به هر دین و مکتبی که ایمان دارید، این شماره از مجله رو با ذکر و دعا، شروع به خوندن کنید! باشد که در امان بمانید…
شمارهی سوم مجلهی زرد پیشتاز، تقدیم میکند:
-
سخن سردبیر
(M.Mahdi) ایستاده در ویرانهها…
-
اسناد محرمانه
(Admiral) هرآنچه که برای حفظ امنیت پیشتازیون، باید مخفی میماند، اما نماند! اسناد قدیمی کشف شده از انباری پیشتاز؛ اینبار: ائون!
-
شیخنامه
(Ajam) وقتی زردنشینان مجله، دست به دامان نبوغ شیخ خردمند میشوند… دریغا! از چاله به چاه میافتند!
-
رمزنگاری هفته
(Paneer) پنهان در میان تاپیکها، کولی پیشتاز نقاب از چهره برمیدارد!
-
کارشناسی هفته
(Fateme) رازهای ناگفتهای که در پس روزهای هفته نهفته است. خوانندهی عزیز، یو نو ناثینگ!
-
کلاسیک زرد
(momo jon) بوی تخمه، بوی دارو، بوی کیک! در جنگلهای پیشتاز چه بر سر مسافران میآید؟
-
How I met my writers
(M.Mahdi) روایتی از بطن مجله، ناخدا پشیز چگونه ملوانانش را گرد هم آورد!
-
مطبخخانه
(F@teme) نیمرو با طعم ملیّن! غذایی آسان و شاهانه! با ما دلپیچه را حتی از پشت این ۰ و ۱ ها تجربه کنید!
-
خفتینگ
(MIS_REIHANE) در سایهها، او در کمین است. این بار طعمه کیست؟ خود را آماده کنید! شاید نفر بعدی شما باشید!
-
فال هفته
(Harir-Silk) تابستانه! متولدین تابستان، این بار نوبت شماست تا از سرنوشت خود باخبر شوید.
-
سیانید زرد
(Perseus) سوال طلایی: یک قالب سایت عوض کردن، ارزشش را داشت؟ چه بر سر ریحانه آمد؟
-
سخن دبیر
(mixed-nut) اس او اس! نجاتم دهید! دستهای پشت پرده برملا میشوند، اما افسوس…
همانطور که متوجه نشدین (و فکر کنم حتی ککتان هم نگزید)، هفته پیش مجله منتشر نشد. از آنجا که احتمالا جویای علت هستید، لازم دانستم مفصلا ماجرا را خدمت حضور برسانم.
دوشنبه باران شدیدی میبارید و هوا ابری بود. راس ساعت ۱۳:۱۳ عذرا با یک سبد که داخل آن گربه سیاهی بود، وارد ساختمان نشریه شد و سپس در را محکم بست که موجب شد آیینهی آویزان به پشت در به زمین بیفتد و بشکند. میتوانید تصورش را بکنید؟ سه نشانه شوم باهم! تازه حتی چهار تا، اگر عدد دقیقه را جدا از عدد ساعت حساب کنید. به سرعت به سمت عذرا دویدم تا او را از ساختمان بیرون کنم. صدای رعد و برق از بیرون بلند شد.
فریاد زدم:« محض رضای خدا عذرا! لطفا به من نگو که ساعت یک بعد از ظهر با یه گربه سیاه اومدی توی ساختمان و یه آینه رو شکوندی!»
– بیخیال موسیو! هنوز به این چیزا اعتقاد دارید؟ این گربه توی یه سبد جلوی پله ورودی بود، یه کاغذ روش بود، انگار اسمش ببکه. توروخدا نگاه کنید چه نازهـ…
صدای بلندی از چاپخانه طبقه پایین بلند شد، یکی از کارکنان فریادزنان به سوی من آمد و گفت دستگاه چاپ مشکلی پیدا کرده و یکی از قطعات اصلیش منفجر شده.
با عصبانیت نگاهی به عذرا کردم اما وحشت زده شدم:« خـ… خدای من! عذرا! دماغت.»
عذرا به سرعت آیینه جیبیاش را از کیفش درآورد و بعد از دیدن زگیل گنده روی دماغش جیغ بنفشی سر داد:« نــــــــه! من فردا عروسی دعوتم!» داشتم به او میگفتم که باید هرچه سریعتر آن گربه لعنتی را از ساختمان بیرون کند که فریادهای دیگری شنیدم.
به سمت سالن اصلی رفتم. ارشیا جیغ زنان داشت سبیل سوختهاش را خاموش میکرد. پنیر فریادی زد و گفت که یک ترابایت انیمهاش ناپدید شده (که باعث شد عذرا زگیلش را فراموش کرده و با خوشحالی دستانش را به هم بمالد). در گوشه سالن خبر رسید که هواپیمای یکی از آشنایان شلغم روی برج میلاد سقوط کرده. محدثه جیغزنان، عقرب بزرگی در کیف دستیاش پیدا کرد، و صندلی فاطمه تکهتکه روی زمین افتاده بود، اما از خود او خبری نبود! صدای فریاد محمد عجم از دستشویی شنیده میشد، گویی فحش میداد، نمیدانم، و درنهایت صدای جیغ ریحانه که داشت ماده لزج سبز رنگی را از روی لباس هزار دلاری سفیدش پاک میکرد .
همانطور که به این فجایا خیره شده بودم، لرزشی حس کردم، گرد و خاک از سقف ساختمان به پایین میریخت، تکههای گچ از سقف جدا میشدند و سقوط میکردند و پنکه سقفیای که هر لحظه به من نزدیکتر میشد، آخرین چیزی بود که یادم میآید.
گزارش اول
تنظیم: امیرکسرا
زمان: ۱۳۹۵/۶/۱۸
ثبت: مأمور زردنویس مخفی
عنوان: ائون
الان که در حال نوشتن این گزارش روی ملافهی خونین خونهی گودمن هستم، حقیقتا نمیدونم چه بلایی قراره سر خودم بیاد. من طلب کمک نمیکنم، چون دیگه هیچ انسانی نمیتونه کاری برای نجاتم بکنه؛ فقط میخوام حقایقی بگم که شاید صلاح نباشه همهتون اون رو بخونید. پس اگه مأموری هستید که زیر ۱۸ سال سن دارید و یا ناراحتی قلبی دارید این مطالب رو نخونید؛ اطمینان حاصل کنید که محرمانه باقی بمونه…
گزارشات پروژهی ائون:
زمان: یک سال پیش؛
همهی ساکنین پیشتاز فقط یک بعد قضیه رو میبینن؛ فصل جدید کِی میاد؟ اما حقایقی در پشت پرده هست که همیشه خوشایند نیست. من شواهد مشکوکی از این پروژه دریافت میکردم، ولی کسی حرفم رو باور نمیکرد. تا این که از جانب مأمور۰۰۴۸ به تحقیق در این زمینه گمارده شدم.
وقتی پروژهی ائون استارت خورد، هرگز فکرش رو هم نمیکردیم که این کتاب نفرین شده باشه! ابتدا مترجم نگونبختی به اسم مرتضی امیدوار، ترجمه رو به عهده گرفت. بعد از گذشت مدت کوتاهی، از ترجمهی این کتاب برای اولین بار ناامید شد و دقیقا دو روز بعد، حوالی شش عصر ناپدید شد و به ابدیت پیوست. افراد ما هنوز درحال جستجو برای جسد هارد کامپیوترش هستن. روحش شاد و یادش گرامی.
زمان: ۲۱ ژوئن؛
مجید بعد از مرتضی، پروزه رو به دست گرفته و شروع به ترجمه کرد. مدت زیادی نگذشت که کابوسهای شبانه شروع شدن؛ اوایل اونها رو تنها به خاطر وقت بسیار زیادی که صرف ائون میکرد و نتیجهی خستگی میپنداشت، اما خیلی زود همه چی بدتر شد و کابوسها، بیداریش رو هم شکار کردن. مجید به طور مداوم تصویر ائون رو میدید که قبل از این که بتونه به همه بگه که یک دختر بوده، مُرده و حالا روحش به دنبال آرامشه و میخواد در جسم مجید حلول کنه.
طبیعتا وقتی اینها رو با خونوادهش مطرح کرد، اونو فورا با لباسهایی ک آستینهاش از پشت بسته میشه به تیمارستان بردن و روانپزشک، پارانوئید حاد تشخیص داد و شش ماه، مجید در بیمارستان کنت اولاف بستری بود. در طی مدت بستری بودن مجید، هر مترجمی که ائون رو به عهده میگرفت، یا زیر تریلی میرفت، یا اینترنتش ساسپند میشد!
چندماه بعد از ترخیص و بهبودی کامل مجید از تیمارستان کنت اولاف، به دلیل نداشتن مترجم سالم و بهدردبخور برای پروژه ائون، باری دیگر دست به دامان مجید شدیم. مجید که به خاطر مصرف داروهای قوی در تیمارستان، حافظهش رو از دست داده بود، پس از یک بار خواهش، به خاطر ارادت بی حد و اندازهش به من که مشاور روانپزشکش بودم، قبول زحمت کرد و دوباره سر پروژه برگشت.
اما همین که چند روز گذشت، متوجه جای دندانهایی روی دست و گردن مجید شدیم ک با سایز دهن ائون مطابقت داشت.
بار دیگر، مجید به علت خودزنی و خودآزاری، به دیوانهخانهی دلوراس آمبریج منتقل شد که در آنجا زیر سختگیرانهترین درمانهای ضدطلسم قرار گرفت که از شکنجهی ساواک بدتر بود. (ایشان پس از ترخیص به اعتیاد گَردهانیمه روی آورده و اکنون در جوبهای زندگی پیشتاز به دنبال چندرگیگ ترافیک برای دانلود بیشتر هستن.)
زمان: اکنون؛
تمام این وقایع دست به دست هم دادن تا به سراغ نویسندهی این کتاب نفرین شده، خانم آلیسون گودمن برم. نتیجهی تحقیقاتم به شرح ذیل تقدیم میگردد:
آلیسون:« یک روز به یه گدا کمک مالی کردم و در عوض، از زیر رداش بهم یک کتاب مهر و موم شده داد. روی کتاب نوشته بود “مرا باز نکنید!” گدا بهم گفت بازش نکنم و بدشگونه، اما اگه اونو در حالت بسته تو خونه بذارم، هرگز اتفاق بدی تو زندگیم نمیافته. چندماه گذشت تا که یه روز، دخترمو در حالی که با کتاب بازی میکرد پیدا کردم؛ تقریبا مهر موم رو باز کرده بود.
فرد تحصیل کردهای مثل من به این خرافات باور نداشت، بنابراین کتابو کامل باز کردم و روی صندلی راحتیم نشستم و شروع کردم به خوندن. بعد از خوندن چند صفحه، جذب کتاب شدم. دربارهس یک قاتل روانی بود. همینطور ک جلو میرفتم، احساس میکردم که همراه با شخص دیگری کتاب رو میخونم، انگار دست دیگری همراه من کتاب رو ورق میز…»
– حالتون خوبه خانم آلیسون؟
+ بله، کمی آب بخورم، گلوم تازه بشه… داشتم میگفتم؛ کمکم حس میکردم دست دیگهای همراه من کتابو ورق میزنه، هروقت ک میخواستم کتابو زمین بذارم و بلند بشم و به کارهام برسم، انگار چند دست، منو روی صندلیم فرو میبردن و مجبورم میکردن کتابو بخونم…
– خب، اینها چه ربطی به کتاب خودتون داره؟ اونو چجوری نوشتین؟
+ عجله نکن پسر جان؛ بعد از اتمام خوندنش، بدون اینکه بخوام، دست نامرئی دستمو گرفت و خودکارو نگه داشت و شروع کرد و با دست من ائون رو نوشت. من بعدها فهمیدم ک ائون همون قاتل شیطانپرست درون داستان بوده که پدر و مادر خودشو قربانی فرقهی شیطانپرستی خودش کرده بود!
– چه اتفاقی برای شما و دست نامرئی افتاد؟
+ خوشبختانه بعد از این که کتابو چاپ کردم دست از سرم برداشت، اما دخترم شپش توی موهاش افتاد و هنوز درمان نشده. و درضمن، اسم حقیقی اون، ائون نیست…
– پس چیه؟
– اسم اون… جا… کا…
ناگهان لوستر از بالا، روی سر خانم آلیسون سقوط کرده و گودمن بیچاره مثل هندوانه قاچ خورد. عجیبترین چیز اینه که خون گودمن روی دیوار نپاشیده! بلکه دو جمله با خونش رو زمین نوشته شده که من الان بهش زل زدم:
« ائون شما را شکار میکند، هرجای دنیا که باشید.»
نیازی به هشدار عمومی در سرزمین پیشتاز و نگران کردن اذهان عمومی نیست. این نفرین تنها از طریق خوندن کتاب اصلی به خواننده میرسه. مترجمان ما خطر وبا، طاعون سیاه، هجده چرخِ تریلی، دیوانگی و… رو به جان خریدن تا این کتاب رو برای پیشتازیون ترجمه کنن.
من که عمرم به دنیا نیست، اما از سازمان PBI استدعا دارم یک نفر رو پیدا کنن که دوستدار کارهای هیجان انگیز باشه و دل شیر و کلهی بز… ببخشید، منظورم کلهی پر مغز بود! پیدا کنه و در یک مکان ایزوله به دور از هرگونه انرژی مجبور به ترجمهی ائون کنه. چون تا زمانی که این پروژه به سر نرسه…
وااایــــــــــــی، جیـــــــــــــغ، خــــــــــــون…
و
مرگ.
این قسمت: شیخ منجی
آوردهاند که روزی شیخ، در کلبهی خویش بنشسته و دود و دمی برای خویش بهراه انداخته بود که ناگاه، جمعی زردپوشِ زردروی، بر کلبۀ وی روی بیاوردند چنان که شیخ، ترسان از آن شد که مبادا قبیلۀ مغول برای غارت وی روی آورده است اما از خود نَرمید چون آهی در بساط نداشت و به یک هه! اکتفا نمود.
چون زردجامگان نزدیکتر بشدند، شیخ بدید که جملگی تیم مجله زردند که از هول و اضطراب، رویشان زرد گشته. پس چون برسیدند، قبل از آن که آنان صیحه زنند، شیخ خود صیحه برآورد که:« یا جمع النشریه الاصفر! شما را چه شد که چنین زردروی و پریدهرنگ و دگرگونحالید؟»
جمله اهل مجله همه با هم فریاد از جگر سوخته برآوردند که:« شیخا!! جملگی گرفتار نحسی و طالع بد گشتهایم.»
شیخ نگاهی عاقل اندر سفیه بر ایشان بیانداخت و چنان خنده بزد که نوشیدنی آبشیرخشکش در گلو فتاد و وی نیز خزان گردید! یعنی زرد شد. بگفت:« شمایان اهالی کتاب و فرهنگید خیر سرتون! دیوانگان نحسی و طالع بد و انرژی منفی و اینان خرافه است و گزافه!»
یکی از این جمع که رنگش همچون کاهوی پلاسیده گشته بود، نعره کشید:« ای شیخ! خشتک تو دریده باد! اگر خرافه است و گزافه و خزعبل! پس چرا تو بر خویش اسپند دود میکنی؟»
شیخ منکر گشت:« من اسپند دود نکردم همی!»
پس یکی از زردرنگان که در ان ظلمات خانهی شیخ، عینک آفتابی ریبن بر چشم زده بود، بپرید و از پشت سر شیخ، منقلی برون آورد. پس ناگاه همه نفس در سینه حبس نمودند که شیخ به جای اپسند، چیز دیگر بر آتش داشت و اسپند دود کردن بهانهای بیش نبود…
شیخ بسی سیخهای مرغ و گوشت و گوجه بر کباب همی داشت (چیه؟ فکر کردین شیخ معتاده؟؟؟ خجالت بکشین! خیر سرش شیخ پیشتازه.) زردرخسار دیگری که کلاه سامان گلریز را کش رفته بودف هجوم ببرد و سیخی به دندان کشید که آه از جگر شیخ برون آورد. زردرخسار درمورد استفاده از باقیمانهی تخممرغها برای درست کردن یکی از این کبابها، چیزهایی زیر لب زمزمه کرد که باعث شد اهالی مجله با موهای سیخ شده، دو و نیم متر از وی فاصله بگیرند.
پس شیخ که رویش کم شده و عرق شرم از پیشانیش همی ریزان بود بگفت:« حال قصه بگویید که چه گشته که نحسی شما را گرفته است؟»
پس زردرنگان قصه شروع کردند که:« یا شیخ! همی گربهای سیاه به دفتر مجله اصفر وارد گشته و همی اتاقها بگشت و ما جملگی در کف بودیم که خدایا چه گلبهی ملوسی! وای چه نانازی! خدایا چه جیگری! واوی وای وایوای…»
پس جملگی با آهنگ «وای وای وای کترینای من کوش» به طرب مشغول گشته که ناگاه شیخ نعره از اعماق امعا و احشا برکشید که:« بس است! خجل گردید و شرم یازید! ادامه قصه را بروایتد.» پس زردزنگان ادامه دادند که:« شیخا! ما جملگی در کف زیبایی گربه بودیم که ناگاه بدیدیم که بنای مجله ویران گشته، آوار از هر سو بر آسمان و زمین میریزد و تمام مایملک مجله بترکیده شد، گویی که زلزلهای عظیم، تنها بر بنای ما نازل گشته و همه چیز ویران نموده است! حال رنگمان چون لباس و مجله زرد گشته و دست به دامان تو گشتهایم که شیخا! ما را از نحسی گربه سیاه به درآور…»
شیخ ناگاه همچون مجانین، گریبان خویش چاک بداد و صیحه بزد:« یا خالق کل عجایب! این همه در سراسر این کره خاکی (اینجا معلوم میشه کاشف کرویت زمین شیخ بوده، نه اروپایان! بعله!!!) گردش نمودم و باورم آن شد که خرافات است این همه اراجیف، اما کنون گربه سیاهی زلزه نازل کند و من سخت دربمانم!!!»
پس ناگاه مریدان از زمین و آسمان برون شدند به گریه و اشک ریختن و گریبان چاک دادن و خشتک دریدن و پاچه در دهان فشردن و بسی اشک ریخته شد که ناگاه یکی از مریدان صیحه بزد:« یا شیخ! بیا بر این ویرانه شویم و این منظر عجیب از نزدیک ببینیم!»
پس مریدان به همراه جمله زردپوشان به بنای مجله اصفر شدند و جمله بر گریه و زاری و اشک و گریبان چاک دادن و خشتک جر دادن پرداختند که ناگاه شیخ صیحه بزد:« پلیز استاپ!»
پس ناگاه شیخ به سوی یکی از مریدان حمله برد و بس او را مورد لطف و عنایت ضربات مستقیم و غیرمستقیم قرار داد و صیحه بزد:« مرض داری تنظیمات زبان منو میریزی به هم؟»
پس به جایگاه خود بر خرابه بشد و دگر بار صیحه بزد:« آرام گیرید!»
پس خم گشته، از زیر آوار قطعهای خمیر بازی سفید رنگ به در آورد. یکی از زردرنگان با ابروهای پیوسته و خال قاجاری صیحه بزد:« آخ جون بازی…»
پس شیخ ناله بزد:« بازی و درد، بازی و کوفت! این است c4 آن ماده منفجره معروف!!! وای بر شمایان باد! نحسی و خرافات و … همه چرت بود! برای احداث مجله به کدام سازمان روی آوردهاید که c4 در بنای شما کار گذاشتهاند؟»
پس ناگاه لیموزینی مشکی رنگ پیدا گشت و از میان آن جمعی بنفشپوش با کلاه لبهدار و مسلسل دستی به دست پیاده گشتند و از میانشان مردی سفید پوش که پوزخند به لب داشت، خارج گشته زمزمه نمود:« خب خب خب! ببین چی داریم…»
پس سیگار برگی آتش بزد و پکی بزد و دودش برون داد و گفت:« پلیسهای پیشتاز با کسی شوخی ندارن زردکا! شیخ عجم هم براتون نمیتونه کاری کنه… این منطقه کاملا تحت محاصره ماست!» پوزخندی دیگر بزد و با صدایی بلندتر گفت:« حتی مافیای پیشتاز هم با ما همکاری میکنه…»
پس قاه قاه قاه بخندید و بنفش پوشانش جملگی زشت زشت بخندیدند و لیموزین در خلاصی گاز خورد و مسلسلها تیر هوایی زدند و در بکگراند صحنه، ریمیکسی از آژیر پلیس و آهنگ hello از ادل شنیده شد و کلا مسخره بازی شد که ناگاه شیخ عجم فریاد کشید:« زهرمار! چه وضعشه؟ مسخره! الان که چی مثلا؟»
مرد سفید پوش که به خاطر قطع شدن لهو و لعبش بسی حالش گرفته شده بود گفت:« اینجا قبلا انجمن اعتقادات بود. هفته ای چندبار میترکوندیم و از اول میساختیمش تا پاکسازی بشه! حالا شما اومدین اینجا؟ رفتارهای مشکوکی میبینیم ازتون! همتونو میکشیم گوگولیا!»
پس ناگاه مسلسلها رو به زردرنگان و شیخ و مریدان چرخید و تلق و چرق صدای گلنگدن تفنگ برخواست… جمله زردرنگان و مریدان، گریۀ بسیار کردند که بلکه بر سفیدپوش کارگر افتد و دلش رحم آید که نیامد پس ناگاه شیخ صیحه زد:« اگه ما رو بکشی چی گیرت میاد آخه؟»
سفید پوش زمزمه کرد:« بیخودی جا گرفتین! محبوبیت هم که ندارین…»
شیخه ریسه از خند رفت و گفت:« همین؟ مشکل اینه؟ خب این که یه راه حل بهتر از کشتن داره!»
سفید پوش که آشکارا بسی متعجب گشته بود و به شدت در مقابل وسوسهی خشتک در دهان چپاندن مقاومت میکرد، گفت:« مثلا چی؟»
شیخ پوزخند زد:« نگاهی به نظرات شماره جدید میاندازیم. گر بالای بیست تا بود، پس شرط را میبرند و تو میمانی سوزان سوزان!»
سفید پوش صیحه بزد:« درود و امتیاز زندگی پیشتاز بر تو باد شیخ! گر تو را نداشتند چه میکردند؟! باریک آوردی شیخ!»
پس جملگی به رقص و طرب شدند و همی آواز «شیخیا مِی مِی مِی، مِی بریز» خواندند و تیر هوایی شلیک کردند و چون خود پلیس بودندی، احدی کار بر ایشان نداشتندی و همی خوش گذشتندی تا هفته بعد و مجله اصفر دیگر!
نکات اخلاقی:
بعله! نکات اخلاقی زیاد داره داستان، ولی ما یکی دو تا بیشتر نمیگیم:
نکته اول: اصلا به این مجله اعتماد نکنید! مجلهای که دست مافیا و پلیسهاش توی یه کاسه باشه، باید دورش رو خط کشید.
دوم: این نحسی و طالع بد و این چیزها همش مزخرفه و شما میتونین با یک عدد دستبند انرژی مثبت با برند زردانهی پیشتاز (اورجینال) که موجب دریافت انرژی مثبت و دور کردن انرژی منفی از شما میشه، همهی باورهای خرافیتون رو از بین ببرید.
سوم: مادر شیخ به خاطر بودی دود که میداد، توی انباری حبسش کرده. دود بده! بر حذر باشید!
چهار: به طرز اعجابانگیزی، ماهیتابهای بر سر زردرخساری که کلاه سامانگلریز بر سر داشت فرود آمد. از پشت صحنه، صیحههایی مبنی بر «کلاهمو پس بدهههههه!» به گوش میرسید. زردرخسار مذکور، در حالی که سرش را میمالید، گفت که نگران نباشیم و معجونی برای خودش درست خواهد کرد تا درد را از بین ببرد. خدایش بیامرزد.
پنج: قضیهی نظرات جدی بود! حداقل بیست تا!
ساعتم رو نگاه کردم، ۲۳:۳۲٫ پنج ساعت بود که به دنبال اون کولی گرد معروف، کل پیشتاز رو زیر و رو میکردم. چند بار وارد بخشهای ممنوعه شدم، چندبار هم نزدیک بود به پلیسهای همیشه حاضر در صحنه، برخورد کنم. وجب به وجب پیشتاز رو زیر و رو کردم. به عنوان آخرین امید، قرار بود به جایی که پشیز گفته بود برم.
همینطور داخل سرسرای عمومی راه میرفتم. کمکم وارد بخش خاک گرفته شدم. از حالا باید پنج تاپیک میشمردم و میرفتم.
– یک… دو… سه… چهار… پنج.
یه تاپیک کاملا خاک گرفته بود، ولی از تعداد صفحاتش معلوم بود که یه زمان از بخشهای پربازدید پیشتاز به حساب میاومده. برام عجیب بود که اینجا، راه مخفی به چادر اون کولی داشته باشه. سعی کردم حرفهای پشیز رو به یاد بیارم:
– سیزدهمین تاپیک، سیزدهمین صفحه، سیزدهمین پست، یه راه مخفی داره، فقط دو تا چیز یادت نره. یک، هیچوقت گربهای رو لگد نکن، دو…
دومین مورد رو یادم نمیومد. کمکم، وارد سیزدهمین نوشتهی صفحه سیزده شدم. نوشتهی بزرگی بود، بخش اعظمی از نوشته زیر پوستر گربهای مخفی شده بود. پوستر رو کنار زدم. یک آسانسور زیر اون قرار داشت. وارد شدم، اتاقک کوچکی بود، نوشته بالای دیوار چپش نشون میداد که حداکثر وزن یک آدم و یک گربه رو میتونه تحمل کنه. دو تا دکمه هم بیشتر نداشت: p , 13 .
سیزده رو فشار دادم و آسانسور شروع به حرکت کرد. وقتی رسیدم، در به یه اتاق باز میشد. بوی عود و دستشویی گربه تمام اتاق رو گرفته بود. در انتهای اتاق، زنی قد کوتاه و گرد نشسته بود. از دور، به نظر یک توپ میومد، ولی وقتی دقت میکردی، میفهمیدی دست و پا هم داره. چشماش رو بسته بود و سرش رو پایین انداخته بود. جلو رفتم و سعی کردم مصاحبهم رو با کولی شروع کنم. نگاهی به صندلی روبروی میزش انداختم. به نظر نرم و راحت میومد. همین که نشستم، داد کولی و جیغ بنفش گربهای از زیرم من رو شوکزده کرد. باوحشت کنار پریدم و یادم افتاد که مورد اول رو با شدت وخیمتری نقض کرده بودم. گربه که مثل یه کوسن بیضیشکل، چاق و پهن بود، فش فشی کرد و پنجول نشونم داد. سریع عذرخواهی کردم و عین مادرمردهها سرم رو پایین انداختم. کولی که عصبانیتش فروکش کرده بود، با دستش به چارپایهی کوتاهی کنار صندلی اشاره کرد و گفت:« مراقب باش کجا میشینی.» دستی به کف چارپایه کشیدم که مبادا گربهی دیگهای استتار کرده باشه و بعد نشستم.
– سلام. از مجله زرد پیشتاز مزاحم شدم. اگه میشه میخواستم سریع رمزهای سایت رو با هم بنگاریم.
زن که تازه چشماش رو باز کرده بود، با لهجهی شرقی (که حدس میزنم هندی بود) شروع به صحبت کرد.
+ اووو. سلام. چخ؟ خم؟ از طرف پشیز اومدی؟
خشک شدم. اصلا نمیفهمیدم چی میگه. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.
– ب… بله. همونطور که گفتم، اومدم تا توی رمزنگاری کمکم کنید.
+ اوکی. کمک میکنیم. عزیزم! بیا مهمون داریم.
به نظرم اومد که همسرش رو صدا میکنه. پس دست به قلم شدم و مصاحبه رو به طور رسمی شروع کردم.
– شوهرتون رو صدا کردید؟
+ کی؟ من؟ شووور؟ (چشمانش چنان درخشید که ترسیدم) کو؟ کجا؟ شوور من کوجاست؟
– نمیدونم، خودتون صداش کردید؟
چهرهی کولی در هم رفت. در همون حین، گربه سیاهی نزدیک شد و روی پای کولی نشست. کولی هم سرش را به سمت گربه گرفت.
+ عزیزم. اومدن با ما رمزنگاری کنن. ببک!
گربه با خوشحالی میویی کرد و به طرف من دوید. خودش رو روی پاهام جا داد. من هم اعتراضی نکردم.
– اسمتون چیه؟
+ لیلاک.
– به من گفتن شما حروف رمزی زندگی پیشتاز رو میشناسید. امروز اومدم تا با کلمه چخد آشنا شیم.
+ چخد؟
– بله، میگن ظاهراً معانی پنهانی داره که حتی به زبان مصری و کتابهای ماسونی قدرت فراوانی داره.
+ چی؟ چخد؟
– بله. خب برای شروع معنیش رو میگید؟
+ چه خبر دیگه؟
– سلامتی. ولی وقت این حرفا رو نداریم. همینجوریش دارن رمزنگاری رو جمع میکنن. لطفاً مستقیماً برید سراغ اصل مطلب.
+ چه خبر دیگه؟
– گفتم که سلامتی.
+ پنیر! میگم معنیش میشه «چه خبر دیگه»! بفهم (یه لحظه انقدر ترسناک شد که نزدیک بود خودمو خراب کنم).
– ب…ب…بله. خب تاریخچهی این کلمه از کجا اومده؟
+ چخد؟ خوب از زمان O.CB استفاده میشه.
– اممم، O.CB؟ یعنی چند هزار سال پیش؟
+ او سی بی مخفف چتباکس قدیمه. تقریبا دو سه سالی هستش که ازش استفاده میشه. حالا هم به جای این حرفا بجنب برام شوور پیدا کن -_-.
صحبت کردن با لیلا عجیب بود. اگه از سابقه و قدرتهاش عین من خبر نداشتید و همینجوری از روی ظاهرش باهاش حرف میزدید، شاید فکر میکردید هیچوقت شوور پیدا نمیکنه و در آخر میترشه، اما لیلا متخصص طلسم بود.
– شوور چیه؟ ما از گروه مجله زرد اومدیم. خب، بقیه مصاحبه رو ادامه میدیم. اولین بار کی توی چتباکس ازش استفاده کرد؟
+ من یا حانیه. اصولا اصطلاحات از ما دو تا ایجاد شده. خب اگه کاری نداری من میخوام بخوابم.
و پتوی گلگلی رو از داخل گلدونی که کنارش بود بیرون کشید.
– بله. یعنی چشم. یعنی نه ندارم. فقط اگه میشه یه حرف آخری چیزی بزنید.
+ حرف آخر؟ باشه. من شوور میخوام. آهان راستی! به پشیز بگو به نفعشه این رمزنگاری برام شوور پیدا کنه وگرنه هرچی دید، از چشم خودش دید.
بعد از شنیدن سخنان لیلا، ایستادم و خواستم سریعتر رفع زحمت کنم. لیلا با خندهی شیطانی بهم نزدیک شد و بستهی کوچیکی توی دستم چپوند. پودری صورتی توی بسته بود. لیلا آروم گفت:« هروقت گشنه بودی و خودت خبر نداشتی، یه کم از این پودر روی پیشونیت بمال. رژگونهس ولی معجزه میکنه. از مترو خریدمش.»
آب دهنم رو قورت دادم و با ذکر «یا خدا کی لیلا رو میگیره» از محل دور شدم. بلافاصله تلفنم زنگ خورد.
پشیز- چرا تلفنت رو خاموش کردی؟
– ولی روشن بود که…
+ باشه حالا… گربه که لگد نکردی؟
– اممم… لگد که نه، ولی…
+ مورد دوم چی؟ حواست بود چیزی از لیلا نگیری؟
– مورد دوم این بود؟ راستش… نه حواسم…
+ اوکی. پس خوب پیش رفته! زود بیا مجله.
بیب بیب بیب…
پودر لعنتی رو توی جوب انداختم و تا خود ساختمون مجله دویدم.
رموز موفقیت
هیچ میدانستید روزهای هفته هرکدام پتانسیلهای خاص خودشان را دارند؟ مثلا استیو جابز در یادداشتهای محرمانهی خود اذعان کرده بود که فقط یکشنبهها محتویات دماغش را تخلیه میکرد. او امیدوار بود که دلیل علمی این رفتار قبل از مرگش کشف شود، اما عمرش کفاف نداد.
یا مثلا ماهاتما گاندی، هرگز سهشنبهها آستینهای ردایش را بالا نمیزد (هرچند لباس آنها آستین ندارد ولی کلمهی معادلی در فارسی برایش پیدا نشد). او معتقد بود که سهشنبهها اگر آستین بالا بزند و کاری را شروع کند، آن کار هرگز به پایان نخواهد رسید.
دانشمندان (به غیر از سینوهه که مرد عمل بود، نه حرف!) در طول قرنهای متمادی بر روی پتانسیلهای روزهای مختلف تحقیق و آزمایش به عمل آوردهاند. چکیدهای از نتایج این تحقیقات را در اختیار شما قرار میدهیم تا در زندگی به کار بگیرید.
۱. اگر میخواهید پولدار شوید:
چهارشنبه صبح به چهارشنبه صبح رخت و لباستان را بشویید. حتی اگر لباس کثیف هم ندارید یا حال شست و شو و توی گرما هلک و هلک تا پشت بام رفتن را ندارید، یک جفت جوراب بشورید و با دست پهن کنید.
۲. دلتون برای عروسی تنگ شده؟ قر تو کمرتون فراوونه، نمیدونه کوجا بریزه؟
دوشنبه یک حالی به خودتان بدهید. مویی کوتاه کنید، ابرویی بند بیاندازید و خلاصه به اصلاحات بپردازید.
پینوشت: کارشناس عزیز در پاسخ به این که اصلاح آقایان هم حساب میشود، پاسخی داد که از ذکر آن معذوریم. آقایون گرامی احتمالا میتوانند برای عروسی دست به دامان خواهر، مادر و یا همسر گرام شوند.
۳. اگر دلتان میخواهد امتحان، مدرسه یا قراری را به علت مریضی نابهنگام بپیچانید:
شنبه شب بهترین شانس شماست! یا کسی را به خانه دعوت کنید و نگهش دارید، یا در خانهی اقوام و دوست، خود را چتر کنید. رد خور ندارد!
۴. میخواهید مهمان دعوت کنید، اما نمیدانید چه روزی مناسبتر است؟
ما به شما پنجشنبه را پیشنهاد میکنیم. در عوض خرجهایی که شده، حداقل برکتی خانهتان را فرا میگیرد. اگر مهمان را بتوانید شب نگه دارید که فبهالمراد! اما حتیالامکان خودتان پنجشنبه شب جایی نروید که برکت در خانهتان بماند.
۵. با همسر یا خانوادهتان قهر کردهاید؟ فضای خانه غیرقابل تحمل شده است؟
روز جمعه بهترین روز برای دست به جارو شدن است. این روز، روز نظافت همه چیز است به جز لباس. یک دوش هم جسمتان را شاداب میکند و هم بقیه را مستفیض. و البته که با این کار شادی به خانهتان راه خواهد یافت.
این داستان: سیبیل قرمزی
پسر کوچکی در دهکدهای نزدیک جنگل زندگی میکرد. پسرک سیبیل قرمزی داشت که یک اتیکت «اصل» از آن آویزان بود، برای همین، مردم دهکده او را سیبیل قرمزی صدا میکردند.
یک روز صبح، سیبیل قرمزی با سبدی به دست وارد جنگل شد. یه مرغ در سبدش روی وسایل دیگری که پنهان کرده بود، جا داده بود تا کسی مشکوک نشود. او باید قبل از غروب خورشید به خانه پدربزرگش میرسید. همینطور که او تخمه میشکاند و با قدقد مرغش، قوقولی قوقو میکرد و یکی از سمفونیهای مشهور بتهوون را بازسازی میکردند، موجودی از پشت درختی بیرون پرید. مرغ داخل سبد، درجا چهارتا تخممرغ گذاشت!
موجود که معلوم شد انسان است و لاغیر، با تعجب گفت:« عهههه ارشیا داداش تونی؟»
ارشیا درحالی که چشمانش کف زمین افتاده بود و رنگ رخسارش به گچ دیوار گفته بود زکی، گفت:« هادی! تو گرگی؟»
ویراستار ادبی- خانوم راوی! اینجا چه خبره؟ هادی که پلیس بود!
هادی- توی روز نحس کار میکنید همین میشه دیگه! من گرگ نیستم، ولی زیاد توفیری نداره. کیک رو بده من تا بزارم زنده بمونی. الانه که کارتون نینجاهای جنگجو شروع بشه!
ارشیا- زنده بمونم؟ واقعا فکر کردی که گرگی؟ صبر کن ببینم اصلا کدوم کیک؟!
هادی- مگه توی سبدت کیک نیست؟ توی داستان اصلی که کیک بود!
ارشیا- یه کم دارو برای آروم کردن دل و روده و چند قوطی جوهر سیاه دارم! دارم میبرمش ساختمون مجله زرد. مگه خبر نداری تمام جوهرهای سیاه، زرد شدن؟
– پس اون تخمهها چیه؟
– تخمه کجا بود؟ تخمه نداریم!
– داری دروغ میگی؛ خود راوی گفت «داشت تخمه میشکاند!»
ارشیا با چشمهای گرد شده داد زد:« از کجااااا فهمیدی؟»
– من همیشه آنلاینم!
ارشیا- نحسی، راوی رو هم گرفته! نمیبینی یه اتیکت چسبونده به سیبیلام؟!
راوی- سووووت، سووووت!
هادی و ارشیا همزمان چشمهایشان را چرخاندند و بدون توجه به راوی به بحث خود ادامه دادند.
در همین زمان، گرگ اورجینال از پشت آن یکی درخت بیرون پرید و غرید:« بهبه! پیشغذا، غذای اصلی و دسر!»
و قبل از آن که آن چهارنفر- هادی، ارشیا، راوی و ویراستار ادبی- بتوانند کاری بکنند، گرگ پرید و مرغ ملوس را یک لقمهی چپ کرد.
ارشیا نالید:« اون سفارش آشپزخانه مجله بود… تازه دسر رو بعد غذای اصلی میخورن-_-» اما متوجه شد که گرگ، حیوان نفهمی بیش نیست و خودش نفر بعدیست. برای همین بلافاصله فکری به سرش زد، داروهای آنتیملین را مثل نارنجک به کمرش بست و بعد از اجرای صحنههای خداحافظی به سبک فیلمهای هندی با هادی، هردو خوراک گرگ شدند.
گرگ دستی به شکمش کشید و خواست برود کمی چرت بزند که داروها اثر کردند و گلاب به رویتان، شکم درد امان از گرگ برید. فکر کرد الان است که اول از همه، مرغ را بزاید!
القصه، درد به قدری شدید بود که گرگ بیهوش شد. راوی بلافاصله وارد کادر شد، شکم گرگ را به طرز چندشی با تنها وسیلهای که در دست داشت- یک خودکار بیک- پاره کرد و قبل از آن که بیشتر از این در روند داستان دخالت کند، از کادر بیرون آمد.
ارشیا و هادی از شکم گرگ بیرون آمدند. ارشیا داشت میان دل و رودهی گرگ، دنبال مرغ میگشت.
هادی- ولش کن ارشیا، بیا بریم. الان بیدار میشهها!
ارشیا- نمیشه! سفارش آشپزخونهی پیشتازه. وگرنه مجبور میشن دوباره همون نیمرو رو نوشجان کنن!
راوی و ویراستار با دو دست بر سرشان کوبیدند و هادی متوجه وخامت اوضاع شد.
بالاخره مرغ را پیدا کردند و با هم، راه ساختمان مجله را در پیش گرفتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند ^____^
ویراستار ادبی- ریلی؟!!!
این قسمت : عذرا
اولین باری که پس از دنبال کردن نقشهای پیچیده و سری، به پایگاه مافیای پیشتاز رسیدم، کمی جا خوردم. در انتهای یکی از کوچههای کاملا معمولی شهر، به دروازۀ آهنی رسیدم که روی مقوایی در بالای آن با مداد شمعی و با رنگهای جیغی نوشته شده بود Pioneer land و چند بادکنک آبی و زرد بالای دروازه در هوا معلق بودند.
در را هل دادم و وارد شدم. زمین تا دوردستها پوشیده از چمن بود و مسیر سنگفرش شدهای میان چمنها وجود داشت. ساختمانهای آجرنمای زیادی، دو طرف سنگفرش و روی چمنها ساخته شده بودند. همانطور که داشتم نگاه میکردم، دختر بچۀ تپلی که موهایش را خرگوشی بسته بود، جیغزنان از پشت ساختمان سمت چپ پدیدار شد و دوان دوان به سمت ساختمان سمت راست رفت و پشت آن ناپدید شد. لحظاتی بعد مرد جوانی از ساختمان سمت چپ خارج شد و فریاد زد:« حانــــــــی، هنوز غذات تموم نشــــــــــده…» سپس به دنبال دختر به سمت راست دوید و پشت دیوارها ناپدید شد. بلافاصله بعد از آن، پسر بچۀ کوچکی که کلاهخودی فلزی به سبک شوالیههای قرون وسطا و شمشیری چوبی در دست داشت و با دست دیگر، شیشۀ قرمزی را گرفته بود، این بار از ساختمان سمت راست خارج شد و با سرعت به طرف دیگر مسیر سنگفرش دوید و پشت ساختمانها ناپدید شد. دوباره همان مرد جوان نفس نفس زنان از ساختمان سمت راست بیرون آمد و به دنبال پسرک رفت:« محمدمهدی وایسااااا، اون شیشه پر از نیتروگلیسیرین خالصه کوشولــــــــو…» مرد جوان در میانۀ راه بود که دختر بچۀ دیگری با موهای دم اسبی جلوی راه او ظاهر شد و با صدای تیزش داد زد:« کسرا! کسرا نگا کن! یه ببعی سبز توی حیاط پشتی پیدا کردم !» کسرا وحشتزده نگین را قلادهی تمساح وحشی را در دست داشت دور کرد و گفت:« نگیــــــــــن! اینو از کجا پیدا کردی؟ واسه امیر خانه، هفتۀ قبل فرار کرده بود…»
به حرکتم ادامه دادم و به سمت چپ پیچیدم؛ هرچه از ورودی دورتر میشدم، فضای محیط، رسمیتر میشد. تا این که بالاخره آن ساختمان آجرنمای سیاه را پیدا کردم. تا خواستم قدم به داخل بگذارم، صدای انفجار مهیبی شنیده شد و قارچ انفجاری که در فاصلهای زیاد در آسمان به وجود آمده بود را دیدم. احتمالا کار آن بطری نیتروگلیسیرین خالص بود.
این سومین باری بود که قرار ملاقاتم با امیرخان کنسل میشد. تا خواستم وارد ساختمان شوم، مامور قوی هیکلی از ساختمان خارج شد و به سمت من آمد. او گفت که امیرخان جلسهای فوری دربارۀ تعیین تعرفۀ کاغذ کتابها دارد و امروز نمیتواند مرا ببیند. قرار بود امروز دربارۀ انتخاب دبیر و ویراستار مجله با امیرخان صحبت کنم. مامور، کاغذی به من داد و گفت:« این مشخصات شخص مورد نظریه که امیرخان برای دبیری مناسب میدونن. اسمش عذراست، توی محلهای که در کاغذ نوشته شده زندگی میکنه، البته جای تو بودم اول با گشتن مغازههای اون محله شروع میکردم.»
به محلۀ مورد نظر رسیدم، وارد اولین سوپرمارکت شدم تا ببینم آیا کسی عذرا را میشناسد یا نه، و کجا میتوانم او را پیدا کنم. داخل فروشگاه شدم و از صاحب مغازه سوال کردم، ولی به نظر میرسید پیرمرد فروشنده قدرت تکلم ندارد. در همان لحظات دیدم مردی به سمت قفسه کرانچیها میرود تا آخرین کرانچی باقیمانده در قفسه را بردارد. خواستم به سمتش بروم و از او پرسوجو کنم، اما صدای شلیک گلولهای در مغازه طنین انداخت و مرد از پشت به زمین افتاد. دختری جوان در حالی که داشت دود را از سر تفنگش فوت میکرد، وارد مغازه شد و با صدایی بیاحساس گفت:« مال خودم بود!»
وقتی چشمش به قیافۀ وحشتزدۀ من افتاد، با ابرو به تفنگ اشاره کرد و گفت:« گلولۀ بیهوشی بود.» سپس رو به در مغازه فریاد زد:« بچهها بیاید تو! گرفتمش!»
زمین لحظاتی شروع به لرزیدن کرد؛ ده بچۀ خردسال فریادزنان وارد مغازه شدند:« ک- ران- چی! ک- ران- چی! ک- ران- چی!» با هر بخش کلمه، پایشان را محکم به زمین میکوبیدند. صدای بلند شلیک، دوباره به گوش رسید. دختر جوان، تیر هوایی شلیک کرد و داد زد:« هیـــــــس، اول خودم !»
طبق اطلاعات ورقهای که مامور به من داده بود، اطمینان یافتم که این دختر عذراست، این تعداد بچه هرجایی پیدا نمیشد. در همان لحظات، کودکی که تنها پوشک تنش بود، چهار دست و پا وارد مغازه شد:« مامی، مامی، منم چرانکی میخوام!» قیافۀ خشن عذرا ناگهان پر از محبت شد و به سرعت رفت و کودک را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت:« واست نگه داشتم شازده کوچولو.»
پس از آن که تا آخرین دانۀ نمک کرانچی بلعیده شد، عذرا بچهها را برای خروج از مغازه به صف کرد:« …، هشت، نه، ده، اینم شازده…، هی! یکی کمه!» سرفهای کردم و به سمت یخچال بستنیها اشاره کردم و گفتم:« فکر کنم دنبال اون میگردین.» دختر بچهای با سر داخل یخچال بستنیها فرو رفته بود و تنها پاهاش بیرون از یخچال مانده بود. عذرا به سمت دختر رفت و با عصبانیت گفت:« گیزبَس!» سپس اورا بغل کرد، در حالی که دختر دست و پا میزد تا به داخل یخچال برگردد، عذرا پول کرانچی را روی پیشخوان گذاشت و بچهها را به سمت بیرون مغازه هدایت کرد.
حالا فهمیدم چرا عذرا انتخاب خوبی بود، مطمئنا مدیریت کارمندان یک نشریه، سختتر از کنترل یازده کودک چموش نبود. داشتم به دنبال عذرا میرفتم تا او را به مجله دعوت کنم که چیزی به ذهنم رسید، عذرا و یازده بچهاش روی هم دوازده نفر میشدند، حال اگر من از مغازه خارج میشدم، نفر سیزدهمی بودم که از ساختمان بیرون میرفت . آخرین باری که سیزدهمین نفر از جایی خارج شدم، تا یک ماه روی صندلی چرخدار نشستم. لحظاتی فکر کردم و سپس به سمت پیرمرد لال رفتم به او گفتم کسی در بیرون مغازه با شما کار دارد. پیر مرد با حالتی پرسشی به خودش اشاره کرد.
– بله بله! با شما کار دارن.
باید درک کنید، من انسان بیرحمی نیستم، آن پیرمرد به هرحال عمرش را کرده بود و امروز فردا رفتنی بود، نمیتوانستم ریسک کنم، اگر در همان لحظات، جوان تندرستی وارد مغازه میشد و موقع رفتن، بلایی سرش میآمد چه؟
پیرمرد لنگ لنگان از مغازه بیرون رفت. تلفن همراهم را برداشتم و با اورژانس تماس گرفتم. در همان لحظات صدای ترمز ماشین و برخورد محکمی شنیده شد.
– الو؟ اورژانس ؟
طرز تهیه نیمرو
با اولین برنامهی علنی آشپزی خدمت شما هستیم. جدا دلم نیومد تا خوانندههای مجله از دستورپختهای بینظیر من محروم باشن. البته قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری! الان که کنار این توالت صحرایی مجله ایستادم و منتظرم تا محمدعجم بیرون بیاد تا نظر کارشناسانهش رو دربارهی غذا بده، فرصت رو غنیمت شمردم و دستور پخت غذای امروز رو خدمتتون عرض میکنم ^___^
(ویراستار ادبی- چرا محمد داره از توی دستشویی، ناله و نفرینت میکنه؟!)
بفرما! حالا یه بار خواستم یه کاری کنم که به جای خمیر کاغذ باطله، یه غذای درست حسابی به خوردشون بدم. یه بار خواستم هنر و استعدادمو در حد اعلا نشون بدم. مگه گذاشتن؟ همش تقصیر عذراست. حالا اگه غذایی، پولی، غذایی، باز هم غذایی، چیزی پیدا کرده بود و آورده بود، میشد یه استفادهای کرد. اما آخه کی سرپرستی گربهی سیاه رو قبول میکنه؟ چیزی هم بگیم، به خرافی بودن متهم میشیم.
(ویراستار ادبی- غر نزن! برنامه رو شروع کن!)
تو چرا همهجا هستی؟!!!
بله! برای تهیهی این غذا، به تخممرغ، روغن، ماهیتابه و حرارت نیاز داریم. تمام این مواد به سادگی و بدون کوچکترین هزینه، قابل تهیه هستن. مثلا عنایت بفرمایید که من چطور روغن رو گیر آوردم:
یه بار که پی پیدا کردن زنگ آهن برای اضافه کردن به غذا به عنوان زردچوبه بودم، با خودم فکر کردم که مسلما زنگ آهن رو در جایی میشه پیدا کرد که آهن باشه. درنتیجه به سراغ ماشینهای چاپ رفتم. اما توفیقی پیدا نکردم. همونجا بود که با مخزن روغن مخصوص قطعات ماشینها آشنا شدم. امروز برای پخت این غذا، تمام اون مخزنها رو خالی کردم ^___^
(ویراستار ادبی- پس از کار افتادن ماشینها تقصیر تو بوووود؟!!!)
بهتون نزنین، وگرنه میرم خواهرمو میارما! پیدا کردن ماهیتابه سخت بود. مجبور شدم تا صداسیما برم و ماهیتابه و کلاه آشپزی سامان گلریز رو امانت بگیرم، اما ارزشش رو داره.
(ویراستار ادبی- از تخممرغ ها بوگو!)
هفتماههای؟ دارم میرسم. درواقع اول تخممرغ بوده و بعد نیمرو، اشتباهه که میگن اول مرغ بوده. مرغ رو سفارش دادیم بیارن. من برای برداشتن نمک از دفتر پشیز وارد اتاقش شدم. البته نمیدونم چرا چندباری دیده بودم که پشیز از طریق یه لولهی شیشهای، این نمک رو داخل دماغش میکشید، ولی خب لازمش داشتم. نه برای نیمرو. اصلا اون موقع، نیمرو در ذهنم نبود.
با استفاده از سنجاق سر، کلید، شاهکلید، خودکار، فن پرتاب صندلی و حتی ورد آلوهومورا موفق شدم در رو باز کنم.
مستقیم سراغ کشوهای میزش رفتم. در اولین کشو، قابلمهای توجهم رو جلب کرد. درش رو که باز کردم، یه کلهی گوسفند با دندونای زرد نیاز به ارتودنسی و چشمهای ورقلمبیده زل زد بهم. جیغم رو به زور خفه کردم تا لو نرم. کلهپاچهی فاسد لجن گرفته، انگیزهای شد تا غذای شاهانهای برای پشیز بپزم. کنار قابلمه دوتا تخممرغ هم بود که بوی فساد کلهپاچه رو گرفته بودن. برشون داشتم و رفتم آشپزخونه.
(ویراستار ادبی- دستورپخت رو میگی یا نه؟!)
بلهK من از برداشتن قابلمه امتناع کردم چون بهداشت برام خیلی مهمتر از غذاست، مگر اینکه پای پیتزا وسط باشه. اما قاشقش رو آوردم و بعد سراغ تهیهی بقیه مواد رفتم.
دستور پخت به این شرحه:
تخممرغ ها رو توی روغن داغ بشکونید و بعد بخورید J
البته من از محمدعجم خواهش کردم که غذا رو تست کنه و اگه نمکش کم بود بهم بگه. اون گفت اصلا نمک نداره و بعد به طرز مشکوکی شروع به خندیدن کرد و بهم میگفت تربچه فرنگی! و بعد قبل از این که نظری در مورد طعم غذا بده، به سمت دستشویی دوید.
من هم به دنبالش دویدم. توی راهرو، عذرا رو دیدم که با یه گربهی سیاه چشم سبز گوگولی مگولی اومده توی دفتر مجله، وسط اتاق ایستاده بود و هوار میکشید:« ببینین چی پیدا کردم!» اولش فکر کردم یا غذا پیدا کرده و یا غذا، که اینطور ذوقزده شده. البته نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گربه رو به شکل یه سوسیس گنده نبینم! ولی نظر کارشناسانهی محمد مهمتر بود 🙁
حالا که دستورپخت طلایی رو در اختیار همگان گذاشتم، آیا فداکاری من شایستهی تقدیر نیست؟
(ویراستار ادبی- اوه اوه، محمد چرا با یه چماق داره میاد سمتت؟!)
طعمه: ali-rbn
طرفهای صبح بود و هوا گرگومیش. آفتاب داشت از پشت قلۀ بایگانی پیشتاز درمیومد. نباید دیر میرسیدم. یه نگاه به ساعتم کردم، ساعت پنجونیم صبح بود. یه آه خسته کشیدم. انقدر کار ریخته بود سرم که دقیقا بیستوچهار ساعت بود نخوابیده بودم. Fou رو پلی کردم و راه افتادم. باید میدویدم تا میرسیدم. حدود نیم ساعت دیگه، صفحهی وب از پیشتاز به فلانجا میرفت. لعنت به صفحات قاچاقی! و کاربرهای فراری.
توی شیب خیابون گالری گم شدم. از سمت چپ میانبر زدم به بخش سرگرمی. اونجا صندلیهای پارک «بوستان شیطنت سنتر.» قرار داشتن. دیگه حسابی از نفس افتاده بودم. روی یکی از نیمکتها نشستم ونفس تازه کردم. اومدم بلند بشم که از گوشه چشم، حرکتی دیدم. سریع بلند شدم و رو کردم به اون چیز که ببینم چیه. البته چیز نبود، آدم بود^_^
یه پسر نوجوون با موهای فرفری خرمایی و یه عینک شیشه مستطیلی با یه تیشرت سبز که روش نوشته بود من فراری نیستم:/ سریع شناختمش. اسمش علی بود و تازه کوچ کرده بود پیشتاز. حداقل چهارده سال رو داشت. به نظر عصبانی میومد. اخمهاش توی هم بود ودستاش توی جییش. خود جنس بود! هرطور شده باید برای خفتینگ گیرش میاوردم!
رفتم جلو و بهش گفتم:« سلام علی، میشه یه دیقه…» اما نذاشت حرفمو کامل کنم. برگشت و داد زد:« ببین! اصلا حوصلۀ شما خیریهایها رو ندارم! حالم اصلا خوب نیست و اعصابم خیلی داغونه! هرآنم ممکنه که…» اما تا نگاهش به من افتاد زبونش بند اومد و چشماش از ترس گشاد شد. منمن کنان گفت:« تو… تو…» و بعد با تمام توان فرار کرد! با تعجب فرار کردنش رو نگاه کردم، قضیه چی بود؟ کجای کارم مشکل داشت؟ یه نگاه انداختم به خودم و یه جیغ بنفش کشیدم! شت! انقدر درگیر کار بودم که حواسم نبود چی تنمه! سرتاپام مشکی بود با یه مانتو که روش نوشته بود «من عزرائیل توام» :/ وات د فــــــاز؟
داد زدم:« لعنت به تو پسر! حالا با این حال و روز خستهم باید بدوم دنبالت؟» با این حال دنبالش دویدم. فلکهی «مختصری از پایونیر لایف» رو دور زد و دوید توی بنبست « دوستان ما» 🙂 کاملا معلوم بود که هنوز خیابونا رو بلد نیست. نخودی خندیدم و وارد بنبست شدم. دیدم ته کوچه چسبیده به دیوار و یه نانچیکو هم دستش! تا منو دید، حالت دفاعی با نانچیکو گرفت و فریاد زد:« جلو نیا! میفهمی؟ جلو نیا! بهت اطمینان میدم کارم با این ماسماسک عالیه!» خندیدم و جواب دادم:« هوی پسر! غلاف کن سلاحتو! این فقط یه شوخی کوچیک بود، باشه؟ اسم من میس خفته. از دیدنت …» اما باز هم نذاشت حرفمو کامل کنم.
– میس خفت؟ ببین! سرتاپامو بگردی دو امتیاز پیدا نمیکنی! من آه در بساط ندارم که ببری، بابا لامصب ول کن ما رو!
دوباره خندیدم. پسره بانمک بود. بهش گفتم:« نه اون خفتی که تو فکر میکنی! بیا جلو، نترس، ازدیدنت خوشحالم و شرمنده ترسوندمت.» دستمو دراز کردم طرفش. با شک و دودلی اومد جلو و باهام دست داد. گفت:«خوشبختم منم…»
– علی هستی. علی آر بی ان. بیشتر علی صدات میکنن. چهارده سالته، تازه کوچ کردی پیشتاز و اگه بخوای حتی میتونم بگم سایز پات چنده.
علی هاج و واج مونده بود. با تعجب گفت:« تو اینها رو از کجا میدونی؟ تعقیبم میکردی یا همچین چیزی؟» گفتم:« راجع به تعقیب که مامورام دو هفتهس دارن تعقیبت میکنن 🙂 در ضمن توی این مملکت کسی نیست که من اطلاعاتشو نداشته باشم. ناسلامتی من میس خفتم^__^
نگاهی بهم کرد وگفت:« خب خانوم میس خفت، میشه بگی با من چیکار داری؟» یه نیشخند زدم و گفتم:« من تو رو واسه خفتینگ انتخاب کردم.» دوباره چشماش از ترس گشاد شد و چند قدم عقب رفت:« نه، نــه، نــــــه! تو که منظورت خفتینگ مجله زرد نیست؟» با یه لبخند ملیح جواب دادم:« زدی تو خال!» در همون حال مواظب بودم دوباره فرار نکنه 🙂 با التماس گفت:« آخه چرا من؟ واقعا چرا؟ من چه گناهی کردم؟ چرا نمیری سراغ یکی دیگه؟ من هنوز جوونم، آرزو دارم، هنوز کلی بازی هست که بازی نکردم! هنوز کلی…» دستمو گذاشتم رو دهنش و ساکتش کردم. خیلی ریلکس گفتم:« ببین، آروم باش، باشه؟ من قرارداد کاری دارم که هر هفت روز یه بار یکی رو خفت کنم و اسرار زندگیش رو بریزم بیرون، گرفتی؟ اگه اینکارو نکنم حقوقمو نمیدن! گرفتی؟» سریع یه نگاه به آسمون انداختم و دیدم آفتاب دراومده. بهش گفتم:« ببین، میخوام دستمو از روی دهنت بردارم. الان هم عین یه پسر خوب با من میای کافه پیشتاز تا در آرامش خفتت کنم! به جان گربههای لیلا اگه فرار کنی یه تیر بیهوشی میزنم بهت، بعد هم غل و زنجیرت میکنم به صندلی! باشه؟ میریم یه گپی میزنیم و یه چیزی هم میخوریم.» علی سری به نشانه موافقت تکون داد.
یواش دستمو از روی دهنش برداشتم وگفتم:« خوب دیگه بیا بریم.» یه نگاه انداخت بهم و گفت:« باشه. میدونی، احساس میکنم دارم حماقت خیلی بدی مرتکب میشم.» بهش چشمک زدم و گفتم:« اتفاقا برعکس، حماقت خیلی خوبی میکنی^__^»
در کافه رو برای علی باز کردم تا وارد بشه. یه میز دونفره و دنج بیخ دیوار که جون میداد برای خفت کردن پیدا کردم و با دست بهش اشاره کردم. گفتم:«اونجا جای خوبیه. برو بشین، فکر فرار هم به سرت نزنه، دورتادور این کافه رو مافیای پیشتازی محاصره کردن و نهایتا با اون نانچیکوت بتونی دو سه نفر رو بزنی و کاملا بیفایدس. بهتره یادآوری کنم که اگه سروکارت به اونها بیفته، از بین رفتن صورتت توسط اسید سولفوریک رو به شخصه تضمین میکنم^__^»
علی به خودش لرزید:« اسید سولفوریک؟ اینا جادو جنبلم بلدن؟» جواب دادم:« البته! اصلا اونا به سحر و جادوشون معروفن:) خب دیگه، میخوای سروکارت به اونا نیفته عین یه بچه خوب برو بشین اونجا، یالا.» به سمت میز هلش دادم و روی صندلی نشوندمش. خودم هم اون طرف میز نشستم. گارسون رو صدا کردم:« گارسون! دوتا کیک پنیری و دوتا قهوه بیار. قهوه من اسپرسو دوبل باشه با کف خامه زیاد. صورتحساب رو هم بفرستین برای مدیریت مجله زرد پرداخت میکنه.» علی با تعجب پرسید:« مدیریت مجله زرد؟» جواب دادم:« خب میدونی، از اون جایی که من در مورد پشیز هم خیلی اطلاعات دارم، یه جورایی مجبورش میکنم خرجم رو بده^_^» علی یه نیشخند زد و گفت:« تو اگه خلافکار میشدی، کل پیشتازو به هم میریختی، میدونستی؟» سرمو به نشونه موافقت تکون دادم وگفتم:« آره میدونم، ولی همین حالا هم با پلیسهای پیشتاز سر اطلاعات زیادم به مشکل خوردم و در ضمن، شغل فعلیمو بیشتر دوست دارم. خیلی خب دیگه بسه، بریم سرکارمون.» علی آب دهنشو قورت داد و منتظر من بود تا سوالامو شروع کنم. دفترچمو با یه خودکار از جیب مانتوم درآوردم و سوالامو شروع کردم:« خیلی خب، سوال یک: ماست رو باید قورت داد یا جوید؟» دقیقهای سکوت.
+ چی؟!؟
– نشنیدی؟ دوباره میگم: ماست رو باید قورت داد یا جوید؟
چشماش از تعجب گرد شد. پرسید:« این چه جور سوالیه؟ اینجوری میخوای خفتم کنی؟» اخم کردم و گفتم:« به تو ربطی نداره که من چجوری خفت میکنم، وظیفه تو فقط اینه که به سوالام جواب بدی وگرنه سر وکارت با…»
+ مافیای پیشتاز، میدونم. خب مثل این که چاره دیگهای ندارم. دوباره بپرس.
صدام رو صاف کردم و دوباره پرسیدم:« ماست رو باید قورت داد یا جوید؟» جواب داد:« صددرصد باید جوید! کی رو دیدی نجوه؟» لبخند زدم. میدونستم واسه خفت کردن خوبه، هیچوقت نباید به تصمیمگیری میس خفت شک کرد! گفتم:« خوبه! سوال بعدی: چرا فامیل دوز در دوست داره؟»
+ چون در موجود نجیبیست؟
– سوال سه: برای گرفتن شناسنامه المثنی اصلش هم لازمه؟
یه کم فکر کرد و بعد گفت:« فکر میکردم لازم نباشه؟» جوابشو توی دفترچم یادداشت کردم و سوال بعدی رو پرسیدم:« اگه روزه سکوت بگیری ، سحر پا میشی سروصدا راه بندازی؟» خندید وجواب داد:« صددرصد! من کلا موجود مردمآزاریم! خیلی مزه میده این کار!»
– به نظرت ساعت عقب بوده کشیدن جلو یا جلو بوده کشیدن عقب؟ اون اول اولا، زمان پیشتازیای اولیه!
این دفعه خیلی رفت توی فکر. یه دقیقه حرفی نزد، سپس گفت:« طبق نظریه فیثاغورث و قوانین سهگانه انرژی و فرمول ترکیبات ژنهای موش صحرایی که البته هیچ ربطی به هم ندارن، اون اول، اولین فصل بهار بوده. در نتیجه اول جلو بوده کشیدن عقب.» جواب دادم:« خیلی خوبه! سوال بعد وقتی…»
- کیکهای پنیری و قهوههاتون خانم.
نگاهی تند و تیز به گارسونی انداختم که حرفمو قطع کرده بود. گفتم:« بذارشون روی میز. امشب توی راه خونهت مواظب خودت باش!» گارسون که از حرفهام گیج شده بود، قهوهها و کیکها رو گذاشت روی میز و رفت. علی رفتن گارسون رو تماشا کرد وگفت:« گارسون بیچاره! امروز روز آخر زندگیشه، مگه نه؟» جواب دادم:« اوهوم، اون باشه که حرف میس خفتو قطع نکنه. خب دیگه داشتم میپرسیدم: وقتی میخندی روی صورتت چال میفته یا پرانتز؟» لبخند زد وگفت:« پرانتز 🙂 »
- تاحالا پیش اومده بدتیپ بری بیرون، بعد یه آشنای مهم بیاد جلوت؟ چقدر ضایع شدی؟
با این سوال یهو قهوهای که داشت میخورد، پرید توی گلوش و به سرفه افتاد! داد زدم:« عه! چی شدی؟»
محکم زدم پشتش تا خفه نشه. اومدم دوباره بزنم که دستمو گرفت، نذاشت بزنم و توی همون حالت بین خفگی و سرفه گفت:« هررررررره! مگه کیسه بوکس گیر آوردی اینجوری میزنی؟ یواشتر بابا!» زیر زیرکی خندیدم و گفتم:« ببخشید» این دفعه آرومتر زدم پشتش تا حالش جااومد. پرسیدم:« الان خوبی؟» یه سر تکون داد که یعنی آره. گفتم:« خوب جوابمو بده.» یه نفس عمیق کشید وگفت:« یادم ننداز. یه ثانیه میخواستم برم مغازه سر خیابون و بیام، یه نفری که حالا نام نمیبرم، اومد از جلوم رد شد. یه نگاه واقعا متاسف انداخت و رفت. هیچی دیگه! من هم همینجور آب شدم رفتم توی زمین.»
– خوبه! جالب بود! سوال بعد: چرا همه توی کلکلها برای خودشون متاسفن؟
– راستش رو بخوای این یکی از عجایب جهانه که فقط مردم مملکت ما قابلیتش رو دارن و همه فکر میکنن خودشون درست میگن واز این که دارن با یکی که حرفشونو قبول نمیکنه بحث میکنن متأسفن.
گفتم:« تفسیر جالبیه. به نظرت ناامیدانهترین صدا چیه؟» گفت:« صدای خوردن کفگیر ته دیگ ماکارونی :(»
– دلت میخواست پرنده باشی یا روح؟
+ من به همینی که هستم راضیم، ولی برای این که شما راضی بشی، میگم روح، چون آگاهیش بیشتره.
پرسیدم:« چرا به سوالام جواب میدی؟» اینو که گفتم حسابی قاطی کرد! پاشد داد زد:« خیلی آدم فلانی هستی! تو منو به زور آوردی اینجا! مگه چاره دیگهای هم داشتم؟» ریلکس جواب دادم:« نه، چاره دیگهای نداشتی. این از اون سوالای پیشفرض و غیرقابل تغییر بود که باید میپرسیدم. حالا هم بشین سر جات لطفا.» اخماشو توی هم کرد و دست به سینه نشست. پرسیدم:« دلیل این که صندلی داغ، داغه چیه؟» با تندخویی جواب داد:« خب دوست داره داغ باشه! چیکارش داری خو؟» هنوز از اون سوال ناراحت بود. بهتر بود الان دیگه سوالای بهتر رو میپرسیدم.
– چرا وقتی باتری کنترل تموم میشه، فشار میدی باتریهارو؟
اخماشو از هم باز کرد وگفت:« به عمر چهارده سالهم قسم چنین کاری نکردم تا حالا!» داشت بهتر میشد. پرسیدم:« چرا آهنگ مورد علاقتو حفظ میکنی ولی درساتو نه؟» باتعجب پرسید:« تو از کجا میدونی؟» با غرور جواب دادم:« یادت نره من میس خفتم و از خود ژوپیتر هم اطلاعات دارم! خب چرا؟» جواب داد:« درس کلا چیز مزخرفیه.»
– میگیم روغن زیتون، از زیتونه. حالا ترکیبات روغن بچه؟
+ میشه بعدی؟:)
– آره میشه. چطوری ممکنه اودی روی دوپا راه بره، در صورتی که گارفیلد چهار دست وپائه؟ هردو گربهن.
یهو دیدم پقی زد زیر خنده! گفتم:« وا چرا میخندی؟ چی خنده داره؟» همونطور در حال خنده گفت:« اولا که اودی سگ بود نه گربه! دوما که اون گارفیلد بود که روی دوپا راه میرفت نه اودی! خلاصه سوالت خیلی چپندرقیچی بود:)»
احساس کردم دارم سرخ میشم. باید با طراح سوالات نشریه یه صحبت کوچولویی میکردم. سریع گفتم:« خوب این سوالو بیخیال. سوال بعد: چرا یه مافیا پشت سرته؟» سریع خندشو قطع کرد و برگشت پشت سرشو نگاه کنه، اما اگه حواسش بود میفهمید پشتش دیواره و کلهش نمیخورد به دیوار!هاهاها انقام خوبی بود:)
علی گفت:« هرهرهر بامزهK» گفتم:« میدونم خیلی بامزهم. نیاز به یادآوری نیست. سوال بعد: چرا عادت داریم انگشت کنیم توی سیمان تر؟»
+ خو خیلی حال میده. اصلا جزو کارهای حسنه هستش.
گفتم:« آها خوبه. یه عذاب الهی همگانی نام ببر.»
+ عذاب الهی همگانی؟
– آره. مثلا اول مهر و زنگ مدارس.
گفت:« آها، خوب اممممم، غروب سی ویک شهریور:)» گفتم:« سوال بعد: چرا میگن کف دستمو بو نکردم؟ چرا مثلا نمیگن کف پا؟»
+ چون ممکنه اون کف پا ساعتها توی کفش مونده باشه و بوی گربهای رو بده که سه ساله حموم نرفته^_^
نیشخند زدم:« چرا فکر میکنی یه مافیا پشت سرت نیست؟» گفت:« خو چون پشت سرم دیواره.» گفتم:« شاید یه مافیای جادوگر باشه که خودشو توی دیوار مخفی کرده باشه!» علی با تردید یه نگاه انداخت به دیوار و گفت:« بیا و خوبی کن و با من از این شوخیا نکن. باشه؟»
- اوکی. سوال بعد: چرا به حیاط خلوت میگن خلوت؟ چرا خلوته؟
علی با حالت کارشناسانه جواب داد:« متاسفانه با اختراع گوشی و لپتاپ و اینها، ملت دیگه رغبتشون نمیگیره جم بخورن و برن حیاط. لکن خلوت شده.» تا اینجا نسبتا خوب جواب داده بود. پیش خودم گقتم بذار یه سوال ریسکی ازش بپرسم. از اونها که اگه جواب میداد براش بد تموم میشد:) پرسیدم:« چرا تاپیک میزنن گفت وگو آزاد، بعد واسش قوانین میذارن؟» یه ثانیه شک زیادش نسبت به من رو تو چشماش دیدم! علی به نشانه نفی سر تکون داد و گفت:« من فقط در حضور وکیلم در این مورد حرف میزنم. خطرش بالاس!»
– باشه. سوال بعد: چرا دیوار صافه؟
+ چون معمارهامون بلد نیستن! اصلا دیوار صاف یه فرهنگ اشتباهیه که جا افتاده! دزدهای بیچاره چهجوری زندگیشونو سرکنن وقتی نمیتونن راحت دزدی کنن؟ همهش تقصیر دیوار صافه اینا!
– هوممم، تا حالا از این زاویه نگاه نکرده بودم به قضیه. چرا خونه خوبه خونه؟
+ جان؟!؟
خندیدم وگفتم:« هیچی! اینو بگو: چرا سیونه سرنخ، سیونه تا قرقره داره؟» علی به تتهپته افتاد:« عه چیزه، آره، باید… نه، چیز… اهـــــه! چرا منو درگیر مسائل سخت میکنین؟ اصلا اگه قرقره نداشته باشه نمیچرخه که!»
لبخند زدم وگفتم:« آروم باش پسر! سوال آخرو بگو: چرا خفتینگ خیلی خوش میگذره؟» به طرز عجیب و غریبی نگاهم کرد وگفت:« خوش میگذره؟ ما که فقط ذلت کشیدیم.» گفتم:« به من که خیلی خوش گذشت. خوب دیگه، تموم شد. میتونی بری.» علی گفت:« برم؟! به همین سادگی؟! یعنی هیچ تعقیب و گریز و هیچ کتککاری در کار نیست؟» خندیدم وگفتم:« نه دیگه! برو خیالت راحت باشه:) »
+ اول بگو مافیاها برن. من خیالم راحت بشه.
زیر چشمی یه نگاهی بهش انداختم. همونطور که دفترچمو میذاشتم توی جیبم، پرسیدم:« مافیا؟»
+ مگه نگفتی دور تا دور کافه رو محاصره کردن؟
– آهااا. اونو میگی؟ اون فقط یه شوخی کوچیک بود. همین. برای این که مطمئن بشم فرار نمیکنی. من حتی تفنگ بیهوشی هم ندارم، تو خیلی راحت میتونستی فرار کنی.
قیافهش خیلی دیدنی شده بود! چهرهش از خشم سیاه شده بود. با لکنت گفت:« تو…تویه… من…» سریع حرفش رو قطع کردم:« آره، میدونم از دیدنم خوشحال شدی. من هم از دیدنت خوشحال شدم. دیگه خداحافظی.» بعدش از کافه هلش دادم بیرون و سریع خودم به سمت دفتر مجله زرد حرکت کردم. بیست قدم که از علی دور شدم، برگشتم سمتش و داد زدم:« راستی مافیاییها هیچ کدوم جادو بلد نیستن!» و سریع درحالی که میخندیدم سرعتم رو بیشتر کردم.
وارد ساختمان مجله زرد شدم. وقتی وارد دفترم شدم، سریع موبایلمو از جیبم درآوردم و یه زنگ کوچولو زدم. امشب گارسون عزیز میمُرد:)
در این شماره با فال ماههای فصل تابستون در خدمت شما خوانندههای عزیز هستم. فقط چون جاسوویچی هویجم رو گم کردم، اگه از خودم بیاعصابی نشون دادم، شما ببخشید (,___,)
تیر:
در کنکور، پزشکی قبول میشوید؛ کل دوران دانشگاه با شب بیداریهای زیاد و درس خواندنهای فراوان با بهترین نمرات، واحدها را پاس میکنید؛ تخصص مغز و اعصاب میگیرید؛ بعد مدتی شهرتتان به عنوان پزشک بسیار حاذق در زبانها میپیچد؛ خیلی پولدار میشوید؛ با همسری زیبا/جذاب (اگر جنسیتتان مونث است)، ازدواج میکنید؛ در پروژهای سرمایهگذاری میکنید؛ شکست میخورد؛ ورشکست میشوید؛ چکهایتان برگشت میخورد؛ به زندان میافتید؛ همسرتان ترکتان میکند؛ در زندان با چاقو صورتتان خطخطی میشود؛ معتاد میشوید؛ عفو میخورید و آزاد میشوید؛ به دلیل سابقه کیفری، جایی استخدام نمیشوید؛ یک کیف پول پر از تراولهای درشت پیدا میکنید؛ با شادی میروید تا اول از همه غذایی بخرید تا از گشنگی نمیرید و بعد زندگیتان را از این رو به آن رو کنید که یک موتوری کیف را از شما میزند؛ وسط خیابان خشکتان زده، یک کامیون که از آنجا رد میشده بوق میزند؛ حرکت نمیکنید؛ ترمز نمیکند…
میمیرید!
R.I.P
نکات اخلاقی:
#در_پروژه_های_مشکوک_سرمایه_گذاری_نکنید.
#در_انتخاب_همسر_دقت_کنید_که_با_هر_مشکلی_رهایتان_نکند.
#اگر_چیزی_پیدا_کردید_آن_را_به_خوبی_مخفی_کنید.
#سعی_کنید_کمتر_شوکه_شوید_یا_حداقل_وسط_خیابان_نه.
مرداد:
کمی حواسپرت و خوش گذرانید. همیشه در کارهایتان تاخیر دارید و هیچوقت آنتایم نیستید. به همین دلیل، فردا شب که قرار است با دوستانتان بیرون بروید، متوجه گذر زمان نمیشوید و بعد از تاریک شدن هوا به سمت خانه راه میافتید. همانطور که از کنار یک کوچهی تاریک رد میشوید، صدایی توجه شما را جلب میکند. نزدیک میشوید، مردی را میبینید که روی زمین افتاده و سه مرد کت شلوارپوش دورهاش کردهاند. یکی از آنها میگوید:« نباید خیانت میکردی…خودت میدونی!» مردی که روی زمین افتاده با ناله تقاضای بخشش میکند، ولی دیگری میگوید که بهای کارش تنها با جانش پرداخته میشود. در جلوی چشمان وحشتزده شما یکی از آن مردهای کت و شلواری، با آن کلاه شاپوهای قدیمی اسلحهای را در میآورد و تنها یک گلوله در مغز فرد دیگر خالی میکند. ناخودآگاه جیغ میزنید:« یا پنیر! یا شلغم اعظم!» (-_- چرا توی فیلمها هیچکس نمیتونه در موقعیتهای حساس جیغ نزنه؟ یا یه شاخه زیر پاش رو نشکنه؟) متوجه حضورت میشوند، دو نفر از آنها به سمتت میآیند و شما فرار میکنید. با تمام سرعت میدوید و فقط چند قدم به در منزلتان مانده. ولی از آنجایی که کفشی که پوشیدهاید چینی است، پاره میشود و شما با سر زمین میخورید. آنها به شما میرسند، شما را میگیرند و میکشند: زیرا شاهد قتل بودهاید. سپس شما را زیر خانهی یک طرفدار پروپاقرص جاستین بیبر دفن میکنند و میروند. شاد باشید، در آن خانه همیشه صدای موسیقی بلند است!
R.I.P
نکات اخلاقی:
#آن_تایم_باشید.
#تا_دیروقت_بیرون_نمانید.
#کفش_چینی_نپوشید_هشدار_خطر_مرگ.
#من_دیگر_حرفی_ندارم.
شهریور:
عشق در خانهتان را زده و بدجور گرفتار شده اید! شب و روز از عشق مینالید و خورد و خوراک ندارید. در تمام کانالهای عاشقانه تلگرام عضو شدهاید، چه آنهایی که شعارشان «ما چقدر خوشبختیم، همه چی آرومه» است و چه آنهایی که شکست عشقی خوردهاند و شب و روز از زخم روی جگر مینالند. روزی سه پست در اینستاگرام میگذارید با مضمون: #گفته_بودی_عاشقم_هستی_ولی_انگار_نه
#رفیقم_کجایی_دقیقا_کجایی_کجایی_تو_بی_من_تو_بی_من_کجایی
(آآآآآآآآآآآه!!!!!!!!!!آآآهآآآآآههههآآآآ)
#نزن_عشقم_سینم_دیگه_جای_خنجر_نداره!
#آره_عاشقم_ولی_مغرور!
#شاخ_ترین_عاشقم_درسته_شاخ_نه_در_حد_آرمان_اما_نزدیک_بهش.-.-
(حالمان را به هم زدید، اه)
در طالعت میبینم که میفهمی عشقت با کس دیگریست، یک دورهی پر از #لعنت_به_عشق و #عشق_واقعی_وجود_نداره و #عشق_مال_کتاباست و #اون_و_عشقش_من_و_تنهایی_هام! را میگذرانید و بعد از این دورهی سه روزه باز هم عاشق کس دیگری میشوید و این زنجیره ادامه دارد تا این که یک روز یکی از مویرگهای مغزتان گره میخورد و…
R.I.P
نکات اخلاقی:
#دل_کوچولو_دل_دیوونه_دیگه_نرو_از_خونه
#یا_حداقل_هفته_ای_یه_بار_برو_هرروز_نه.
پ.ن: تمام جملات جگرسوز بالا توسط بنده حقیر نوشته شده، شهریوریهای عزیز با ذکر منبع در اینستاگرام پست بگذارید، #Silk را فراموش نکنید.
تا فالی دیگر، بدرود.
(پاییزانهها از همین امروز شروع به دعا و نذر و نیاز کنند که تا آن موقع جاسوویچیام را پیدا کرده باشم -_-)
لعنت به من! باید توی خونه میموندم و برای بچههام مادری میکردم. نه این که حالا اینجا، توی سیاهچال ساختمون جدید مجله که طبقه آخر ساختنش و تازه سقف هم نداره و آفتابش درست توی ملاجم میخوره، با دوتا عنکبوت مرده که از در آویزون کردن و راه فرار رو بر من بستن، زندونی شده باشم…
دارم این حقایق رو با سنجاقسر روی آجرهای دیوار هک میکنم، بله این راز رو با خودم به گور نبرم:
من ویدیوهای ضبط شده از دوربینهای ساختمون قبلی رو چک کردم. با همین دوتا چشمهای خودم دیدم که محمدمهدی، انیمههای پنیر رو پاک کرد… پنیر توی کیف محدثه عقرب انداخته بود و محدثه بود که فین تمساح امیرخان رو روی لباس ریحانه ریخته بود… به جان گیزبس دارم راستش رو میگم… تازه ریحانه بود که از حواسپرتی ارشیا سوءاستفاده کرد و از زیر میز، فندک گرفت سمت سیبیلش… فاطمه، در توالت رو قفل کرده بود تا عجم نتونه از غذاش ایراد بگیره (راستی فاطمه، دیدم بقیه نیمرو رو کجا قایمش کردی، مگر دستم بهت نرسه). زگیل من، جوش زشتی بیش نیست که به خاطر مصرف بیش از حد کرانچی ظاهر شده و آخ خدا… از عروسی موندم 🙁
سقوط هواپیما هم که توی این مملکت عادیه…
ببک بیتقصیر بود… من مظلوم بیتقصیر بودم…
اما…
وقتی ویدیوها رو پیش پشیز بردم تا بیگناهیم رو ثابت کنم، فقط یه صفحه سیاه پلی شد که دو چشم گربه درونش خودنمایی میکرد…
حالا، تمام زندگی من در دست شما مشترکین مجلهس. به خاطر خدمات صادقانهم، عفو آزادی مشروط به بیست نظر پای شماره سوم مجله شدم. حداقل بیست نظر… و یک مادر میتونه برگرده پیش کرانچیهاش… و بچههاش البته!
پ.ن: جدی نظر بدین، انتقاد کنین، پیشنهاد بدین، نمره بدین، رایگانه 🙂
پ.ن: هی! اون عنکبوت راستی چرا داره تکون میخوره؟
پ.ن اضطراری: غلط کردممممم… نجاتم بدیییید… داره میاد سمت من o_0
- آنچه در شمارهی ۴ مجله خواهید خواند:
- خبرگزاری زرد- ژوپیتر: سقف کتابخانه میچکد!
- کارشناس هفته شفافسازی میکند: علم خالی بهتر است یا علم سرمایهگذاری در بورس؟
- داستان کلاسیک، این بار در خانهی ژول ورن!
- رمزنگاری یکی از مهرهای اصلی پیشتاز! هیجان خالص!
- طعمهای عجیب برای میس خفت: آیا او از مریخ آمده؟!
- آشپزی به سبک مرد سبز شش هزار ساله!
- فراسوی کیسه صفرا؛ سیانید و مامور مخفی بزرگ!
- وقتی پای لیدی گاگا به پایونیرلند باز میشود!
- و …
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1397/06/21
- دسته بندی: مجله زرد
- دیدگاه ها: 15
- نویسنده پست: BookPioneer
- بازدیدها: 2.3K
- برچسبها: آرشیو زندگی پیشتاز
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/204
دیدگاه ها
مطالب مشابه
آزاده
ازاده یک مجموعه کوتاه و گروهی حاصل قلم چند تن از نویسندگان انجمن شما میباشد . داستانی کاملا متفاوت و البته سرشار از تخیلات و دنیایی فانتزی …. که برگرفته از واقعیت های روزمره میباشد . ان را دنبال کنید و نظرات و نقد های اختصاصی خود را دریق نکیند . همچنین این یک پروژه […]
یک روز
#داستان_صوتی : یک روز به قلم: سیده کوثر غفاری( @skghkhm ) باتشکر از فاطمه.خ ( @Fateme ) عزیز برای گویندگی عالی قسمتی از داستان: از روی شیطنت دمپایی پدر را پوشیده بود، برای همین یک قدم درمیان از پایش بیرون میآمد. سر کوچه که رسید چهار جفت چشم کنجکاو به او زل زده بودند…
گمشده
بازم یه داستان دیگه یه پارازیت دیگه : اصلا توضیح نمیخواد همه با قلم کوثر عزیز اشنا هستیم . با صدای گرم گوینده هامون و دوستای نازنینمون ….. تشکر که لازمه ی این همه تلاشه . اما اگه خوشتون اومد چهار تا کلیک کنید و احساسات خودتون رو شریک بشید.
مجلۀ زرد- شمارۀ ۱
زردنویسان این شماره: * سردبیر مجله: موسیو.م.پشیز * رمزنگار: محمد * گرافیست و بیوگرافیست: محمدمهدی * بازنویس کلاسیک: محدثه * خاطرهنویس: فاطمه * فرهنگشناس: عذرا * مربی مهد پیشتاز: خاله فاطمه * دبیر: عذرا سخن سردبیر به نام خدا گویی همین دیروز بود که امیرحسین را در فلافل فروشی ملاقات کردم. تا شروع به […]
ویژهنامۀ محرم مجلۀ زرد: شماره پنجونیم
شماره پنجونیم مجلهی زرد پیشتاز تقدیم میکند: سخن سردبیر (M.Mahdi) طنزهای تلخ… به طعم سوگ و حزن! با ما در پیشتاز (momo jon) گزارشگر ما چرخی در شهر پیشتاز میزند… پشت پرده چه میگذرد؟ مطبخخانۀ مجله (mixed-nut) آسانترین، کوتاهترین، خوشمزهترین، بهترین، کمهزینهترین و… طرز پخت شلهزرد. با ما سری به مطبخخانۀ مجله بزنید! کوییز هفته […]
آوای فاطمیه
شنبه که میآید چشمانی که بسته میشوند گویی نفس دنیا حبس میشود دیگر نفس خانهی علی بماند مادر که نباشد، نظم خانه بهم میریزد علی در نجف حسن در بقیع حسین در کربلا و زینب در دمشق مراسمی است کوچک برای مادری جوان که کان و مکان دنیا برای اوست که خدا خود گفت: «ای […]
این شماره خیلی خوندنی بود.
بخش کارشناسی هفته رو دوست داشتم.
پایان بخش How I met my writers هم خیلی خندهدار بود.
بخش خفتینگ واقعا عالی نوشته شده بود و مثل شمارهی قبل، فال هم عالی و بینظیر بود.
جا داره این نکته رو هم اضافه کنم که طراحی جلد مجله خیلی خوبه و دم طراحش که کلی زحمت کشیده گرم! (هر چند ممکنه ایشون کامنت من رو هیچوقت نبینه.)
خلاصه که دمتون گرم.
:-* خوب بود
دقیقا هدف مجله، نشون دادن این بود که خرافات، ارزش باور ما رو ندارن، شاید زیاد نشده که این هدف رو بروز بدیم. ممنون بابت نظری که دادی در مورد ویرایش، دقت بیشتری خواهد شد ^__^
اتفاقا پنیر میدونست قراره کشته بشه، شایعات مبنی بر اینه که حتی وصیتنامه هم نوشته و تمام انیمههاشو سپرده به بچه تخس فامیل 🙂 فعلا بهش عفو بده لاژمش داریم ^__^
باید بدمت دست ویراستارای سایت انگاری :/ خوشحالم که خوشت اومده ^__^
در شمارههای بعدی منتظر فال ماه خود باشید ^__^
خوب شده بود بچهها خسته نباشید
نچ نچ یک موضوعی که می خواستم بگم امید وارم درس بشه عدد 13 نحس نیست این یک تهاجم فرهنگی لطفا دقت کنید حتی اگه به شوخی و طنز گفته بشه چون تاثیری رو ذهن می زاره به شوخی یا جدی بودنش ربطی نداره امام علی(ع) در روز 13 رجب به دنیا اومدند پس عدد 13 نه تنها نحس نیست بلکه یک عدد مقدس برای ماست. غلط املایی فکر کنم ویراستار دارید، ندارید؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! خیل خوب بود خوشم اومد ولی می دونید که من کلا کارم نقد کردنه ها ها ها:lol::lol: هفت از ده دوستان
دمتون گرمممممم بچه ها 🙂 همگی نخسته! بچز پنیر 🙂 پنیر میکشمت ^_^ خودم سرپرستی گربه سیاهه رو بعهده میگیرم ♡_♡ یه تار سیبیل ازش کم بشه هاااااااا =_= (عاشق طالع ماه تیرم :|:)))
عالیه خیلی خوب می نویسید امیدوارم همینجوری ادامه بدید
عالییییی بود. ی کلی خندیدم:)) :)) امیدوارم مصل حمیشهـ عالی باشید:دی جمیعا نه خثته و رحمت الله و برکاته:D
من ک عاشق طالعم!با اینکه ماه من نبود ولی خوب بود. بقیه هم عالی بودن. خسته نباشین
خوندن این شماره از مجله زرد هم مثل شماره های قبلی به شدت برای من لذت بخش بود و از همه دست اندر کارانش تشکر میکنم:D
اصلا چه خفتی شدم من!:lol::lol: خب آقا با خفتینگ حال کردم باحال بود. یه چند جا غلط املایی داشت درستش کنین بهتره. شیخ نامه عالی بود:)) رمزنگاری به نظرم میتونس بهترم باشه. درکل خیلی چیز کول وخفنی بود. توعمرم فک نمیکردم کسی بتونه به اون صورت خفتم کنه:))
خب حالا که اینطوری درخواست نظر میدید پس نظر بدم خب این شماره نشریه نسبت به قبلیا پیشرفت چشمگیری داشت معلومه دارید قشنگ راه میفتید ولی به نظر من افت خیزش بعضی جاها زیاد بود و بین ظنز جالب و متوسط و بعضا ضعیف (هر سه مورد اینا تپ خفتینگ بود ) جا به جا میشد بخش سیانید زرد عالیی بود با این که وقتی کسرا این جمله رو میگفت تو گروه بودم دیدنش با این تصویرا واقعا خندوند منو فال هم خوب بود مخصوصا فال تیر ماه رمزنگاری نسبت به دوشماره قبل مخصوصا شماره اول ضعیف تر بود شیخ نامه جالب بود ولی نسبت به شیخ نامه های قبلی محمد در بهترین شکلش نبود اسناد محرمانه هم جالب بود در کل بهتر از شماره های قبل بود (تکرار میکنم منظورم از ضعفا بعضا کلیشه شدن و از این قبیل چیزاس ) اگه بخوام نمره بدم هفت از ده