Header Background day #26
فصل دوم، شمارۀ آخر: افول یک افسانه 1
  • سخن سردبیر

    (M.Mahdi) مردان مُرده هیچ نشریه‌ای منتشر نمی‌کنند!

  • مطبخ‌خونه

    (F@teme) سرانجامی بر مسمومیت‌های خیرخواهانه‌ی زامبیل!

  • اشتباهی

    (kianick) مروری بر احزاب پیشتاز به همراه کیانیک!

  • کولی پیشتاز

    (Banoo.Shamash) وقتی که جن‌بانو به یاری دشمن خونی خود می‌شتابد!

  • رمزنگاری هفته

    (Paneer) شلغم نخواند… (ترجیحاً هیچ‌کس نخواند…)

  • شکارچی وحشت

    (ghoghnous13) یک اتحاد قهوه‌ای شکل گرفته بر اساس وردهایی قهوه‌ای‌تر!

  • درمان یک تتلیتی

    (sir m.h.e) وقتی ویراستار مجله، اعضا را هالک‌وار از شر یک تتلیتی نجات می‌دهد!

  • قاضی زردگستر

    (Celaena Sardothien) پایانی بر افسانه‌ی سلین ساردوثین و منیشک: وقتی رود، گل‌آلود می‌شود!


در گاو صندوق با صدای قیژ بلندی باز شد. لحظه‌ای خشکم زد. سپس کنار رفتم تا سایر افراد هم بتوانند درون آن را ببینند. تنها یک اسکانس پنج هزار تومانی روی کف فلزی گاو صندوق قرار داشت. همین. تنها پولی که از فروش شماره قبلی مجله عایدمان شده بود.
سرانجام محدثه به حرف آمد: «پس…پس پولا کو؟ این که خالیه!»
شلغم گفت: «نه دیگه ۵ تومن توشه.»

  • آه چه مقدار انبوهی …
  • ولی به هر حال خالی نیست. صفر مطلق با صفر حدی فرق داره. توی قضایای دیفرانسیل…

به محض این که زمزمه‌ها میان بچه‌ها آغاز شد، تلاش کردم توپ را در زمین آن‌ها بیندازم. بنابرین سرفه بلندی کردم: «فکر می‌کنید مدیریت یه نشریه زرد آسونه؟ تقصیر شما بی‌مصرف‌هاست که توی یه همچین موقعیتی قرار گرفتیم. حالا به صف بشین و برای عذرخواهی بهم پیشکش بدین.»
هادی که با عصبانیت دستش را تکان می‌داد گفت: « تو می‌خوای که ما بهت پول بدیم؟» کلمه «ما» را با تاکید خاصی بیان کرد.
سعی کردم کم نیاورم: « مگه من سردبیر این نشریه نیستم؟»

  • تو به این می‌گی نشریه؟
  • پول فروش مجلات کجاست؟
  • داریم از گشنگی می‌میریم.
  • می‌گن نشریه قرمز ۱۵ تا ساختمون توی شهر داره. هر ساختمون یه سلف رایگان داره برای کارمندا. مرغ سوخاری، همبرگر، نوشابه، قهوه.
  • استخرهاش یادت نره!

انگار اوضاع خیلی خراب بود. سعی کردم کمی آرامشان کنم: «رفقا، مگه چند هفته پیش همه مجله‌هامون فروش نرفت؟»
سلین با بی‌حوصلگی گفت: «آره، صاحب یه برج همه مجله‌هامونو برای پاک کردن شیشه‌های برجش خرید.»
عذرا گفت: «قبول کن پشیزخان، شانس بد روز و شب تو رو دنبال می‌کنه.»
دستم را مشت کردم و گفتم: «مزخرفه!» در همان حال لامپ بالای سرم صدای مهیبی داد و خاموش شد.

  • تو شانستو از دست دادی!
  • تو نشریتو از دست دادی!

و محمدرضا در حالی که داشت به سمت در خروجی می‌رفت گفت: «و حالا هم نویسنده‌هاتو از دست دادی.»
سپس همه اعضای نشریه با گام‌هایی آهسته به سمت در رفتند.

  • پشیزخان دیگه رییس ما نیست.

همان‌طوری که اعضا داشتند از در بیرون می‌رفتند، عذرا آهسته جلو آمد و با حالتی غمگین گفت: «متاسفم پشیزخان. ولی ما دیگه به انتهای افق رسیدیم.» سپس کلید دفتر خودش را روی میز من گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
پشت سر آن‌ها فریاد زدم: «بسیار خب! اصلا همتون مرخصید! می‌شنوید؟ مرخصید! دیگه زیر دست موسیو پشیز کار نخواهید کرد.»
چند ساعت بعد با بی‌حوصلگی در ساختمان قدم می‌زدم. انعکاس صدای قدم‌هایم در ساختمان خالی می‌پیچید. تا کنون این‌قدر دفتر را ساکت و بی‌روح ندیده بودم. بی‌روح! خودش بود. ساختمان بی‌روح نبود، هنوز یک روح داشت!
در دستشویی طبقه دوم را باز کردم و روی چهارپایه پلاستیکی کوچکی نشستم. مدتی بعد روح عجم از شیر روشویی بیرون آمد.

  • غمگین به نظر می‌رسی پشیزخان!
  • همه بچه‌ها از نشریه رفتن. به آخر خط رسیدم.

روح عجم که در هوا لم داده بود چیزی نگفت. بنابراین ادامه دادم: «شاید تو بتونی کمکم کنی؟ تو نویسنده خوبی بودی… یعنی هستی.»
روح عجم لبخند ترسناکی زد: «متاسفم پشیزخان ولی…»
دهانش را نزدیک گوشم آورد:

  • Dead men publish no Yellow Magazines
یه روز‌ کاملاً عادی تو آشپزخونه سپری می‌شد. مهدیه طبق معمول یه گوشه لم داده و سرش تو گوشیش بود. ممل طبق معمول (درست خوندید، طبق معمول؛ بعد از‌ اون ماجرای ته‌چین مرغ و رنده شدن پنیر، ممل توی آشپزخونه موندگار شد.) و برای بار صدم به دنبال ته‌چین مرغ کابینت و کمدها رو زیر و رو می‌کرد. منم طبق معمول “why always me” وار روی میز خم شده بودم و سعی می‌کردم یه دستور پخت جذاب پیدا کنم. موضوع این هفته، آزاد بود. وقتی این خبرو شنیدم، کاملاً نابود شدم، بقیه هم همین‌طور. ساختمون تحریریه توی ماتم عظیمی فرورفته بود. حتی از اتاق عجیب و غریب شمش هم صدایی نمی‌اومد.
عصبانیت و بلاتکلیفیم رو سر مهدیه خالی کردم و داد زدم: «سرتو از تو اون ماسماسک در بیار و  کمکم کن! جز خرابکاری کار دیگه‌ای هم بلدی؟»
از بالای عینکش یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و گفت: «دو تای غذای قبلیت به لطف من درست شدن. کافی نیست؟»
چند لحظه با عصبانیت نگاش کردم و سعی کردم جواب دندون شکنی بهش بدم. ولی خب، راست می‌گفت. آهی کشیدم و به ممل نگاه کردم. هنوز داشت آشپزخونه رو زیر و رو می‌کرد. گفتم: «نمی‌خوای بری خونتون؟»
گربه چکمه‌پوش‌وار نگام کرد و گفت: «ته‌چیـ….»
وسط حرفش داد زدم: «ته‌چین مرغ و کوفت! یا برو بیرون یا کمکم کن یه خاکی به سرم بریزم.»
یه کم فکر کرد و گفت: «می‌دونستی سیم هندزفری چقد خوشمزه‌س؟»
خودشه! لامپ دوست داشتنیم دوباره اومد بالای سرم! به سمت مهدیه پریدم، در یه حرکت هندزفریش رو قاپیدم و قبل از این‌که حرکتی بکنه به سه قسمت نامساوی تقسیمش کردم. چند لحظه هاج و واج به من و هندزفری سه قسمت شده‌ی توی دستم نگاه کرد. بعد با تمام توانش جیغ کشید و غش کرد.
ممل با نیش باز به مهدیه که روی زمین ولو شده بود نگاه کرد و گفت: «داره جالب می‌شه.»
****
با کمک ممل یه ساعت تمام کل سایت رو گشتیم و در آخر تونستیم ۶-۵ تا هندزفری دیگه هم پیدا کنیم (بدزدیم). کم بودن، ولی همونم غنیمتی بود. کتاب آشپزی عزیزم رو بررسی کردم و یه لیست از غذاهایی که یه چیزی شبیه سیم هندزفری توشون بود نوشتم. توی اتاق فکر دو نفره‌ای که تشکیل دادیم – مهدیه هنوز بی‌هوش بود- از بین غذاها پاستا رو انتخاب کردیم. فقط باید هندزفری‌ها رو رنگ می‌کردم. واقعاً سخت بود! مجبور شدم سیم ها رو به قسمت‌های مساوی تقسیم کنم و رنگشون کنم. کم کم داشتم قدر وجود مهدیه رو می‌دونستم. ممل هم که کلاً تو عالم خودش بود. سیم‌ها رو یه گوشه گذاشتم تا خشک بشن و رفتم استراحت کنم. روز پرکاری بود.
***

  • مـــــهـــــدیــــــه! مـــــمــــــل! بیاید این‌جا ببینمممممممم!

ممل خمیازه کشان از پله ها پایین اومد و گفت: «چی شده… اوه. این‌جا چه خبر بوده؟»
سرش داد زدم: «مهدیه کوش؟»
صدایی از پشت سرم گفت: «این‌جام.»
برگشتم و به مهدیه که چشماش پف کرده و سرخ شده بود نگا کردم. داغدار هندزفری عزیزش بود. به آشپزخونه اشاره کردم و هوار زدم: «نمی‌شد فردا انتقام بگیری؟»
چشماشو تنگ کرد و گفت: «ها؟»
داد زدم: «خودتو به اون راه نزن. زدی آشپزخونه رو نابود کردی و الانم کاملاً بی خبری. آره ارواح گوشیت!»
مهدیه خواست چیزی بگه که ممل گفت: «اوه اوه! اینو دیدی؟»
برگشتم و دیدم داره به یه سینی که روی زمین بود نگاه می‌کنه. جلو رفتم و توی سینی رو نگاه کردم. سیم های هندزفری که آماده کرده بودم روی هم تلنبار شده بودن و رنگشون… خدای من! رنگشون! سیاه بودن! روی زمین ولو شدم و سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش یه کابوسه. بعد از چن دیقه مهدیه گلوشو صاف کرد و گفت: «خب! مقصر رو پیدا کردم.»
رفتم کنارش و به جایی که بهش اشاره می‌کرد نگاه کردم. یه کاغذ بود که با ساطور به دیوار میخکوب شده بود. روی کاغذ، فقط یه جمله به چشم می‌خورد: «از غذات لذت ببر. امضا؛ م.پ»
ناله کردم: «کار پنیره.»
صدای ممل رو شنیدم که می‌گفت: «راستی، دیشب اومدم پایین که آب بخورم، برای یه لحظه سایه ی یه نفر که دستای چنگکی داشت رو دیدم. پسر، فک کردم خیال کردم…»
چشمام سیاهی رفت، پاهام شل شد و روی زمین افتادم. آخرین چیزی که یادمه، صدای مهدیه بود که می‌گفت: «عه، چت شد؟» و صدای ممل که از جایی دورتر می‌اومد: «اونو ولش کن، فعلاً بیا روی این سیما یه اسم بزار ببریمش سر میز. همه گشنشونه…»
و بعد، هیچ!
پ.ن: سیم ها همون‌طور سیاه با اسم «هندیتزو» سرو شد. آشپزخونه رو مرتب کردیم، ممل هم از تحریریه پرت شد بیرون.
پ.ن۲: مهدیه خیالش راحته و می‌گه پنیر دیگه برنمی‌گرده. اما من مطمئنم که این همه‌ی انتقام پنیر نیست….

یک صبح  ناراحت‌کننده‌ی شهریور، در حالی که در دلم غمی بی‌نهایت بزرگ، انباشته شده، می‌رسه! یاد شعری بسیار زیبا افتادم:
باز آمد
بوی گند مدرسه
بوی تکالیف درس هندسه!
هعــــــــــــــــــــــــــــــــی.
بگذریم.
پرونده‌های پخش شده روی میزم رو جمع می‌کنم. امروز من به عنوان حزب‌گذار اعظم پیشتاز، تصمیم گرفتم حزب جدیدی بنیان گذارم! حزبی به نام فدائیان چیپس!
به افتخارم!
خب با توجه به این‌که چهار عدد شانس منه و البته خیلی هم زیباست- مدیونید فکر کنید به خاطر استقلاله!- تصمیم گرفتم حزب‌ها رو چهارگانه کنم! بلکه جمعی از کاربران بی‌هدف (از جمله سینا -_-)، به طرفداری از حزب‌ها بپردازند.
همین الآن قصد دارم  اندکی فداکاری کنم!
به افتخارم!
از اتاقم بیرون می‌روم و کوله‌ی زرد بدرنگ را روی شانه‌ام ثابت می‌کنم. امروز روز شکاره… .
اولین سوژه‌ای که گیرم اومد، عذرا بود.

  • سلام کیا.
  • عع. سلام. عذرا؟
  • هوم؟
  • چرا کرانچی‌خواهی؟

دستاش رو به هم کوبید و با حالتی رویایی در شفق محو شد!

  • راستش، به خاطر انگیزه‌اش، تلاشش، کوششش… .

قبل از این‌که گزینه‌ی درس‌خونیش رو به لیست اضاف کنه، نگاهی بی‌حوصله بهش انداختم و گفتم: «اوکی، بای!»
و او را با رویا‌های شیرینش تنها گذاشتم. نفر بعدی محدثه بود، مدادی که در دهانش بود و نگاهی که بر افق دوخته شده بود و ظرف کنار دستش که پر از سیم‌های سیاه بود، حاکی از آن بود که مشغول ویراست است! منم ترجیح دادم تا تمام پروژه‌های ویراستش را به من نینداخته است، جیم شوم! هر چه باشد کار‌های مهم‌تری از جمله ریشه‌کن کردن فساد و بالا بردن آمار احزاب، بر عهده‌ی من بود!
به نفر بعدی نگاهی انداختم. هادی سخت مشغول دعوا کردن طاها به خاطر غلط‌های املایی‌اش بود!
خدا قوت دلاور! خسته نباشی پهلوان!
نتوانستم از سوژه‌ی فلفلی عزیزم بگذرم، لیکن با این‌که می‌دانستم ممکن است به قلت‌های (ویراستار: می‌کشمت کیانیک) املایی‌ام گیر دهد، سر صحبت را با او باز کردم!

  • به به هادی خان!

نگاهی خصمانه به طرفم شوتید!

  • چی می‌خوای؟ ها؟
  • اهم اهم. من خیلی فرشته و معصومم، ولی نصف اطلاعاتی که دست سلیناست از طرف منه! در حقیقت منابع اطلاعاتی نصف اعضای سایت، من و عوامل پشت‌صحنه‌ام هستیم!

و برایش فیگور می‌گیرم!
نگاهی عاقل اندر سفیهانه حواله‌ام می‌کند: «که چی؟»
اوه مای شت! چهار ساعت داشتم توضیح می‌دادم! برای این‌که با پلیس سایت در نیفتم، بحث را عوض کردم: «شنیدم بالاخره مغلوب من شدی و داخل حزب‌های چهارگانه‌ام شدی!»

  • مغلوب چیپس‌های فلفلی شدم، نه تو!

نقشه‌ی پست کردن پرونده‌اش را به سلینا در دلم کشیدم و با چپاندن لواشک در دهانم، به راه افتادم.

  • به‌به! جن‌بانوی عزیزم! احوالت؟
  • خوبم. ولکم خوبه. آنابلم خوبه. عنجن هم خوبه …

قبل از این‌که احوال تمام جن‌های زیردستش را برایم شرح دهد، حرفش را قطع کردم. با توجه به این‌که ارادت ویژه‌ای به او داشتم، ناگهانی یاد فاطی زامبیلای گرام افتادم و تصمیم گرفتم اندکی فداکاری کنم: «جن‌بانو جان، میای ناهار بریم رستوران؟»

  • البته!

از سرعت جواب دادنش فهمیدم در گوی جهان‌نمایش غذای عزیز را دیده است!
به راهم ادامه دادم. با توجه به این‌که ارشیا مثل من طرفدار دو حزب بود، از آزارش گذشتم و به سلینا رسیدم.

  • پاستیلگرای عزیزم چطوره؟ کار و بار چطوره؟ اطلاعات جدید نیاز نداری؟

آهی جان‌گداز کشید!

  • هعی منتقد رو مخه (جااااان؟ من رو مخم؟) (ویراستار ادبی: نه پس، من رو مخم!) (بمیر بابا!) دست رو دلم نذار که خونه! این شماره دادگاه نداریم!

ای‌وای! جدا ناراحت شدم. خیلی از حکم‌هاش لذت می‌بردم! سعی کردم از دلش در بیارم، هر چی نباشه قاضیه!

  • نگران نباش قاتل جونم، دفعه‌ی بعد رو کمک مخصوص من در جلسه حساب کن!

و پاستیلی که محض شوخی از مهرناز کش رفته بودم را، به او دادم. چشمانش را باریک کرد : «رشوه؟»

  • نه به جان تو! از سر دوستی!

با همان لحن مشکوک ادامه داد: «اوکی!»
به راهم ادامه دادم. از سر ارادتی که به ققنوس داشتم (کلا به کسایی که با جن سر و کار دارن ارادت دارم!)، از آزارش گذشتم و به پنیر رسیدم و گفتم: «اوه پنیر. چطوری؟»
دماغش را بالا کشید و گفت: «زیاد روبه‌راه نیستم. شخصیت مورد علاقه‌ام مرد.»
نگاهی به ظاهر جدیدش می‌انداختم و گفتم: «تو یه لواشک طلبی، (لواشکی نوش جان می‌کنم و از کوله‌ام چیپس سرکه نمکی دلبندم را بیرون می‌آورم.) بگو چرا لواشک‌طلب شدی.»
مشتاقانه جواب داد: «جوهر لیمو داره! فکر کن یه کیلو لواشکو ناشتا بخوری!»
آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: «علایقمون مشترکه. هممم. با این دستات مشکلی با باز کردن پوست لواشک نداری؟»
خیلی شیک و درد‌آلود نگاهم کرد و گفت: «یه خدمتکار شخصی برا این کار گرفتم.»
می‌دانم چه دردی داشت. نصف لذت لواشک خوردن به کندن پوستش است:

  • انتقامتو می‌گیرم. ناسلامتی من و تو، تو یه حزبیم.

نگاهی به من می‌اندازد. راهم را می‌کشم و به شمش که از آن موقع پشت سرم است می‌گویم: «بریم جن‌بانو جان. بریم.»
از کنار میز ناهار خوری گذر می‌کنم که با نگاه فاطی زامبیلا مواجه می‌شوم. مثل گربه‌ای که به کمین موش است، مرا می‌نگرد! اوه اوه! اوضاع قرمزه! نیشخندی تمرین شده می‌زنم: «اوه زنبیل جان! این‌طوری نگاه نکن!»

  • بیا ناهار داریم.

نگاهی به چشمان مشتاقش می‌اندازم. گاهی اوقات دوست‌داشتنی می‌شود ولی از آن‌جایی که هادی اخطار داده است، توجهی نمی‌کنم!

  • اوه کوچولو! عذر می‌خوام ولی قراره با جن‌بانو بریم رستوران.

داشتم به نجواهای منم ببرید گوش می‌دادم که اجباراً یک قدم به راست برداشتم و زامبیلا که به سمتم حمله‌ور شده بود، با سر به لپتاپ مهدیه خورد و در لپتاپ بسته شد!

  • هی! جای حساسش بود!

بی‌توجه به آشوبی که درست کرده‌ام، دست جن‌بانو را می‌گیرم و می‌زنم بیرون. نگاهی به اطراف می‌اندازم.
نه، مثل اینکه همچین صبح ناراحت کننده‌ای هم نبود!

همان‌طور که انگشت مبارکم، سفری دور و دراز را در سوراخ‌های بینی‌ام طی کرده و سوغاتی‌هایی سبز به ارمغان می‌آورد، دستی به گوی ” خِفت‌کن” کشیدم. در این یک یا دو هفته‌ی جاری، فقط مشغول سوغاتی آوردن بودم و عملاً کاری به جز عوض کردن ۱۲۹ کانال ماهواره‌ای که آسمان ایران را قرق کرده بودند، نداشتم ( آخرش هم نفهمیدیم کدام کانال برنامه‌اش بهتر است). این هم از عوارض بیکاری و یه هفته غیبت جن بانو که مطمعناً اصلاً کسی متوجه نشده بود. به گوی خفت‌کن دستور دادم: «اعضای مجله رو نشونم بده.»
مخلوطی از گاز متان کوکوشَنِلِ حاصل از روده‌ی آنابل و بتشیبا، در درون گوی چرخی خورد و سیمای اتاقی انباشته از خودکارهای شکسته را نشان داد. هادی نگاهی به میزش انداخت و به صورت کاملاً حرفه‌ای، خودکار زبان نداشته را شکست و با صورتی سرخ شده از خشم گفت: «یه حشره نشسته رو میزم.»
طاها چرخی به بنر تبلیغاتی “جزوات درسی استادان بازنشسته را خریداریم! (جمعی از استادان جدید الاستخدام)” داد و گفت: «خب با کاغذ راهنماییش کن.»
هادی با خودکاری که معلوم نبود آن را از کجا ظاهر کرده است، خط بلند بالایی بر سر پاراگراف یکی از برگه‌هایش کشید و گفت: «راهنمایی؟ مثلاً رو کاغذ بنویسم دیس وِی پلیز ‌‌‌> ؟ بزارم کنار پنجره؟»
عرشیا بر سر زنان، خود را در دامان پر از خودکار شکسته‌ی هادی انداخت و گفت: «به دادم برس! الآن به نیت مدل موی جان اسنو رفتم سلمونی، به شکل استاد ویسپرز روانه‌ی خیابون شدم!»
کوکوشنل چرخ دیگری زد و این‌بار دفتر سردبیر مجله را که بیشتر شبیه به دوره‌ی مزوزوییک شده بود، نشان داد. پشیز، چرخی به سبیل‌اش داد و اندکی از آن را جوید و با خوشحالی مشغول تایپ کردن شد: «خب به سلامتی امکان نوشتن بیو هم تو تلگرام اومد. از این به بعد باید شاهد فلان ماهی چپ دستِ (راست دست، عینکی، درسخون، نقاش، آرتیست، عکاس، پزشک آینده، این رل، پرنسس بابام و… ) مغرور، دختر مو بلند، تنهایی یعنی موی کوتاه، ۲۳مین روز از اولین ماه سرد سال و… باشیم. به خاطر این اقدام مارک عزیز که رفیق فاب و کف ظرفشویی بنده هم هست و همین‌طور شادی پس از حذف اکانت اینستای تتلو، به همه‌ی کارمندان مجله، دو ماه اضافه کاری هدیه داده می‌شه ^_^ »
سپس بلانسبت جغدهای امیرکسرا، سرش را ۱۸۰ درجه چرخاند و بر سر روح عجم فریاد کشید: «به فلزات هادی دست نزن! هادی بیاد ببینه ناراحت می‌شه.»
زیر لب غرغر کردم: «شانس همه‌مون رو روی سنگ توالت نوشتن.»
دوباره چرخی به کوکوشنل دادم و این‌بار چهره‌ی محدثه و کیانیک را نشان داد که با شور و هیجان درمورد موضوعی بحث می‌کردند. محدثه چنگی به صورتش کشید و گفت: «واااای کیانیک! می‌دونستی یه سوال کنکور این بودش که باید یه جانوری رو نام ببریم که بعد از فوت و منقرض شدنش، ایرانیا باهاش خاطره نداشته باشن؟!»
کیانیک هم لواشکش را به سیخ کشید و با هیجان گفت: «تو هم می‌دونستی بعد از اینکه یغما خاک‌رویی برای چستر بنینگتون این شعر رو خوند:
خاک نشسته رو گیتار
سوسوی دائم سیگار
چشمات تو عکس رو دیوار
دارن می‌گن دیگه بسه
تقویم مونده رو پاییز
پیتزای یخ زده روی میز
لینکین پارک غم انگیز
داره به ما می‌گه بسه
مرحوم دوباره زنده شد و خودش رو کشت؟! »
یک سوغاتی سبز دیگر بیرون آوردم و به صورت بچه‌جن که روی پاهایم خوابیده بود، مالاندم. کوکوشنل دوباره چرخی خورد و این‌بار فضایی بیرون از مجله را نشان داد. در یک پارک نزدیک ساختمان مجله، جمعی از موجوداتی که سعی کرده بودند با گذاشتن ریش و سبیل، خود را پسر نشان دهند، در کنار دخترانی که با ناخن های بلند، موهای افشان شده و لباس های کوتاه و پاره، بیشتر به جادوگر فقیر شهر اُز شباهت داشتند تا کویین‌های اینستا، مشغول خویش‌اندازی بودند.
آنابل که با دهان لوزی شکل شده مشغول ریمل زدن بود، گفت: «ایلا لیث ثیزن، بزتّلین نالااَتیثون، نداثتن دوثی آتلین مذله.»

  • الان من باید روح داوینچی مرحوم رو از تو گور بیارم این‌جا تا جملاتت رو رمزگشایی کنه؟!

آنابل چندبار پلک زد و با گفتن چندین ایش و فیش و مرسی اه، ناز کنان گفت: «اینا ریچ‌کیدزن. بزرگ‌ترین ناراحتیشون، نداشتن گوشی آخرین مدله.»
نگاهی به چهره‌ی خندان ریچ کیدزهای عزیز انداختم و گفتم: «من هرچی به سیمای این ریچ‌کیدزها نگاه می‌کنم، می‌بینم خوشبختانه هیچکدومشون ناراحت نیستن. یکی از یکی خنده‌روتر و شادتر. حالا انگار اگه بقیه‌ی مردم اوقاتشون تلخه، احتمالاً مربوط به گرفتاری بنای خودشونه! »
به ناگاه، گوی خفت‌کن، مرد گدایی را نشان داد که بدون آن‌که متوجه باشد، داشت به سمت آن جمع موجودات بی‌وجود می‌رفت. آنابل بینی‌اش را به خاطر چین بلند بالایش درید و مویه کنان گفت: «این گداها دارن روزبه‌روز زیادتر می‌شن و زیباسازی شهرها رو زیر سوال بردن.»

  • نگران نباش عزیزم. از این به بعد گداها رو از بین ملکه‌های زیبایی انتخاب می‌کنن.

نمی‌دانم چه صحنه‌ای از گفت‌وگو را از دست دادم که ناگهان، کل آن موجودات ریچ‌کیدز،  با هرچه دم دستشان بود، اعم از اپل، آیفون، کفش با پاشنه ۳۲کیلومتری و قطر ۲۵متری، آمپول‌های کاشت عضله و کلاش لیلا (مگه وَلِک به خورد یکی از بچه‌هاش نداده بود؟!) و … به دنبال آن مرد بیچاره افتادند. آن مرد، جهش‌کنان و مویه‌زنان، نام ولک و آنابل را بر زبان آورد. آنابل قیافه‌اش را به این شکل :/ در آورد و با حرص گفت: «اگه دست خودم بود، اسمم رو “جملیینزسالییانترلبیاابسنوبقخف” می‌ذاشتم که دیگه کسی حوصله‌ش نگیره من رو صدا کنه و هروقت کار داشتن، فقط ولک رو صدا کنن.»
سپس یک پس گردنی به ولک که همچنان مشغول سبزی پاک کردن بود، هدیه داد و با یکدیگر به کمک آن مرد بیچاره شتافتند.

اولین دیت من (شلغم نخواند)
تو دفتر رمزنگاری (دستشویی سابق ) تند تند قدم می‌زنم، برای بار دو هزارم به بیرون پنجره، جایی که آینه قدّیم از یکی از هلکوپترهای شخصیم آویزون شده نگاه می‌کنم، کت و شلوار مشکی چندهزار دلاری، پیراهن سفید فلان مارک و پاپیون مشکی شیک. کفش‌های پوست کرگدن آفریقایی هم پوشیدم. همه چی آمادس برای اولین دِیتم.
خب چیزه، تقریباً همه چی آمادس. تنها مشکل اینه که ساعت نه صبحه و هفت ساعت تا دِیت مونده و من همین‌طور دارم عرق می‌کنم. هر دقیقه برام شصت ثانیه طول می‌کشه و هر ساعت هم شصت دقیقه. زمان خیلی دیر می‌گذره.
بالاخره، ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه، بعد از این‌که چهارتا کت شلوار و اِن تا پیراهن و یه کفش عوض کردم (همش از شدت عرق کردن زیاد بود)؛ کیوسک رو به مقصد انجمن ترک می‌کنم تا از اون‎‌جا به پیام خصوصی و دِیتم برسم. ساعت سه و پنجاه و شش دقیقه به مقصدم می‌رسم، در کمال تعجب می‌بینم که طرف مقابل هم زود اومده .
یه کت شلوار گشاد با یه کرواتی که تا زانوهاش می‌رسه پوشیده و مضطرب منتظره. جلو می‌رم. دستی تکون می‌دم و اونم دست لرزونش رو تکون می‌ده.

  • سلام پنیر

لبخندی می‌زنم و جواب می‌دهم: «سلام. چطوری؟ خوبی؟ خوشی؟»
* بخش هایی از دیت که مناسب مجله نبود حذف گردید، و در ادامه بخش رمزنگاریِ دیت را خواهید خواند *
همین‌طور که به طرف انجمن قدیم می‌زدیم، ازش پرسیدم: «برام جالبه که بدونم فلسفت از انتخاب نام کاربریت چی بود؟»

  • همممم، پرسئوس ؟ یه چی بین پرسی و پرسئوس اصلی.
  • واو. خب از کی عضو پیشتازی؟
  • هممم. یادم نیست. ( صورتش را لبخندی مضحک می پوشاند.)
  • ارشیا، برای این که دیتامون (ویراستار ادبی: منظور دیت‌هامون است) همین‌طوری ادامه داشته باشه، باید یه چیزیو بدونم.
  • چی ؟
  • اولین روزی که تو انجمن فعالیت کردی رو توصیف کن.
  • همم. خب می‌دونی، روز اول اومدم دیدم یه چت باکسی هس، صادق داره توش داد می‌زنه با خودش صحبت می‌کنه، بعدشم ایموجی خل و چل می‌ذاره برا خودش. همون موقع بود که فهمیدم به این‌جا تعلق دارم.
  • صادق!
  • بعد عمادو دیدم که با دیدنش ذوق مرگ شدم.
  • عماد؟! ذوق مرگ؟! چرا؟
  • چون اولین کسی بود که دیده بودم پرسی رو خونده. البته ازش پرسیدم واس چی اسمت پرسیه؟ اونم گفت خودت چی فک می‌کنی؟ خلاصه تا نصف شب شر و ور بافتیم.
  • نصفه شب؟! ا….از سی…سیب سی.. سیبیلو بگو. ( تلاش می‌کند خودش را آرام کند و به کشتن عماد و صادق فکر نکند)
  • بحث خار و بار شدن شد، بعد، در غیاب عماد من سیبیل اعظم بودم؛ پس تصمیم گرفتم این رو به نمایش بذارم. از طرفی خیلی زیاد سیب می‌خوردم.
  • به نمایش بذاری؟!

دیگه بیشتر ازین نمی‌تونستم حرفای ارشیا رو تحمل کنم، برای همین سر به فرار گذاشتم. تاپیکای انجمن رو یکی بعد از اون یکی پشت سر می‌ذاشتم، به سه چهار تا کاربر خوردم، یکیشون گفت گزارشم می‌کنه،  ولی هیچ‌کدوم از اینا برام مهم نبود، فقط به یه حقیقت مهم پی برده بودم، هیچ کس شلغم نمی‌شه.

من به سگ اخلاقی معروفم. یعنی اخلاقم مثل سگ پاچه می‌گیره و در معدود دفعاتی پارسم می‌کنه اما در عین حال خیلی زود دانکی می‌شم یعنی ضریب دانکیم مثل عدد آووگادرو می‌مونه با توان بالا. باور نمی‌کنید؟ خوب به جهنم اما می‌تونم براتون مثال بزنم.
بعد از نجات پیدا کردن توسط ولک و آنابل یک راست برگشتم به مجله زرد. قرار بود برای دست بوسی (که ولک اصرار داشت پابوسی باشه) برم پیش جن بانو. سر ساعت سه و هفت دقیقه صبح مثل ارواح سرگردان تو دفتر مجله در حال رفتن به سرداب بودم. از تو اتاق هر کسی نوعی صدای خر و پف بلند بود. بعضی از مجانین دارالمجانین زرد هم رسما توی خواب نعره می‌زدن از جمله پشیز‌. خیلی آروم طوری که همه بیدار بشن در رو کوبیدم به هم. مطمئنم که زنبیل توی آشپزخونش افتاد تو دیگ روغن. سیمرغ هم بال زد و از رو سقف مجله پرید.
هر چی به سرداب نزدیک‌تر می‌شدم نظرم نسبت به اسمش تغییر می‌کرد. بیشتر باید اسمش رو گنداب می‌ذاشتن از بس انواع و اقسام بوهای مختلف ازش می‌اومد. تصمیم گرفتم در اولین موقعیت طرز استفاده از دستشویی رو به جنهای جن بانو یاد بدم. باور کنید انواع و اقسام معماری‌های تپه‌ای در اقصی نقاط گنداب به چشم می‌خورد. در حال رسیدن بودم که چشمم به بتشیبا افتاد. آقا من از اولشم با این یکی حال نمی‌کردم. داشت لباسای آشپزیش رو با لباسای کار عوض می‌کرد‌‌. بی‌حیا! من بدون توجه به اون به راهم ادامه دادم اما اون می‌خواست دردسر درست کنه. خودش رو به من رسوند و برام جفت پا گرفت اما ما که خودمون مراسم هفت این حرفاییم جا خالی دادیم و با پشت دست راست زدیم تو گونه‌ی چپش‌. بی‌ریخت یابو علفی جاروی دسته دارش رو درآورد و ما هم که سگ اخلاق شروع به ورد خوندم کردیم.
گفتیم: «یا سد اسمال من المولوی و یا صفی علی شاه من البهارستان. بتشیبا علیکم و شوخی لدیکم. دادی به دودی و فوتی به شوتی. سیخی من الشوخ الیک ودودی. پشتی به ایدی کوفتی به فومی.»
از اون وردای دهن سرویس کن بود.‌ بتشیبا که از ورد  go too hell اد و لورن فرار کرده بود پایان کارش رو با ورد “پشت دستی” من فهمید. قبل از دخول به اسفل السافلین نعره‌ای جانکاه بر کشید که ای جن بانو انتقام من نکبت رو از این شکارچی dog engenier بگیر. طوفان نوح شد. آب از در و دیوار بیرون زد. کمی مکث کردم. دیدم نه بابا لوله آب پکیده اما جن بانو یک‌ دفعه جلوم ظاهر شد با پادر رکابان و فداییان.
ولک صلیب شکسته به دست داشت و کنستانتین داشت سیگار برگ می‌کشید. آنابل هم اون پشتا داشت ماتیک می‌زد‌. تازه طرز کارش رو یاد گرفته بود نیم وجبی. جن بانو شروع به ورد خوندن کرد ما هم که چاره رو در رقابت رو در رو و مردونه می‌دیدیم مثل سگ زدیم به چاک. از سر هر پیچی رد می‌شدم یک جن ظاهر می‌شد و ما هم با اوراد صد من یک غازمون می‌زدیم شتک دیوارش می‌کردیم. باور کنید تا حالا انقدر ورد بلغور نکرده بودم.
آخر سر روی یک معماری هنرمندانه‌ی قهوه‌ای خوردم زمین و دهنم پر از همون چیزا شد (نذارید اسمش رو بگم) هر وردی می‌خوندم به طرز فجیعی گند می‌زد به در و دیوار و هیکل همه. جن بانو که تا حالا با این اوراد مدفوعی روبرو نشده بود از پشت دیواری که پناه گرفته بود گفت: «بی‌خیال شکارچی. داری دودمانمون رو به لجنزار وحشت می‌کشی. این‌جوری نه تو می‌مونی و نه من.»
استراتژی خاموش داشت پیشه می‌کرد اما من گول نمی‌خوردم. در حالی که داشتم گوشه دهنم رو از سرریز فضولات اجنه پاک می‌کردم گفتم: «دانکی خودتی کره دانکی هم آنابل، می‌خوای به شیوه کارلز اشنایک دومنینکه خرم کنی. نه آبجی ما خودمون قاطریم.»
گفت: «برو بابا کچل بی‌خاصیت، من با هر کسی راه نمیام اما از اون‌جایی که تو داری همه‌ی اجنه‌ی من رو به جهنم اعزام می‌کنی جهت ادامه خدمت تصمیم گرفتم خودم و خودت رو بدبخت نکنم، یک پیشنهاد دارم.»
گفتم: «اولندش این‌که من کچل نیستم فقط چون شهرداری گیر داده به جلو زدگی ما داریم از طرف پیشونی عقب نشینی می‌کنیم. دویمندش پیشنهادت چیه اجنه خور.»
گفت: «بیا با هم کار کنیم. خسته شدم از بس باهات قایم باشک بازی کردم. بیا بشیم یک تیم و به شیوه‌ی برادران تاچیوانا دهن مهن بقیه رو مثل دهن خودت پر از عنایات خاصه کنیم.»
خر شدم. گفتم: «قبوله. اما چه تضمینی هست؟»
یک دفعه به یاد آنابل افتادم و  گفتم: «به یک شرط قبول می‌کنم. ماتیک آنابل رو ازش بگیر و بهش فر موژه بده»
می‌دونستم اون نیمچه عروسک از این یکی عمرا سر در نمیاره. جن بانو قبول کرد.
از مخفیگاه‌هامون بیرون اومدیم و ورد دو سر سوخت خوندیم که هر کس به اون یکی خیانت کنه بره به جهنم.
با همدیگه گفتیم: «آشتی آشتی آشتی؛ فردا می‌ریم تو کشتی.»
و دفتر مجله قهوه‌‌ای (ببخشید همه رنگا برام بی‌مفهوم شدن آخه مزه‌ی دهنم قهوه‌ای شده) رو به سمت کشتی مردگان ترک کردیم.
در دفتر ویراستار نشسته و مشغول ویرایش متن‌های مجله بودم. مثل همیشه با خودکار قرمز روی متن‌ها خط می‌کشیدم و تک تک همه‌‌ی متن‌ها را اصلاح می‌کردم و مثل همیشه برایم سوال بود بچه‌های مجله چگونه در امتحان املا قبول شده‌اند یا چگونه زبان فارسی دبیرستان را پاس کرده‌‌اند. هر از گاهی از خشم خودکاری در دستم خرد و خاکشیر می‌شد و مجبور بودم از ذخیره بی‌نهایتم خودکار دیگری بردارم.
روز به شدت ایده‌آلی بود. خبری از ارشیا و طاها و بقیه نبود تا برسرم خراب شوند و کمک بخواهند. درست است که ویراستار همه کاره به همه کمک می‌کند اما بعضی وقت‌ها به آرامش مورد علاقه‌ام بیشتر احتیاج دارم. شاید فکر می‌کنید از وضعیت خوشحال بودم. اما نه این‌طور نیست. آرامش در مجله زرد دقیقا آرامش قبل از طوفان است.
منتظر بودم که اتفاقات شروع شود و همین‌طور خودکارهایم را می‌شکستم که طوفان شروع شد. صدای موزیکی از دور به گوشم رسید. به دلیل دوری صدا متوجه متن آن نمی‌شدم اما به شکل عجیبی احساس ضعف کردم. حس می‌کردم روحم در حال شکنجه شدن است و بند بند وجودم ناراحت است.
به سختی از جا بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم و از آن خارج شدم. به سمت منبع صدا راه افتادم. راه زیادی را درحالی که یک دستم به دیوار بود رفتم تا به منبع صدا رسیدم. آن‌جا اتاق سینا بود. اکثر اعضای مجله با بی‌حالی پشت در اتاق نشسته بودند و صدایی که حالا واضح بود و متنش شنیده می‌شد جسم و روح آن‌ها را خسته می‌کرد. صدا از کشیده شدن هزاران ناخن روی آهن بدتر بود و حتی شکنجه‌های قاضی زرد نیز به این اندازه بد نبود.
همزمان که قسمتی از آهنگ با متن کی از پشت لباستو می‌بنده با همه خشکه واسه تو می‌خنده درگوشم می‌پیچید، حس کردم که روحم می‌خواهد از بدنم جدا شود و به این عذاب ابدی پایان دهد.
نفس نفس زنان و با صدایی گرفته گفتم: «چی شده؟این چیه سینا داره گوش می‌ده؟» جن بانو خسته‌تر از من جواب داد: «آهنگ تتله. چندتا جن تتلیتی تسخیرش کردن.»

  • ولی سینا که از تتل متنفر بود. پس چرا کاری نمی‌کنی؟ مثلا جن بانویی بیرون کن جنا رو از بدن سینا و راحتمون کن.
  • نمی‌تونم. جن‌هام با شنیدن اولین تیکه آهنگ فرار کردن و منم قبل از این که بفهمم ضعیف‌تر از اون شدم که بتونم کاری کنم.
  • پس محمد رضا کجاست؟ الان که واقعا بهش نیاز داریم کجاست؟

این بار عذرا که به نظر سرحال‌تر از بقیه بود و کاملاً مشخص بود به خاطر آن بسته کرانچی در دستش حالش بهتر است جواب داد: «محمد رضا امروز مرخصیه الان واقعا نمی‌دونیم چی کار کنیم.»
اخمی کردم و بیشتر به خودم تا بقیه گفتم: «بازم باید ویراستار همه رو نجات بده. امروز حتی از اونی که فکر می‌کردم هم بدتر شد.» سپس رو به کیانیک کردم و گفتم: «هوی حزب گذار! بپر از انبارت خوراکی‌های مورد علاقه‌‌ی بچه‌‌های مجله رو بیار. این‌طور که معلومه کمک می‌کنه سرحال‌تر شیم. منم سعی می‌کنم از راه قدیمی وارد شم و خودم جن‌ها رو بیرون کنم.»
به سختی وارد‌ اتاق شدم و شروع به خواندن یکی از ورد های قدیمی کردم که هنگام ویرایش یکی از کتاب‌های قدیمی یاد گرفته بودم کردم.

  • سینا سینا آدم شو.

سینا سینا عاقل شو.
خر طرفدار تتل می‌شه که تو شدی؟
ابله بزنم شتکت کنم؟
آدم شو.
همین‌طور به خواندن ورد ادامه دادم. فشار آهنگ کم شده بود اما من هم داشتم از حال می‌رفتم. رو به سینا گفتم: «سینا من تمام سعیم رو کردم. دیگه زوری برام نمونده مرحله آخر رو انجام بدم. اگه خودت می‌خوای از این وضعیت نجات پیدا کنی باید مرحله آخر رو تنهایی انجام بدی. برو سرت رو توی توالت فرنگی بشور.» به محض تمام شدن حرفم با آخرین ذرات نیروی باقی مانده از اتاق خارج شدم و روی زمین  پهن گشتم.
نمی‌دانم چه مدت بیهوش بودم ولی بوی خوشی من را به هوش آورد. زمزمه کنان گفتم: «بوی چیپس فلفلی میاد.» صدای خنده‌های ریزی را شنیدم. کم کم دیدم واضح شد یک بسته چیپس فلفلی باز درست در کنارم قرار داشت به سختی آن را برداشتم و شروع به خوردن کردم. با این که آهنگ هنوز ادامه داشت کم کم قدرت گرفتم. بچه‌های مجله نیز حالشان بهتر بود هرچند به خاطر آهنگ همچنان ضعف داشتیم.
وقتی حالم به جا آمد بلند شدم و گفتم: «خب دیگه الان وقت اینه با زور وارد شم. ارشیا سبیل بپر از اتاقم یکی دوتا بسته خودکار بیار. پنیر به محافظات بگو بیان کمک کنن بچه‌ها رو از این‌جا ببرن و بین اینجا و دستشویی عجم نوار زرد بکشن.»
دستوراتم به سرعت انجام شد. به محض این که دو بسته خودکار قرمز به دستم رسید و ارشیا نیز از محل دور شد هردو را در جیب‌هایم خالی کردم. یک خودکار در دست گرفتم و وارد اتاق شدم.
این‌بار سینا با آهنگ جیگیلی جیگیلی تتل در حال رقصیدن بود و منظره‌ای خنده دار پدید آورده بود. اگر آزار آهنگ نبود می‌توانستم حسابی به منظره بخندم. اولین خودکار در دستم شکست. خودکار دیگری برداشتم و به سمت یکی از بلندگوها راه افتادم. قدرت هالکی‌ام را احضار کردم و با ضربه‌ای با دست چپ بلندگو را خرد کردم سپس به سمت بلندگوی بعدی روانه شدم.
بلندگوها را یکی یکی از بین می‌بردم. و در دست دیگرم خودکارها خرد می‌شدند. سرعت خرد شدن خودکارهایم بالا بود اما برای کامل کردن ماموریت  به اندازه کافی خودکار داشتم. بالاخره دستگاه پخش آهنگ را نیز از بین بردم. حالا تنها صدایی مانده بود که از دقیقا از سینه‌ی سینا به گوش می‌رسید و تتل می‌خواند. به شدت خسته بودم ولی با لبخندی گفتم: «با زبون خوش ‌می‌ری سرت رو توی توالت فرنگی می‌شوری یا به زور ببرمت؟»
مسخره کنان گفت: «دیگه زوری برات نمونده که بخوای منو به زور جایی ببری.»
پوزخندی زدم و گفتم: «منو دست کم نگیر.» سپس سوتی بلند زدم و با فریاد گفتم: «دلفینـــــــــــــــــــــای بابا.»
آسمان پشت پنجره‌ی پشت سر سینا سیاه شد. پنجره شکست و گروهی دلفین پرنده به داخل ریختند. قبل از این که سینا بتواند کاری کند طناب پیچ شده بود و مانند محموله‌ای از دلفین‎ها آویزان بود. به دلفین‌ها گفتم نوار زرد را دنبال کنند و به سمت دستشویی عجم بروند. خودم نیز دنبالشان به راه افتادم.
صدای آهنگ همچنان از میان سینه‌ی سینا به گوش می‌رسید. خودکارهایم درحال تمام شدن بودند و حس می‌کردم دلفین‌ها نیز خسته شده‌اند اما مطمئن بودم به موقع به مقصد خواهیم رسید.
بالاخره راهی که به نظرم بسیار طولانی‌تر از همیشه بود به پایان رسید و وارد دستشویی عجم شدیم. با بی‌حالی رو به عجم گفتم: «سلام عجم.»
عجم که روحش تحت تاثیر آهنگی که از سینه‌ی سینا خارج می‌شد بود با خشم گفت: «چه دردی! از وقتی مردم درد نکشیده بودم. زودتر اینو از این‌جا ببر.»

  • ببخشید عجم. الان کارمون تموم می‌شه.

در توالت فرنگی را باز کردم که ناگهان بوی گندی به مشام خورد. بینی‌ام را گرفتم و گفتم: «عجم من اومدم این‌جا چون فکر می‌کردم  تمیزه چرا این‌طوریه؟»

  • یه هفته پیش رفتم تو مجله دور بزنم. وقتی اومدم دیدم یکی این‌جا خودشو راحت کرده و سیفون رو هم نکشیده.

به سینا نگاه کردم دهانش با پارچه‌ای بسته بود اما در چشمانش ترس، ناراحتی و خشم همزمان به دیده می‌شد. آماده شدم که سر سینا را داخل توالت فروکنم. زمزمه کنان گفتم: « ببخشید سینا دیگه انرژی‌ای برام نمونده که بخوام صبر کنم تا با سیفون توالت تمیز شه. البته اگه نبخشیدی هم مهم نیست.»

  • مگر خوابش را ببینی!

با عصبانیت در رو کوبیدم. چه فکری با خودش کرده بود؟ پشیز احمق! احمق! باکا!(ویراستار ادبی: به ژاپنی یعنی احمق) خدایی! من رو به همین راحتی اخراج می‌کنه؟ یا چی؟
با حرص لگدی به یکی از گربه‌های بدبخت لیلا زدم که داشت برای عذرا کرانچی حمل می‌کرد.

  • مگه تو حمال عذرایی؟
  • میو.
  • درد.
  • میووومو.

با کف دست به پیشونیم کوبیدم و دعا کردم کسی این صحنه رو ندیده باشه. همون لحظه در کناریم رو به بیرون باز شد و من پشت در قرار گرفتم. صدای منیشک بود ک داشت با کسی (طاها نبود؟) صحبت می‌کرد:

  • بخدا دیگه این قاضیه حرصمو درآورده! سلینا ساردوثین! فکر کرده کیه! ما خودمون هفت خط روزگاریم، بعد این چشم غره‌مون میره!
  • ازش متنفرم!
  • آره… آره. کلا اگر این چند هفته خودمو نگه داشتم برای این بود که پشیز تهدید کرده بود. وگرنه سلین مالی نیست. اه اه اه چقدر بدم میاد وقتی یادم میاد ک چقدر خودشیرینی کردم پیشش! آاااااه.

خشکم زده بود. نمی‌توانستم تکان بخورم! منیشک با اون چشمای مظلوم و حرف‌هایی ک می‌زد…
سیاهی انتقام سراسر وجودمو فرا گرفت. با لگدی محکم در رو به جلو کوبیدم و باعث شدم منیشک پرت بشه تو بغل هر کی که پشت در بود (آره ، مسلما طاها بوده!) و با عجله دویدم به سوی دادگاه.
هنوز هم دیر نشده بود و دستور پشیز به گوش بقیه نرسیده بود.
در رو محکم باز کردم. قلچماق‌ها مشغول ورق بازی کردن بودن، کاری ک من به‌شدت بدم میومد. با دیدن من از جا پریدن و اشهدشونو خوندن. سریع گفتم:

  • نادیده می‌گیرم ولی به یک شرط!
  • چی؟

لبخندی شیطانی زدم و گفتم:

  • یکیتون بیاین تا دم گوشتون بگم.

***
با رضایت به هیئت منصفه ک مثل همیشه سر جاشون وول می‌خوردن نگاه کردم. به کیانیک گفتم:

  • فعلا تو منشی باش، امروز منیشک کار دیگه‌ای داره.

با سر قبول کرد و اومد سر جای منیشک. فریاد زد (یا سعی کرد بزنه):

  • ساکت!

ماشالا دیوار صداش از این بلندتره. دستام رو به حالت تفکر زیر چونه‌م زدم. اگر الان منیشک این‌جا بود، ظرف ۲۹٫۹ ثانیه همه چیز درست بود. با چکش آروم به میز کوبیدم و چند نفر ساکت شدن. با اشاره من بقیه رو هم ساکت کردن. سینه‌م رو صاف کردم:

  • متهم رو بیارید!

درها باز شدن و قلچماق‌ها منیشک بیچاره رو کشان کشان آوردند.

  • ولم کنید، چرا این‌جوری می‌کنین؟ من منیش سلین بانوام…
  • خفه شو!
  • بانویم، به فدایتان بشوم، الان توضیح می‌دهم! این بی چشم و رویان مرا گریبان گرفته، کشان کشان بدین‌جا آورده‌اند و نگذاشته‌اند که من به موقع در جایگاه حاضر شوم.
  • بله، به دستور من!
  • جانم؟

با حرص نفسم را بیرون دادم. جانم و کوفت!

  • اوسووی! (ویراستار ادبی :به ژاپنی یعنی خفه شو.) تو فکر کردی من احمقم؟ امروز، من هم قاضی‌ام، هم شاکی! پرونده‌ای برات تشکیل ندادم، اما همین الان میدم! کیانیک بنویس.

کیانیک خم شد و شروع به نوشتن بر روی دسته کاغذی شد که جلویش بود.

  • نام متهم: سینا غلامی، ملقب به منیشک در نزد بانوی قاتل. اتهامات وارده:

خیانت! (چندی از حضار غش کردند.)
تتلیتی شدن! (باقی حضار هوشیار بر سر کوفتند و یک صدا وردی را زمزمه کردند.)
گماشتن نام‌های نامناسب و توهین به بانوی خود!
سو استفاده از حقوق پشیز!
پرسپولیسی بودن!
در اینجا چند نفر ک بیهوش شده بودند، از جاشون بلند شدن و فریاد زدن:

  • هوی! قبول نیست! خودتم استقلالی هستی.
  • اوکی، کیانیک اینو حذف کن.
  • الساعه.

از سر میز بلند شدم و در عین حیرت همگان به پشت پرده سیاهی ک پشت میزم آویزان بود رفتم. لباس‌هایم را عوض کردم و کلاه‌گیسم رو درآوردم و گذاشتم که موهای بلند و قشنگم رو شونه‌هام بریزن و اومدم بیرون.
نفس همه حبس شد. زمزه‌هایی شنیدم:
این کیه دیگه؟
سلین کجا رفت؟
این وکیله؟
نه، حادی وکیله.
هادی با هـ دوچشمه ابلهِ املانداده…
رفتم در جایگاه شاکی ایستادم و فریاد زدم:

  • ساکت! کیانیک بنویس، این‌جانب، سلینا ساردوثین، قاضی پیشین مجله زرد، از سینا غلامی ملقب به منیشک در نزد بانوی قاتلش، شکایت دارم! به علت فریفتن و خیانت به من و همچنین توهین!

کیانیک با دهانی باز به من خیره شده بود و دستاش هم داشتند چیزی را خط خطی می‌کردند یا به اصطلاح می‌نوشتند.
با حرص داد زدم:

  • این احمق وکیل نداره؟

هادی سریع پاشد و کلاهشو صاف کرد و گفت:

  • منم!
  • به سلامتی، بفرما دفاع کن!
  • اوهومممم، جدا از پرسپولیسی بودن، بقیه اتهامات وارده غیرقابل رد هستن، اما چرا خیانت؟ توضیح بدین یا شاهد بیارین.

فریاد زدم:

  • طاها! پاتمرگ بیا این‌جا!

طاها که نزدیک بود از روی صندلیش بیفتد من و من کرد:

  • چرا من؟ اههه. من چیزی نمی‌دونم.
  • چرا؟ پس کی بود که…

طاها هول شد:

  • اون روز منیشک اصلا راجع به تو حرف نمی‌زد! فقط داشت میگفت قاضی خیلی بی‌انصاف و بی‌نزاکت و بی‌شعور و بی…

هادی داغ کرد:

  • ای بگم خدا چیکارت نکنه سیــــنااا!

منیشک از جایش پرید:

  • واه! اه خب هست دیگه، دروغ که نمی‌گم! خیلی بی‌شعوره، نیست خانم شاکی؟

و با چشمای ورقلمبیده‌ش به موهام زل زد.
یعنی هنوز نفهمیده بود منم؟ بعد به خودش می‌گفت هفت خط روزگار؟!
آن نگاه خطرناک آشنا را در چشمام ظاهر کردم:

  • منیشک!
  • بله…
  • مرگ! تو چشمای من نگاه کن… کیو می‌بینی؟
  • قاضی رو… هــــــــــــان؟

نیشخند زدم:

  • سلام منیشکم، خوب شناختی.

و کلاه‌گیس زاپاسی را از زیر جایگاه شاکی درآوردم و سرم کردم:

  • خب، اینم از شاکی! بریم سراغ هیئت منصفه! کیا با محکوم شدن منیشک موافقن؟

ده دست بالا رفت.

  • کیا با تبرئه شدنش موافقن؟

سه دست بالا رفت.
سریع به جایگاه قاضی برگشتم و چکش را کوبیدم:

  • بدین‌وسیله منیشک مجرم شناخته می‌شود و محکوم به…

سکوت کردم و با ناراحتی به منیشک نگاه کردم که داشت لبخند می‌زد.

  • دقیقا چه مرگته؟
  • هه! منو اعدام کنی کی دیگه چاپلوسیتو بکنه؟
  • هاه! نه که واقعی هم بودن!

اشک تو چشماش جمع شد:

  • الان که موهاتو دیدم، از این به بعد واقعی میشن.
  • &#£*÷؟’¥÷* لطفاً!

درجا خفه شد. کمی فکر کردم و بعد دهنم رو باز کردم که حکمو صادر کنم، اما اتفاقی افتاد ک نتونستم. همه جا با نور خیره‌کننده‌ای درخشید و ناگهان صدای آهنگ وحشتناکی همه‌جا رو پر کرد. انگار یه قطار با چرخ‌های زنگ‌زده داشت روی ریل سابیده می‌شد و یه پسر با صدای دورگه موقع بلوغ داشت توش فریاد می‌زد.
صدایی وحشتناک‌تر فریاد زد:

  • نمی‌ذاریم یک تتلیتی اعدام بشه! تو جامعه کم هستن، مثل جواهر می‌مونن!

صدها جواب برای خفه کردن این صدا به ذهنم رسید، اما نتونستم چیزی بگم، چون ناگهان صدای موسیقی زیاد شد و من بیهوش شدم.
***
تو همون اتاقی (سلول) که اولین دفعه به هوش اومدم، بیدار شدم. به جای عذرا این دفعه کیانیک نشسته بود و به بالای سرم زل زده بود.

  • چی شد…
  • هیچی باو ریلکس! یکی از بازیکنای داغون پرسپولیس و تتل اومدن سینا رو بردن.
  • جانممممم؟
  • همین ک گفتم! مجله تعطیل شد، خسارات وارده خیلی…

باز هم از هوش رفتم و در حالت بیهوشی تصمیم گرفتم که هرچه زودتر از آن ساختمان خراب‌شده فرار کنم…

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

0 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

مطالب مشابه