سلام دوستان مسابقهی هفتگی عکس-متن بوکپیج با نام «پرواز خیال» امروز دوباره شروع میشه. این تاپیک حاوی اطلاعات نحوهی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور از ماه دوم این مسابقه به امید خدا از همین امروز استارت میخوره. برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون میپردازیم.
قوانین و شرایط مسابقه:
2- در این مسابقات، شما باید یک متن راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته میشه بنویسید.الف) سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقهی خود نویسنده است.
ب) متنی که فرستاده میشه محدودیت مقدار داره که 500 کلمه است.
تبصره: اگر متن 20 یا 30 کلمه هم بیشتر باشه پذیرفتهاست، اما 550 کلمه پذیرفته نیست و در صورتی که اصلاح نشه از اون دور مسابقه حذف میشه.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (شروع از روز پنجشنبه تا ساعت 24 روز جمعه).نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته میشود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص میشود.الف) در مدت رأیگیری تاپیک قفل میشه و کسی از دوستان - نویسنده یا خواننده - حق تغییر در متن و نظردهی درباره متون شرکتکنندگان رو نداره.
ب) از روز یکشنبه که برنده اعلام میشه تا روز پنجشنبه که دور جدید مسابقه شروع میشه، خوانندگان و نویسندگان میتونن راجع به متون شرکتدادهشده نظر بدن (نقد، نظر یا...).
5-
6- آخرین و اصلیترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام این کار بپرهیزید.
(در صورت استقبال حداکثر تا یک ماه تمدید خواهد شد)
جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار میگیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همهی دوستان مشتاق دعوت میشود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافیای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.
با آرزوی موفقیت و سربلندی
جدول سازماندهی |
لینک پست شروع + عکس دور | برندگان + لینک متن برنده | |
دور اول | پست شماره 2 | Sepehrs1 |
دور دوم | پست شماره 5 | meysamsh91 و Sepehrs1 |
دور سوم | پست شماره 31 | helen prasproو ساحره |
دور چهارم | پست شماره 42 | meysamsh91 |
دور چهارم
لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متنهای خود را در همین تاپیک ارسال کنید.
پی نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.
شروع دور اول از ماه دوم مسابقه «پرواز خیال»
برای تصویر زیر به دلخواه و البته طبق قوانین ذکر شده، متنی بنویسید و همینجا ارسال کنید.
فرصت ارسال تا فردا، جمعه ساعت 24 نیمهشب.
یک نکتهای که توی قوانین فراموش شد و الان اضافه میشه اینه که: حتما زیر متنی که اینجا ارسال میکنید تعداد کلمات رو هم ذکر کنید.
(تازه این عکسه ایستر اگ هم داره 🙂 )
صدای قدمهای گروه کوچک در مقبره باستانی میپیچید، نسیمی خنک لابهلای سنگها میرقصید و نوایی غریب را در گوش سه جوان مینواخت. تالیا، لایدا و برن، آخرین بازماندگان خانواده سلطنتی که در رگهایشان، خون مقدس جریان داشت. پادشاه مرده بود و قبایل جزیره نشین شمالی شهرها را ویران میکردند و سرها را میبریدند. سه فرزند پادشاه، توانسته بودند از دست دشمنان خود بگریزند. آنها چند روز اول را در صحراها مخفی شده بودند تا این که تالیا، بزرگترین آنها رویایی دیده بود.
آنگاه بود که سفرشان به سمت مقبره باستانی اولین پادشاه را آغاز کرده بودند، جایی که طبق افسانهها، خاندان سلطنتی خون خود را با وجود خدایان در هم آمیخت. برن، کوچکترین عضو گروه و تنها برادر، به سمت خواهرهایش برگشت و سکوت را شکست: "بربرها ردمون رو توی جنگل پیدا کرده بودند، هر لحظه ممکنه برسند اینجا، باید سریع باشیم."
تالیا به برادر کوچک خود دلگرمی داد: "فقط افرادی که خون مقدس در رگهاشون جریان داشته باشه میتونند وارد..."
اما صدای فریاد بربرها که در گروهی بزرگ به سمت آنها سرازیر میشدند، جملهاش را ناتمام گذاشت. حدود پنجاه جنگجوی سرتا پا مصلح که به نظر نمیرسید اهل هیچگونه معاشرت یا مصاحبهای برای صلح باشند. سه فرزند پادشاه اما نیازی به سلاح نداشتند. گلولههای آتشینی که از کف دستانشان به سمت جنگجویان غولپیکر شمالی پرتاب میشد، فضای مقبره را روشن میکرد.
تالیا میدانست تعداد دشمنانشان بیشتر از آن است که بتوانند همهشان را از پا در بیاورند، بنابراین با صدایی بلند به همراهانش دستور داد: "از این طرف، بدوید!"
همچنان که میدویدند، نگاه برن باز برای چند ثانیه بر روی مجسمههای سنگی که در دل مقبره کنده شده بودند، ثابت ماند. چیزی عجیب راجع به مجسمهها وجود داشت که برن نمیتوانست آن را درک کند و اگر تا چند دقیقه دیگر معجزهای نجاتشان نمیداد، هیچوقت فرصت رازگشایی آن را نمییافت. دویدن در دل مقبره چندان طول نکشید، سه فرزند پادشاه حالا به پایان خط رسیده بودند. در پایان مقبره، خبری از در یا هیچ دیوار جادویی نبود که بتواند از بازماندگان خون مقدس محافظت کند، تنها چیزی که در آن بین خودنمایی میکرد، سنگی مرمرین و مکعبی شکل بود که به دلیل تفاوت رنگ به چشم میآمد.
تالیا و لایدا تمام توانشان را به کار گرفتند و دیواری آتشین بین خود و جنگجویان بربر به وجود آوردند، دیواری که در چند پلک زدن ممکن بود از بین برود، چرا که فرزندان پادشاه جوان بودند و قدرتشان در جادو محدود بود. تالیا فریاد کشید: "برن! تا ما دیوار رو نگه داشتیم، هر چندتاشون که میتونی رو بکش!"
اما برن خیره به سنگ مرمرین، ناگهان خنجر خود را در آورد، دستش را بر روی سنگ گرفت و زخمی روی آن ایجاد کرد. سنگ، سراپا قرمز شد، در آن لحظه بود که صدایی مهیب کل مقبره را در بر گرفت، بربرها تنها فرصت این را یافتند که پشت خود را نگاه کنند و با دشمن جدید خود روبرو شوند، نیزههای بزرگ مجسمههایی که حالا به حرکت درآمده بودند، مردان جنگجو را به آسانی تمام درو میکرد. سه فرزند پادشاه، با دهانهایی باز از تعجب به منظره روبرویشان نگاه میکردند، طولی نکشید که تمام بربرها مرده بودند و مجسمه ها در جای خود قرار گرفتند، سه جوان نگاهشان را به سمت پایان مقبره برگرداندند، از بین سنگهای کوه، راهی تاریک باز شده بود...
530 کلمه
برنده دور اول مسابقه، Sepehrs1 هستن.
(درسته تنها شرکتکننده بودی اما من یکی واقعا خوشم اومد. نثر خوبت یه لبخند رو لبام نشوند. توانایی خوبی توی به کار گرفتن کلمات و جملات داری. امیدوارم، واقعا امیدوارم، کارای بیشتری ازت ببینیم از این به بعد.)
200 امتیاز به حسابت واریز شد.
دور اول از ماه دوم مسابقه «پرواز خیال» با استقبال بینظیر دوستان به پایان رسید. تاپیک بسته میشه.
موفق باشید
برای تصویر زیر به دلخواه و طبق قوانین متنی 500 کلمهای بنویسید.
مهلت ارسال تا ساعت 24 روز جمعه.
موفق باشید.
خب من استارت مسابقه رو میزنم.هوا سرد است،من ناتوان روی زمین افتاده ام.بال هایم دگر توان تکان خوردن ندارند.در سینه ام درد نیزه های انسان ها را حس میکنم.برف ها از خلون من سرخ شده اند.با خود زمزمه میکنم آیا این پایان من است؟جان دادن تنها در برف و بوران.اما ناگهان تو با لباسی سفید می آیی.فریاد میزنم:«نزدیک من نیا.من یک هیولائم تو باید از من هراس داشته باشی».اما تو از حرکت بازنمیایستی.به جای چهره زشت و دندان های کج و معوجم،نقش و نگار بال های را میبینی.برعکس انسان های همیشه قاضی،دست بر زخم هایم میگذاری و تلاش در آرام کردنم داری.تو به من بیش از لیاقتم بها میدهی.اینکار را نکن.در این سرما که خون در رگ هر جانوری یخ میبندد،به فکر من نباش،مرا رها کن.خودت را بپوشان؛مبادا به خاطر یک هیولا،سرما را به جان بخری.
چشمانم سو سو می زند بی حسی تنم هیچ اهمیتی برایم ندارد ... به دنبال او می گردم ..در میان این توده های سفید چگونه او را بیابم ؟ تنها امیدم مانند چراغی که رو به خاموشی ست در حال ناپدید شدن است .. به خود می نگرم ذخمی و درمانده ! رانده شده از خانه ..سرگردان و به دنبال دستان داغی که همیشه نوازش گرانه من را با همه ی بدی هایم به پرواز در می اورد .. نگاهی به دور دست می اندازم .. یعنی امکان دارد از ان سو بیاید ؟ ...رد سرخی را دنبال می کنم که به قلب پاره و بیرون زده از بدنم می رسد ... قلبی که همیشه برای یکی می تپید ...او که مرا با همی بدی ها و زشتی هایم دوست دارد .. چرا نیست که با حرف هایش مرحمی بر قلب پاره ام باشد ... پلک هایم لرزان و خسته تر از همیشه خواهان خواب عمیقی بودند ... شاید دیگر میلی به نداشته باشد ؟! اخر من که همه از ان فراری اند و به بد نامی مشور چه به زیبای خوفته .. . برای اخرین بار اخرین دفعه .. با صدایی که پیشتر مانند ناله است صدایش می زنم ( زیبای خفته ی من ؟ کجایی ؟ دیوت امده است ! ان دیو بی شاخ و دم که می گویی به اندازه دنیا دوستش داری ..و.. خودم را در حال غرق شدن در سیاهی دیدم ... در اخرین لحضات بانوی سفید پوشی را دیدم ! یعنی می شود که او بانوی من باشد ؟ می شود که او من را هنوز دوست بدارد ؟...
.آنقدر هوا تاریک بود که برف های سفید هم به سیاهی میزدند. دیو با تاریکی شد یکی بود.خوب میدانست با آنکه شهر در خواب است گهگاه سربازها در کوچه ها پیدایشان میشود.بی صدا میان زباله ها به دنبال غذا میگشت، جنگل زیر خلوار ها برف به خواب رفته بود و ماه ها جز سنگ یخ چیزی در جنگل نبود. هرچند خودش غذایی نیاز نداشت اما پری کوچکش در جنگل حتما گرسنه اش میشد.
تنها نانها وغذاهای مانده ی انسانها را در زباله ها می یافت.دیو بالهای سیاه چرمی اش را باز کرد تا از شهر مصموم آدمها دور شود ولی صدای سربازها اورا از دیده شدن ترساند.
-چه خبره لشگر راه انداختین؟
-نوچ داریم میریـــم شکار!
دیو از پشت دیوار سرک کشید؛سرباز را پنج سوار دوره کرده بودند ،سوارهایی با لباسهای مشکی صورتهای پوشیده؛حتی دیو هم میدانست هیچ شکارچی شبیه دزدها به شکار نمیرود.«شکار؟تو این فصل؟»صدای سرباز بود که با تعجب از مردها میپرسید.مرد دوباره جواب داد:«شکار جواهر میریم پسر...شنیدم یه زن زیبا،تنها توی جنگله!»
قلب دیو از ترس تیر کشید؛تنها زنی که در جنگل بود پری زیبای او بود.این مردها کثیف پری او را میخواستند.دلش میخواست همانجا گلو همه آنها را با دندانهای تیزش پاره کند.هرچند که دراین صورت او را میکشتند و پری بیچاره اش گشنه و تنها در جنگل میماند:«چرا امروز؟لعنت به تو مرد منم میخوام بیام!»صدای انسانها هر لحظه برای گوش دیو کثیف تر و کثیف تر میشد:«نترس پسر شکار میارم شهر!اینم حق السکوت همیشگی،میبینمت!»مرد کیسه ای برای سرباز انداخت و به تاخت همراه گروهش به سمت جنگل رفت.با حرکت انسانها دیو دیگر تعلل نکرد .پرواز کرد بی انکه از دیده شدن بترسد.باید پری را از دست آنها نجات میداد.هوای سرد و بوران،پرواز و رسیدن به اسب های انسان ها را سخت کردهبود.
گرگومیش صبح دیگرنگرانی ،ترس مرگ را ازاو گرفت.انسانها نزدیکی کلبه ی پری او رسیدهبودند .به سرعت سمت اولین سوار یورش برد گردنش را شکسته شد. چهار مرد دیگر شمشیر کشیده به سوی او حملهکردند.دیو پنجه های تیزش را در دست و با دندان هایش شاهرگ یکی از آنها را کرد .اما سوار دیگری از پشت شمشیر بلندش را در بدن او فرو برد:«بمیر شیطان لعنتی»
به راستی انسان ها شیطان بودند که طمع دخترکی تنها داشتند یا دیو؟دیو باعصبانیت سینه ی مرد راشکافت.حال او مانده بود و دومرد ،آنها همزمان به او حمله کردند.دیو شمشیر مرد اول را در دستش گرفت و دومی را با لگدی به زمین انداخت.دردی که کمرش راشکافته و ناله اش را بلند کرده بود شمشیر را از دستان دیو جدا کرد.مرد دوم شمشیرش را به او پشت او فروکرده بود .باعصبانیت سر مرد روی زمین را از تنش جداکرد.یک انسان پست زنده بود .چشم های دیو خشم جاری شد.ناگهان صدای در کلبه و پریش که با ترس او را صدا میزد؛تمام حواسش را پرت کردند :«گوژپشت!»
مرد از پشت دیو شمشیرش را درون قلب او فرو کرد :«بمیر شیطان کریه!»دیو میدانست جان دیگری برای او نمانده باید مرد هم با او میمرد؛آخرین جانش با پنجه هایش درون سینه ی مرد کرد.
چشم های دیو دیگر به وضوح چیزی را نمیدید .فقط پری کوچکش بود که با اولین پرتو های خورشید به سمت او می آمد.آخرین چیزی که درجهان میدید پری زیبایش بود. دیو میخواست یک بار هم شده با همان خش خش های گلویش پری را مثل انسانها صدا بزند.:«مـ...ـــ..ریــــ...نـ....ا»
*****
682 کلمه بود.جدا همه جا ی داستانو زدم شد 543!تووخداا قبول کنید:(( خیلی این عکسه رو دوس داشتم هر دو خطی که مینوشتم دو ساعت نیگاش میکردم خیلی قشنگ بود مرسی از عکس.روند داستانمم خیلی دوس داشتم و خیلی از نوشتنش لذت بردم با اینکه آش دهن سوزی نیست دلم نیومد نذارم امیدوارم لذت ببرید ؛زنگ تفریح بین درسام بود
سلام ..
ببخشید من نمی دونستم که باید تعداد کلمات رو هم باید بگی ...خب پست من که فک کنم حدودا .... تا150 ....باشه
اخرش رو یه خورده زود تموم کردم.... و چون عجله داشتم بعضی کلمات اون جوری که می خواستم در نیومد ... امید وارم که قبولش کنید ..خیلی از این تاپیک خوشم اومد ...اگه امتیاز هم نگیرم حتما دوره های بعدی رو شرکت می کنم....
ممنون واسه تاپیک .. اگه میشه تاریخ دوره ها رو هم اعلام کنید ..خسته نباشید....یا علی
نه
این پایان کار نبود.
باید اورا میافتم . کولاک برف جلوی دیدگانم را سد میکرد و به سختی میتوانستم جلویم را ببینم ، زخم هایم همانند آتشی هر چند ثانیه یکبار وجودم را آتش میزدند و جسمم از درد به خود میپیچید.
دیگر درکی از راهی که در آن روانه بودم نداشتم و با نیرویه اندکی که داشتم فقط پاهایم را حرکت میدادم. بال هایم را دیگر حس نمیکردم و میدانستم که کار بیهوده ایست که آن هارا تکان دهم پس مثل باری آن هارا به دنبال خود میکشیدم.
برای لحظه ای حس ناشناخته ای به سراغم آمد پاهایم دیگر زمین را حس نکرد ، ورود لذت بخش گرما را در اطرافم حس کردم دیگر خبری از برف و کولاکش نبود.
چشمانم را اندکی گشودم ، تنها صدایی که میشنیدم کوبیدن قلبم بود . چکه کردن خونم را بر روی زمین یخ زده زیر پایم میدیدم.
با صدای بمبی جسمم در هوا معلق شد ، کنترلی بر جسمم نداشتم و به آرامی به سمت درختی متمایل میشدم . با برخوردم به درخت تیغیه های پشتم جابهجا شدند و درد همچون ماری خشمگین در تمام وجودم زبانه کشید ، چشمانم را از فرط درد کامل گشودم و با تمام نیرویی که داشتم فریاد کشیدم.
دیگر نیروی نداشتم و تنها به آسمان روبرویم خیره شده بودم ، کم کم سیاهی از دو طرف نمایان شد و من سقوط کردم . نمیدانم فاصله ام چقدر بود ولی در این فضایه لاینتها انگار قرار بود برای همیشه در حال سقوط بمانم. دیگر دردی حس نمیکردم و سقوط طولانیم به من آرامشی دلخواه داده بود حس میکردم قرار است برای همیشه در آن بمانم ولی برای لحظه ای محکم سرجایم متوقف شدم.
هجوم طوفانی نیرو در سینه ام باعث شد چشمانم را محکم باز کنم و در دمی عمیق نفسم را قورت دهم از دیدن آسمان در روبرویم خوشحال نبودم و از اینکه آرامشم را از دست داده بودم حسرت میخوردم.
کم کم جو ملتهب اطرافم از بین رفت و توانستم روی پاهایم بایستم. بلافاصله درد در وجودم زبانه کشید و باعث شد زمین مرا در خود ببلعد. حس سردی در جلوی چشمانم باعث شد فورا از جایم بلند شوم . با دیدن سرورم بال هایم انرژی تازه ای یافتند و فورا از هم باز شدند.
درد هر لحظه میخواست امانم را ببرد و با هر قدمم بیشتر مرا آزار میداد. میخواستم زانو بزنم ولی با اشاره دستش فورا از زمین جدا شدم.
تیغه ها همچون نوری با سرعت از تنم خارج شدند در ابتدا دردی حس نکرد ولی بعد از چندی بدنم شروع به لرزیدن کرد فریادی زدم که مطمئنا همه جنگل آن را شنید . موج سفید رنگ جادویی را در اطرافم میدیدم که برای لحظه ای همچون امواج دریا مرا در خود بلعید ورود ذره هایی را به وجودم حس میکردم که سردی لذت بخشی را در وجودم زمزمه میکرد و لحظه به لحظه از دردم میکاهید .
خروج جادو از لذتم چیزی کم نکرد دیگر دردی حس نمیکردم شاید رسیدن به خوشی اینچنین ناگهانی غیر ممکن است ولی جادو در وجودم چیزی را برانگیخت که شاید همه عمرم چیزی شبیهش را آرزو کنم.
اندکی به من نزدیک شد و با صدایی که همچون موجی اطراف را در بر گرفت گفت:
دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
آقا فک کنم یکم تختی کردم . تعداد کلماتم زیادتر شد شما به بزرگی خودتون ببخشید.
۵۳۷ کلمه شد:17:
همیشه دوست داشتم انسان باشم عادی بدون چنگ بدون دندان های تیز بدون این صورت زشت با دو دست، دوپا و یک صورت عادی
ولی صد افسوس که هیولا به دنیا اومده بودم . پدرم می خواست همون اول سربه نیستم کنه ولی مادرم نگذاشته بود. از همون بچه گی همه ازم می ترسیدند هر چی بزرگتر می شدم شمایل هیولاییم بیشتر نمایان می شد. می گفتند این یه نفرینه که هر 1000 سال یک بار یک نفر توی دنیا دچارش میشه 15 ساله بودم که از روستا بیرونم کردند. دیگه یه هیولای کامل شده بودم . تنها مزیتش پرواز کردن بود بالهامو دوست داشتم تنها چیزایی بود که ازین بدن دوستشون داشتم . تنها امیدم به زندگی داستانی بود که مادرم از بچگی برایم تعریف می کرد. 1000 سال پیش هیولایی که هزاران کیلومتر سفر کرد تا شاهدخت نیوشا که در سرزمین های سرد شمالی زندگی می کنه رو پیدا کنه، بزرگترین جادوگر تاریخ که عمری جاودانه داره و اون تنها کسیه که می تونه یک هیولا رو به انسان تبدیل کنه پرواز کردم روزها، ماها، سالها. چند بار مسیر رو گم کردم ولی همیشه انگار می دونستم چطور باید دوباره به مسیر درست برگردم یه حسی داشتم انگار که می دونستم باید کجا برم . بالاخره به سزمین موعود رسیدم. سرزمین که چی بگم یک جنگل کوچک بود ولی یه حسی درونم می گفت که همینجاست اون همینجاست. سرد بود و تاریک، برف می بارید وارد جنگل شدم منتظر دیدن یک قصر بودم ولی اونجا فقط یک کلبه بود تو فاصله ی چند ده متری کلبه فرود اومدم در کلبه باز شد یک دختر جوان قلمی با صورتی مانند فرشتگان که خیلی به نظرم آشنا می اومد بیرون آمد به من نزدیک شد از زیباییش میخکوب شده بودم گفت بالاخره اومدی سیروان گفتم منو می شناسی گفت آره هزار ساله که منتظرتم. گفتم پس افسانه ها راست بودن می تونی منو تبدیل به انسان کنی؟ در حالی باد مو های زیباشو به رقص درآورده بود و آرامش توی چهرش موج می زد گفت همشون راست بودن ولی در اون صورت دیگه نمی تونم هزار سال دیگه زندگی کنم آروم دستش رو بالا آورد، داشتم حرفاشو تو ذهنم مرور می کردم که یه درد شدید توی سینم احساس کردم روی زانوهام افتادم یک چوب خشک درست مثل یک نیزه از بدنم بیرون زده بود تازه فهمیدم چه خبره تا اومدم تکون بخورم انگشتش رو تکون دارد و دو تا چوب دیگه مثل تیر سفیر کشان پهلوهام رو سوراخ کردن. رد خون از جلوی زانوهام تا روی دامن لباس سفیدش ادامه داشت همونطوری که از درد نفسم بالا نمیومد گفتم چرا؟ گفت قلبت سیروان برای زنده مون بهش احتیاج دارم.
گفتم پس این تقدیر من بود، نمی تونستم تغییرش بدم؟ گفت شاید هزار سال دیگه که دوباره به دنیا اومدی بتونی...
461 کلمه
برف،سرما،یخ،تنهایی،درد.میدانستم آنجا برزخ بود.جاییکه فرشته و هیولا باهم روبهرو می شدند.
اینها تنها چیزهایی بودند که می دیدم و با تمام وجود لمسشان می کردم.فقط کافی بود سرم را خم کنم تا تیری را که از قفسه سینهام بیرون زده بود ببینم.و خون سرخ روی آن را.برف می بارید.
با خود فکر میکردم که چرا! پس از مرگ،موجود جایی می رود که باید.ارواح نگهبان مرگ هرگز روحی را بیدلیل به هر برزخی نمیفرستادند. چرا مرا به این برزخ برفی فرستاده بودند؟
صدای قدمهایش را شنیدم. نتهای آواز برداشتن گامهایش را از بر بودم. روحش یه دیدنم آمده بود.روبهرویم ایستاد و من از خجالت،سر به زیرافکنده بودم.
- من اینجام بانوی من.یه هیولای مرده.نتونستم وظیفهام رو به پایان برسونم.
سکوتی وحشتناک حاکم شد. سکوتی آغشته به درد و غم.گفت:«سرت رو بلند کن.»
حرکت نکردم:«سرت رو بلند کن هیولای من.»
اطاعت کردم. صورت سپید و بی حالتش را گیسوی طلایی رنگش قاب گرفته بود. با خود، شگفت زده فکر میکردم که چگونه است که هیولایی چون من در برابر فرشته ای چون او زانو زده است.
فرشتهام لبخند زد:«تو زنده ای؟»
- نه. نمی بینید؟ در برزخم اما به زودی در جهنم خواهم بود.
گفت:«از کجا می دونی اینجا برزخه؟فقط زمانی خواهی مرد که نتونی دستم رو بگیری.»
دستش را جلو آورد.اما من نمیتوانستم دستش را بگیرم. چون دستی نداشتم. دستان من بال هایم بودند.بالهایی همچون بالهای خفاش. وحشت زده به او نگریستم و او دیوانه وار خندید:«هیولای ساده دل عزیزم.تو در برزخی.اما میتونی برگردی.»
در مقابل چشمان حیرت زده من، مثل خرگوشی جهید و پشت سر من فرود آمد.با دستان ظریف ولی قدتمندش،تیغ را کمرم بیرون کشیدند.فریاد زدم.اما تیغ بیرون آمده بود و خون سیاه و سرخ ازان جاری بود. روبهرویم ایستاد و دستش را بالا آورد و زیر لب خواند:«مادر برف ها. مادر یخ ها. آنکه جهان را سفیدپوش می کنی. هیولای سیاه را با سپیدی خود شفا بده.»
باد و بوران به هم پیچید. صدایی وحشتناک تر از هر صدایی گفت:«ما صدای تو را شیدیم فرشته برف. سیاهی تنها با سپیدی درمان می شودوپس از ان، سپیدی به برف مبدل. آیا بهای کار ما را می پذیری، ای فرشته یخ ها و بوران ها؟»
صدای ناشناس بانویم گفت«من بهای شما را می پذیرم.»
برف، مثل گیاهان روینده و وحشی سرزمین میانی از دو پای خفاش مانندم بالا رفت. فریادم در نمی آمد. اما جیغم چرا. جیغی که امیدوار بودم برف را فراری دهد. اما نداد.
چشم که باز کردم، داشت ناپدید می شد. دنباله دامن سفیدش به برف مبدل گشت و صورت لبخند به لبش به بوران. قبل از اینکه صدایش به صدای توفان مبدل گردد، گفت:«فرشته شو هیولای من. فرشته شو.فرشتهها می تونن برگردن.وظیفه منتظرته.»
فرشتهام که ناپدید شد، زمین برفی، به دریاچه ای یخزده مبدل شد، و من به جای یک هیولا، چهره یک فرشته را در انعکاسش دیدم.
حالا فهمیدم چرا مرا به برزخ زمستانی فرستاده بودند.برف،مادهای بودکه از آب به ابر و بعد به برف تبدیل میشود.برف،یعنی شروع دوباره.
فرشته میشوم و دوباره شروع میکنم.دوباره زنده میشوم.
492 کلمه
رای بـــــــــــــــــدیـــــــد
از بیرون قصر صدای درگیری به گوشم میرسید. در حالی که من اینجا در امان بودم، او درحال جنگیدن به خاطر من بود. من هیچ کاری نمیتوانستم برای او انجام بدهم. من ضعیف بودم و اون آخرین مدافع من بود. از بین تمام محافظان قصر تنها کسی که زنده مانده بود؛ تاریکترین موجودی بود که هرگز به او توجه نکرده بودم. با اینکه قدرت بالایی داشت اما هیچ علاقه ای به او نداشتم. همیشه اطراف پدرم بود و زمانی که پدرم به او دستور داده بود از من محافظت کند سعی میکردم با هر راهی اون رو از خودم دور کنم.
هیچوقت از او خوشم نمیآمد. موجودی تاریک، سرد و کم حرف. هیچوقت نمیتوانست مرا درک کند. از نظرم موجودات تاریک چندشآور بودند تا اینکه این اتفاق افتاد.
لعنت به من.
به پنجره نزدیک شدم. با لحن سرد همیشگیش گفته بود که به هیچ وجه پایین نیایم و از قصر بیرون نروم. اما از اینکه همیشه کسی مواظب من باشد خسته شده بودم. باید کاری برایش میکردم. تصمیمم را گرفتم به سرعت از پلههای قصر پایین آمدم.
به سرعت پله ها را طی کردم. او را درحالی دیدم که داخل حیاط قصر در حال جنگیدن با همنوعانش بود. کسانی که زمانی خانواده و دوستانش بودند.
به سمت او رفتم. چقدر این لحظات به او نزدیک شده بودم. از خودم بدم میآمد. این همه مدت اورا از خودم میراندم. ناگهان فریاد دردناکش قلبم را پاره کرد بی اختیار به سمت او دویدم و با چشمانی به اشک نشسته فریاد زدم: نه!
به محض شنیدن صدایم به سمت من برگشت. به سرعت به سمتم برگشت. با لحن سردش که درد را میتوانستم از آن حس کنم گفت: چرا بیرون اومدی؟
_ منو ببخش.
بدون توجه به حرفم ادامه داد: فرار کن، خودتو نجات بده.
لحن سردش در این لحظات برایم گرم ترین صدای دنیا بود. ناگهان شمشیری از پشت در قلبش فرو رفت، خون سرخش که بر روی دامنم پاشید گرم بود. خیلی گرم . پس در میان جسم سرد و تاریکش؛ قلب سرخ و گرمی داشت. بر خلاف من.
۳۳۷ کلمه.
همیشه ارباب میدانست
همیشه ارباب از قبل همه چیز را میدانست.
نمیخواسم این چنین پایانی برای من رقم بخورد نه برای من نه به دست ... ارباب.
این تنها یک مبارزه ساده بود نمیخواستم کنترلم را از دست بدهم... او همیشه به من اخطار میداد که دفعه بعد اخرین اشتباهت خوهد بود.
نمیخواستم... نمیخواستم عاشق ارباب باشم اما تنها در یک لحظه اتفاق افتاد. من یک اهریمن زاده و او یک اشراف زاده اما عشق چه میدانست که این اختلاف چیست.
من عاشق اربابم شده بودم
ساعتها روزها ماه ها سالها قرن ها این عشق تنها در من پنهان بود تا در نهایت شبی زمستانی شبی که برای نجات ارباب از دست سربازان نور می رفتم زخمی شدم درمانده و زمین گیر شده بودم سرما به ارامی در من نفوذ می کرد و تا عمق جانم نفوذ می کرد. برف سفید برف سفید تنها در ان لحظه احمقانه پیش از مرگ به فکر ان بودم که چرا برف نبایستی سیاه باشد. نبایستی همراه با درد و رنج باشد. نبایستی مملو از مرگ باشد...
برخواستم تنها برای رسیدن به هدفم برخواستم تا برفی سیاه از اسمان ببارانم برفی همچون خاکستر مرگ خاکستر اجساد دشمنانم خاکستر و خون سربازان نور که بین من و اربابم قرار داشتند...
و حالا نوبت من بود...
کوهی از اجساد در پایین قلعه روشنایی و در زیر پای من قرار داشت. اتش و دود به اسمان میرفت و اتشی که از قلعه برخواسته بود خاکستر برخواسته از ان همچون برفی سیاه بر دامن دشت می ریخت. اهریمن دنیای کهن برخواسته بود و هیچ کس یارای مقابله با او نبود. نفرینی که به خاطر نفرت در خود ازاد کرده بودم نفرین خونم نفرین اجدادم.
فرمانده قلعه در حالی که به همراه اخرین بازماندگان در بیرون از قلعه ایستاده بود ارباب را به جلو می راند و به سمت من هدایت می کرد. زمانی که چشمان اربابم به من افتاد اشک را در ان چشمان بزرگ و زیبا دیدم کسی که مدت ها از من مراقبت کرده بود اکنون در حال گریه به حال من بود. من او را ازرده بودم من عشقم را ازرده بودم به ارامی به سوی من گام بر میداشت و من همزمان که به او نگاه می کردم و در قلبم اندوهگین بودم چنگال های بزرگم را در بدن نیمه جان افراد زخمی فرو می کردم.
نمخواستم این کار را انجام دهم اما کنترلی بر ان نداشتم .هر لحظه اشک اربابم بیشتر و بیشتر می شد. به ارامی پایین رفتم مقابلش ایستادم مرا در اغوش کشید سپس در گوشم گفت:
- اروم بخواب
و در انفجاری دها تیغه ازدرونم عبور کرد. دردی نداشتم تنها میخواستم ان لحظه تا ابد همانطور بماند من در اغوش ارباب اما بدنم سست شده بود بر زانوهایم افتادم ارباب جلوی من ایستاد و گفت:
- من رو ببخش که تمام این سالها نگفتم که ... عاشقت هستم
لبخندی خون الود بر روی صورت هیولاوارم نقش بست و همین کافی بود تا برای همیشه در ارامش بخوابم. چشانم سنگین می شد و مانند خوابی در برفی سفید و رئیایی فرو می رفتم و پذیرای خوابی ابدی با یاد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود
و همین برای من کافی بود.
اممم نمیدونم چند کلمس همینطوری گفتم منم شرکت کنم سنت شکنی کرم و اول شخص نوشتم امید وارم از بد نوشتن من خندتون نگرفته باشه خخخخخ
521 کلمه است (مهرنوش)
- پس بالاخره کار خودت را به سر انجام رساندی... این همان ذاتی است که همه حال پنهانش مینمودی... شما مرا از برای آن از بهشت والا به این زمین خاکی پایین کشیدید تا شیطانی که خود آن را وجود بخشیده بودید نابود سازم... آه و افسوس از این همه حماقت و فصاحت من...
از این همه فرمانبرداری و بیعقلی من... شیطان همیشه در مقابل چشمانم بود و من کور بودم و زمانی که به خود تلقین کرده بودم که در مقابل سخنانش کور و کر هستم، هر لحظه به آنها گوش میسپردم و از او فرمانبرداری میکردم... شما... شما آدمیان نه تنها به شیطان وجود بخشیدید و او را به درون روح خود راه دادید بلکه خودتان... خودتان به شیطان مبدل شدید...
سرفههایی شدید و ممتد فرشته اعتراض جسمش به تیغهایی بودند که در میان مهرههایش جای خشک کرده بودند.
لختههای خون دور تا دور فرشته را پوشانده بودند اما سرفههای شدید و زخمهای عمیقش مانع از آن شدند تا بتواند با بالها یا لااقل چنگالهای زمختش مانع از سقوط قطره به روی لباس سراسر سفید و دور دوزی شده شیطان شود، و این چنین گشت که چنگالهایش از برای گرفتن خون در هوا جست وجو کردند و از قضا لباس سفید شیطان در این میان قرار داشت.
در میان بارش شدید برف در جایی میان زمین و هوا نوری سرخ به چشم میخورد، نوری شوم و پر از قدرت... صدای قدمهای سنگین پاهایی زنانه در سرتاسر جنگل طنین انداز شد. انسان مونث بیآنکه زحمت نگاه به چهرهی کریه و از ریخت افتاده فرشته را به خود دهد به سمت او قدم میگذاشت.
فرشته دیگر توان مقاومت نداشت و به سایهی بزرگتر از جسم خود که زمین پیشرویش را پوشانده بود خیره گشت، به خود اندیشید... به نقش و نگارهایی که پروردگارش به روی بالهایش حک کرده بود...
- پس این آن سرزمینی است که ورود ما به آن منع شده بود مگر با اجازهی معبودمان... سرزمینی که همهی خونها قرمزند، همه سایهها سیاهند، همه سایهها خیانتکارند، همه سایهها صاحب خود را به سمت زمین میکشند و میبلعند تا بتوانند بر سطح زمین با صاحب خود یکی شوند، همهی سایهها طمع کارند... آنها جسم و روح صاحبشان را میخواهند، و تو ای انسان! تو ای انسان تو دیگر چیستی؟! چگونه میتوانی این چنین بر روی این زمین قدم برداری؟! چگونه میتوانی در این مرداب گندیده دست و پا زنی و هرگز غرقش نشوی؟! این مکان فاسد و پر از گناه است و تنها خدا داند که این مرداب مرگ چند تن دیگر از همنوعانم را به خود دیده، این مکان چند تن دیگر از دوستان و بستگانم را در خاک خود بلعیده؟!
و اما... اما تو ای انسان تو دیگر از چه ساخته شدهای که میتوانی بر این زکمین پر از فسق و فجور قدم برداری و در آن غرقه نگردی...
انسان دست خود را با ملایمت بالا آورد و کلماتی را بر زبانش جاری ساخت که برای مدتها در ذهن فرشته نقش شد، کلماتی پر از قدرت...
- من انسانم و من آزادم، شیطان خطابم میکنی و میگویی که چگونه روی این زمین روز میگذرانم... من انسانم و گل وجودم از خاک این زمین خاکی و فاسد و خون شما فرشتگان فراهم آورده شد... من انسانم و آزادم... من به دیگر همنوعانم گفتم که ظاهر زشت و کریه، بالهایی منقوش و چنگالهایی زمخت نشان از شیطان دارند، من آن کسی بودم که به آنان گفتم تعریف زیبا منم و تعریف زشت تویی، من بودم که به رنگ مشکی پوست تو معنای پلیدی و تاریکی بخشیدم و رنگ سفید پلید و متظاهر خود را سردستهی خوبی ساختم...
من انسانم و آزادم... از برای این است که بر زمینی حکمروایی میکنم که تو و همنوعانت از ورود به آن منع و شیطان از قدم نهادن بر آن هراس دارد. شیطان خطاب کردن من قصوری است که تو در حق من به انجام رساندی و من از آن چشم پوشی کردم، اما.. اما پاره کردن لباسم و آلوده کردنش به خونت قابل چشم پوشی نیست، تو بهایش را با لکه دار کردن نام خودت و نسلهای بعدی و قبلی خود میپردازی، بهایش را در این لحظه با هر آنچه که برایت باقی مانده میپردازی.
موهای انسان با زوزهی سرد و سوگوار باد که از فرشته تمنای فرار میکرد در آسمان شناور شد...
این دست برای نوازش میرفت اما نه برای فرشته بلکه این نوازشی بود شرورانه برای نیزهها و نئوازشی پر از آز و طمع از برای بالها...
آن روز فرشته توسط سایهاش در میان کولاک و برف بلعیده شد و انسان برای باری دیگر توانست بر شیطان غلبه کند، آن روز فرشتگان مبدل به شیطان شدن و انسان تبدیل به فرشتهای شد بدون بال، انسان فرشتهای شد که بالهای خود را گم کرده و از برای پس گرفتن آنان از شیطان بر روی زمین پاک جست و جو میکند.....
پایان...
خب با عرض پوزش از مدیران بابت تخطی از قوانین متن 790 کلمه شد ولی به هر حال برای تشکر از زحماتشون و یه مقدار فعالیت این متن رو نوشتم.