Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مسابقه «پرواز خیال» | ماه دوم - پایان

47 ارسال‌
17 کاربران
206 Reactions
18.7 K نمایش‌
حمید
(@_hamid_rz)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1

سلام دوستان مسابقه‌ی هفتگی عکس-متن بوک‌پیج با نام «پرواز خیال» امروز دوباره شروع می‌شه. این تاپیک حاوی اطلاعات نحوه‌ی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور از ماه دوم این مسابقه به امید خدا از همین امروز استارت می‌خوره. برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون می‌پردازیم.

قوانین و شرایط مسابقه:

1- مسابقه پنجشنبه و جمعه‌ی هر هفته برگذار می‌شه.
2- در این مسابقات، شما باید یک متن راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته می‌شه بنویسید.
الف) سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقه‌ی خود نویسنده است.
ب) متنی که فرستاده می‌شه محدودیت مقدار داره که 500 کلمه است.

تبصره: اگر متن 20 یا 30 کلمه هم بیش‌تر باشه پذیرفته‌است، اما 550 کلمه پذیرفته نیست و در صورتی که اصلاح نشه از اون دور مسابقه حذف می‌شه.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (شروع از روز پنج‌شنبه تا ساعت 24 روز جمعه).نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته می‌شود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص می‌شود.الف) در مدت رأی‌گیری تاپیک قفل می‌شه و کسی از دوستان - نویسنده یا خواننده - حق تغییر در متن و نظردهی درباره متون شرکت‌کنندگان رو نداره.
ب) از روز یک‌شنبه که برنده اعلام می‌شه تا روز پنج‌شنبه که دور جدید مسابقه شروع می‌شه، خوانندگان و نویسندگان می‌تونن راجع به متون شرکت‌داده‌شده نظر بدن (نقد، نظر یا...).

5-

حتما زیر متنی که ارسال می‌کنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.


6- آخرین و اصلی‌ترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام این کار بپرهیزید.

مدت زمان برگذاری ماه دوم مسابقه «پرواز خیال» یک ماه - برابر با چهار دور - خواهد بود.
(در صورت استقبال حداکثر تا یک ماه تمدید خواهد شد)

جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار می‌گیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همه‌ی دوستان مشتاق دعوت می‌شود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافی‌ای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.
با آرزوی موفقیت و سربلندی

جدول سازماندهی

لینک پست شروع + عکس دور برندگان + لینک متن برنده
دور اول پست شماره 2 Sepehrs1
دور دوم پست شماره 5 meysamsh91 و Sepehrs1
دور سوم پست شماره 31 helen prasproو ساحره
دور چهارم پست شماره 42 meysamsh91

دور چهارم

تالارگفتمان 2

لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن‌های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.

پی‌ نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.


   
sorosh، paradise، sajjad.zahiri2 و 19 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Sepehrs1
(@sepehrs1)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 5
 

هنوز هم دانه‌های برف، با رقصی مسحورکننده مسیر بین آسمان و زمین را طی می‌کردند. جنگل را سفیدی بی‌انتهایی در بر گرفته بود و تنها تنه‌های قدرتمند درختان هزارساله در مقابل سفیدی بی‌انتها، ایستادگی می‌کردند. جنگل کهن، تنیده در برف، به خوابی عمیق فرو رفته بود. اما در آن بین چیزی درست نبود، ردی سرخ که گرمایش، برف‌ها را آب می‌کرد. انگار که بخواهد برف را با درد و عذابی که از آن زاده شده بود، همراه خود به عمیق‌ترین چاله نیستی ببرد.
"سیه‌بال" ذره‌ ذره جان می‌داد و به همراه خودش میکشید بال‌هایی را که دیگر توان پرواز نداشتند، چنگال‌هایی که دیگر قرار نبود هیچ تنی را تکه‌پاره کنند و تنها گرمای وجودش، از عشقی سوزان برمی‌آمد که در قلبش ریشه دوانده بود.
از زمانی که به یاد می‌آورد دوستش داشت، تصویر صورت معصومش، موهای بلندش و آن لباس سفید که نمایشی بی‌نظیر از پاکی بود، از هر چیز دیگری در ذهنش پر رنگ تر می‌نمود. پیش از بانوی سفیدپوش، هیچ‌چیز را به ‌خاطر نمی‌آورد. به خاطرش صد‌هاسال در جنگل مانده بود و هر انسانی را که قدم به آن می‌گذاشت، به کام مرگ کشانده بود، مبادا کسی به بانوی زیبایش آسیبی برساند. به شهر‌ها و روستا‌ها حمله برده بود، رود‌های خون جاری کرده بود و زیباترین غنایم را برای بانو هدیه آورده بود.
این بار اما او را در هم شکسته بودند، تصویر شوالیه سیاه‌پوش را به خاطر آورد، قدرتمند، محکم و سریع، بسیار سریع. مبارزه چندان به درازا نکشیده بود که شوالیه، تیغه‌ها را به کمرش فرو کرده بود. تمام وجودش می‌سوخت و مرگ، هر لحظه حضورش را به او یادآوری می‌کرد. می‌دانست که خواهد مرد، اما می‌بایست فقط برای یک‌بار دیگر هم که شده، بانو را می‌دید. اما بدن نیمه‌جانش اجازه پیش‌روی بیشتر را به او نمی‌داد، می‌دانست که مرگ، تنها با چند قدم فاصله، چشم‌هایش را به او دوخته است. ناامید و ناتوان، ناله‌ای بلند از عمق وجودش سر داد، ناله‌ای که ندا از زجری چندصدساله می‌داد. ناله‌ای آن‌چنان سوزناک که انگار حتی تن درختان کهن را هم به خود لرزاند.
اشک از چشمانش سرازیر شده بود و با خونی که روی بدنش بود، در هم می‌آمیخت، به برف زیر پایش می‌نگریست و خونی که آن را به رنگ سرخ در می‌آورد. ناگهان، صدای پایی را شنید. ردای سفید بانو، تمام درد را محو کرد، صدای آرامش بخشش، وجود سیه‌بال را برای بار آخر در آسایش غرق کرد: "شاید اکنون وقت آن رسیده تا سرانجام، حقیقت را بدانی."
دست بانو، گرم بود و ناگهان تمام تنش، انگار که در آتش بسوزد، سرشار از گرما شد، همه‌چیز را به یاد آورد، نشنیده گرفتن افسانه‌هایی که از نفرین جادوگر جنگل کهن سخن می‌گفتند را به یاد آورد، به یاد آورد که مرد پیر به او گفته بود: "حتی اگر شیطان جنگل را شکست بدهی، جادوگر تو را افسون خواهد کرد و تا پایان عمر، خدمتگزار او خواهی بود." اما گوش نسپرده بود، باری دیگر می‌توانست زره‌ نقره‌ای‌رنگش را به یاد بیاورد، ورودش به جنگل کهن را، مبارزه با شیطان را و اولین باری که بانو را دیده بود...
چشمانش تیره شد و بدن بی‌جانش بر روی زمین افتاد، بانو لبخندی زد و به سمت غار خود برگشت، مهمانی جدید در راه بود، شوالیه‌ای با زرهی سیاه رنگ...
530 کلمه


   
z.p.a.s، omidcanis، kerm و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kerm
 kerm
(@kerm)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 25
 

صدای کولاک بر هر صدایی چیره می شود و سفیدی برف غالب طبیعت می گردد و در میانه درختان ، سوت باد ، گوش هایی را می ازارد
سر بلند کرده و در میان چشم هایی به سرخی خون فرزند انسان نمایان می گردد. زیبا ، لطیف و بسیار شکننده است. قامت کوچکش توان سوز و سرما را ندارد
اما هم جنان پیش میرود. بدون ترس و اماده ی مرگ . گویی سرنوشت هم پیرو تصمیم اوست . در برابرش موجودی زخم خورده و او نیز اماده مرگ ، تلاطمی از خروش باد و زنگ خون در هوا ،
هر فرد عاقلی را به تامل وا می دارد. اما او پیش می رود
پدران بسیاری در این شب حزن انگیز خانواده های خویش را ترک گفته اند و کودکان بسیاری یتیم گشته اند و همسرانی که پنهانی به دور از چشمان فرزندان خویش اشک می ریزند
او این احساسات را درک می کند. موجود مقابلش نیز نه از سر ضعف بلکه از حسرت اندوه به زانو افتاده است او نیز بسیاری را رها کرده تا به این نقطه برسد .
همچنان پیش می رود . نگاهی به اجساد پشت سر موجود می اندازد . پدر و برادری عزیز که کنون از دست رفته اند . همچنان پیش می رود قلبش به سردی سرمای طبیعت است شاید حتی سردتر
و موجودی که همچنان غم خوار از دست رفتگان خویش است نگاه هایشان قفل می شود . غرشی تهدید امیز به سمت دختر رئانه می شود او همچنان پیش می رود حال به چند قدمی موجود رسیده است
چوبه هایی را می بیند که از پشتش بیرون زده اند و سر های تیزی که بدنش را تا به جلو چاک داده اند
دو قدم دیگر بر میدارد باد خون های جاری از بدن موجود را به جلو میراند دامن دخترک به سرخی چشمان موجود است و بخار نفس ها را کولاک می درد .
نمی توان گفت دقیقه ای گذشته است یا ساعتی اما ان دو به هم خیره نگاه می کنند پلکی زده نمیشود گویی دختر هم به مانند موجود پلکی ندارد
از دور صدای هیایوی شوالیه ها میرسد چند دقیقه بعد مشعل هایشان دیده می شود حفاظ دار شده با اهن سخت و قیر اندود شده در کوره های کوه لتاروس همگی در زره های ضخیم و منجدمشان سوار بر اسب های بزرگشان به پیش میروند با هر یورتمه ی اسب و وزش کولاک تکه های یخ از بست های میان دست ها و نیمتنه و از نیم پر های برافراشته از کلاه خود هایشان رها میشود و تکه یخ های دیگری جایشان را میگیرند
قلاب های زین هایشان یکدست منجمد گشته است چنان که بعید به نظر میرسد دوباره بتوان ان ها را باز کرد
فرمانده گروه مشخص است ملبس به نیم تنه ای از فلس های (( خیزش گر)) سواحل جنوبی و شنلی از چرم گاو های عظیم کوه های منجمد ونکو . پیش تاز گروه می تازد.
به ناگاه فرمان توقفی نشان داده میشود . گروه در تعجب دست بالا رفته ی فرماده است تا انکه صحنه خارق العده ای دیده می شود
هیولایی باستانی مرده ای که چوبه هایی از دو سوی بدنش بیرون زده است و دختری به زیبایی خدایان ، ایستاده در مقابل موجود ، او منجمد شده است .

نمیدونم چند کلمه است و زیاد هم بهش دقت نکنین بیشتر نوشتمش تا دو امتیاز پست و چن تا امتیاز اگه لایک خورد رو بگیرم اکه خوندیش ممنون

536 کلمه (مهرنوش :d)


   
omidcanis، JL_D، Batman و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
شروع کننده موضوع  

دور دوم به مرحله نظرسنجی رسید.
لطفا به نظرسنجی که در ابتدای تاپیک اضافه شده مراجعه کنید و رأی بدید.

و یک نکته: توی این دور زیاد به تعداد کلمات ایرادی وارد نیست و همه‌ی داستان‌ها به بخش نظرسنجی اضافه می‌شن. منتهی از دور بعدی با عرض معذرت هر داستانی که بالای نهایتاً 530 کلمه باشه - با وجود اینکه از توی تاپیک حذف نمی‌شه - توی نظرسنجی شرکت داده نمی‌شه.

حتما توی نظرسنجی شرکت کنید.


   
Dark lord، reza379، omidcanis و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

برندگان دور دوم مشخص شدند.
meysamsh91 و Sepehrs1 هر دو با 4 رأی برندگان این دور هستند.
به حساب هر کدوم از این عزیزان 100 امتیاز واریز شد.
خدا قوت همگی.

تاپیک تا روز پنج‌شنبه که دور سوم شروع می‌شه در اختیار دوستانه. داستان‌های قبلی رو نقد کنید یا نظر بذارید یا هر کاری که می‌دونید. (پست اسپم نذارید)


   
هلن پراسپرو و Dark lord واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@darklord)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 454
 

Sepehrs1;37972:
صدای قدم‌های گروه کوچک در مقبره باستانی می‌پیچید، نسیمی خنک لابه‌لای سنگ‌ها می‌رقصید و نوایی ‌غریب را در گوش سه جوان می‌نواخت. تالیا، لایدا و برن، آخرین بازماندگان خانواده سلطنتی که در رگ‌های‌شان، خون مقدس جریان داشت. پادشاه مرده بود و قبایل جزیره نشین شمالی شهر‌ها را ویران می‌کردند و سرها را می‌بریدند. سه فرزند پادشاه، توانسته بودند از دست دشمنان خود بگریزند. آن‌ها چند روز اول را در صحرا‌ها مخفی شده بودند تا این که تالیا، بزرگ‌ترین آن‌ها رویایی دیده بود.
آن‌گاه بود که سفرشان به سمت مقبره باستانی اولین پادشاه را آغاز کرده بودند، جایی که طبق افسانه‌ها، خاندان سلطنتی خون خود را با وجود خدایان در هم آمیخت. برن، کوچک‌ترین عضو گروه و تنها برادر، به سمت خواهر‌هایش برگشت و سکوت را شکست: "بربرها ردمون رو توی جنگل پیدا کرده بودند، هر لحظه ممکنه برسند این‌جا، باید سریع باشیم."
تالیا به برادر کوچک خود دلگرمی داد: "فقط افرادی که خون مقدس در رگ‌هاشون جریان داشته باشه میتونند وارد..."
اما صدای فریاد بربرها که در گروهی بزرگ به سمت آن‌ها سرازیر می‌شدند، جمله‌اش را ناتمام گذاشت. حدود پنجاه جنگجوی سرتا پا مصلح که به نظر نمی‌رسید اهل هیچ‌گونه معاشرت یا مصاحبه‌ای برای صلح باشند. سه فرزند پادشاه اما نیازی به سلاح نداشتند. گلوله‌های آتشینی که از کف دستان‌شان به سمت جنگجو‌یان غول‌پیکر شمالی پرتاب می‌شد، فضای مقبره را روشن می‌کرد.
تالیا می‌دانست تعداد دشمنانشان بیشتر از آن است که بتوانند همه‌شان را از پا در بیاورند، بنابراین با صدایی بلند به همراهانش دستور داد: "از این طرف، بدوید!"
همچنان که می‌دویدند، نگاه برن باز برای چند ثانیه بر روی مجسمه‌های سنگی که در دل مقبره کنده شده بودند، ثابت ماند. چیزی عجیب راجع به مجسمه‌ها وجود داشت که برن نمی‌توانست آن را درک کند و اگر تا چند دقیقه دیگر معجزه‌ای نجات‌شان نمی‌داد، هیچ‌وقت فرصت رازگشایی آن را نمی‌یافت. دویدن در دل مقبره چندان طول نکشید، سه فرزند پادشاه حالا به پایان خط رسیده بودند. در پایان مقبره، خبری از در یا هیچ دیوار جادویی نبود که بتواند از بازماندگان خون مقدس محافظت کند، تنها چیزی که در آن بین خودنمایی می‌کرد، سنگی مرمرین و مکعبی شکل بود که به‌ دلیل تفاوت رنگ به چشم می‌آمد.
تالیا و لایدا تمام توان‌شان را به کار گرفتند و دیواری آتشین بین خود و جنگجویان بربر به وجود آوردند، دیواری که در چند پلک زدن ممکن بود از بین برود، چرا که فرزندان پادشاه جوان بودند و قدرت‌شان در جادو محدود بود. تالیا فریاد کشید: "برن! تا ما دیوار رو نگه داشتیم، هر چندتاشون که می‌تونی رو بکش!"
اما برن خیره به سنگ مرمرین، ناگهان خنجر خود را در آورد، دستش را بر روی سنگ گرفت و زخمی روی آن ایجاد کرد. سنگ، سراپا قرمز شد، در آن لحظه بود که صدایی مهیب کل مقبره را در بر گرفت، بربرها تنها فرصت این را یافتند که پشت خود را نگاه کنند و با دشمن جدید خود روبرو شوند، نیزه‌های بزرگ مجسمه‌هایی که حالا به حرکت درآمده بودند، مردان جنگجو را به آسانی تمام درو می‌کرد. سه فرزند پادشاه، با دهان‌هایی باز از تعجب به منظره روبروی‌شان نگاه می‌کردند، طولی نکشید که تمام بربرها مرده بودند و مجسمه ‌ها در جای خود قرار گرفتند، سه جوان نگاه‌شان را به سمت پایان مقبره برگرداندند، از بین سنگ‌های کوه، راهی تاریک باز شده بود...
530 کلمه

سلام دوست عزیز
قلم بسیار خوبی دارید و خوب مینویسید.توانایی بالایی دارید
نمیدونم نویسنده هستید یا نه .قبلا کار کردید یا نه
ولی این نوشته میتونست یه داستان بلند یا حداقل کوتاه باشه. و خیلی برای من جالب بود و به دلم نشست.
توانایی اینو دارید داستان های جالبی بنویسید.استعداد خوبیه اگر بتونید استفاده کنید گرچه میدونم امروزه مشغله ها زیاد شده.حیفه هدر بره.منتظر نوشته بیشتری هستیم از شما
با امید موفقیت


   
kerm، Sepehrs1 و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
 

خب نمی دونم اسپم محسوب میشه یا نه، ولی یه انتقادی درباره مسابقه دارم
تعداد شرکت کننده ها انقدر زیاد بود که آدم نمی دونست به کی باید رای بده.
نمیشه تعدادشو محدود کنین؟


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

helen praspro;38394:
خب نمی دونم اسپم محسوب میشه یا نه، ولی یه انتقادی درباره مسابقه دارم
تعداد شرکت کننده ها انقدر زیاد بود که آدم نمی دونست به کی باید رای بده.
نمیشه تعدادشو محدود کنین؟

سلام فکر نکنم از لحاظ رای دادن محدودیتی وجود داشته باشه به این خاطر که مدل نظرسنجی رو طوری تنظیم کردیم که هر کاربر بتونه به چندتا داستان رای بده، نه فقط یک داستان.


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
 

reza379;38395:
سلام فکر نکنم از لحاظ رای دادن محدودیتی وجود داشته باشه به این خاطر که مدل نظرسنجی رو طوری تنظیم کردیم که هر کاربر بتونه به چندتا داستان رای بده، نه فقط یک داستان.

ولی بازم تعداد شرکت کننده بدون محدودیت خب نیست


   
پاسخنقل‌قول
Sepehrs1
(@sepehrs1)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 5
 

DARK LORD;38392:
سلام دوست عزیز
قلم بسیار خوبی دارید و خوب مینویسید.توانایی بالایی دارید
نمیدونم نویسنده هستید یا نه .قبلا کار کردید یا نه
ولی این نوشته میتونست یه داستان بلند یا حداقل کوتاه باشه. و خیلی برای من جالب بود و به دلم نشست.
توانایی اینو دارید داستان های جالبی بنویسید.استعداد خوبیه اگر بتونید استفاده کنید گرچه میدونم امروزه مشغله ها زیاد شده.حیفه هدر بره.منتظر نوشته بیشتری هستیم از شما
با امید موفقیت

ممنون لطف دارید. از لحاظ نوشتن که خب خیلی وقت هست می نویسم و کلا از بچگی یک علاقه بوده برام، چند سالی هم هست که در زمینه ترجمه و مقاله نویسی کار کردم، در مورد اون داستان هم باید بگم که از اتفاق به نظر خودم هم رسید که میتونم گسترشش بدم، هرچند، من تقریبا هر چیزی رو که مینویسم دوست دارم گسترش بدم 🙂
جدا از اون، من هنوز خیلی با بخش های مختلف سایت اشنا نیستم، اگر برنامه های دیگه برای تمرین داستان نویسی، چه کوتاه چه بزرگ، وجود داره، خوشحال میشم شرکت و همکاری کنم.


   
kerm، Atish pare و Dark lord واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

میگم یه سوال !
شیش نفر داستان منو پسندیدند و امتیاز ندادند:102:... خو حد اقل دو تا می دادید ابروم نره !!!!!!!!!
:(s1211):
اخه من از همه کمتر ! ولی خوشم اومد ار تاپیک ! دفعه ی بعد بیشتر تلاش میکنم !:bonheur:
ممنون واسه تاپیک

:shy:


   
الهه آب، kerm و Dark lord واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@darklord)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 454
 

helen praspro;38407:
ولی بازم تعداد شرکت کننده بدون محدودیت خب نیست

سلام دوست عزیز من با نظر شما موفق نیستم.بنظر من نمیشه بیایی به چن نفر بگی چون ظرفیت محدوده دیگه شما حق نداری بنویسی.در ضمن هر دور تعداد فرق میکنه اینو با توجه به دور اول میگم.و همچنین چن نفری هم اگر قوانین اجرا میشد بخاطر کلمات زیاد حذف میشدند که از دور بعد این اتفاق میوفته.این خودش یه نوع محدودیت حساب میشه

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ساحره;38428:
میگم یه سوال !
شیش نفر داستان منو پسندیدند و امتیاز ندادند:102:... خو حد اقل دو تا می دادید ابروم نره !!!!!!!!!
:(s1211):
اخه من از همه کمتر ! ولی خوشم اومد ار تاپیک ! دفعه ی بعد بیشتر تلاش میکنم !:bonheur:
ممنون واسه تاپیک

:shy:

سلام دوست عزیز
روحیه خوبی دارید هیچ کس از اول نویسنده نبوده .ادامه بدید با گذشت زمان بهتر میشد.ممکنه در دور های بعد با عوض شدن تصویر متن های زیبایی بنویسید.حداقل تجربه خوبی واس شما خواهد بود.

در مورد تعداد پسند ها ممکنه بعد از رای گیری باشه( و بظرم میاد همه دوستان هم در نظر سنجی شرکت نکردن).هر چیه این قضیه واس بقیه دوستان هم صادق هست.اما به شخصه نظرم اینه کار شما قابل احترام هست و از این لحاظ فرقی میان شما و بقیه نیست(بالاخره در هر چیزی خوب و خوبتر هست).همین که اومدید و شرکت کردید قابل احترامه

با امید موفقیت در دور های اینده

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

meysamsh91;38255:
همیشه دوست داشتم انسان باشم عادی بدون چنگ بدون دندان های تیز بدون این صورت زشت با دو دست، دوپا و یک صورت عادی
ولی صد افسوس که هیولا به دنیا اومده بودم . پدرم می خواست همون اول سربه نیستم کنه ولی مادرم نگذاشته بود. از همون بچه گی همه ازم می ترسیدند هر چی بزرگتر می شدم شمایل هیولاییم بیشتر نمایان می شد. می گفتند این یه نفرینه که هر 1000 سال یک بار یک نفر توی دنیا دچارش میشه 15 ساله بودم که از روستا بیرونم کردند. دیگه یه هیولای کامل شده بودم . تنها مزیتش پرواز کردن بود بالهامو دوست داشتم تنها چیزایی بود که ازین بدن دوستشون داشتم . تنها امیدم به زندگی داستانی بود که مادرم از بچگی برایم تعریف می کرد. 1000 سال پیش هیولایی که هزاران کیلومتر سفر کرد تا شاهدخت نیوشا که در سرزمین های سرد شمالی زندگی می کنه رو پیدا کنه، بزرگترین جادوگر تاریخ که عمری جاودانه داره و اون تنها کسیه که می تونه یک هیولا رو به انسان تبدیل کنه پرواز کردم روزها، ماها، سالها. چند بار مسیر رو گم کردم ولی همیشه انگار می دونستم چطور باید دوباره به مسیر درست برگردم یه حسی داشتم انگار که می دونستم باید کجا برم . بالاخره به سزمین موعود رسیدم. سرزمین که چی بگم یک جنگل کوچک بود ولی یه حسی درونم می گفت که همینجاست اون همینجاست. سرد بود و تاریک، برف می بارید وارد جنگل شدم منتظر دیدن یک قصر بودم ولی اونجا فقط یک کلبه بود تو فاصله ی چند ده متری کلبه فرود اومدم در کلبه باز شد یک دختر جوان قلمی با صورتی مانند فرشتگان که خیلی به نظرم آشنا می اومد بیرون آمد به من نزدیک شد از زیباییش میخکوب شده بودم گفت بالاخره اومدی سیروان گفتم منو می شناسی گفت آره هزار ساله که منتظرتم. گفتم پس افسانه ها راست بودن می تونی منو تبدیل به انسان کنی؟ در حالی باد مو های زیباشو به رقص درآورده بود و آرامش توی چهرش موج می زد گفت همشون راست بودن ولی در اون صورت دیگه نمی تونم هزار سال دیگه زندگی کنم آروم دستش رو بالا آورد، داشتم حرفاشو تو ذهنم مرور می کردم که یه درد شدید توی سینم احساس کردم روی زانوهام افتادم یک چوب خشک درست مثل یک نیزه از بدنم بیرون زده بود تازه فهمیدم چه خبره تا اومدم تکون بخورم انگشتش رو تکون دارد و دو تا چوب دیگه مثل تیر سفیر کشان پهلوهام رو سوراخ کردن. رد خون از جلوی زانوهام تا روی دامن لباس سفیدش ادامه داشت همونطوری که از درد نفسم بالا نمیومد گفتم چرا؟ گفت قلبت سیروان برای زنده مون بهش احتیاج دارم.
گفتم پس این تقدیر من بود، نمی تونستم تغییرش بدم؟ گفت شاید هزار سال دیگه که دوباره به دنیا اومدی بتونی...
461 کلمه

سلام دوست عزیز
نوشته خوبی داشتید.نکته که نظر من را جلب کرد بر خلاف سایر متن های از کلمه های سنگین و ادبی و... استفاده نشده بود یا بسیار کم.از این لحاظ متن سبک و جالبی بود.
هر چند من تخصصی در این رابطه ندارم ولی احساس میکنم اگر ویرایشی انجام میگرفت میتوتست بهتر باشه.
موفق باشید


   
الهه آب، Atish pare، میثم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

سلام به همگی. لطفا پست اسپم نذارید.
و لطفا سعی کنید حتی‌المقدور توی این تاپیک از گفتگوهای ادامه‌دار خودداری کنید و بیش‌تر سراغ نقد و نظر دادن درباره نوشته‌های شرکت‌کنندگان برید.
خواهشا. اینارو برای این می‌گم که تاپیک تمیز بمونه و یه کار شیک و با کلاس که مختص مسابقه‌ست به جا بمونه.


   
Atish pare، kerm، الهه آب و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Hooman
(@hooman)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 176
 

دور سوم؟؟؟؟
کی شروع میشه.؟؟؟


   
Atish pare و الهه آب واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sepehrs1
(@sepehrs1)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 5
 

سلام
لطفا دور سوم رو هم شروع کنید دیگه 🙂
یکی از پروژه های سایت که استقبال خوبی ازش شده بود رو الان خیلی راحت رها کردید از نظر من


   
Atish pare و الهه آب واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

Sepehrs1;39125:
سلام
لطفا دور سوم رو هم شروع کنید دیگه 🙂
یکی از پروژه های سایت که استقبال خوبی ازش شده بود رو الان خیلی راحت رها کردید از نظر من

از هفته دیگه انشالله. یه اشتباهی که کردیم این بود که دم عیدی استارت پروژه رو زدیم.
دیگه خورد به عید و ملت هم درگیر بودن و معلوم بود کسی وقت نمی‌کنه شرکت کنه تو مسابقه. ما هم گذاشتیم برای بعدا.
البته نا گفته نماند که یکی دو هفته‌ست خودم هم یادم رفته بود راجع به مسابقه که همین پریشب یادم اومد.
انشالله از هفته دیگه دور سوم شروع می‎شه.
نمی‌صرفه برای یک دور، قوانین رو به صورت موقت عوض کنیم. هم دردسر داره هم باعث ایجاد ابهام می‌شه توی ذهن کاربرا.

به هر صورت، هفته دیگه منتظر حضور گرمتون هستیم :))))))))


   
hana68722، Atish pare، Sepehrs1 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 4
اشتراک: