب به طوری کلی اگه بگیم راحت و روان نوشته بودی . خب خواننده میتونست خوب داستان رو درک کنه . عالی بود .
هلن خانم دوست عزیزم هم داستان واقعا خوبی نوشتی تبریک میگم . با این سن کم این جوری مینویسی فردا پس فردا چی میشه دختر . داستانی سلیس و روان . و البته جالب و غم انگیز و در عین حال پر شور . داستانت رو خیلی دوست داشتم .
و البته خانم ز.پ.س .. مثل همیشه محشر . نویسنده های دیگه سعی کرده بودن تصویر رو به قلم در بیارن اما تو نه . تو جوری نوشتی که خواننده تصویر رو در ذهنش متصوربشه . عالی .بود من دوست داشتم . و درباره گنگ بودن داستان . به نظرم زیاد هم گنگ نبود . گاهی اوقات همین گنگ بودن داستان ذهن خواننده رو به چالش می کشه . من داستا تو عنکبوت ادم کش رو هم خوندم .. تو اغلب نام شخص مورد نظرت رو توی داستان نمی زاری بلکه دربارش توضیح میدی تا خواننده متوجه هویت شخص بشه . عالی بود دختر . من دوست داشتم .
واقعا هم نمی شه گفت که کدوم یک از شما کارش بهتره . به نظرم هر سه شما برنده اید . همون طور که شدید . من خودم به سه نفر رای دادم :78: .. اخه واقعا نمی دونستم کدومتون بهترید .. 🙂

اما یه نقد هم داشتم . را جب تصویرتون . راستش من خیلی خوشحالم که دوباره این مسابقه راه افتاد . مسابقه بسیار خوبیه . دفعه های قبل تصاویر واقعا جالبی میزاشتین . که خود به خود داستان توی ذهنت جاری می شد . ولی خب این تصویر واقعا بد ترین تصوری بود که می شد برای داستان نویسی انتخاب کرد .. 0_0 .. البته شاید از عمد برای سنجش گذاشته باشید .. ولی خواهشا دفعه بعد یه تصویر بهتر بزارید . :دی
با تشکر :53:


   
z.p.a.s reacted
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 270
 

یوهووو .
خب بسه دیگه بریم سراغ نقد:: اول اینکه چون خودم شرکت کننده بودم دستم خیلی باز نیست ولی از اونجایی که روراست هم هستم شروع به کوبش می کنم امیدوارم ناراحت نشید( هر چقدر هم دلتون خواست به فحش برام نقد بزنید?)
اول آلماترا، داستانت کوتاه بود ولی خیلی قابل پیش بینی و کلیشه ای بود و سعی کرده بودی یه جوری به عکس ربطش بدی. حالا بریم سراغ نقاط قوت، من خودم از توصیفات خسته میشم ولی شما قلمت خوب بود و با اینکه قابل حدس بود لحن خوبی داشت.
نفر بعدی هلن خانوم: به جزئیات عکس دقت کردین؟ اون کسی که تار می‌زنه خیلی هم خوشحاله و شخصیت چهارم(نیمه انسانه) چی؟ و نقاط قوت، مثل همیشه پایان دلنشین و تاثیر گذار. راستش از دیدن کسایی که این جور سبک ن شتنی دارن ذوق می کنم. با اینکه کلیت کار (نه جزئیات) شبیه عکس بود ولی به عنوان یه داستان جدا قشنگ می شد.
و آخر کار، z.p.a.s (زاپاس بگین راحت باشین?) می خواستی همین جوری بنویسی که چی بشه؟! باز خودت رو کوفت کردی و مثلا اومدی مفهومی بنویسی جون عمت؟؟ (وی بدون توجه به اینکه دیگران ممکنه معنی بعضی کلمات یا بعضی لقب ها را ندانند و بدون ملاحظه به کاربرد هر چیزی که به ذهنش خطور کند می پردازد(مثلا ستاره ی صبح: satan)) خلاصه اینکه برو کار کن حالا حالا هیچ اتفاقی نمیوفته برات با این وضع.
و در آخر هم تشکر و اعتراض به مدیران : آقا تابستون تموم شد شما تازه یادتون افتاد مسابقه بزارین؟؟! حالا دستتون درد نکنه گذاشتین ولی ادامش بدین دیگه. وسط کار ول نکنین یهو:/


   
Atish pare reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
برای تصویر زیر به دلخواه و البته طبق قوانین ذکر شده، متنی بنویسید و همینجا ارسال کنید.

تالارگفتمان 4

فرصت ارسال تا فردا، جمعه ساعت 24 نیمه‌شب.

حتما زیر متنی که ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

به نام خدا

غذا

بالاخره روز انتخاب نهایی فرا رسید.
روزی که همه‌ی ده نژاد جهان باید حاصل تاریخ و جادویشان را به پایتخت می‌بردند تا داوری نهایی صورت بگیرد. داوری درباره‌ی اینکه کدامشان طعام مقدس است.
بعد از حمله‌ی ارتش تاریکی و از بین بردن مقدار زیادی از منابع غذایی، مردم ده پادشاهی با مشکلی جدی مواجه شدند، غذا.
منابع به شدت محدود شده بودند، دام‌ها یا عقیم بودند یا لاغر، حجم زیادی از مزارع نیز سوخته شده بودند. پیروزی بر ارتش تاریکی هزینه سنگینی را بر دوش ده سرزمین گذاشته بود.
در این هنگام بود که هر نژاد شروع به استفاده از جادوی مخصوص خود برای تامین غذای مردمانش کرد. ارک‌های جنگجو شروع به شکار ماهیان عظیم دریا کردند، گابلین‌ها سراغ حشرات رفتند، الف‌ها همچنان به گیاه‌خواری ادامه می‌دادند، اما این بار گیاهانی متفاوت را امتحان کردند، انسان‌ها، دورف‌ها، حیوان‌نماها و سایر نژادها نیز غذای خاص خودشان را به وجود آوردند، اما باز هم منابع محدود بود.
کم کم جنگ‌هایی صورت گرفت بر سر منابع. ارک‌ها دارو می‌خواستند، نژاد‌های دیگر گوشت، نمک و سایر مواد معدنی در دسترس دورف‌ها بودند و انسان‌ها نیز تنها به اندازه‌ی خود می‌توانستند نان تهیه کنند. طعم‌ها آن چنان متفاوت بود که وحدت غیر ممکن به نظر می‌رسید. بنابراین تمام خردمندان سرزمین جمع شدند تا طعم مقدس را پیدا کنند.
جادویی از جنس آشپزی که می‌توانست تمام نژادها را راضی نگاه دارد و آنها را کنار یکدیگر نگه‌دارد. بدون اینکه کسی در خوردن آن زیاده روی کند، بدون اینکه مخصوص طبقه خاصی باشد.
اما سرباز به هیچ‌کدام از اینها اعتقاد نداشت.
مرد جوانی که با نشانه‌ی قبیله‌ی "خورشید سوزان" مشغول ریختن سم در غذاهای منتخب بود، سرباز نام داشت. فردی که از بچگی بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و تحت تعالیم سخت قبیله‌ی عجیبش قرار داشت. قبیله‌ای که معتقد بودند تنها راه اتحاد از بین بردن تمام مزه‌هاست، همه چیز تنها باید به یک اندازه و بدون هیچ‌گونه مزه‌ای خورده شود تا نژاد‌ها کنار یکدیگر بمانند.
سرباز هم وظیفه داشت تا سم خورشید سوزان را در تمام غذاها بریزد. جادوی مخصوص قبیله‌ی آنها. بی‌مزگی.
به یکی ازغذاها رسید، برای ارک‌ها بود. کسانی که بیشترین جان‌فشانی را برای رهایی از تاریکی کردند و بیشتر از همه‌ هم تحقیر ‌می‌شدند.
تکه گوشتی بزرگ بود، بدون هیچ‌گونه ظرافتی، بدون هیچ‌گونه زیبایی. سرباز که کنجکاوی درونش به جوش آمده بود، یک تکه‌ی کوچک از آن را کند و خورد.
تلخ بود، خیلی تلخ، مزه‌ی پهن گاو می‌داد. واقعا مزه‌ی پهن گاو می‌داد.
سرباز در حالی که سعی می‌کرد سر و صدا نکند، روی کف آشپزخانه بالا آورد. سریع بلند شد تا به بقیه ماموریتش برسد و از آنجا فرار کند، ولی نمی‌توانست، دوباره بالا آورد.
تلخی آن غذا در تمام بدنش پیچید. مزه‌ای کهن و جادویی ناشناخته که کاری به جز به یادآوردن تلخی‌های زندگی نداشت.
اینکه سرباز هیچ پدر و مادری نداشت، در تنهایی بزرگ می‌شد و غذاهایی می‌خورد که هیچ مزه‌ای نداشتند. هیچ جادویی درشان نبود.
سرباز باری دیگر بالا آورد ولی این بار چشمانش پر از اشک بود. در تمام عمرش با این دردها زندگی کرده بود، اما هیچ وقت تلخیشان را نفهمیده بود. نمی‌دانست سیاهی چه رنگی است، همواره از آن می‌ترسید.
حال فقط می‌دید که مزه‌ی تلخ شبیه به پیرزنی زشت و بد اخلاق است، اما تنها کسی است که به یاد می‌آورد چه چیزی را در زندگیش از دست داده.
سرباز بالاخره توانست سراپا شود و سعی کرد که به بقیه کارش برسد. اما نمی‌توانست. بار غم نمی‌گذاشت این کار را انجام دهد. نمی‌خواست که دردهایش را دیگران هم بچشند.
اما باید چه می‌کرد؟
سرباز نگاهی به غذاها انداخت.
همه به جز غذای ارک‌ها داشتند تحت تاثیر جادوی قبیله قرار می‌گرفتند.
سرباز زرهش را در آورد و کنار گذاشت و شروع کرد به خوردن.
تمام غذاها را خورد. تمام مزه‌ها را چشید. شادی، هیجان، سکوت، غم، عصبانیت، افتخار، علم. تمام مزه‌ها، بدون اینکه هرکدامشان بر دیگری غلبه یابند یا هرکدامشان را بیش از حد بخورد.
سرانجام وقتی نگهبانان رسیدند، سرباز را دیدند که بر روی زمین افتاده بود و برای اولین بار از ته دل می‌خندید. خنده‌ای نه از سر شادی، بلکه به خاطر چیزی که داشت برای نابودیش تلاش می‌کرد، انسانیت.
679 کلمه.


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

اسپم: خب. من دیگه حرفی ندارم.
نظرسنجی رو گذاشتم.
رأی بدید.
ببینم رکورد تعداد رأی‌ها توی یه نظرسنجی رو حداقل می‌تونیم بشکنیم یا نه.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: