زیادهگویی نمیکنم و برای هر فصل یه چند خطی درباره نقاط قوت و ضعف مینویسم و میرم سراغ فصل بعد. البته باید این نکته رو هم عرض کنم خدمت همگی و نویسنده که اینجانب اصلا منتقد نیستم! دانش نقد هم ندارم! در نتیجه هر چیزی که در ادامه خواهم گفت، فقط احساس من به متن خواهد بود، پس ممکنه حتی تکتک حرفهایی که میزنم غلط باشن، و نویسنده در این صورت میتونه بدون هیچ توجهی از کنارشون رد بشه.
تشکر.
خواننده گرامی لطفا توجه داشته باشید که این نقد برای ۵ فصل از کتاب «اراده سیال» نوشته شده. در نظر داشته باشید که این متن فقط بازتابدهندهی پنج فصل اول این اثر از دیدگاه غیرآکادمیک من است و برای کل کتاب قابل تعمیم نیست. تا هنگام تحریر این نقد، ۱۶ فصل از این اثر ارائه شده که برای مطالعه آن میتوانید به پست مربوطه مراجعه کنید. ضمناً در راستای پنجفصلهبودن این نقد، قالب نقد اختصاصی سایت که در انتهای پست مشاهده میکنید تنها در بعضی موارد پر شده که باید باز هم متذکر بشم فقط مربوط به پنج فصل از این اثر هستند. سایر معیارهای این اثر که در این متن به آنها پرداخته نشده، در انتهای پست رتبهبندی نشدهاند. با تشکر. همچنین امکان آپدیت این متن برای فصول بعدی نیز وجود دارد.
مقدمه و فصل ۱
میگن مقدمه رو جذاب بنویسید تا خواننده جذب داستانتون بشه، و الحق که این مقدمه واقعا جذاب بود. میدونید جالب کجاست؟ که در عین کوتاه بودن، جذاب بود! این دیگه نور علی نوره. نثر مقدمه خیلی خوب بود (درباره نثر نویسنده واقعا تعریفهای زیادی دارم که بدم) و روایت دانای کل که یک لحن پیشگوطور هم داشت… یا نه، بهتره بگم لحن یک کتاب باستانی تاریخ رو داشت، مقدمه رو واقعا جذاب جلوه داده بود. نثرش هم که واقعا گیرا بود. از این که میدیدم نویسنده از افعال مرسوم و عادی همیشگی استفاده نکرده، با افعال مختلف جملههاش رو به وزنهای مختلفی مزین کرده و جملهها پایان تکراری ندارن خیلی به شدت خوشم اومد و خوشحال شدم. قدرت تسلط و استعداد ادبی آقای جلالیان در نویسندگی رو میرسونه.
منتهای مراتب، با این که این داستان – توی مقدمه و فصل یک که خوندم – از سطح ویراستاری خوبی برخورداره و میتونم بگم خیلی از داستانها چنین چیزی رو ندارن، ولی باز هم یک سری اشکالات نگارشی هست که میزنه تو بال و پر خواننده. مخصوصا! مخصوصا برای نثر آقای جلالیان که بعضیجاها جملههاشون یک مقداری طولانی میشه و خواننده باید سطح تمرکز بالاتر از حد متوسط داشته باشه که بتونه تا آخر جمله متمرکز بمونه. نه، لزوماً حرفم این نیست که این حد طولانی بودن جملات چیز بده (مخصوصاً که اونقدرا هم که از کلمه «طولانی» برمیاد، طولانی نیستن) منتهی وقتی که یه غلط نگارشی – مثل یه نیمفاصله ساده – اون وسط پیدا بشه، مثل این میمونه که وسط دویدن یه نفر یهو پاتو بذاری جلوی پاش. طرف با مخ میره توی زمین، چندتا غلت هم میزنه؛ بعد باید از اول شروع کنه جمله رو، و شاید یه بار یا شاید دو بار دیگه مجبور بشه بخونه. البته بگم که این اتفاق خیلی به ندرت پیش میومد ها! نه این که فکر کنید هر دو جمله یه بار از این بساطها داشتیم.
راجع به کلیت ایده که شاید تا فصل دهم هم هنوز برای نظر دادن زود باشه پس کلیت ایده رو حداقل برای این مقداری که تا الان خوندم میذارم کنار؛ و میرم سراغ حال و هوایی که توی فصل یک خلق کرده بودین.
باید بگم که برای فصل آغازین یه داستان، واقعا حال و هوای خوبی رو رقم زده بودین. باورم نمیشد ولی توی همین ۵ صفحه، دو بار واقعا از ته دل لبخند زدم. این عجیبه به این خاطر که خواننده تا وقتی که با شخصیتها ارتباط برقرار نکرده باشه به کشمکشها و داستانها و خلاصه گفتگوهاشون واکنشهای احساسی نشون نمیده، منتهی وقتی که به این دو نقطهای که گفتم رسیدم، خندیدم به این دلیل که فکر میکردم «برای این فانِ به خصوص، توی همین چند صفحه کوتاه، به اندازهی کافی بهم بکاستوری داده شده بود و حداقل تا حد کمی که بتونم کوتاهترین ارتباط ممکن رو با کاراکترها برقرار کنم، ویژگیهای شخصیتیشون «ذکر» (نه «منتقل»، بالاخره هر چی نباشه هنوز اول داستانه، چنین کاری به صورت فنی غیرممکنه) شده بود.»
لحن روایی شما هم که به همون نثرتون برمیگرده انقدر جذاب و خوب و گیراست که خواننده وسط خوندنش سکندری نمیخوره، سرخورده نمیشه و نمیگه «کی بشه زودتر بگذرم از این قسمت (یا از این داستان)». توی همین چند صفحهای که خوندم متوجه گیرا بودن مدل روایتتون شدم. اما توی دیالوگها قضیه یکم متفاوته…
گفتم دیالوگ؛ این احساس شخص منه، اما به نظرم دیالوگهای این فصل اول (دارم بهخصوص راجع به دیالوگهای بخشهای فانِ داستان حرف میزنم) زیاد طبیعی نبودن. باید بیشتر روی دیالوگها کار بشه تا از این مصنوعی بودنشون در بیان. شاید… شاید مشکل از این باشه که درصد محاورهشون پایینه، در حالی که هدف اینه که محاوره باشن.
[یک سؤالی که توی مقدمه برام بهوجود اومد… روی ماهیت چشمه خورشیده. هنوز زوده که این رو پرسید، اما حس میکنم تو فصلهای بعدی برام مشکلساز میشه. سؤال از این قراره که… طبق مقدمه، چشمه خورشید خودش روح داره و قدرت عمل هم داره! چون برای قدرتش کلید ساخت، خب این که قدرت عمل داره چرا خودش… در مقابله با اون طعمکارترین فرد؟]
فصل ۲ و ۳
درباره طولانیبودن جملهها… خب الان با خوندن یه فصل و نیم دادههای بیشتری از نثر نویسنده دستم اومد و خب… میزان طولانی بودن جملهها اونطور که فکر میکردم نبود. افتضاح نیست، بد نیست، خنثی نیست، اما خوب هم نیست. شاید طولانیبودن جملهها رو بشه تو دسته «متوسط» دستهبندی کرد؛ من یه راه حل دارم که اون هم لزوما به «کوتاه» کردن جملهها ختم نمیشه. اگر از رابطها و حروف ربطِ بیشتر و به شکل ماهرانهای استفاده بشه، هم میشه طول جملهها رو حفظ کرد و هم از سردرگمی خواننده و
آشفتگی جمله جلوگیری کرد. این مسئله رو برای اون جملاتی میگم که طولانی و نامفهوم میشن ها، که تعداد چنین جملاتی زیاد نیست واقعا. فقط جملاتی که وابسته اضافی زیاد دارن و مدام کسره میگیرن و بعضی از اضافهها هم کلمات ترکیبین حتی… برای چنین جملاتی میگم. وگرنه همونطور که واسه فصل ۱ و مقدمه گفتم، نثر نویسنده خیلی خوبه، روونه، و گیراست. آدم میفهمه چی داره میخونه و خیلی خیلی خیلی کم پیش میاد که سر جمله رو گم کنه.
برای دیالوگها هم… فکر کنم دارم میفهمم حس بدم از چیه. فکر کنم! قطعی نیست و شاید با دیدن دیالوگهای بیشتر نظرم تغییر کنه، منتهی فصل ۲ و ۳ خیلی دیالوگمحور بودن پس… به صورت تئوری فعلا میگمشون:
۱- دیالوگها خیلی با دیالوگهای ترجمهشده انگلیسی شباهت دارن، شاید دور بودن دیالوگها برای خواننده فارسیزبان (من :/ ) از همین جهت باشه.
۲- آدمها توی صحبتهای روزمرهشون انقدر به قول معروف «شسته و رفته» حرف نمیزنن. شاید باید یکم کثیفتر و بیقاعدهتر بشه.
۳- شاید هر دو.
_ تکرار میکنم که: اینا همه نظرات یه فرد نانویسنده بیسواده که داره از روی احساساتش حرف میزنه :/
اینو همچنان یادتون باشه. هر وقت دلتون خواست میتونین بزنین تو دهنم 😐
صفحه ۱۵- این تیکه که الکسی به فکر جان بود و رفت براش از داخل خونشون کلوچه آورد خیلی خوب بود، ايول خوشم اومد. حداقل این صحنه که از این عشقا نبود که یهو وسط جنگ برن تو بغل همدیگه ماچماچبوسبوس… حقیقیتر بود.
فضای داستان به نظرم جالب داره تصویر و منتقل میشه. نمیگم شیوه جدیدیه و کلیشه نیست اما خب جدید نبودن هم لزوما به معنای بد بودن نیست. اول یه متن ردهبالا داریم که ابعاد عظیم داستان رو مشخص میکنه، بعد وارد یه دهکده کوچیک میشیم که چهارتا بچه قد و نیمقد دارن همدیگه رو لت و پار میکنن و به فکر بازی و دعوا و آرزوها و افکار نوجوانانهی خودشونن. این وسط درباره بعضی شخصیتها این حس به خواننده القا میشه که چیزی بیشتر از اونچه که نشون میدن هستن، مثلا مادلین. و بعضیاشون هم که واضحاً بیشتر از چیزی هستن که نشون میدن، مثل همین میراندیر. (چقدر اسمش شبیه «میثراندیر»ـه، گندالف.) این حاج میراندیر احساس میکنم همون شخصیت خردمند همهچیزدان تهِ خوبیِ خیرخواهی باشه که توی داستانا همیشه هست (مخصوصا با توجه به خصوصیات ظاهریش)… ولی با این وجود من همیشه از این شخصیتها خوشم میاد.
فصل ۴ و ۵
به طور کلی، نه فقط برای این دو فصل، ویرایش داستان خوبه ها ولی یه ویرایش ثانویه میخواد همونجور که قبلتر هم گفتم. بعضی علائم نگارشی، بعضی غلطهای تایپی، یک سری غلطهای املایی خیلی کم… به نظرم داستانتون به یه حد خاصی که مد نظر خودتون بود رسید، یه فایل کامل مثلا ۲۰ فصلی و ویرایششده (ویرایش نهایی) براش بدین بیرون. خیلی خفن میشه. (البته اینی ک گفتم خیلی بدیهی بود :/ تقریبا برای همه داستانا همینه قضیه. نمیدونم چرا گفتمش اصلا)
چه نقطه اوج و هیجانی بود فصل پنجم. یه مرگ خوب داشتیم. همین دو دقیقه پیش بود که جان داشت درباره این که کالین همنشین خوبیه حرف میزد و بعد… «مثل عروسک چوبی در آتش سوخت؟» بهعلاوه اون چند ماجرایی که توی این پنج فصل از گروه بچهها خونده بودیم و البته تعریفهای جان از بچههای گروه… مرگ نسبتا خوبی بود خلاصه.
و اگر – میدونم شاید یکم آرزوم بعید باشه – اما اگر هم مادلین و هم الکسی و هم کالین و اینا… اگر همهشون مرده باشن، با یه اریجین خیلی بود برای جان طرفیم :/ میدونم بیرحمانهس ولی خب… اریجین خوبی خواهد بود.
یاد ارباب حلقهها میفتم، فیلمش؛ جکسون توی فیلم اول ۱۰ تا شخصیت اصلی معرفی کرد، بعد توی همون فیلم اول دوتاشون رو کشت 😐 یکیشون هم که گاندالف! (بماند که در واقع نمرده بود).
این شخصیتها هنوز وارد داستان نشده، مردن؟ حدسه البته، نمیدونم چندتاشون مرده ولی کالین که قطعا مرده!
من بازم از نثر نویسنده تعریف میدم، عالیه؛ ولی هنوزم روی حرفم درباره طولانی بودن بعضی جملات هستم.
دوباره یکیدو جمله راجع به فضاسازی داستان بگم. روایت داستان خیلی خوبه و با وجودی که داستان موضوعش فانتزیه اما داره عمدتاً واقعگرایانه تصویر میشه. این خیلی خیلی خوبه. این که یه بچه نوجوون که راجع جنگ خیالپردازی میکرد، یهو واقعیت جنگ رو دید و تا مغز استخونش سوخت… دوستش رو از دست داد، مادرش/سرپرستش (؟) رو از دست داد،دهکدهش سوخت… به نظرم الان زمین بازی چیده شده، از اینجا به بعده که بسته به ادامهی که نویسنده مینویسه، میفهمیم که داستان یه داستان منطقی و حسابشدهس یا نه، از روی حس و هیجان و صرفا برآورده کردن فانتزیهای نویسنده میره جلو؛ که حس میکنم گزینه اول باشه. الان میشه یه شخصیت خیلی کول از جان درآورد، با توجه به پیشینهای که براش ساخته شد. اما آیا این اتفاق میفته؟ همهچیز دست نویسندهس…
راجع به موضوع کلی داستان واقعا نمیشه نظر خاصی داد چون هنوز هیچی ازش معلوم نیست. خیلی باید رفت جلوتر، خیلی خیلی. تنها چیزی که میتونستم راجعش حرف بزنم همین شخصیتها و وقایع جزئی و روابط بین شخصیتها و این چیزها بود که گفتم.
- نثر گیرا و فوقالعاده قابل فهم
- مصنوعی بودن نسبی دیالوگها
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1398/06/01
- دسته بندی:
- دیدگاه ها: 5
- نویسنده پست: reza379
- بازدیدها: 3.0K
- برچسبها: اراده سیال, امین جلالیان, نقد
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/17224
سلام. منتقدای عزیز قرار نیست ادامه داستانو نقد کنین؟ بشدت به نقد خوبتون احتیاج دارم…
نقد جالبی بود، حداقل نکات مثبت زیادی راجع به داستان منتقل کردید.
کنجکاو شدم داستان رو بخونم….
قصد بی احترامی به شما را ندارم اما چند جایی از نقد شما از کلمه هایی استفاده کردید، که شاید معادل های فارسی اونا، برای استفاده مناسب تر باشند.
اریجین، و کول.
شما این طور فکر نمیکنید؟
آخه واقعا متوجه منظورتون نشدم وقتی میگید ««الان میشه یه شخصیت خیلی کول از جان درآورد، »» منظورتون دقیقا چیه؟
بازم ممنونم از نقد بسیار خوبتون.
حرفتون اشتباه نیست.
بله اگر از معادلهاشون استفاده میشد بهتر بود؛ به هر حال هر چی نباشه نقد به زبان فارسی نوشته شده.
برای این که چرا این اتفاق افتاده… جواب اینه که «از اونجایی که در ابتدا قرار نبود این نقد روی پرتال منتشر بشه، سختگیری یا دقت خاصی روی نحوه بیانش نبود و منِ نویسنده داشتم به زبان محاوره خودم حرف میزدم».
به هر حال،
کول رو میشه گفت یعنی «خفن» یا «باحال»
و اریجین هم به معنی «پیشینه» یا «سرگذشت»ـه.
این کتابم به بقیه کتابهای ناتمام پیوسته؟؟ چرا گیر کرده رو فصل 16 ادامه نداره!!!!!
سلام. خیلی خوشحال شدم که بلاخره یه نفر لطف کرد داستانو نقد کرد. نقد خیلی خوبی بود و مشخص بود که واقعا با دقت خوندین داستانو. درباره اشکالات نگارشی داستان اطلاع دقیقی ندارم. همونطور که گفتین با پایان کتاب اول یه نسخه کامل و ویرایش شده ازش قرار میدیم. درباره مصنوعی بودن دیالوگای چند فصل اول هم حق با شماس. توی اون فصلا خودمم با دنیایی که داشتم میساختم غریبه بودم. امیدوارم توی فصلای بعدی رفع شده باشه. سوالتون درباره چشمه خورشیدم جواب داره ولی خیلی مونده تا بهش برسیم. و درآخر بازم ممنون بخاطر نقد. امیدوارم خیلی زود نقد ادامه داستانو هم ببینم.