شماره دوم مجلۀ زرد پیشتاز تقدیم میکند:
زردنویسان این هفته:
- سردبیر مجله: موسیو.م.پشیز
- رمزنگار: محمد @Paneer
- گرافیست و بیوگرافیست: محمدمهدی @M.Mahdi
- بازنویس کلاسیک: محدثه @momo jon
- کارشناس هفته: فاطمه @Fateme
- رواننشناس: فاطمه @F@teme
- زردبین هفته: حریر @Harir-Silk
- دبیر: عذرا @mixed-nut
برای مشاهده مطلب هر بخش بر روی عنوان آن بخش کلیک کنید.
سخن سردبیر
به نام خدا
در شمارهی دوم قرار است به مافیای پیشتاز و ماجراهای مرتبط با این گروه (ویراستار ادبی: گروپ) بپردازیم، اما در ابتدا لازم میدانم که یک معرفی (ویراستار ادبی: اینتروداکشن) از این گروه مافیایی برای آشنایی هرچه بیشتر داشته باشیم.
مافیای پیشتاز در ابتدا صرفا گروهی کوچک، فعال (ویراستار ادبی: اکتیو) در حوزهی کتابهای فانتزی و کودک و نوجوان بود. اما امروزه کنترل کامل کلیهی کتابها (چه فانتزی و چه غیره) را در سراسر جهان در اختیار دارد.
حیطهی فعالیتهای این گروه مافیایی شامل دو بخش است، بخشی از این گروه وظیفهی قاچاق کتابهای نایاب به سرتاسر جهان را بر عهده دارد و بخش دیگر، در تعدیل بازار کتاب و رونق آن نقش دارد.
حدود نُه سال پیش، سه روز قبل از اکران (ویراستار ادبی: پریمیر) جهانی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ، پنج کتابفروش در لندن اقدام به فروش زودتر از موعد این کتابها کردند. یک روز پس از این واقعه، هر پنج کتابفروش به طرز مشکوکی (ویراستار ادبی: ساسپشس) ناپدید شدند. تنها سرنخ قابل بررسی برای اسکاتلندیارد، گردنبند فلزی تکشاخی بالدار بود که در صحنهی جرم (ویراستار ادبی: کرایم سین) پیدا شد.
دو سال پیش، یکی از نمایندگان مجلس سنای آمریکا سعی در تصویب طرحی برای افزایش قیمت کتاب داشت، یک ساعت پیش از اجرای نطق این نماینده در مجلس، او به طرز اعجابآوری صدای خود را از دست داد و تنها میتوانست حروف کلمهی پیشتاز را ادا کند. پس از این واقعه او جمعی از زبانشناسان سرآمد قرن را گرد هم آورد تا زبانی اختصاصی با شش حرف کلمه پیشتاز برای او طراحی کنند به امید آنکه بتواند دوباره توانایی ارتباط با جامعه (ویراستار ادبی: کامیونیتی) را کسب کند.
چنانچه از قیمت (ویراستار ادبی: پرایس) نامعقول یک کتاب و یا ترجمهی غیرقابل قبول آن شکایت دارید، کافیست یک لباس زرد یکدست بپوشید و به نزدیکترین کتابفروشی محل خود بروید. در هر کتابفروشی در سرتاسر دنیا یک مامور مافیای پیشتاز، آماده به خدمت وجود دارد تا دخل ناشران خبیث را بیاورد. پس از ورود به کتابفروشی، نزدیک قفسهی (ویراستار ادبی: شلف)(پشیز: دهنتو میبندی یا نه؟)(ویراستار ادبی: موسیو! وجههتون رو در ملاءعام حفظ کنید!) فانتزی توقف کنید و یکی از کتابهای «خون المپی- کارآموز رنجر و یا پرسی جکسون» را در دست بگیرید تا مامور پیشتاز شما را شناسایی، و گزارش شما را ثبت کند.
موسیو.م.پشیز
۳۱ آگوست ۱۴۳۷ قمری
رمزنگاری: از ماکسول تا پلانک
اتاق سرد، با نور تک چراغی مهتابی، روشن شده بود. یا حداقل، توانایی تشخیص اجسام را به انسان میداد. به جز مهتابی، تنها یک میز و دو صندلی در اتاق دیده میشد و دو مرد، که بر روی صندلیها نشسته بودند. من، به آرامی خودکار و کاغذ را از جیب خود درآوردم. همانطور که متوجه هفت تیر مرد روبرویم بودم، با صدایی لرزان، رمزنگاری را آغاز کردم:
– س… سلام آقا. گفته بودین که برای رمزنگاری داوطلب هستین.
+ بله، میخوام رموز اسمم رو فاش کنم.
صدای ضخیم مرد، مرا بیش از پیش ترساند. هم اکنون از کار خود پشیمان بودم، باید فرد دیگری را برای رمزنگاری انتخاب میکردم، هیچ وقت نباید وارد مافیای پیشتاز میشدم. هرچند به گفتهی پشیز، او یک زیر دست از زیردست زیردستان ژوپتیر است، ولی اگر رُئسایش ناراحت شوند، حسابی برای مجله گران تمام میشود.
همه چیز از یک هفته قبل شروع شد. وقتی که رمزنگاری ژوپیتر به اتمام رسیده بود، پیشنهادها، برای مصاحبه با سران زندگی پیشتاز آغاز شده بود. در این بین، شلغم، یکی از ساکنان طبقه متوسط زندگی پیشتاز، به من پیشنهاد داد تا رموز اسمش را فاش کند. موسیو پشیز مخالف این کار بود، او تلاش کرد تا مرا از رمزنگاری شلغم باز دارد، ولی من، که هیجان زده شده بودم، به سرعت پیشنهاد شلغم را قبول کردم و همین، آغاز ماجرایی بین من و مافیا بود.
حال، بعد از گذشت یک هفته، در اتاقی تاریک، جایی که حتی در نقشهی زندگی پیشتاز هم وجود نداشت، روبروی شلغم نشسته بودم. جو سنگینی بود. با خود گفتم:« هیچ وقت نباید پیشنهاد مافیا رو قبول میکردم، ولی حالا که قبول کردم، بهتره کارم رو درست انجام بدم.» همین فکر، مشوقی بود برای آغاز مصاحبه:
– خب… به شما میگن آقای شلغم؛ درسته؟
+ شلغم. فقط شلغم.
– بله. خب جناب شلغم…
+ گفتم به من بگو شلغم. نه آقا،نه جناب، نه هیچ پسوند دیگهای.
– چشم. خب میخواستیم دربارهی تاریخچهی اسمتون، تحقیق کنیم. چرا به شما میگن شلغم؟
شلغم، دستانش را در هوا تکان داد، به طور کامل متوجه نحوهی حرکت دستانش نشدم، ولی همینقدر فهمیدم که او دارد علامت میدهد. اتاق روشن شد. چندین چراغ ال ای دی، از لبههای سقفی که حال کنار رفته بود، شروع به کار کردند. خیلی واضحتر مشخصات شلغم را دیدم؛ یک کت چرمی به همراه شلوار جین و تیشرتی با نوشتهی «من احمق هستم» بر تن داشت. اولین نکتهای که از لباسهای شلغم فهمیدم، غیراصل بودنشان بود. همهی اینها، در کنار کلاهخود فلزی که بر سر داشت، به شکل خنده داری، احمقانه به نظر میرسیدند. از سمت راستم، قفسهای از کتاب در حال نزدیک شدن بود.
+ رمزنگار پنیر، در جواب سوالی که پرسیدی باید بگم…
شلغم، به آرامی از جای خود بلند شد و در بین کتابها به دنبال کتابی گشت.
+ اولین بار، توی انجمن پایونیر گروپ، به دلیل مطالب فیزیک زیادی که قرار میدادم، بهم لقب انیشتین داده بودن. یادمه یکی از مطالبی که گذاشتم تاریخچهی فیزیک کوانتوم بود. همونطور که میدونی، اولین سنگبنای مکانیک کوانتومی با مسئلهی تابش جسم سیاه شروع شد. جسم سیاه، جسمیه که تمام تابشی (یا حالا بگیم نوری) که بهش برخورد میکنه رو جذب میکنه. مثل یک مکعب که یه حفره بسیار بسیار ریز داره و اگه از اون حفره ما یه پرتو نور به داخل مکعب بتابونیم، اون پرتو داخل مکعب هی به در و دیوار برخورد میکنه و جذب میشه (و چون دیوارهها سیاه هستن) هی باز گسیل میشه. تا اینکه آخر سر بالاخره از اون حفرهای که ازش اومده بود میره بیرون. وقتی یه کوره فقط کمی گرم میشه، تشعشع به وجود میاد؛ ولی چون در محدودهی فروسرخه، چشم ما نمیتونه ببیندش، اما هرچقدر دما بیشتر بشه، فرکانس تشعشع به محدودهی نور مرئی نزدیکتر میشه. مثل میلههای توی توستر یا حتی این چراغای پرمصرف. اولین بار دو فیزیکدان انگلیسی به نامهای لرد ریلی و جیمز جینز اومدن یه رابطه بین دما و فرکانس نور تشعشع شدهی هر جسمی پیدا کنن. درواقع هدفشون تقلید از نظریهی جنبشی گازها بود که ماکسول، منحی توزیع سرعتش رو در اون زمینه ارائه داده بود…
– درسته، درسته، چرا به اسم شلغم شناخته شدین؟
+ داشتم توضیح میدادم، بعد از اینکه ریلی و جینز، منحنی تابش جسم سیاه رو ارائه دادن مشکل اصلی شروع شد. رابطهی ریلی – جینز در فرکانسهای پایین صادق بود، ولی در فرکانسهای بالا به شدت با نتایج تجربی در تضاد بود. نمودار ریلی – جینز برای ناحیهی فرابنفش، شدت نامحدودی پیشبینی میکرد. طبق رابطه، اگه شما به فنجون چاییتون نگاه میکردین، چشماتون باید در حدقه میسوخت از شدت تابش فرابنفش…
– باشه باشه، چرا شلغم رو بهت اختصاص دادن؟
+ انقدر بدم میاد این خبرنگارها هی میپرن توی حرف آدم! سوال کردی، جوابشو گوش کن دیگه: خب، نتایج ریلی – جینز مطمئنناً نادرست بودن. چون شما بارها به فنجون چایی یا شومینهی خونهتون نگاه کردین و هنوز چشماتون سالمه! پس مشکل چی بود؟ راهحل ریلی-جینز یک رهیافت کاملا منطقی بود، پس چرا اونا جواب نگرفتن؟ اینجا بود که ماکس پلانک اومد روی کار…
– شلغم، این حرفا چیه؟
با داد زدنم، شلغم بهتزده به من نگاه کرد، برای لحظهای اتاق ساکت شد، ولی باز شلغم به حرف زدنش ادامه داد:
+ ادامشو گوش بابا، داره جالب میشه. ماکس پلانک استاد دانشگاه بود توی برلین، عضو آکادمی پروس بود و کلا تخصص و خوراکش ترمودینامیک بود. پلانک کلا شیفتهی مسائل مربوط به جسم سیاه بود و وقتی این تناقض رو دید، تصمیم گرفت یه آستینی بالا بزنه. پلانک کارشو با معرفی ایدهی گروه نوسانگرهای الکتریکی که در دیوارهی حفرهی جسم سیاه در آشوب گرمایی به جلو و عقب نوسان میکنن شروع کرد؛ دقت کنید، اون موقع هنوز اتم کشف نشده بود، پلانک متوسط انرژی نوسانگرها رو به آنتروپی ربط داد و از این راه فرمولی برای شدت تابش هر جسم پیدا کرد. فرمول پلانک با همهی نتایج تجربی در تشعشات اجسام در دماهای مختلف سازگار بود. ولی یه مشکلی به وجود اومد. پلانک برای توجیه فرمولش، مجبور شد که انرژی رو بسته بسته و گسسته فرض کنه. بعدش اسم هر یک از این بستهها رو گذاشت کوانت. اینجوری بود که سنگبنای مکانیک کوانتومی بنا شد. البته خیلی اتفاقای دیگه هم بود در راستای انقلاب کوانتومی که در ادامه به تک تکشون میپردازم…
– شلغم، سوال من رو جواب بده لطفاً، بعداً میتونی یه تاپیک در این باره بزنی.
+ امممم، کدوم سوال؟
باوجود تمام ترسی که از مافیای پیشتاز داشتم، صورتم از عصبانیت سرخ شد. این را میتوانستم از چهرهی ترسیدهی شلغم بفهمم. کم مانده بود تا همانجا خودکار را در چشم شلغم فرو کنم، ولی خودم را کنترل کردم، نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم.
– چرا به اسم شلغم معروف شدی؟
+ آها! خوب زودتر میگفتی! توی یه تاپیک نمیدونم چی شد؛ من اومدم گفتم «پس من این وسط شلغمم؟» مردم هم خوششون اومد و از اون به بعد بهم گفتن شلغم.
سکوت، برای لحظهای تمام اتاق را فراگرفت. تک تک سلولهایم، میخواستند که به او بخندم. خندهای بلند، خندهای که کل زندگی پیشتاز را فرا بگیرد. ولی خودم را کنترل کردم. به یاد هفت تیری افتادم که قبلتر در کت شلغم دیده بودم. مطمئن نبودم که استفاده از آن را بلد باشد، ولی آن دو پلیس هیکلی که آن طرف در ایستاده بودند و از شلغم محافظت میکردند، دلیل اصلی منصرف شدنم بودند. به سختی خودم را جمع و جور کردم و مصاحبه را ادامه دادم.
– اولین بازخوردی که نسبت به اسمت شد رو به یاد میاری؟
+ اولین بازخورد؟ اممم، فکر کنم خنده بود.
– تا حالا کسی پرسیده بود چرا شلغم؟ چرا لبو نه؟
+ بله، اون اوایل زیاد میپرسیدن، ولی جدیداً خیلی کم شده. فکر کنم، به خاطر اینه که مردم درسشون رو درست یاد گرفتن.
– درسشون؟
+ هاهاهاها. هر کسی که اسمم رو مسخره کنه، کاری میکنم، تا سالها نتونه حرف بزنه.
عرق سرد، بر روی گردنم نشست، هیچ وقت انتظار نداشتم یک مافیای پایین رتبه، بتواند چنین کاری را با مردم بکند. البته از ظاهر مضحکش معلوم بود که دارد دروغ میبافد. خیلی آرام ، مصاحبه را ادامه دادم.
– بله، اونطور که اطلاعات میگن، به عنوان شرلوک پیشتاز هم معروف بودی. چیزی از اون زمان یادت میاد؟
+ والا اون اوایل، توی پایونیر گروپ، تعداد اعضای فعال خیلی کم بود، بعد هرکی تازه فعلا میشد توی یه تاپیک (شبیه اسپمر سنتر کنونی) میاوردیمش، ازش بازجویی میکردیم که اسم واقیش چیه و اطلاعاتش رو درمیوردیم. فک کنم اونجا بهم گفتن شرلوک. ماجرای شرلوک شدنم قبل از شلغم بود، انیشتینم قبل شرلوک بود. از جمله کسانی که یادمه اسمشون رو تونستیم دربیاریم، میشه به همین محمدحسین (فسیل)، مهسان و بهاره اشاره کرد.
– چه جالب. اگه حیوونی داشتی، اسمش رو چی میذاشتی؟
+ آدم!
– اگر دو تا حیوون داشتی چی؟
+ آدم و انسان!
صدای خندهی شلغم کل اتاق را فرا میگیرد.
– اسم بچهت رو چی میذاری؟
+ شلغم.
– اگر دختر بود چی؟
+ شلغم. همهی شلغما، شلغمن. ما مثل شما از خودمون اسمی در نمیاریم.
برایم عجیب بود، از لحاظ ظاهر، شلغم هیچ فرقی با انسان نداشت، پس چرا خود را جدای انسانها میدانست؟ خیلی کنجکاو بودم که بدانم زیر آن کلاهخود، چه چهرهای پنهان است. احتمالاً یکی از مضحکترین چهرههایی بود که به عمرم دیده بودم.
– خب. سخنی، حرفی، پیشنهادی، نداری برای رمزنگاری؟
+ خیلی خوب بود، فقط وقتش رو بیشتر کنید. توضیحاتم ناقص موند.
– بله. چشم، حتما به موسیو پشیز اطلاع میدم.
+ و اینکه قول میدی بعداً بیای ادامهی حرفام رو گوش کنی؟
– حتماً.
به سرعت از اتاق خارج میشوم. راهرو های زندگی پیشتاز را با سرعتی باور نکردنی، پشت سر میگذارم. وارد سرسرای عمومی میشوم. یک پلیس در حال چک کردن محوطه است و با دیدنم، سری تکان میدهد. سرسرای عمومی هم به پایان میرسد و وارد بخش نسبتاً امن چتباکس میشوم. در چتباکس از سرعتم کم میکنم و خروجیها را میشمارم.
– یک… دو… سه… همینه.
وارد چهارمین خروجی میشوم، خیابانی بن بست. به سرعت طول خیابان را میپیمایم و در کنار آخرین ساختمان خیابان، میایستم. ساختمانی با دری سیاه از جنس فولاد ضد زنگ. دستم را بر روی در قرار میدهم، حسگرهایی، کف دستم را چک میکنند و ناگهان در باز میشود. خیلی سریع وارد ساختمان میشوم و در پشت سرم بسته میشود. حال جایم امن است. ساختمان اصلی مجله زرد، جایی که هیچ مافیایی نمیتواند به آن آسیب بزند. پقی زیر خنده میزنم. تمام آن خندههایی که در مدت مصاحبه فرو خورده بودم به بیرون میریزم.
با فکر کردن به ظاهر شلغم، خندهام شدیدتر میشود. هیچ وقت فکر نمیکردم فردی باشد که انقدر مضحک به نظر برسد. ناگهان یادم میافتد که ساختمان مجلهی زرد، توسط رئیس مافیا ساخته شده است. خیلی سریع خندهام را فرو میخورم و تلاش میکنم عادی به نظر برسم.
هرچند که دیگر دیر است…
کارشناسی هفته: ریخلقت
اصلا همهی آتیشها از زیر سر فرانسه بلند میشود!
یک نگاه به اطرافتان بیندازید (این اطرافتون که نه! جامعه منظورمه!) کمتر چهرهی دست نخوردهای پیدا میشود. یکی دماغش را سربالا کرده، دیگری پلکهایش را شهلا! سومی هم که کلا کوبیده و از نو ساخته!
حتی یک حضور کوتاه در فضای مجازی هم کافیست که اگر پا از خانه بیرون نمیگذارید، از سیل جوکها و حرفها بفهمید که ملتی که خون آریایی در رگهایشان جریان دارد، با رخداد جدیدی روبرو شدهاند که در فرهنگ ٢۵٠٠ سالهشان بیسابقه است و در مواجهه با آن، عین درازگوشی نجیب در گل گیر افتادهاند. هرچه فرهنگ خودشان و غرب را نگاه میکنندف به نتیجهای نمیرسند.
اگر بخواهم دقیق باشم، آن قرن و آن سال، شاعر ایرانی از لبهای نازک یار، شعر سرود که از بس ریز بود یا به چشم نمیآمد یا مثل پسته بود!
برای مثال:
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار
قاآنی
این از فرهنگ خودمان. آریاییهای شریف ایران هر چقدر هم که به غرب نگاه میکنند و تعداد میشمرد و نمودار و آمار برعکس میکنند، میبینند نخیر! آمار عملهها… ام ببخشید، عملیها یا در واقع لبشتریهای عزیز کمتر از این حرفهاست که بشود ندای روشنفکری دربارهاش سر داد. خلاصه که از چپ و راست به بنبست میخورند و نه میتوانند توجیه کنند و نه میتوانند علتیابی کنند، بلکه گلی بر سرشان بگیرند.
البته دکتر قوزمیتیان توی مقالهی اخیرشان به این نکتهی واقعا ظریف اشاره کردهاند که این مسئلهی عملهای زیبایی چیز دور از فرهنگی نیست و ریشهاش به اشکانیان برمیگردد که به ما رسیده و ما تجسم این فرهنگ را در ضربالمثل “بکش و خوشگلم کن” میبینیم.
نکتهی قابل توجهی است، اما اینجانب با تحقیقات بیشتر متوجه شدم که همهی اینها توطئهی فرانسه است. الان توضیح میدهم خدمتتان:
از سال ١٣٨۵ ماشین جدیدی به بازار آمد که مدتها ذهن همه را دربارهی بدنهاش درگیر کرده بود. ٢٠۶ صندوق دار! در هر محفل و دانشگاهی بحث اینکه چطور میشود ٢٠۶ صندوقدار بشود و اصلا خوشگل و مهندسی از آب در میآید یا زشت، بحث داغی بود. با رونمایی این ماشین البته که این بحثها به سرعت رو به سردی گرایید، ولی از تهاجم این ضدفرهنگ بزرگ چهارچرخ نکاست!
فرانسه با این حرکت حساب شده توانست این فکر را به دختران ایران زمین القا کند که آنها کافی نیستند و برای این که نقل محافل باشند، گاها و مورد بهتر و جدیدتری نسبت به ٢٠۶ حساب بیایند، باید بروند توی کار عمل و صندوقدار کردن لب و گونه و سوراخ کردن دندون و چونه.
خلاصه من از همهی هموطنهام میخوام که با تحریم ٢٠۶ صندوقدار، به فرانسه بفهمونن که ما دستشون رو خوندیم و مشتی باشند بر دهان این توطئهها!
بیوگرافی:
چگونه پشیز، پشیز شد۲ (جوانی تا کنون)
پشیز بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان، وارد دانشگاه تربیت سردبیر تهران شد و توانست بالاترین نمرهی آزمون کارشناسی را کسب کند (هرچند اتفاقات بعدی، این فرضیه را که پشیز لیست نمرات را برعکس در دست گرفته بود تایید میکند). از آنجا که دانشگاه نمیتوانست پشیز را اخراج کند (نفوذ پدر پشیز در نشریات زرد را فراموش نکنید)، بورسیهای برای تحصیل در دانشگاه jaune فرانسه – دانشگاهی که شهرت جهانی به خاطر تربیت نامدار ترین سردبیران مجلات زرد دنیا دارد- در گرایش سردبیری زرد به او تعلق گرفت.
موفقیتهای پشیز در دانشگاه «ژون» همچنان ادامه داشت و او توانست مقطع کارشناسی را هرطور که شده! به پایان برساند و از آنجا که آن زمان، مقطع دکترا در گرایش سردبیری زرد هنوز در دست تدوین بود و تنها در تعداد محدودی از دانشگاههای ایالات متحده آمریکا به طور آزمایشی اجرا شده بود، پشیز تصمیم گرفت مستقیما وارد بازار کار شود. او در نقش سردبیر یکی از نشریات محلی پاریس وارد کار شد، اما به علت این که این نشریه با مشکلات مالی زیادی دست و پنجه نرم میکرد، خیلی زود توقیف شد و پشیز به کار خود در این نشریه خاتمه داد.
پشیز برای بار دوم، و این بار در نقش دستیار سردبیر، به استخدام یکی از محبوبترین نشریات زرد فرانسه به نام Les jeunes hommes درآمد. عملکرد او در این نشریه بسیار موفقیتآمیز بود، اما پشیز پس از مدتی با سردبیر اختلاف پیدا کرد؛ سردبیر عقیده داشت پشیز زردی مطالب را بیش از حد بالا میبرد و این حد از زردی مناسب مجله نیست؛ در نتیجهی این اختلافها، پشیز از این نشریه اخراج شد.
پشیز ناامید نشد! او این بار تصمیم گرفت خود نشریهای تاسیس کند. اما برای این کار به هزینهی زیادی نیاز بود. در آن زمان اخیرا گروهی مافیایی به اسم پیشتاز، بازار کتاب را در دست گرفته بود. پشیز تصمیم گرفت پس از ارتباط با این گروه، از آنان پولی برای تاسیس نشریه قرض بگیرد. او در توجیه تصمیمش میگوید:« به هر حال هرچی نباشه ما از یه جنس بودیم! اونا لباسشون زرد بود، و خب من هم یه سردبیر زرد بودم. میدونم ممکنه فکر کنید ربطی نداره، ولی باید درک کنید، رنگ زرد واسطه بسیار قویایه.»
پشیز پس از رفت و آمدهای بسیار، سرانجام توانست صد هزار یورو از این مافیا قرض بگیرد. او از پس تمامی مخارج نشریه برآمد و بالاخره در روز افتتاح دفتر مرکزی این نشریه، تنها چند ساعت پیش از مراسم افتتاح، قانونی در مجلس فرانسه علیه نشریات زرد تصویب شد و فعالیت کلیهی نشریات زرد موقتا متوقف شد.
پس از این واقعه، پشیز دچار افسردگی شد؛ از سویی به خاطر دوری از حرفهاش، و از سویی دیگر به خاطر بدهی عظیمی که به گروه مافیای پیشتاز داشت. تا این که بالاخره پس ماهها، مافیای پیشتاز به سراغ او آمد. یکی از همسایگان پشیز در فرانسه میگوید:« اون شب داشتم میرفتم یه فست فودی، یه چیزی بخورم، یهو دیدم یه لیموزین راه راه زرد- سیاه جلوی در خونهی پشیز ایستاد. دوتا مرد با کت و شلوار سیاه و پیراهن زرد، وارد خونه شدن و چند دقیقه بعد، با یه گونی تو دستشون اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و رفتن. من میخواستم درجا با اداره پلیس تماس بگیرم، اما موبایلم کار نمیکرد؛ خیلی عجیب بود، تازه خریده بودمش…»
پس از دستگیری پشیز توسط مافیای پیشتاز، قرار بر این شد که پشیز در ازای بدهیاش به مدت ۳۵ سال به صورت رایگان، مسئولیت سردبیری مجله زرد پیشتاز را بر عهده بگیرد. سپس پشیز با هواپیمای شخصی گروه، به ایران برگردانده شد.
کلاسیک زرد: شلغم توئیست
شلغمی تنها و سرگردان پس از گذراندن راهی طولانی به شهری ناشناخته رسید. او که ۷۰ تومن بیش در جیبش نداشت و در ابتدای سفر خویش به طرزی خوشباورانه تصور میکرد با این پول حتی قادر خواهد بود زن بستاند (:|)، حالا روی پلهای با ناراحتی به رفت و آمد مردمی که بیاعتنا از کنارش میگذشتند و بلاکش میکردند، خیره شده بود -_-.
پسری با موهای ژولیده و کاپشنی صورتی که به نظر میرسید لباس عیدش باشد، به سمتش آمد.
- اسمت چیه؟
شلغم کاغذی درآورد و روی آن نوشت:« شلغم ^___^»
- منم کیارشم، چرا تو رو هی بلاک میکنن؟
شلغم دوباره نوشت:« ملت تفریح ندارن، میان منو سوژهی بلاک میکنن -_-»
- حالا چرا حرف نمیزنی؟
«no voice!»
- ای درد!
او قبل از اینکه شلغم را بلاک و ریپورت کند، دریافت شلغم نه پولی دارد، نه جا و مکانی و آنقدر هپول چپول است که چاله را از چاه و پروژه را از شام تشخیص نمیدهد.
به او گفت:« دنبالم بیا. من تو رو پیش کسایی میبرم که حتما به تو کمک میکنن.»
شلغم، درمانده در پی پسرک به راه افتاد و پس از مدتی به نزد مردانی که لباس هایی سیاه و زرد پوشیده بودند رسیدند 😐
شلغم با چشمانی که از فرط تعجب چونان تخم مرغ بیرون زده بود، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای گوشخراش دریلمانندی پرسید:« این گورخرها دیگه کین؟! -_-»
- پورۀ شلغم مگه کوررنگی داری؟ گورخر زرد میشه مگه؟ از جونت سیر شدی؟ اونا مافی…
پسری جوان به میان حرف کیارش پرید و پس از نگاهی خطرناک گفت:« فکر کنم بهتره خودم با این ترب صولتی حرف بزنم و آشنا شم… ها؟ نظر تو چیه تربی؟»
کیارش سرش را پایین انداخت و زیر لب چشمی گفت و کنار رفت و شلغم که محض احتیاط، زبانش را توی دهانش و حرفهایش را توی آستینش نگه داشته بود، باز تنظیمات خودش را به حالت «نو وویس» برگرداند و تنها سری در جواب حرفهای پسر تکان داد.
پسری که دورتر از آنها ایستاده بود و بستههایی را داخل کارتنهایی میگذاشت، با لبخندی شیطانی خطاب به آن پسر جوان گفت:« سخت نگیر کیا، هنوز به دردمون میخوره… سیب پرت میکنیم توی کلهش میخندیم، آخه عاشق فیزیکه، شاید یه چیزایی کشف کرد. باهاش مهربون باش!»
کیا چشمانش را چرخاند و گفت:« آره آره حتما :|»
سپس به شلغم نگاه کرد و گفت:
- پاشو، باید بریم پیش گادفادر تا ببینیم چی برات در نظر داره. فقط شانس بیاری سر از جوب لیلا درنیاری!
شلغم توئیست که یک چشمش به کارتنها بود و داشت به بستههای سفید اوراق کتاب که مابین گوشت گربه جاساز میشد، نگاه میکرد و فوت و فن کار را به حافظهی پورهایش میسپرد، «باشه«ای نوشت و برخاست تا به دنبالشان به سمت کشتی زواردررفتهای که پشت ویلای مخفی پیشتاز لنگر انداخته بود راه بیفتد…
رواننشناسی: دختری در دخمه
این هفته خدمت رسیدیم با رواننشناسی پروفایل کاربران پیشتازی. حقیقتا وقتی این بخش به علت سلامت روانی بیش از حد من! به بنده محول شد، هیچ فکر نمیکردم که این همه روانافتاده در سایت موجود باشه /:
با راهاندازی این بخش، امیدواریم افراد به درک بهتری از خودشون برسن و بهتر با مشکلاتشون کنار بیان. البته سعی میکنیم اسرار شخصی-پزشکی کاربران رو حفظ کنیم (مگر این که خصومت شخصی داشته باشیم) و همچنین از معرفی اونها به تیمارستان خودداری کنیم.
در روز اول کاری بنده، برای گرفتن شرح وظایف به یکی از دفترهای دخمهمانند ساختمان مجله فرستاده شدم که در اونجا دختری پشت میزی نشسته بود که غرق در کتاب و کاغذ و دفتر دستک بود. دختر همینطور که با یه ماژیک زرد به جون جزوهها و در و دیوار افتاده بود و از خطوط متن گرفته تا ترکهای دیوار رو هایلایت زرد میکرد، زیر لب کلمات نامانوسی نثار تابستون و شغل بدون مرخصی میکرد و از گرون بودن جهاز برای بچههاش مینالید. درجا به این نتیجه رسیدم که «خودشه! این از همه بیشتر به رواننشناسی احتیاج داره!» پس از خوش و بشی ساده و گرفتن پرونده پروفایل تمام کاربران، به طور نامحسوس از زندگی شخصی این دختر اطلاعاتی کسب کردم و حالا بعد از مطالعه پروفایل ایشان، به نکات جالبی پی بردیم:
- در ابتدای پروفایل ایشون نام mixed-nut رو میبینیم (که آدم رو یاد آجیل عید میاندازه) البته ما هرچه نام رو از اول خوندیم به آخر، از آخر به اول، تعداد کلمات رو شمردیم و حروف رو به زبون مورس روی ظرفهای فلزی سلف مجله کوبیدیم تا بلکه به آهنگ خاصی برسیم، بیفایده بود. درنتیجه این کار رو به رمزنگار میسپاریم که از حیطهی تواناییهای ما خارج شد.
- دختری که سوژهی اصلی عکس پروفایل اوست، به گونهای نمادین از خودشه. اون دوست داره شاد باشه و شاد زندگی کنه و قشنگ معلومه انقدر لوسش کردن که به بیماری «خودپرنسسِباباپنداری» دچاره،اما همیشه توی فرو کردن این موضوع در مغز اطرافیانش موفق نیست،این نکته به وضوح در حالت غم زدهی نشستن دختر مشخصه.
- سطحی که دختر بر روی اون نشسته، سنگیه. این موضوع نشان دهندهی اینه که اون، عاشق شکلات سنگیه و این عشق به قدری قویه که حتی حاضر نیست ذرهای از شکلاتهاش رو تسلیم دوستانش کنه. هرچند این موضوع با تعداد دوستانی که در پروفایلش مشاهده میشه در تضاده، البته به احتمال قوی پای امتیاز و اضافه حقوق در میان بوده! (آقا اگه قضیهای داره، بگید تا ما هم بهره ببریم خب ^__^)
- تاجی که بالای سر دختر رسم شده، و همین طور زاویهی نگاه او از روی دماغش رو به افق، نشون میده که عذرا، جایگاه بالاتری در افق زندگیاش میبینه و با توجه به سوابق پنهان زندگیش، معلومه که اگه کسی سر راه رسیدنش به این جایگاه قرار بگیره، لهش میکنه. (مدرک: در پرونده محرمانه ایشون که فقط مافیای پیشتاز بهش دسترسی دارن، آورده شده که یک بار توی خواب با یه لنگهی چوبهای غذاخوری به یخچال سایت حمله کرده و داد میزده «رنک منو پس بدهههه!» و نهایتا فقط یه کیسه هویج کش رفته و فردای اون شب، همهچیز رو تکذیب کرده)
- امضای عذرا، بی یورسلف، اوری بادی الس ایز تیکن، قطعا یه پیام بیشتر نمیتونه داشته باشه:
« بدون سلف شخصی، با هر بادی، بدنت تیک برمیداره (به لرزش میفته) »
ظاهرا عذرا علاقه وافری به انحصارطلبی داره 😐
خب، رواننشناسی ما همینجا به پایان میرسه. باشد که میکسد- نات به ذرهای خودشناسی برسه و اصلاح بشه 🙂
زردبینی بهارانه
خوانندگان عزیز، به اولین فال مجله زرد خوش آمدید! آماده باشید تا ریزترین رازهای زندگی خود را در این بخش بخوانید، و بیشتر از این آماده باشید تا کثیفترین اعمالتان پیش همگان فاش شود!
من سیلکیه سیلکستانی از سیلیکون ولی، با طالعبینی هفته در خدمت شما هستم.
* فروردین:
تمام فکر و ذکر شما، دماغتان است. هرچند دیگران میگویند که متناسب است و مشکلی ندارد، اما شما از ظاهر آن در رنج و عذابید و درحال پول جمع کردن برای عمل کردن آنید. از من به شما نصیحت، این کار را نکنید! چهره بعد از عمل بینی شما به قدری شبیه به ولدمورت است که ممکن است باعث شوید در شمارههای بعدی به جای فروردین بنویسیم: اسمشو نبر، که این از فروش مجله، به دنبال آن از درآمد من و از پول بستنی خریدنم کم میکند. پس به شدت هشدار میدهم: عمل نکنید!
پ.ن: گرچه حالا که فکر میکنم، میشه ازش درآمد خوبی هم کسب کرد. یه عکس از یه فروردینی، یه تیتر بزرگ: اسمشونبر، حقیقت یا افسانه؟
^^ راحت باش،میتونی عمل کنی.
نکات اخلاقی:
#عمل_بینی_را_محکوم_می_کنم.
پ.ن: #پشیمون_شدم_عمل_بینی_کار_خوبیه.
#عمل_های_زیبایی_دیگر_را_هم_همینطور.
پ.ن: #به_جز_کشیدن_چشم_ها_و_قرمز_کردن_دائمی_آن_ها
#ولدمورت_نشوید.
#موجب_هراس_عمومی_می_شود.
پ.ن: #بشوید!!! ^____^
* اردیبهشت:
زمانی که در گوی خود به دنبال طالع متولدین این ماه میگشتم، نور خیره کنندهای تمام فضا را پر کرد، صدای دلنشینی به گوش رسید و بوی لیموترش تازه،دارچین، گل سرخ، نسیم بهار، هلو، چمن تازه چیده شده، میخک و گوشت سرخ شده در هوا پیچید. از درون گوی تصاویری از جنگل سبز و بزرگ، توت فرنگی، عسل، دریای آبی و آرام، خامه، شکر، رنگ صورتی، آسمانی پر از ستاره، هوایی ابری، تختی نرم در صبح روز جمعه و فنجانی چای گرم با کلوچه، نوزادی کوچک، سفید، نرم و تپل، شکلات مایع و صدها تصویر دوست داشتنی دیگر دیده میشد. و بعد حس لمس ابریشم، پَر،مخمل، خز به من دست داد. از آنجایی که من فالگیر توانا و حاذق و فداکار و بسیار بسیار فروتنی هستم، تصمیم گرفتم برایتان این وضعیت را تعبیر کنم.
تمام این نشانهها از خاص و دوست داشتنی بودن متولدین این ماه حکایت میکنند. عجب!
ضمنا، در طالع شما اردیبهشتیها پول فراوان، سلامتی و خوشبختی میبینم.
نکات اخلاقی:
ماشالا، ماشالا به اردیبهشتیها.
#چقدر_ماهن_آخه.
گویند ایران در زمانهای دور، اردیبهشتستان نام داشته و حاکمان تنها از میان اردیبهشتیها برگزیده میشدند.
* خرداد:
متولدین این ماه، از آن تریپ خستههایی هستند که حس میکنند حضورشان پدیدهای است بسیار شگفتانگیز که اگر کسی قدر نداند ضرر کرده!!! اعتقاد دارند آسمان ترک برداشته و آنها زمین افتادهاند! یعنی در دنیا تکند، همه نارفیق خنجرزنند. و همهی دخترها آهنپرستند و پسرها هم حیلهگر و غیرقابل اعتماد. پستهایی که میگذارند با فونتهایی که به طرز مشکوکی بسیار شبیه به خط میخی هستند نوشته شده، به عنوان نمونه:
#@$%^&)(_+!@$^:»ـۀٍ,[}
و همیشه با یک «هه!» در گوشهی لبهایشان به بقیه نگاه میکنند و به یاد شکستهای عشقی و رفاقتی گذشتهشان آه میکشند و رد میشوند.
خب، خردادی عزیز،در طالعت میبینم که به زودی مدرسهها باز میشوند، دفتر و خودکار بخر، کتابهایت را جلد کن (خودت یاد بگیر، خواهر یا برادر بزرگتر/والدینت چه گناهی کردهاند؟)، یونیفرم بنفش مدرسهات هم خیلی به تو میآید ^_^
#دلم_پر_است_ماشه_زبانم_را_بکشم_خیلی_ها_قربانی_می_شوند…
#هه
#باز_هم_هه
سخن دبیر:
شمارهی دوم مجله نیز به اتمام رسید. کارکنان مجله در اقصی نقاط سایت، به دنبال یک لقمه نان حلال در تکاپوی پیدا کردن مطالب برای زرد و زیلی! کردن بخشهایشان هستند. آن هم شبانهروز!
حقیقتا بسیار مشتاقم که شما را در جریان سر درآوردنمان از مکانی دیگر از پیشتاز قرار دهم (خدایم مرا بیامرزد). در دقایق پایانی انتشار مجله، تعدادی از طلسمنویسان که توسط صاحبان مجلات زرد رقیب اجیر شده بودند، بالاخره موفق شده و طلسمی بر روح سرکردهی مافیای پیشتاز انداختند. ایشان طی یک تماس فوری با پشیز، دستور جابجایی ساختمان مجله را از انجمن به کیوسک پیشتاز صادر کردند.
در ابتدا، پشیز و ما بسیار از این تصمیم برآشفتیم، هرچه صحبت و مذاکره نمودیم، خشتک دریدیم و سری به بیابان و افق زدیم و برگشتیم، بیفایده بود. نهایتا مجبور شدیم برای آن که نشان دهیم توطئههای دشمنان نمیتواند مانعی برای خدمترسانی ما ایجاد کند، به خواستهی سرکردهی تسخیرشده تن دردادیم و طی یک جابجایی سریع، به کیوسک منتقل شدیم (و همچنان یک دخمه نصیب من شد :|)
خوشبختانه، سرکردهی عزیز در کیوسک منتظر ما بود و نیازی نبود کل محوطه را به دنبالش بگردیم تا مبادا دستهگل دیگری به آب دهد (یکهو دیدید انجمن را هم منتقل کرد به بلادکفر، باید بیفتیم دنبال پاسپورت) پشیز طی اقدامی شجاعانه با یک ماهیتابه (که از موزهی سایت کش رفته بود تا بفروشد و دودش کند!) سرکرده را از هر اقدام دیگری بازداشت. حال ایشان خوب است و در ریکاوری به سر میبرد و خوشبختانه طلسم از سرش پریده است.
مذاکرات بر سر نجات کلهی پشیز از تیغهی گیوتین ادامه خواهد داشت. شاید برگردیم. ولی شما تنهایمان نگذارید. ناسلامتی، ما بهترین و زردترین مجلهی دنیا هستیم 🙂
تا شمارهی بعدی
بدرود
در نظرات همین پست منتظر نظرات ارزنده شما هستیم
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1397/06/21
- دسته بندی: مجله زرد
- دیدگاه ها: 20
- نویسنده پست: BookPioneer
- بازدیدها: 1.9K
- برچسبها: آرشیو زندگی پیشتاز
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/7167
دیدگاه ها
مطالب مشابه
تیزر صوتی چهارگانه میراث
سلام به شنونده های عزیز با یک برنامه ی دیگه خدمت شما رسیدیم. امروز در این ثانیه ها و دقیقا در همین دقایقی که دارن سپری میشن قراره از بزرگترین اثر هنری رادیو پیشتاز پرده برداری کنم. پس اجازه بدید برم سراغ مقدمه و اصل مطلب . مدت ها بود که راجب کتاب اراگون صحبت […]
شمارۀ آخر: وداع زرد
سخن سردبیر رمزنگاری کلاسیک زرد مطبخ خانه کارشناسی هفته کلام آخر سیانید زرد موضوع بسیار ساده بود! امیر برای نشریۀ اصلی به یک ساختمان نیاز داشت، بنابرین تصمیم گرفت تا نشریۀ زرد را تعطیل کند و ساختمان آن را به نشریۀ اصلی اختصاص دهد. اما موضوع برای من به این سادگی نبود، مجلۀ زرد تمام […]
آوای فاطمیه
شنبه که میآید چشمانی که بسته میشوند گویی نفس دنیا حبس میشود دیگر نفس خانهی علی بماند مادر که نباشد، نظم خانه بهم میریزد علی در نجف حسن در بقیع حسین در کربلا و زینب در دمشق مراسمی است کوچک برای مادری جوان که کان و مکان دنیا برای اوست که خدا خود گفت: «ای […]
آزاده
ازاده یک مجموعه کوتاه و گروهی حاصل قلم چند تن از نویسندگان انجمن شما میباشد . داستانی کاملا متفاوت و البته سرشار از تخیلات و دنیایی فانتزی …. که برگرفته از واقعیت های روزمره میباشد . ان را دنبال کنید و نظرات و نقد های اختصاصی خود را دریق نکیند . همچنین این یک پروژه […]
نشریه پیشتاز شماره دوم – بهار ۹۵
گروه نشریه زندگی پیشتاز پرزنتز شماره دوم نشریه – اردیبهشت ۱۳۹۵ جا داره که بسیار تشکر کنم از تمام گروه های نشریه که کلی زحمت کشیدن و دست به دست هم دادن تا این اثر به وجود بیاد
هفت سیننما – سین اول: سوختن
سلااام به همگی عید اومد و بالاخره دست خالی که نمی شد باشیم! امسال نوروز ان شاءالله می خوایم براتون یک سفره هفت سین خوب پهن کنیم… یک هفت سین رادیویی! این هم از سین اولش: سوختن به مناسبت چهارشنبه سوری
شماره ۲ خیلی خوب بود.
مخصوصا از بخش های رواننشناسی و زردبینی خیلی خوشم اومد.
پ.ن: کامنتها اغلب برای ۷ سال پیش هستن، ۷ سال پیش مردم منتظر همچین مطالبی توی سایت مورد علاقهشون میموندن و با عشق و علاقه میخوندنشون و کامنت مینوشتن؛ از چه لذت هایی غافل بودم و خودم خبر نداشتم!
گوشت؟ گربه؟ چی؟ کجا؟ درافتادن با مافیا؟ لیلاجان ما به مرز نزدیکیم اگه احیانا احساس کردی دیگه تو این مملکت امنیت نداری پاشو بیا ردت کنم بلادکفر ^___^
به جنتلمنز مافیا سلام و درود من رو برسونید و اطلاع بدید که بابت دادن ایدهی سوژهی جدید ازشون ممنونم :)) در شمارههای آتی مفصلا به این سازمان پرداخته خواهد شد 😆
ممنون بابت پیشنهادات و انتقادات ^__^
آره بابا پتانسیلاشو رو نمیکنه بچهزرنگ
عجب O_0 ممنون بابت اطلاعرسانی
زندهباد اردیبهشتیان :دی
پوکیدم از خنده دمتون گرم:lol::lol: ها راستی منم اردیبهشتیم
همگی خسته نباشید خوشمان آمد
اقا عالی بود :lol::lol: مخصوصا اون زردبینی قسمت خرداد…ادامه بدین منتظر بعدیشم هستیم…. پ.ن:تو قسمت کارشناسی تمدن ایرانو نوشتین2500سال منتهی تاریخ انقراض سلسله هخامنشی 2500سال پیش بود :|تازه قبل اون مادها هم بودن :|عیلامی ها…شهرسوخته قربونش برم مال6000سال پیشه 😐
واییییییییی مرسی من عاشق بخش رمزنگاریم و کلا از رمزنگاری اسم کاربر ها خوشم می یاد منتظر مجله بعدی می مونم بی صبرانه اینم شعار: امید است مجه تان زرد بماند. بدرود
هیچوقت فکرشو نمیکردم که شلغمم… ترسناک بشه!! :/ 😆 خیلی عالی بود خسته هم نباشید
بهتر و بهتر میشه 🙂 تلاشتون قابل تحسینه رفقا
:lol::lol::D 😀 خیلی خوب بود هرچند چندتا از بخش هاش به نظر میرسید فوریتی نوشته شدن ولی اون وقتی که باید روی کار گذاشته بشه تا واقعا خنده دار و قشنگ در بیاد روشون گذاشته نشده. رمزنگاری، کارشناسی هفته، روان نشناسی و شلغم توئیست این حالتو داشتن. هرچند روان نشناسی و کارشناسی هفته جدا به یکم وقت بیشتر میتونستن عالی بشن. بقیه ی بخش ها هم عالی و کاملا بامزه بودن 🙂 خود پرنسسهبابا پنداری هم عالی بود 🙂
:-*:-*:-* حسابی از مجله لذت بردم واقعا دست همه مخصوصا عذرا، امیر، شلغم، فاطمه، محدثه و حریر درد نکنه 😀
عالییییییییی بود انگشتاتون به سلامت و خسته نباشید:D پ.ن:نمایندگی جنتلمنز مافیای پیشتاز سلام میرسونه و میگه جاش خالیه:Pخخخخخخخخخخخ
وای خداا عاااااااالی بووود. دمتون گرم.پرنسس بابا خودپنداری؟ خسته نباشین. کلی حیاتمون تازه گردید ^^ ممنانم.شلغم توئیست باحال بود. سیلکیه خیلی جلب بود ^^
دمتوووون گرم!!! خود پرنسس بابا پندری =))♡ فقط یبار دیگه بگین اون گوشت گربه ها رو از کجا میرن؟ -_-
حالا چرا کار اموز رنجر😂😶
چرا مثلن فابل هاون نه:/
یه خورده کوتاه بود ولی خوب بود اما من از شماره اولش بیشتر خوشم اومد