Header Background day #20
‌فصل دوم، شمارۀ ۲: رژیم! 1
  • سخن سردبیر

    (M.Mahdi) در تایم ناهار بر سر میز مجله چه می‌گذرد؟

  • شکارچی وحشت

    (ghoghnous13) این‌ بار چه موجودی در دام شکارچی مجله می‌افتد؟

  • کولی پیشتاز

    (Banoo.Shamash) آموزش چندی روش لاغری به سبک کولی پیشتاز!

  • روانی‌دونی

    (ayda) روان‌شناس مجله، خبر از پیدایش سه گونه‌ی جدید رژیم‌بگیران می‌دهد!

  • اشتباهی

    (kianick) وقتی دنیا برایتان به آخر رسید، راه چاره‌تان این‌جاست!

  • مطبخ‌خونه

    (F@teme) معمای ناهار معجون‌وار مجله برملا می‌شود!

  • نمای نزدیک

    (Magystic Reen) کارشناس سینمای مجله، پرده از راز چند بازیگر برمی‌دارد!

  • زردشی

    (sinaGhf) … (نه ولم کنید ببینم این چطور جرات کرده به پرسپولیس بگه بالای چشت ابروئه؟!)

  • کل‌کل‌نامه

    (MD128) زیست یا فیزیک؟ انتخاب من، نان خامه‌ای خواهد بود!

  • کلاسیک زرد

    (momo jon) هانسل و گرتل، این‌ بار در چنگ کلاسیک‌نویس مجله!

  • قاضی زردگستر

    (Celaena Sardothien) آخ سپهر! خدایت بیامرزد، برادر!

  • میراث پیشتاز

    (admiral) این بار طعمه کیست؟ میراثش که در پیشتاز جاودانه خواهد ماند، چیست؟

  • ویراستار

    (sir m.h.e) هم‌چنان سرانگشتان همایونی‌اش مستدام باد!


روح سیفون جادو
به ظرف مقابلم خیره شدم.
– مطمئنی این قابل خوردنه فاطمه؟
–  بله پشیز خان. تست شده! کالریش صفر صفره!
در مقابل این پرسش که وضع عمومی مفلوکی که غذا را تست کرده چطور است مقاومت کردم. چنگال را در یکی از دستمال‌های خمیر شده و شناور در آب فروکردم و چرخاندم تا دستمال دور چنگال پیچیده شد. سپس آن را در دهانم گذاشتم. طعم شوری خفیفی را حس کردم.
– مطمئنی این دستمالا تمیز بودن؟ آخه انگار این یکی مزه آب دماغ می‌ده. زرد هم که هست!
فاطمه دماغش را با صدای بلندی بالا کشید و سپس بینی اش را با آستینش پاک کرد و گفت: «خیالتون تخت پشیزخان. استریل استریله!»
به بقیه نگاه کردم. ارشیا داشت سعی می‌کرد تکه‌های دستمال چسبیده به سبیلش را جدا کند و پنیر هم با صورتی در هم چشمانش را بسته بود و همزمان که دستمال‌ها را به سختی می‌جوید و قورت می‌داد به آهنگ just do it  don’t think گوش می‌کرد. شلغم و سینا و محمدرضا سر حل مسئله‌ای از ترمودینامیک شرط بسته بودند که نفر آخر که مسئله را حل کند غذای دو نفر دیگر را نیز بخورد. عذرا رژیم مخصوص خود را داشت؛ او روی کرانچی سبزیجاتش سس فرانسوی ریخت و با ولع قاشقی بزرگ از آن را در دهانش چپاند. به نظر می‌رسید تنها کسی بود که  داشت از غذایش لذت می‌برد. در آن سوی میز سلینا با کلاه گیس مو فرفری مخصوص قاضی‌ها نشسته بود و از چهره‌اش مشخص بود که داشت فکر می‌کرد که فاطمه را به صندلی الکتریکی محکوم کند یا تیرباران. مهرناز با حالتی رویایی به چرخش دستمال‌های درون آب خیره شده بود و ابیات غزل جدیدی را که به ذهنش رسیده بود روی کاغذ یادداشت می‌کرد. نرجس هم همان طور که دستمال کاغذی خیس (همان غذا) از دهانش آویزان بود با خشم به گوی پیشگویی‌اش نگاه می‌کرد. گویی منتظر معجزه‌ای از گوی بود تا از شر غذا خلاص شود. فاطمه مدیرکل کاسه‌اش را خالی کرده بود و با لبخندی دهانش را پاک کرد و از فاطمه تشکر کرد. که البته با کمی دقت به رد آب به جا مانده روی میز که از بشقاب تا لبه میز کشیده شده بود، می‌شد فهمید که همه غذا را در کیفش ریخته بود. محدثه هم به بهانه‌ی کنکور در اتاقش مانده بود تا – مثلا-  درس بخواند.
از سر میز بلند شدم. فاطمه با لحنی پرسشگر (و البته ترسناک) گفت: «کجا داری می‌ری؟» من من کنان گفتم: «اممم، راستش، خب… آها دستشویی دارم.»
متاسفانه در دستشویی از سالن غذاخوری قابل مشاهده بود، برای همین مجبور شدم واقعاً وارد دستشویی شوم. روح شفاف عجم بالای روشویی معلق بود و کتاب آناتومی گری را در دست داشت.
– سلام پشیزخان! کم به ما سر می‌زنی!
(به خاطر حضور عجم همه بچه‌ها ترجیح می‌دادند از دستشویی بیرون ساختمان استفاده کنند.)
– ببخشید خیلی گرفتارم. عجم! جان جدت این‌جا هیچی نداری من بتونم بخورم؟ دارم از گشنگی می‌میرم.
– توی مخزن آب فلاش تانک یه صندوق آهنیه که توش شکلات هست. برای روز مبادا نگهش داشته بودم!
به سمت فلاش تانک هجوم بردم و در آن را باز کردم. کورمال کورمال دستانم را درون آب تکان دادم تا صندوق فلزی کوچک را لمس کردم. صندوق را بیرون آوردم، چند بار آن را تکان دادم تا آب آن بچکد و سپس در آن را باز کردم. پنج شکلات کیت کت! به یک رویا می‌مانست! وقتی می‌خواستم اولین شکلات را گاز بزنم عجم دوباره به حرف آمد: «صبر کن! باید بهاش رو بپردازی.»
شکلات را پایین آوردم و گفتم: «چی؟»
– من دستشویی طبقه سوم رو می‌خوام.
اندکی فکر کردم. آن جا لوکس‌ترین دستشویی ساختمان بود. سپس شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: «هیچ‌کس اون جا نمی‌ره. خیلی دوره. مال خودت!» سپس گاز بزرگی به شکلات زدم و طعم شیرین و خوشایند آن را در دهانم مزه‌مزه کردم.
روح عجم دستانش را به هم مالید، خنده‌ای شیطانی سر داد و سپس داخل هواکش رفت و ناپدید شد.
صدای قهقهه‌هایش در هواکش پیچید.
توی دفتر عق رنگم (زرد رنگم) نشسته بودم و به مصیبتی که مبتلا شده بودم فکر می‌کردم. بین یه گله خل و چل گیر افتادم و هیچ راه فراری ندارم. یه زنبیل نامی این جا هست که هر زهرماری گیرش بیاد به اسم غذا قالبت می‌کنه. یه نفر هم هست به اسم جِی جقله، فسقلی یه الف بچه چه زبانی هم بلده، یک کله آی ام ویندوز آی ام ویندوز (I am windows) می‌کنه. پشیز معتاد روانی هم که هر روز از یه دنده بلند می‌شه، قبلا فقط اونایی که از دنده چپ بلند می‌شدن سگ بودن، اما این بشر شش دنده‌ست و فول آپشن، به طوری که تمام موجودات جنگل رو شامل می‌شه. یه روز رفته بودم دادگاه، دیدم دختره‌ی خل و چل طرف رو به جرم بلند خندیدن و نخوندن مجله‌ی زرد به مرگ محکوم کرده. خلاصه این مجله‌ی زردی که اون جن بد ذات من رو بهش تبعید کرد، تیمارستانه به تمام معنا و مفهوم؛ چه در حد ایده و چه در عمل.
تنها چیزی که من رو پایبند کرده، اجنه‌ای هستن که هر روز در قامت گربه به ساختمون رفت و آمد می‌کنن. شنیدم جن بانو هم این جاست، اما هنوز گیرش نیاوردم. توی دفترم نشسته بودم که دیدم یه عجوزه‌ی لاغر مردنی با یک گربه‌ی زشت داره از ساختمون خارج می‌شه. شک نداشتم که احضارگر جنه. تمام خصوصیاتش به اونا می‌خورد. دماغ دراز عقابی که یک مایع سبز و زرد لزج ازش آویزون بود، لب و لوچه‌ی شتری که در حال لغز خوندن و قرقر کردن مثل دهن گاو موقع نشخوار تکون می‌خورد. چشماش رو نگو که خباثت ازش می‌ریخت. رنگشون سبز سبز بود. موقعی که دماغش رو بالا کشید دلیل سبزی چشماش رو فهمیدم. موهاش رو زیر روسری قهوه‌ایش گوجه کرده بود، یاد یه تپه از کرامات اسب افتادم.
دنبالش کردم و دیدم که جنی که به شکل گربه بغلش بود از دستش فرار کرد و عجوزه هم فقط رفتنش رو تماشا کرد. انقدر لاغر بود که حال نداشت دنبال گربه کنه، شک نداشتم با یه باد شدید می‌شکنه. بین دنبال کردن خودش یا گربه مردد بودم. بالاخره خود عجوزه رو دنبال کردم. شروع کردم به خوندن ورد جن گیری: «هذه عجوزه المغمومه و حزنها مشهوده. بقدره المخملیه و کسوه الکشمشیه تنکروسی و الجلوسی‌ ای عجوزی.»
ورد رو که خوندم سر جاش میخکوب شد. سریع رفتم طرفش و با یه ورد دیگه اندازه‌ی سوسک حمومش کردم (از اون بالدار مشکیا) و انداختمش توی شیشه و برگشتم مجله.
تمام درها رو قفل کردم و تمام پنجره‌ها رو بستم، پرده‌ها رو کشیدم و با کلی ورد احتیاطی و اینا از شیشه درآوردمش. اولش هی جیرجیر می‌کرد. وقتی دوباره به آدم تبدیلش کردم، دیدم چه فحش‌های رکیکی داشته می‌داده بی‌ادبیات پررو، برای همین کنترل تلویزیون رو از روی میز برداشتم و دکمه‌ی قطع صداش رو زدم. عجوزه ساکت شد و با تعجب به من نگاه کرد و بعد گفت: «آخه مخ تعطیل مگه من تلویزیونم؟»
گفتم: «نه ولی من به هدفم رسیدم.»
فکر کرد من دیوونه‌ام! برای همین ساکت شد. با نگرانی پرسید: «باهام چی کار داری پسره‌ی هیز کلاه بوقی؟»
خیلی بی ادب بودا. نه؟ منم گفتم که رازش رو فهمیدم و اطلاعاتم رو بهش دادم. خنده‌ای غول‌وار تحویلم داد و گفت: «احمق اینا اثرات رژیمه. من فقط ۲۵ سالمه.»
گفتم: «مرگ بر رژیم اشغالگر قدس. باهات چی کار کرده که این طوری شدی؟»
گفت: «مرگ بر شیطان بزرگ. وزغ منظورم رژیم غذاییه.»
بعد یه عکس نشونم داد. یه کدو تنبل بود که لباس تنش بود. گفتم: «این چیه؟»
گفت: «منم دیگه. قبل از رژیم.»
گفتم: «آبجی شما هندونه بودی بعد دست و پا درآوردی؟»
گفت: «خاموش ای یاوه‌گوی زشت سیرت. این چه طرز حرف زدن با یک بانوی متشخصه!»
گفتم: «بانوی مشخص یا نامشخص، این جوری که خوشگل‌تر بودی.»
اشکی تمساح‌وار از چشمانش جاری شد و در دهانش فرو رفت. در حالی که دماغش را بالا می‌کشید و بر سبزی چشمانش می‌افزود گفت: «چند روز اول خیلی خوب بود. داشتم خوب لاغر می‌شدم اما یه روز وسط رژیمم هوس سوسیس کردم. ظاهرآ برنامه غذاییم با گوشت گربه همخونی نداشت، برای همین این جوری شدم.»
ناودون چشمش که کم فروغ‌تر شد، ازش در مورد غذاهای رژیمیش پرسیدم. انگار به الاغ تی‌تاپ داده باشن. شروع کرد به حرف زدن: «راستش صبح باید یه کرم خاکی رو با املاح معدنیش شبیه پاستیل میک می‌زدم به مدت ده دقیقه تا اشتهام کور بشه و البته پروتئین بدنم هم تامین بشه. آخه کرم خیلی پروتئین داره. ساعت ده باید با دنبه‌ی توله سگ سی و سه روزه شکمم رو چرب می‌کردم و بعدش یک ساعت دراز نشست می‌رفتم. ساعت دو کدوتنبل روسی رو با کدو زرنگ ایرانی می‌پختم بعدش می‌ریختم دور. نمیدونم چرا باید همچین کاری می‌کردم؟ آخر شب هم یک قرص بتامتاپنتاکارتاپول رو می‌جویدم و از غذا هم خبری نبود.»
دختره یه چیزیش می‌شه. این شکنجه رو ساواکم از برنامش حذف کرده بود.
اسم رژیمش رو ازش پرسیدم. بهم گفت: «بهش می‌گن رژیم ۱۴ روز و ۶ ساعت و ۲۳ دقیقه و ۱۲ ثانیه‌ی لبانا.»
جیغی کرکس‌وار کشیدم و گفتم: «آخه کج و کوله‎‌ی پیوندی تو به این رژیم شک نکردی؟»
گفت: «دلیلی نداشت شک کنم. دکتره قربونش برم چقدرم ناز بود، شبیه عروسک آنابل بود.»
گفتم: «خوب مایه‌ی شرم بشریت از نخست تا بعده‌ها. خود آنابل بوده دیگه، اسمش رو بر عکس کن. لبانا می‌شه همون آنابل.»
هر دو جیغ کشیدیم و در حالی که او بر سر خودش می‌زد و من نیز بر سر او می‌کوفتم از اتاق خارج شدیم. بچه‌های مجله مثل بز بهمون نگاه می‌کردن اما مهم نیست. با عجله به طرف مطب آنابل به راه افتادیم، وسطای راه یک طوفان شدید در گرفت و عجوزه‌ی ۲۵ ساله مثل هویج به دو قسمت مساوی تقسیم شد. مایع سبزرنگی به جای خون از بدنش جاری بود. تازه فهمیدم آنابل توی اون قرصای شب دختره عصاره‌ی سوسک چاه توالت ریخته بودم و دیگه آدرسی از مطب آنابل نداشتم.
داشتم فکر می‌کردم که برای شماره جدید مجله چی بنویسم تا عذرا و پشیز خوششون بیاد که با شنیدن یه صدای جیرجیر، چشمای ورقلمبیده‌ی خوشگل و باباقوریم رو به سمت بالا تاب دادم. سقف بالای سرم با اشتیاق عجیبی، یه ناله‌ی جانانه کرد و بیشتر از قبل ترک برداشت. از یه گوشه‌اش آب چکه می‌کرد (فکر کنم اتاقک محبوب دستشویی پنیر بالای سرم بود) و از یه گوشه دیگه‌اش، صدای چکش‌های مداوم و فریادهای “اعدام! اعدام! اعدام!” می‌اومد. دیگه داشتم شک می‌کردم که آیا قبول کردن پیشنهاد جنبش خودانتحارپنداری عذرا برای آزادسازی گیزبس کار خوبی بوده یا نه.
آنابل روی صندلی‌ای که مدام جلو و عقب می‌رفت، نشسته بود و عین قحطی‌زده‌ها داشت به ساندویچ فلافل‌اش گاز می‌زد (البته چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت). وَلِک، نزدیک آینه قدی‌اش نشسته بود و همون طور که سبزی پاک می‌کرد، با جن کدبانو و روح همسایه درباره‌ی جدیدترین مشکلات روز، از قبیل “واااای دیدی؟! شوهر فلانی، فلان‌ چیز رو واسه زنش گرفت” و “فلانی رژیم بهش نساخته، می‌گه هوا هم بخوره چاق می‌شه” و ” یارو می‌گه من رژیم‌ام اما وقتی می‌شینه سر سفره، دیگه بولدوزِر هم نمی‌تونه از سفره جدااش کنه” بحث می‌کردند. بچه‌جن، کرانچی‌های عذرا که ازش “قـــــــرض” گرفته بود رو همون‌طور تو هوا عین پنکه دور می‌خورد، پاکت به پاکت (بدون این که بازشون کنه) می‌انداخت تو خندق بلاش.
یه نگاه به پیتزای سرد روی میز انداختم و یه نگاه به چروک‌های چربی شکمم. حالا رژیم بگیرم؟ نگیرم؟ گشنه بمونم؟
دوباره به آنابل نگاه کردم که داشت سالادی که امروز، آشپز مجله درست کرده بود رو همراه با کاسه! به زور تو دهنش می‌چپوند. (وقتی بچه‌جن برای “قرض” گرفتن کرانچی‌های عذرا رفته بود، غذای امروز سر آشپز رو هم از توی آشپزخونه برداشته بود). البته باز جای خوشحالی داره که سرآشپز، متوجه نشده که یه جن، روغن خیاطی رو به جای روغن زیتون به دستش ‌داده.
با خودم گفتم: «الکی مثلا از فردا رژیم می‌گیرم.»
و با یه ورد ساده، پیتزا رو دوباره گرم کردم. هنوز گاز اول رو نزده بودم که یهو با یه صدای جیغ، کل ساختمون و کل تن و بدنم لرزید و فی‌المجموع، کل محتویات کبد و لوزالمعده‌ام رو بالا آوردم. همه بهت زده به توپ کبیرالعظیمی خیره شدیم که از کمد بیرون اومد. بتشیبا روی زمین قل خورد و نزدیک خورده‌های فلافل آنابل ایستاد. سرش رو عین خرطوم زرافه دراز کرد و تمام غذاهای کپک زده روی زمین رو بلعید. دختره‌ی تنبل بعد از این که “اِد وارن” فرستادش جهنم، یه کله داره زقنبورت و نوشابه‌های زقوم می‌خوره. خدا این ” اد و لورن” رو به فوبیای مارکیستی مبتلا کنه که دختر خوشگلم رو عین بشکه ۲۲۰ لیتری نفت کردن. روح همسایه با تمسخر گفت: «یه وقت عطسه نکنی‌ها! یهو دیدی یه بمباران اتمی دیگه رخ داد.»
بتشیبا ناله‌ای کرد و افتاد به گریه کردن (گریه نبود که… نعره‌ی اسب بود). قبل از این که کسی دوباره چیزی بگه و نعره‌های بتشیبا جامون رو لو بده، وردی خوندم و روح همسایه رو از زیرزمین خارج کردم. گفتم: «جای مسخره کردن، بیاید واسش یه رژیم کاکتوس لاغری بنویسید، بلکه درست بشه.»
بچه‌جن، کارتون کاغذی کرانچی‌ها رو یه لقمه چپ کرد و گفت: «باید یه پر ققنوس رو با سبیلای پشیز همین مجله زردمبوعه و یکم پشمک حاج عبدالله و آب دماغ چرکی سبز و زرد ببک رو قاتی کنه، به عنوان ژل چربی سوز بماله به شکمش، دورش مشما بپیچه و دراز نشست بره.»
ولک جیغی از سر خوشحالی زد و شروع کرد با آهنگ دلبرا جان جان جان جان جان جان جان جان… (و الی آخر)  قر دادن و گفت: «برای شروع می‌تونه به آهنگ‌های اندی گوش کنه و برقصه. بالاخره زحمت می‌کشه. حیفه که نوستالوژی بشه.»
آنابل پا روی پا انداخت و از بالای نوک دماغش گفت: «اصلاً باید یه سر به مرکز تخصصی خودم بزنه. کیلو کیلو واسش قرص و دارو تجویز می‌کنم، کارش راه می‌افته.»
گفتم: «ظاهراً دارو‌ها رو دستتون تلمبار شدن که می‌خوای به خورد مردم بدی.»
به سمت میزم رفتم و همون طور که با ورد خوندن، پیتزا رو از محتویات دل و روده‌ام پاک می‌کردم، گفتم: «قبل از این که تجویز نهایی رو بکنم، بچه‌جن باید این پیتزا رو بدی به دست رمزنگار پنیر. ظاهر یه پسر پیتزافروش رو به خودت بگیر. مطمئن شو که حتماً می‌گیرتشون و حتما از حلقومش می‌ره پایین! آخه سقف داره بدجوری چکه می‌کنه، این پیتزا هم کاری می‌کنه که تا سه ماه، یبوست حاد بگیره و انقدر از اون دستشویی فرنگیش استفاده نکنه! یه سر و گوشی هم به خاک بده که خبری از این شکارچی بگیری…»
دست بتشیبا رو که عین دایناسور رِکس توی بدنش رفته بود، گرفتم و با مهربونی گفتم: «ببین عزیزم، بتشیبای خوشگلم، شما باید روزی دو لیوان خون دختر رو (به یاد مرحومه مغفوره الیزابت باتوری) با سوسکای حموم خونه شوهر ذلیل مرده‌ات قاتی کنی، صبح و شب باهاش دوش بگیری، بعد که پوستت شل شد، میری با طناب دار محبوبت هی لی‌لی می‌کنی تا این شکم صاحاب جهنمیت آب بشه. اگر نشد، می‌ری سراغ ویبره بندری؛ که از این لحاظ خوشبختانه ولک تجربه خوبی در این زمینه داره. می‌تونی بازی هایدن‌کلپ رو هم انجام بدی که گوشت تنت از ترس بریزه… البته نیس که تو خودت جنی عزیزم، باید بری سراغ یه شکارچی مثل ققنوس که مثل چی ازش می‌ترسی.»
با خوشحالی به سقف نگاه کردم. دیگه چکه نمیکرد.
درود عزیزان! با اولین جلسه‌ی پزشکی روانی زرد در خدمت شما هستیم.
اساساً واکنش افراد نسبت به رژیم با یک‌دیگر تفاوت بسیار دارد. افراد طبق نوع واکنش خود به ۳ دسته تقسیم می‌شوند. پاچه‌گیر، آرامش مرگبار و رو به موت.

  1. پاچه‌گیر:

این موارد در ابتدای شروع رژیم روحیه و ادعای بالا دارند؛ اما پس از ۱ تا ۳ روز مانند موجودی وفادار پاچه‌ی همه را می‌گیرند! در برابر این پاچه‌گیری‌ها جملات محبت‌آمیزی نظیر، خفه شو بدبخت، برو بمیر بی‌فالور و زر نزن رژیمی کاربرد دارد. لازم به ذکر است که کلمه‌ی رژیمی را تا حد ممکن توهین آمیز بر زبان آورید. انگار یه چیزی مانند بوق است! در این مواقع فرد مورد نظر قیافه‌ای می‌گیرد که این تفکر را به وجود می‌آورد که ارتباطی با خفاش شب دارد و حتی شاید به سلاح‌های سرد هم علاقه پیدا کند.
آرامش خود را حفظ کنید و هر شی تیزی را از دسترس آن‌ها دور کنید. پیشنهاد می‌کنم که تمام اهل خانه حالت آماده باش به خود بگیرند. ممکن است حفظ رژیم برای آن‌ها سخت شود. در این صورت می‌توانید از روش هایی مسالمت آمیز، مانند، کف گرگی و چک و لگد استفاده کنید. در موارد حاد استفاده از چماق و پنجه بوکس هم مانعی ندارد به شرطی که فرد مهارت و تجربه کامل را در استفاده از آن‌ها در برابر یک رژیمی گرسنه، داشته باشد. درجه‌ی پاچه‌گیری آن‌ها به نوع رژیم بستگی دارد. هر چه محدودیت بیشتر شود، پاچه‌گیری هم بیشتر می‌شود.

  1. آرامش مرگبار:

این دسته بی‌خطرترین و مظلوم‌ترین رژیم بگیران به نظر می‌آیند. اما گول این بدبختی ظاهری را نخورید. زیر این پوشش، هیولایی خونخوار وجود دارد که تنها در هنگام فشار بالا خود را نشان می‌دهد. بسیار خطرناک هستند و می‌توانند با چند کلم بروکلی یک تانک را کله پا کنند. تا جایی که می‌توانید دور بمانید! مخصوصاً وقتی که رژیم سبزیجات دارند؛ ممکن است که گوشت انسان در نظرشان وسوسه کننده باشد.
اگر زمانی جوری به شما نگاه کردند که انگار به این فکر می‌کنند که سوخاری خوشمزه‌تر هستید یا کبابی، سریع به تیمارستان مخصوص قاتلین روانی تلفن بزنید! هرگز وقتی خوراکی چشمشان را گرفت جمله‌‌ی “مگه رژیم نداری؟” را نگویید. این کار به منزله‌ی کشیدن ضامن است و سر فرد را بالای دار می‌برد. گرچه تنها کسانی که شما آن زمان باید نگرانشان باشید نکیر و منکر هستند!

  1. رو به موت:

این گروه همان‌هایی هستند که تا کم می‌آورند غش می‌کنند. این افراد عمدتاً نه به خاطر فشار رژیم، بلکه به خاطر ترس از فشار رژیم از پا در می‌آیند. موردی داشتیم که یک ساعت بعد از شروع رژیمش از شدت ترس سکته کرد و به بیمارستان منتقل شد! برای رو به موت‌ها نوع رژیم اهمیتی ندارد، در هر صورت با تمام توان سعیی می‌کنند بمیرند! این گروه اگر رژیم نگیرند سالم‌تر هستند.
در کل رژیم گرفتن کاری بسیار خطرناک برای خود و دیگران است. پس بیایید همگی با هم از کارهای خطرناک دوری کنیم.
پزشک همه کاره‌ی آینده، دکتر آیدا.م

اوه اوه. در می‌زنند. می‌گویم: «اگه برای متهم کردن من به گذاشتن تله‌موش زیر صندلی پشیزخان اومدی، باید بگم من اون کارو نکردم و باز هم اگه برای متهم کردن من به انداختن پوست موز سر راه سینا به دلیل پرسپولیسی بودنش اومدی، باز هم باید بگم اشتباه اومدی و خلاصه اگه برای کاری به غیر از متهم کردن و درخواست کمک از من اومدی، می‌تونی بیای داخل!»
با اندکی تعلل، در باز می‌شود و شاهد داخل اومدن عذرا می‌شوم. یک لواشک از بین کاغذ‌های آمار و اطلاعات پخش شده بر روی میز بیرون می‌کشم و بدون معطلی آن را داخل حلقم می‌چپانم!
– چیزی شده عذرا؟
بی‌معطلی و بدون این که تعارف کرده باشم (عجبا!) خود را روی صندلی می‌اندازد و می‌گوید: «راستش می‌خوام برم عروسی.» لبخندی شرورانه می‌زنم، بلند می‌شوم و در را قفل می‌کنم. همان طور که مشغول در آوردن چک از داخل کشو هستم، می‌گویم: «اسم و مبلغ رو بگو و کارو تموم شده بدون!»
– ها؟
– خب. مراحل کار ما اینا هستن؛ اسم طرفو می‌دی، کاری که می‌خوای انجام بشه رو می‌گی و مبلغ رو می‌نویسی و امضا می‌کنی. منم از عوامل پشت صحنه‌ام اطلاعات رو می‌گیرم و اون عروس یا داماد یا هرکسی که باشه رو خفت می‌کنم. این‌جوری عروسی سر نمی‌گیره ولی چیزی که مهمه مبلغه!
– ها؟
با حالت پوکر فیس می‌گویم: «اسم بچه‌ی جدیدته؟»
– ها؟
سرم را به دستور کار مدیران می‌کوبم. عذرا می‌گوید: «واااااااا. چرا همچین می‌کنی؟ مشکل من اینه که زیادی کرانچی خوردم. چاق شدم.»
با همدردی سر تکان می‌دهم :«اتفاقاً جدیداً داشتم روی مقاله‌ درباره‌ی میزان تاثیر خوراکی روی…»
– کیاااااان!
– ها؟؟
با حالت جدی می‌گوید: «بچه‌های من نباید سر‌افکنده بشن. چند روز وقت داری تا بهترین راهکار‌های چاقی و لاغری که تو یه ماه اثر کنن رو به من بدی. وگرنه اخراجی!»
ذوق‌زده می‌گویم: «واقعا؟» راستش رسالتم عقب مانده، حدود دو روز است که اسپم‌ها در سطل زباله هستند! بیکاران در گروه تلگرام جمع شده‌اند و شمار معتادان گات افزایش یافته!
عذرا می‌گوید: «نه.» و پس از باز کردن قفل بیرون می‌رود. آه. باز هم فداکاری K
خب. طی تحقیقاتی که من انجام دادم، ۸۰ درصد پاستیل‌گراها از اضافه وزن رنج می‌برند که این مقدار در کرانچی‌خواه‌ها به ۵۵ درصد کاهش یافته. و خوشبختانه فقط ۲۰ درصد لواشک‌طلب‌ها اضافه وزن دارند! ^-
من چند راه حل کاربردی را به شما معرفی می‌کنم:
پاستیل‌گرا‌ها، لواشک‌طلب شوید!
کرانچی‌خواه‌ها، لواشک‌طلب شوید!
لواشک‌طلب‌ها، بیشتر لواشک بخورید!
از آن جایی که هیچ وقت به حرف من فداکار گوش نداده‌اید، مجبورم راه‌کار‌های دیگری ارائه کنم! —
– اگه فقط می‌خواین به دیگران ثابت کنید لاغر شده‌اید، اول چندین لباس را روی هم بپوشید تا دوبرابر اندازه‌ی معمول به نظر بیایید! و سپس به روی آن‌ها یک لباس گشاد بدقواره را که متعلق به مادربزرگ خدابیامرزتان است بپوشید.
خب. مرحله‌ی اول تمام شد! حالا چندین عکس از زاویه‌های مختلف از خود بگیرید.
حالا تمام آن لباس‌ها را در آورید و تنها آن لباسی را که روی همه پوشیده بودید، بپوشید!
این مرحله خیلی ساده‌است. از چندین زاویه عکس بگیرید! حال شما مدرکی برای اثبات این که لاغر شده‌اید دارید و دیگر لازم نیست در خانه‌ی مادر شوهرتان به بهانه‌ی رژیم لب به چیزی نزنید! به همین سادگی.
– راه دیگری که اینجانب به شما پیشنهاد می‌کنم، نخوردن است. به مدت دوهفته‌ی تمام به غیر از آب چیزی نخورید! هیچ چیز! عواقب آن شامل بیماری تالاسمی، مرگ از گرسنگی، تبدیل به گرگینه و … به خودتان مربوط می‌شود! ^-
– خب. اگر شما می‌خواهید چاق شوید، که قسمت مورد علاقه‌ی من است، تنها باید به جیب هرکسی غیر خود دستبرد بزنید، انواع واقسام خوراکی‌ها را بگیرید و عین چی، مشغول خوردن شوید! عواقب این روش هم قبیل چربی، قند، تبدیل به آدم‌خوار و … هم به خودتان مربوط می‌شود!
اگر هنوز هم از لاغری منصرف نشده‌اید، (از دست شماها) می‌توانید با من تماس بگیرید. دو روز که به تخت ببندمتان، درست می‌شوید. در هر صورت، من برای مشاوره به شما آماده‌ام! ^-
(ویراستار ادبی: نصیحت روز؛ هیچگاه از یک منتقد حزب بادی مشورت نخواهید.)
مهدیه رو از ‌آشپزخونه پرت کردم بیرون و خودم با عجله شروع به ورق زدن کتاب آشپزیم‌ با نام “خودآموز مسمومیت” یا “امروز دیگه چی به خوردشون بدم” کردم‌ تا یه غذای سفید پیدا کنم. تقریباً آخرای کتاب بودم که پیداش کردم. اشک‌ریزان و با چشمای قلبی شده به مهدیه که داشت با یه بغل چیز سفید کاغذ مانند میومد داخل گفتم: «این دفعه حتماً می‌میرن!»
****
خوانندگان عزیز و آشپزان گرامی سلام! امروز می‌خوام یه غذای کاملاً سبک و رژیمی بهتون آموزش بدم ^- طرز تهیه‌ی این غذا شخصاً از مدل معروف لیداییانا واینتاروسیچ گرفته شده. اسم این غذا فرنی امبیلاسونیرو (ویراستار ادبی:گول نخورید همون شیربرنجه) هستش. برای تهیه این غذا به سه چیز احتیاج داریم؛ شیر، شکر و دستمال کاغذی (و یا هر چیز سفید کاغذمانند دیگه‌ای).
اول همه‌ی دستمال کاغذی‌ها (و چیزهای سفید کاغذمانند دیگه) رو توی قابلمه می‌ریزیم. انقدر شیر رو اضافه می‌کنیم که کاملا روی دستمال کاغذی‌ها (لازم نیست که دوباره بگم چیزهای سفید کاغذمانند دیگه‌؟) رو بگیره و با همزن برقی همش می‌زنیم تا به یه مایه‌ی سفید یکدست تبدیل بشه.
خدای من، چرا زرد شد؟
کـــــات!
****
داد کشیدم: «مــــهــــدیـــــــه! اینا چیه آوردی من ریختم توی این؟»
مهدیه با اکراه انیمه‌شو stop کرد و سرشو از گوشی در آورد و گفت: «یه سری چک نویس فیزیک از‌ رو یه میز برداشتم که گوشه کنارشون پر از نقاشی قلب بود. برگه‌های یه دفتر با طرح یه شلغمو کندم. چند تا کاغذ از ماشین تحریر منشی دادگاه کندم آوردم که سربرگ همشون با خودکار قرمز نوشته بود S♥P. چند تا پوشک هم از کنار سطل آشغال دستشویی آوردم که احتمالا مال اون بچه‌هه‌ست که دیروز یه کارتن کرانچی خورده بود. یه ملافه سفید هم اطراف اتاق اون‌ خانم ترسناکه رو هوا آویزون بود اونم برداشتم. یه‌ دسته برگه هم توی ‌راهرو روی زمین بود که با خط خرچنگ قورباغه روش شعر نوشته بودن. آها اینم توی یه اتاق پر برگه‌ی کمیک پیدا کردم، یادم رفت بهت بدم.»
و از جیبش یه قوطی خمیر ریش در‌آورد. احساس کردم دارم منفجر می‌شم. با بلندترین صدایی که از خودم انتظار داشتم داد زدم: «من بهت گفتم دستمال کاغذی بیار! اصلاً توی این همه آت و آشغالی که آوردی یه برگ دستمال کاغذی پیدا می‌شه؟»
با تعجب نگام کرد و گفت: «کاملاً مطمئنم که گفتی چیز سفید بیارم.»
به گوشیش اشاره کردم و گفتم: «مطمئنی اینو توی انیمه‌ای که داشتی می‌دیدی نگفتن؟»
با بی‌حوصلگی گفت: «حالا مگه چی شده؟»
قابلمه‌ رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «می‌خواستی چی بشه؟ این مثلاً شیربرنجم زرد شده و معلوم هم نیست که زردیش از چیه!»
با تعجب به محتویات قابلمه نگاه کرد و با نیش باز گفت: «احتمالاً از اون یه کارتن کرانچی هضم شده‌ست. حالا اتفاقی هم نیفتاده. تازه مثل شیربرنجای مامان بزرگ شده. می‌گی زعفران زدم توش. بغلشم از این خمیر ریشه می‌زنی به جای خامه‌ی زده شده. تازه پتانسیل صادراتم داره. انقدر هم نق نزن، بزار انیمه‌مو ببینم.»
– خب این زردیش از زعفرون تجاوز کرده!
– اممم، برای اضافه کردن دستمال کاغذیا دیر شده؟ می‌تونم سفارش بدم و بنویسم به حساب انباری مجله.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، قابلمه رو با احتیاط برگردوندم روی ‌گاز و خواهر نابغه‌ام رو در آغوش کشیدم تا این که به زور خودشو ازم جدا کرد و هم‌چنان که سرش توی انیمه بود، از آشپزخونه بیرون رفت. دکمه‌ی پیجر رو زدم و گفتم: «همکاران عزیز، تا چند دقیقه‌ی دیگه غذا حاضره، فرنی امبیلاسونیرو زعفرونی!»
در دستشویی با شدت باز شد و یک نفر دوان دوان وارد شد و خودش را پرت کرد در دستشویی بغلی. صدای استفراغش به طرز جالبی با صدای آهنگ متال پس زمینه هماهنگ بود. احتمالاً فهمیده بود فاطمه چه به خوردش داده. پاهایم را جمع کردم بالا تا متوجه حضور من نشود. به هر حال، حال خراب ممکن بود قوه تشخیص خواهران را زایل کرده باشد. داشتم با دو گیگ رشوه‌ای که فاطمه به خاطر جمع‌آوری مواد اولیه بهم داد بود، دنبال رژیم‌های عجیب و غریب بازیگران می‌گشتم. اولی که کل تحریریه را به دستشویی کشانده بود، امیدوار بودم خرابی بیشتری به بار نیاید. در نهایت لازم بود کسی زنده بماند تا حقوقم را سر ماه بدهد.
***
اخبار سلبریتی
این هفته همراه شماییم با سه تا از عجیب‌ترین رژیم‌های غذایی بازیگران.

  1. استیو مارونی

این بازیگر امریکایی برای بازی در فیلم پر هزینه‌ی ماجرای امبروز لرین، ناچار به کم کردن ۱۳۲ کیلو از وزنش شد. او در طول سه ماه تنها آب و سیزده سیب خورد. در نهایت مارونی توانست وزن مورد نظر را کم کند اما دو روز بعد دچار نارسایی قلبی، کلیوی و کبدی شد و پس از بیست و چهار ساعت درگذشت. در نهایت فیلم هرگز ساخته نشد.

  1. هو سئون وان

این بازیگر زن کره‌ای برای حفظ تناسب اندام خود به یک رژیم باستانی چینی روی آورد که شامل جوشاندن بال سوسک، دم عقرب، شاخک مورچه و دم گربه همراه چای تایلندی بود. در نهایت هو سئون وان تناسب اندام خود را حفظ کرد اما موهایش ریخت و ریش در آورد. وی با پریدن از طبقه بیست و چهارم خود را کشت.

  1. نیدیانیس مویتارید

برخلاف تمام رژیم‌های معمول در عالم سینما، نیدیانیس بازیگر نروژی مستقر در هالیوود رژیم پیتزا گرفت. وی روزانه بیست و شش پیتزا می‌خورد. او صد و بیست و شش سال عمر کرد و هرگز دلیل خود برای خداحافظی از عالم سینما و روی آوردن به چنین رژیمی را فاش نساخت. وی در هنگام مرگ، تنها ۵۶ کیلو وزن داشت.

به به! عجب روز دل‌انگیزی!
امروز از آن روزهایی است که حال ندارم زنگ گوشی را خاموش کنم و پرتش می‌کنم توی دیوار.
از آن روزهاست که تیم محبوبت دو هیچ به یک تازه به دوران رسیده می‌بازد و تیمی که از آن متنفری در مقابل یک حریف قدر، دو هیچ را کامبک می‌زند. از آن روزهایی که حمایت “تا قیامت”‌هایت، رنگ “حیا کن، رها کن” گرفته، دیگر حتی برد شیرین دربی گذشته هم دور به نظر می‌رسد.
امان از این روزها! فعلاً به عنوان یک دلال با نفوذ می‌دانم که منفعتم در استقلالی بودن است. خب! امروز چگونه این لنگی‌های عزیز را اذیت کنم؟ آهان! در گنجینه‌ی خاطراتم یاد دعوای معروف سرمربی تیم ملی و پرسپولیس افتادم. دوباره آن دست مالیدن معروف را رفتم و گوشیم را روشن کردم. اول کیروش.
– آقای کیروش؟
– جونم دادا؟
– ببخشید مثل این که اشتباه گرفتم.
– نه، نه، درسته. خودمم. به خاطر این که بیام مجله زرد بخونم فارسی یاد گرفتم.
– به به دست شما درد نکنه. خب حالا سوال: اول این که دعوای شما با آقای برانکو در مورد اضافه وزن بازیکنان پرسپولیس بود، درسته؟
– ما که زیاد دعوا کردیم، ولی انصافاً بازیکنان پرسپولیس خیلی اوضاعشون خرابه. باید رژیم بگیرن.
– رژیم چی بگیرن به نظر شما؟
– برن قلیون بکشن. اصلاً عالیه. چه موقعی که تیمت شیش تا خورده، حالت بده، (دیگه حلال کنن استقلالیا 😉 ) چه موقعی که می‌خوای لاغر کنی.
– بله. در دست بررسی هست این موضوع. شهرداری هم که خودش پایه‌ست. خب خیلی ممنون از وقتتون. الان چی کار می‌کنید؟ مزاحمتون که نشدم؟
– نه داداش، الان نشستم توی خونه‌م، دارم آب معدنی و استیک می‌خورم، حالشو می‌برم. خیلی باحالید شما ایرانیا.
پوکرفیس شدم و گوشی را قطع کردم. یواش یواش به این فکر افتادم که نکند اشتباه کردم او را سرمربی کردم.
خب این هم شماره برانکو.
– سلام آقای برانکو.
– Zdravo
– نَمَنه دِی سَن؟
– سلام آقا سینا. من مترجم آقای برانکو هستم. ببخشید ایشون فارسی بلد نیستن. بفرمایید من به ایشون می‌گم.
– فقط یه سوال داشتم. بازیکنای پرسپولیس اضافه وزن دارن؟
یه سری بلغورات از آنسوی گوشی شنیدم.
– می‌فرمایند که بازیکنان پرسپولیس اضافه وزن ندارن. آقای کیروش با خواهر پدرشون اضافه وزن دارن.
– باشه باشه. چرا ناراحت می‌شید؟ اصلاً ولش کنید. ممنون. کاری ندارن ایشون؟
– یه سوال فقط. شما یک و نیم میلیون یورو دستی داری؟
– دارم. ولی نمی‌دم. تا اون باشه دیگه با من این‌جوری صحبت نکنه.
و بلافاصله گوشی را قطع کر‌دم. احمق‌ها نمی‌دانستند وکیل ژوزه که از آن‌ها شکایت کرده، دست نشانده‌ی من است.
دلم گرفته بود. گفتم زنگ بزنم به آدمی بدبخت‌تر از خودم که کمی حال و هوایم عوض شود. گفتم حالی از علیرضا بپرسم…
– الو؟ به به داش علی. جواب دادی گوشی ما رو.
– قربانت سیناجان. یه کمی سرم شلوغه. می‌تونی بعداً زنگ بزنی؟
– چیکار می‌کنی ناخدا؟
– سر پروژه رستوران سوم هستم الان. قراره خیلی باحال شه. تو هم بیا رستوران‌های ما. قدمت روی چشم ما جا داره.
– علی آقا بیخیال رستوران رو. استقلال چی پس؟
– بابا ول کن این سیاه بازیای فوتبالو. کی پیتزا رو ول می‌کنه می‌ره فوتبال ببینه؟ راستی کسیو می‌شناسی لباس تبلیغاتی تنش کنیم؟ یه دونه خروس گوگولی مگولی.
– خوب شد گفتی. اتفاقاً یکیو می‌شناسم که هر بازی خودشو می‌زنه زمین، قبلاً پنالتی می‌گرفت. متأسفانه داورا فهمیدن. جدیداً داره روی متودهای جدید کار می‌کنه. پدر هنرهای تجسمیه. بفرستم پیشت این مهدی جون رو؟
– آره بفرستش این جا برای همه جا هست. همین الان مهاجری جونم کنار من وایساده. انگار نه انگار دو تا به ما زده. دستشو گرفتم، بغلش می‌کنم، ماچش می‌کنم.
ایشی گفتم و تلفن را گذاشتم جیبم. به این‌ها امیدی نیست. مگر این که ما دست‌های پشت پرده، فوتبال رو نجات بدیم. داشتم در خیابان سرد و دلگیر قدم می‌زدم که پس از سال‌ها گوشیم زنگ خورد. درودی بر سازنده‌ی گوشی فرستادم که انقدر گوشی‌هایشان راحت از جیب در میاد.
– چته؟ ( تعجبی نداره کسی بهم زنگ نمی زنه!)
صدایی ضبط شده شروع کرد به حرف زدن: «آقای غلامی عزیز، لطفاً هرچه سریع‌تر به آشپزخانه‌ی زندگی پیشتاز مراجعه فرمایید. با تشکر. دین دین دین.»
یا خود خدا! یا لرد کلوین! یا چرخ‌دنده‌ی ویلچر پروفسور هاوکینگ! نکنه دوباره فاطمه غذایی چیزی درست کرده باشه؟ اسپنی(دوباره اومد این ویراستاره! برادر نمی‌خوام تبلیغات باشه. برو دیگه. عهه) گرفتم و خودم را در کم‌ترین زمان ممکن رساندم به دفتر مجله. باور کنید تبعات پیچاندن این فرد خیلی سنگین‌تر تمام می‌شود.
در آشپز خانه را باز کردم. هر کسی گوشه‌ای افتاده بود و ساز خودش را می‌زد. آن سیمرغ که داشت ادای حافظ را در می‌آورد. سلین که دوباره فکر می‌کرد ترسناک به نظرمی آید، ولی شبیه وزغی با کلاه گیس بود. پنیر بنده خدا با آهنگ، چشمانی بسته یک چیز سفید رنگی را قورت می‌داد. ملکه کرانچی هم که معلوم بود در حال خودن چه چیزیه. نرجس انگار می‌خواست با نگاه به گویش، جنی احضار کند و فاطمه را درون دیگی از غذایش غرق کند. فاطمه مدیرکل هم انگار که همه کورند، آن چیز سفید را توی کیفش می‌ریخت.
– این جا چه خبره؟
فاطمه گل از گلش شکفت. نگاهِ “آخ جون گشنه‌ی جدید”ی نثارم کرد و گفت: «بیا غذا آماده‌ست.»
فریادی حرفش را برید. کیانیک با لواشکی در دستش فرار می‌کرد و طاها هم پشتش حرف‌های فلسفی می‌پراند و دنبالش می‌دوید.
– آماده‌ست.
و نگاه خطرناکی نثار آن دو کرد. و ظرفی از آن چیزهای سفید شل و ول را جلویم گرفت. نکند حماسه‌ای آفریده و…
– اینا دستمالن؟
– آره. اگه بخوای پوشک و کاغذم داریم، ولی دستمال بیشتر طرفدار داره. عالیه باید امتحان کنی.
– خسته نباشی دلاور. خدا قوت پهلوان. من برم لذت خوردنو با شلغم و ققنوس تقسیم کنم.
بعد به سمت کیانیک و طاها به راه افتاد تا با کاسه‌ای از غذایش، هر دو را راهی بیمارستان کند.
و بقیه‌ی ماجرا باز بهتر شد. همیشه حل کردن مسائل ترمودینامیک حال آدم را بهتر می‌کند…
درود بر کلازیوس بزرگ!
در جمعی صحبت از رژیم و خوش هیکلیِ مثال‌زدنی بعضیا مطرح بود که کار کشید به این نقطه که آقا، علم پزشکی و زیست در این زمینه حرف بسیار دارد و شما دوستداران چرخ‌دنده و روغن و آچار و پیچ‌گوشتی هم باید سر تعظیم فرو آورید و زیست را به روی چشمان ورقلمبیده‌تان بگذارید تا راه درست زندگی را توی حلقتان کند.
ناگهان شاهد از غیب رسید. جوانک تپلی از گوشه‌ای بلند شد و شروع کرد به معرفی خود و کری خواندن:
غلامی هستم و با نام سینا
فیزیک کرده مرا روشن و بینا
به جنگ زیست آیم با کلامم
به همراه نیوتن، بور و اینا
اوه! مامانش اینااااا، این آقا سینا خوب شعر میگنااا! هه، بچه من رفیق فابریک لویی و کخ و هوک اینام! اگر من رو نمی‌شناسی بذار بگم بهت:
محد نام و لقب مومو، بُو(boo ) آیدی
شلوغ و سرخوشم مانند هایدی
به زیست باشد همه عالم سراپا
چقدر چاقی سینا، یخچال دوسایدی؟!
پسرک عشق فرمول‌های چندشِ اُهم و فشار و پاسکال، دوباره با اون صدای نخراشیده نتراشیده، قیافه‌ای شبیه برنده‌های جایزه نوبل به خودش گرفت و اون لوله پولیکاشو صاف کرد و دوباره گفت:
زندگی یک عشق دارد، نام آن باشد فیزیک
هرکه دیده حس من را، او مرا خواند فیزیک
روز و شب را طی کنم، معشوقه‌ام گرما و نور
زیست شاگرد من است، روز ازل آمد فیزیک
من “شاگرد” و “زیست” و “ازل” رو می‌کنم توی حلقت، جوری که از گوشات دلتا تتا بزنه بیرون، وایسا:
فیزیک گفتی و طبعم شد شکوفا
چو باتری روشن و پرکار و کوشا
بگفتم با کُری بهر رقیبم
فیزیک خفته دگر ای بی شکیبم
فتاده از تب و تاب قدیمی
برای خود یلی بوده زمانی
نه که عمرش زیاد از حد گذشته
بجاش زیست آمده، او مُرده رفته
هاها، خودتم بالاخره می‌میری سینا خان! یه روز به جای موش و قورباغه می‌ذارمت رو سینی موم و چهار دست و پات رو سنجاق می‌کنم و تشریح می‌شی… چیه مگه بده کمک به پیشرفت علم می‌کنی؟ مخ که نداری، لااقل دل و قلوه‌ت رو  بذار استفاده کنیم!
نه مثل این که آقا تازه روشن شده، با یه سبک آشنا جوابم رو داد:
آواز تو در نای تو
درس فیزیک، ای وای تو
وانگه تو بین ما یلان
در میکده دیر مغان
چنگی زنی بر تار مو
فیزیک زند بر فرق تو
یاد فیزیک چون می‌کنی
ای وای تو
ای وای تو
آره خب، ای وای ما! بنده خدا، زیست اگه نبود که تو الان باید با کلی میکروب و انگل و پروکاریوت یه قل دو قل بازی می‌کردی! الان انگل ژیاردیا باید بهت می‌گفت عمووو…
اومدم جوابشو بدم ک ناگهان جوان خوش هیکلی که فکر کردم سِرجِی فیتنس کار معروفه از بس خوش فرم بود این بشر(البته چون دکتر آینده قراره بشه جای انقد تعریف رو داشت)، هادی گلویی صاف کرد و گفت:
منم آن خسته از جور مکانیک
فراری از توان، کار و دینامیک
ببالم من به آن زیست طلایی
که باشد یک سره هم خوب و هم نیک
به به! اصلا هرچی هنرمنده، یا زیست‌شناسه یا دوست داره زیست‌شناس باشه. این هم نمونه‌ش.
دوباره پسرکِ پیچ و مهره‌ایِ چرب و چیلی، ژست جدیدی به خودش گرفت که انگار نه انگار داره تیربارون بیولوژیکی می‌شه و گفت:
رگ و خونم زده چرخه به چرخه
که چرخ عمر من از زیست نچرخه
فیزیک باشد بی.ام.و، پورشه، لامبور
ولی زیست پیش آن باشد دوچرخه
سیناخان بگو دوچرخه… فکر کرده مومو کم میاره!
رگ و خون تو مصداق حیات است
فیزیک تنها که باشد، این ممات است
که زیست شیرینی‌اش پر کرده دنیا
فیزیک در نزد آن حبه نبات است
صدایی از گوشه‌ای برخواست… بله، یه چرخ‌دنده‌ی دیگه‌ی مجلس هم صداش دراومد و با پوزخندی گفت:
فیزیک مصداق آن شاخه نبات است
ولیکن زیست نهایت آب نبات است
باشه محمدمهدی! تو هم برو طرف سینا. دو دو مساوی ظاهراً، ولی ما دوتا شما رو با همون نیوتن و بقیه حریفیم!
پشت بند حرف رفیقش، سینا انگار خیلی ذوق کرد و آچار کلاغیشو دست گرفت، مثل رهبرای ارکستر توی هوا تاب داد و شروع کرد به سبک سهراب شعر خوندن و قدم زدن:
اهل فیزیکم
روزگارم فرمول
من غذایم کپسول
زندگی را بغل شیب و اتم می‌بینم
چاقی‌ام افراطی‌ست
پای لنگم خاکی‌ست
من رژیمی ز بر لاغری‌ام می‌گیرم
ولی با زیست بدم
من فقط قانون اُهم را بلدم
یک اتم از انگور
تکه‌ای نان اَزُت
می‌خورم با روغن
روغن چرب موتور
این چنین لاغر و خوش فرم شوم
من فقط قاعده‌ی درس خودم را بلدم
بلافاصله بلند شدم و با نیم نگاهی شیطنت‌آمیز به حریفم، به او فهماندم که پسر، قدرت اسب بخارت کم بود. بدو به ما برســــی…
مرد میدانم
اهل زیست و شیمی
روزگارم آلی
من غذا از دم جانسوز گیاهان گیرم
و نفس با تپش جانواران چاق کنم
لاغرم چون تنِ تاک
من رژیم عسل و آبِ لیمو می‌گیرم
از فیزیک بیزارم
رژیم روغنی و چرب، عجب پوشالی‌ست
پای لنگش خاکی‌ست
ایده‌اش تکراری‌ست
حرف حق را تو شنو
پیش یک خُبره برو
تو به زیست محتاجی
به عرق کاسنی و نعنا و نبات
داده بر آن کبد چرب حیات
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
که به زیست باید زیست
مثل این که این تیر خلاص هم پسرک عشق  آچار انبردست رو ساکت نکرد و ادامه داد:
فیزیک سلطان کل کائنات است
فیزیک مصداق آن شاخه نبات است
به تلخی زیست را گیرم به دندان
فیزیک عشق و فیزیک جان و حیات است
بچه جون کائنات همه اول یه دور رژه پااسبی جلوی زیست می‌رن، بعد اعزام می‌شن برای خدمت توی مناطق محروم. گفتم:
آگه از علم ژن و جان و تنم، با آن خوشم
با فیزیک و پیروان و اهل آن چون چکُّشم
آزمایشگاه عزیزم، نردبان زندگیم
هرکه بد گوید ز تو، او را به تشریح می‌کُشم
حالا باز بیا با زیست‌شناسایی مثل مومو کل بزن آچار آلن!
خلاصه بعد این کل‌کل کوبنده، پشمای همه ی دانشمندای زیست و فیزیک تو گور ریخت و همگان ناله‌کنان و بر سر زنان، شیون‌کنان و عربده‌زنان از مجلس برون شدند تا از دست زیست‌شناسای خُل و فیریکدانای منگل فرار کنن.
منتظر قدرت‌نمایی دانشمندان، اساطیر، هنرمندان، ورزشکاران و دیگر عزیزان هستیم!
روزی روزگاری در جنگلی سرد و تاریک و وحشتناک و بی‌رحم، خواهر و برادری همراه پدر و نامادریشون زندگی می‌کردن. یکی از همین روزها که مهدیه مشغول دیدن انیمه و جواد مشغول جستجو در یوتیوب بود، صدایی از بیرون خونه شندین.
نامادریشون بود که با حالتی معصومانه گفت: «غذا داره تموم می‌شه و زمستون سختی در راهه. اگه همین‌جوری پیش بره، می‌تونیم بچه‌ها رو بخوریم.»
پدر بی‌رحمشون که هیچ اهمیتی به زنده موندن نامادری نمی‌داد، گفت: «نه، ما این کارو نمی‌کنیم. من شکار می‌کنم.»
نامادری مهربون که سعی داشت عصبانیتش رو پشت لبخند دلنشینش پنهان کنه، گفت: «یا بچه‌ها رو می‌بری توی جنگل رها می‌کنی، یا امشب می‌خورمشون.»
جواد و مهدیه که از نقشه نامادریشون باخبر شدن، تصمیم گرفتن تا شام شبشون که تیکه نون خشک‌شده‌ی کپک‌زده بود رو نخورن و نگه دارن تا با اون مسیر خونه رو مشخص کنن.
فردای اون روز، به بهانه‎ی هیزم جمع کردن با پدرشون به جنگل رفتن.
مهدیه با تبلتش محکم به پهلوی جواد زد: «نون‌ها رو بریز.»
اما وقتی با صحنه‌ای که جواد دوتا دستش رو توی دهنش گذاشته بود و نون رو هل می‌داد توی دهنش رو به رو شد، جیغی زد و با همون تبلت به سر جواد کوبید. دیگه کار از کار گذشته بود…
بعد از رها شدن توی جنگل، پرنده‌ی زیبایی رو دیدن و به دنبال پرنده به راه افتادن. پرنده در نزدیکی خونه‌ای شکلاتی روی شاخه نشست. جواد به سمت خونه رفت و شروع به خوردن شکلات‌ها کرد. مهدیه گفت: «نخور جواد، چاق می‌شی.»
– من هرچی بخورم چاق نمی‌شم. تو چرا شکلات نمی‌خوری؟
– یادت رفته من توی رژیمم.
دستشو زیر چونه‌ش زد و گفت: «توی داستانا همیشه یه جادوگر بدجنس همین اطرافه که بچه‌ها رو می‌خوره.»
هنوز حرفش تموم نشده بود که همون لحظه در خونه باز شد و پری‌ای زیبا بهشون سلام کرد: «بیاین تو، یه کیک شکلاتی بزرگ دارم که حرف می‌زنه.»
مهدیه و جواد تا وارد خونه شدن، پری اونا رو توی سیاه چال انداخت و به هر کدوم یه کتاب بزرگ انگلیسی داد تا ترجمه کنن. هر روز پری زیبا بهشون غذا می‌داد تا چاق بشن و انرژی بگیرن و کتاب‌های بیشتری ترجمه کنن. بعد از گذشت هفته‌ها، مهدیه درحالی که گریه می‌کرد گفت: «نگین چرا ما رو نمی‌خوری راحت شیم؟»
جواد گفت: «خسته شدم انقدر ترجمه کردم.»
– ترجمه چیه؟ نمی‌بینی چاق و زشت شدم؟
نگین گفت: «تا روزی که هیکل زیبای پری‌وار من پابرجاست، شما دو تا جوجه زبانیسم باید برای من ترجمه‌ی کتابای رژیمی بکنید. من همیشه گفتم که:
با رژیم باید زیست
گاه با چای لبو
گاه با چیپس و پفک
ای وای گرسنم شد. لعنت به شما دو تا جوجه.»
تا این که روزی کتابی در مورد رژیم چینی باستانی به دست مهدیه رسید، اما اون تصمیم گرفت کتاب رو اشتباه ترجمه کنه. تمام افعال رو برعکس کرد و داد دست پری. اما از شانس تفی بچه‌ها، اون روز دخترخاله‌ی شوهرعمه‌ی زنداییِ پری که زبانش خوب بود، مهمون پری بود.
نگین از طریق همین فامیلشون (غلط کردم این نسبت رو نوشتم) متوجه نیت پلید مهدیه شد. در نتیجه جواد رو از طبقه‌ی سوم ساختمون شکلاتی آویزون کرد تا درس عبرتی باشه برای مترجمان داستان‌های کودکان که دست در اصل داستان برده و براش پاهای تا به تا می‌ذارن.
همزمان با ورودم، منیشک از جاش پرید و کلاه‌گیس کج شده‌اش رو صاف کرد و گفت: «به افتخار عالی‌جناب، قاضی‌القضات، دستت عدل خدا، حُکمت صدق خدا، کلماتت سخن خدا، چشمانت…»
دیدم داره حساس می‌شه: «بنال دیگر مَنیشک! می‌خواهیم جلوس کنیم.»
بنده خدا وارفت و گفت: «چشم، تصدقّتان بشوم. همه‌ی حضار بر پااا.»
همه‌ی حضار بلند شدند و من، قاضی زرد، یا همان بانوی قاتل، با ابهت (o-o)، کلاه گیس فرفری سفید تا روی زانو، لباس بلند سیاه با نوارهای زرد و دستان لزرونم، خرامان خرامان جلو رفتم و پشت میزم نشستم و با چکش مورد علاقه‌ام شروع به تمیز کردن لای دندون‌هام کردم. نگاهی ترسناک به مَنیشک انداختم.
مَنیشک بلند شد و صداش رو صاف کرد و ادامه داد: «امروووووز ما در این جا جمع شده‌ایم تا پرونده‌ی یک متهم را بررسی کنیم.»
بهش توپیدم: «مَنیشک! احمق! اینو همه می‌دونن. بگو هیئت منصفه کیان.»
– امرووووز هیئت منصفه شامل این افراد است. ژوپیتر!
امیرحسین پاشد وایستاد و جعبه‌ی صاعقه پلاستیکیش رو از پشتش برداشت و شروع کرد به پرتاب اونا. این دیگه چه موجودیه؟ طبق قانونی از قوانین ذکر شده در قرارداد من و پشیز، دادگاه حوزه‌ی قدرت منه!
– بشین تا صاعقه‌ها رو با چکش نکردم تو حلقت!
همه یکهو نفس بلندی کشیدند و امیرحسین با نگاهی خصمانه به من سر جاش نشست و گوشیش رو درآورد (ویراستار ادبی: الان از زندگی بن می‌شی!) منیشک خلاصم کرد: «عذرا!»
خرچ خرچ! همه‌ی سرها به سمتش چرخید. عذرا با نگاهی عالمانه بسته‌ی کرانچی‌اش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. بی‌تربیت! بی‌ادب بی‌ همه‌چیز!
–  بذار کنار اون کرانچی رو! چطور جرئت می‌کنی در حوزه‌ی  قدرت یک پاستیل‌گرا، کرانچی کوفت کنی؟
عذرا با بیخیالی، بیلی کرانچی توی دهنش انداخت و جعبه‌ی خالی‌اش رو پرت کرد توی صورت شلغم که فکر کنم درگیر یکی دیگر از مسائل مزخرفش بود…
– بانو شمش!
نرجس بلند شد، ناگهان روی پیشونی مَنیشک، چیزی قرمز رنگ نوشته شد: «MISS ME؟»
– ای خدا چرا تمام بدبختیا سر من میاد؟!
و شروع کرد به پاک کردن پیشونیش. حس کردم دارم قرمز می‌شم…
– آنااااابل !
جسمی به ظاهر سخت با پیشونی نرجس برخورد کرد و پس از چند لحظه، جای صورت یک عروسک روش کبود شد.
– فاطمه!
– اینجام! به متهم غذا دادید توی بازداشتگاه؟
به جلو خم شدم و با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «نه، اتفاقی یادمون رفته.»
دست‌هاش رو به هم مالید و با برق ترسناک چشماش گفت: «خب قبل از محاکمه باید یه چیزی بخوره!»
با خوشحالی گفتم: «خودت هم باید باهاش بخوری. تنهایی به دلش نمی‌شینه!»
فاطمه آب دهنش رو قورت داد و با خنده گفت: «نه، تنهایی آدم بهتر غذاشو هضم می‌کنه.»
چکشم رو کوبیدم روی میز و گفتم: «نه، بشین سرجات! یه وقت وسیله برای اعدام کم آوردیم، تو و قابلمه غذات رو خبر می‌کنیم!»
منیشک پوزخندی زد و نفر بعدی را صدا کرد: «بابابزرگ یا همان محمدحسین!»
هیکل نحیفی که در بدو ورود متوجه‌اش نشده بودم، خودش رو از گوشه‌ای بلند کرد و گفت: «محیثممم! محیییثمممم!»
با حرص گفتم: «میثم الان روی استیج خنداننده‌شو هست، بشین سر جات.»
ناباورانه نگام کرد و سپس همون‌جا یک سکته کامل زد. مطمئنم دو ثانیه دیگه باز صدای میثم می‌زنه.
منیشک که شرشر عرق می‌ریخت، نفر بعدی رو اعلام کرد: «محمد مهدی… اه شلغم!»
– جانم، وایسا ببینم اینو از اون کم کنم، بعد از سناریو توش استفاده کنم، عدد پی رو هم بهش اضافه کنم، می‌مونه…
با آرامش ساختگی گفتم: «خب چی می‌مونه؟ مهم نیست، ببین اون دفتر دستکتو می‌ذاری کنار و یا این که سری برات نمی‌مونه که بفهمی چی می‌مونه!»
انگار با این حرف هشیارتر شد، با احترام دفترشو بست و به من خیره شد.
– بازم مونده مَنیشک؟
– خیر زیر ضربات متناوب چکشتان له بشوم! فقط وکلا و متهم!
– وکیل دیگه می‌خوایم چی کار؟ خیلی خوب سریع معرفی کن!
– حادی! وکیل مدافع شیطا… چیز متهم.
با کلاه فرانسویش بلند شد و گفت: «بی‌سواد! هادی با ه دوچشمه!»
– از کجا فهمیدی با ح جیمی گفتم؟
– الکی آبکی که ویراستار نشدم.
– لیلا!
کتابی بلند شد که کمی انسان ازش بیرون زده بود. کتاب به صدا دراومد: «الان این جمله رو تموم کنم میام.»
زمزمه کردم: «اینا دیگه از کدوم کیوسکی اومدن؟! ای خداااا!»
صدام رو بلند کردم: «پرونده رو جاری کن مَنیشک!»
– بیاورید متهم را!
در‌ها باز شدند و دو قلچماق، جوانکی خوش قد و قامت را وارد کردند. روی پوست پسرک اثرات کبودی‌های فراوان و جای دندان و چنگ هم بود.
– این ملعون چه کرده، مَنیشک؟
– قربانتان بروم، اجازه بدهید شجره‌اش را با رسم شکل توضیح می‌دهم. پرونده این شیطان صفت از آن جایی شروع شد که فردی ناشناس با ما تماس گرفت و گفت موجودی به نام سپهر روانی او را مورد آزار و اذیت سایتی قرار داده و او را از زندگی پیشتاز، سایت مذکور که سرانش تحت تعقیب هستند، بَنیده‌. و آدرس باشگاهی را به ما داد و اعلام کرد آن جا نیز معامله‌هایی انجام می‌دهد. بلافاصله اقدام کردم و همراه دو قلچماق به باشگاه هجوم برده، و این ملعون را که می‌خواست ژل لاغری را به شاکی شماره دو بچپاند، در حین ارتکاب جرم دستگیر کردیم. لازم به ذکر است او را با احترام تمام و بدون هیچ‌گونه ضرب و شتم به این جا آوردیم، و هرچه متهم جز این بگوید کذب محض است.
داد متهم به هوا رفت: «عالی جناب اعتراض دارم! دروغ می‌گه، همین منو گاز گرفت.»
لحظه‌ای سکوت کردم و سپس با صدایی آروم اما آمیخته به تهدیدی بس گریت (great) گفتم: «به مَنیشک ما توهین می‌کنی؟ بدهم توهینت کنند؟ چکشم را بکنم توی حلقت، از یه جا دیگه غذا بلمبانی؟»
– عالی‌جناب…
عجب رویی دارد!
– سکوت! وقتی با من حرف می‌زنی سکوت! مَنیشک، اتهامات.
– زیر چکشتان له بشوم، اتهامات متهم از این قرار است:
۱-  بن کردن عده‌ای جوان جویای نام بدون دلیل و مدرک کافی
۲-  فروش جنس بنجل ژله‌ی شیبابا به جای ژل لاغری و احتمالاً همکاری با دلال در این زمینه
۳-  زیبایی ظاهر فریبنده! فانوساً خوبه سرورم
۴-  اقدام علیه امنیت من هنگام فرار
۵-  تخریب اموال من هنگام فرار، انگشتان منو له کرد نامرد
۶-  مخدوش کردن سلامتی و امنیت سایت
۷-  تازه به منم گفت *****
۸-  روانی شدن بدون مجوز، هیچ پایان کاری برای روانی شدن نگرفته، شک ندارم مالیات روانی‌ها رو هم نمیده
۹-  آب هست ولی کم هست.
با شنیدن اخری سرم رو تکون دادم و گفتم: «مَنیشک لعنتی، یه دونه دیگه می‌زدی تنگش دو رقمی شه.»
– متأسفم قربان، من فقط طبق قانون عمل می‌کنم.
هادی گفت: «عالی‌جناب! اعتراض دارم! اجازه صحبت می‌خوام.»
محترمانه گفتم: «بنال!»
– عالی جناب و ژوری محترم! موارد ۳، ۷ و ۹ اتهامات موکل من غیر قابل رد کردنه. اما در مورد بقیه‌ی موارد اجازه می‌خوام موکلم رو برای توضیح به جایگاه دعوت کنم.
-اوکی.
– سپهر! لطفاً برای دادگاه توضیح بده چرا اون جوون‌ها رو بن کردی؟
– اگه دلیل داشتم که زنده نمی‌موندن!
هادی پلک زد و گفت: «اههم! اههم! خوب سوال بعدی! برای دادگاه توضیح بده که درصد موفقیت ژل‌های لاغری چه قدر بوده!»
– آهان بله! در این مورد مستر ناشناس، شاکی شماره دو، می‌تونه توضیح بده! کاملاً موثر هستن، من خودم از اینا خونه می‌برم.
– شما که این‌ها رو از شخص خاصی خریداری نکردید؟ مستقیم از بوک پیج وارد کردید دیگه؟
– خیر من از همین فاطمه خانمی که این‌جا توی هیئت منصفه نشسته خریدم!
چشمان فاطمه گشاد شدند. کاسه‌ی سوپش را پرتاب کرد و به سمت در حمله برد.
با خونسردی چکشم رو روی گوشه لباسش هدف گیری کردم و دقیقاً قبل از این که دستش به دستگیره در برسه، چکشم او را به دیوار دوخت.
– هیچ‌ کس از این‌جا بیرون نمی‌ره!
هادی یقه‌اش رو جابه جا کرد. شرشر عرق می‌ریخت.
– خب سوال بعدی، منشی دادگاه ادعا می‌کنه که شما رو بدون هیچ آسیبی به این‌جا آورده. لطفاً توضیح بده این کبودی‌ها از کجا اومده؟
– همین دو قلچماق که این‌جا نشستن، منو سیاه و کبود کردن!
– مدرکی داری برای این ادعا؟
– بله دوربین‌های باشگاه! آخ… نه نه… اونا رو نگاه نکنید اصلاً!
منیشک یهو همه برگه‌های روی میزش رو کف دادگاه پخش کرد، از جاش پرید و گفت: «باشگاه دوربین داره؟ چرا من ندیدم؟»
– انقدر که کوری مَنیشک!
با حرص گفتم: «خفه شو ملعون احمق!»
هادی با صدایی گرفته گفت: «عالی‌جناب من دیگه سوالی ندارم!» و رو کرد به لیلا و ادامه داد: «لیلا نوبت توست. بلند شو.»
– الان! الان!
خیلی نرم یه چکش دیگه از ردام بیرون کشیدم (ویراستار ادبی: کجا جا داده بودیش خدایی؟) و دو طرف کتاب رو به هم دوختم.
(لیلا که کتاب می‌خواند همه عمر
دیدی که چگونه سلین کتابش گرفت؟)
با حالتی خطرناک پرسیدم: «وقت من رو می‌گیری؟»
– خیلی خب! خیلی خب! اصلاً به من چه که کلو بالاخره ازدواج کرد یا نه؟
-دقیقاً، به تو چه!
– خب من می‌خوام شاکی شماره ۲، مستر ناشناس رو به جایگاه فرا بخونم.
فردی خوش‌اندام به جایگاه اومد.
– خب، سوال اول، آقای مستر، شما از متهم که در ردیف اول نشسته، ژل لاغری خریدید؟
– بله.
– تاثیری هم داشته؟
– بله. من که کاملا راضیم.
– پس برای دادگاه بگید که چرا به عنوان شاکی حضور یافتید.
– اون منشیه که اون‌جا نشسته، گفت امتیاز می‌دن بهم اگه توی مجله زرد بیام.
– عه؟ امتیاز می‌دن؟ پس شما از این محصول راضی بودید؟ آیا از محتویات درونش خبر داشتید؟ از کجا می‌دونستید مواد مخدر نیست؟
– متهم یکی از قدیمی‌ترین افراد سایته. به ایشون اعتماد نشه کرد، به کی می‌شه اعتماد کرد؟
– هیئت ژوری در این مورد قضاوت خواهد کرد. آیا شما ارتباطی هم با فاطمه داشتید؟
– خیر. ایشون همونیه که میاد تلویزیون هی دنت تبلیغات می‌کنه؟ آقای گل‌افشان بود، کی بود؟
– اون که آقاست، فاطمه اسم خانمه. سوال بعدی، آیا شما باشگاه رو ترک کرده بودید و هیچ چیز از دستگیری متهم رو ندیدید؟
– خیر من رفته بودم.
– متشکرم، سوال دیگه‌ای ندارم. لطفا مَنیشک به جایگاه بیاد. خب، شما شاکی شماره یک هستی. لطفا در مورد بند ۴ و ۵ اتهامات بیشتر توضیح بدهید.
– ایشون موقع فرار از باشگاه، سعی کرد از زیر در رد بشه، اما با اقدام به موقع من نتونست. بعد که جایی برای فرار نداشت، به سمت من هجوم آورد و زووووکشان انگشت پام رو لگد کرد. هنوز نمی‌دونم از این حرکت چه منظوری داشت، ولی دو قلچماق من هم زوکشان روی سرش پریده و اونو گرفتن.
– توضیح کافیه. لطفاً برای ما بگید اون شخصی که با شما تماس گرفت چه کسی بود؟ آیا تونستید پیداش کنید؟
– بله، ایشون میسیز ناشناس از بن‌شده‌های ضربه خورده هستند که شاکی شماره سه هستن.
– ممنون. سوال دیگه‌ای نیست. مطمئنم هیئت منصفه پیشتازی‌ها به جز فاطمه با عدالت به این پرونده رسیدگی خواهد کرد.
امیرحسین به نمایندگی از ژوری بلند شد و گفت: «برای تصمیم‌گیری وقت می‌خوایم عالی‌جناب!»
با بی‌حالی گفتم: «بقیه‌اش دست تو منیشک، موقع حکم دادن صدام کن.» و سرم رو روی میز گذاشتم و صدای خر و پف درآوردم. منیشک خوشحال از این که وظیفه‌ای بهش محول کردم با شنگولی گفت: «بابا دیگه فکر نداره که! باشه ۵ دقیقه تنفس!»
همه نفس عمیقی کشیدن. (به جز فاطمه که مظلومانه به دیوار دوخته شده بود.)
******
– خب وقت تمام است. آن‌هایی که معتقد هستند متهم گناه‌کار است، دستانشان را بالا ببرند.
۵ دست بالا رفت. اکثریت آرا.
– آن‌هایی که معتقد هستند فاطمه به اتهام دلالی و تولید جنس بنجل گناهکار است دست‌ها بالا!
۸ دست بالا رفت، اما وقتی فاطمه با نگاهی شیطانی برگشت و ادای هورت کشیدن سوپ رو درآورد و براشون خط و نشون کشید، همه‌ی دست‌ها پایین اومد.
حس کردم دید زدن بسه و سرم رو بلند کردم و گفتم: «بار بعد فاطمه! به هم می‌رسیم!»
به سمت متهم برگشتم و گفتم: «ملعون، خودت چه حکمی دوست داری؟ چوبه‌ی دار؟ گیوتین؟ آمپول هوا؟ صندلی برق‌دار؟ ناخن؟ غذای فاطمه؟ گربه‌ی لیلا؟…»
– surprise me!
– من ‌می‌گم با چاقوی میوه خوری زنده زنده پوستشو بکنیم، بعد با قاشق چشاشو در بیاریم…
– فرهای گیستان در منتهی‌الیه حلقم، یه کمی مهربان باشید، پسر به این نازی! دلتان می‌آید؟
– به خاطر گل روی مَنیشکمان، دریاچه‌ی تمساح.
– اما قربان کمی رحم کنید.
– نه حرف تو نه حرف من، سیانور بدید بهش.
و برای اولین بار قتلی در حکم قانون انجام دادم! البته نه خودم! قلمم!
 ‌فصل دوم، شمارۀ ۲: رژیم! 2

 

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

0 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

مطالب مشابه