این اولین داستان کوتاهمه.خواهشا نظر بدین و اشکالات کارم رو بگین.
اصلا هم تعارف نداشته باشین و اگه بدتون هم اومد خیلی صریح بگین بدم اومد. (:
ممنون. (:
خب خب خب
سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
نثرت خوب بود، از خوبم بهتر!
امممممممم موضووعم خوب بود یاد یه داستانی که دوم سوم ابتدایی خوندم افتادم( شیر ) بعد از این که خوندمش تقریبا تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت داستان نخونم ( یادش میوفتم حالم خراب میشه )
ولی خب مشکل منطقی داشت، بهتر نبود به جای این که خودشو بکشه همراه سیاه گوشش فرار کنه؟؟؟( البته اونجوری می بایست داستان ادامه اشته باشه تا یه جا تموم بشه!) یه مشکل دیگه این که لازم نبود سیاه گوشه بال داشته باشه، میدونی برای فنتزی کردن داستان بود ولی نیاز نبود مشکل دیگه این که می بایست روی قضیه شوم بودن مانور بیشتری بدی، چه میدونم سیاه گوش روز بد یومی وارد زندگیشون شده، یا چه میدونم نماد بدیه یا هر چی، این که فقط بگی شومه بس نیست، یه کم توصیفات شخصیت ها و ظاهر بیشتر بود بهتر بود! همینا به ذهنم میرسه! عکسه هم خیلی قشنگه!!!!
اقا توصیه می کنم کتاب شیرو که گفتم نخونین!( البته نمیدونم به خاطر این بود که اون زمان بچه بودم اینقدر تاثیر گذاشت روم یا واقعا اینقدر تاثیر گذار بود!)
چاکریم و منتظر داستان های بعدی
سلام دوست عزیز
خوشحالم که داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی ((5))
- چیزی که به نظر من میرسه اینه که، آیا المایا خنجر رو در قلب خودش فرو کرد؟ یه کم کژتابی شده انگار...
- اگر المایا اونقدرررر عاشق هیلارا بوده که به خاطرش خودش رو هم بکشه، فکر میکنم باید عمق این علاقه رو بیشتر نشون بدی و توصیف کنی.
چون من اصلا انتظار نداشتم که خودشو بکشه. ولی اگه نشون میدادی که زندگی بدون سیاه گوش براش ممکن نیست، بهتر میشد با پایان ناگهانی داستان کنار اومد.
- و همونطور که محمد گفت، بهتره نشون بدی که هیچ راهی برای المایا باقی نمونده بود جز این که شاهد مرگ سیاه گوش باشه. نشون بده که تمام درها به روش بسته بود و انتخاب دیگه ای نداشت. مثلا نمیتونست فرار کنه، یا سیاه گوش رو بفرسته بره و اینا...
- عکسش چه قشنگه (((:
- در مورد علائم نگارشی مربوط به دیالوگ ها هم که اینطوری نوشته میشه:
مثال خودت:
المایا به سمت او دوید و گفت:
- المایا، برو تو. خودم کارشو تموم می کنم.
سه نقطه ها، سهتا نقطه باید داشته باشن، بعد از نقطه و ویرگول هم فاصله بزن.
- راستی هیلارا خنجرو دید و گذاشت بکشنش؟ رم نکرد؟ بیتابی نکرد؟ چنگ ننداخت؟ بعدش موقع جون دادن نلرزید؟ پلکاش آروم آروم روی هم نیفتاد؟ البته عین این جملات کلیشه ای هستن و خودت باید بهشون رنگ و لعاب بدی و صحنه مرگ... توصیفش خیلی سخته، حسابی باید همزادپنداری کنی.
حتما آثار دیگهات رو هم بذار بخونیم.
منتظریم.((99))
@Ajam 94522 گفته:
خب خب خب
سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
نثرت خوب بود، از خوبم بهتر!
امممممممم موضووعم خوب بود یاد یه داستانی که دوم سوم ابتدایی خوندم افتادم( شیر ) بعد از این که خوندمش تقریبا تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت داستان نخونم ( یادش میوفتم حالم خراب میشه )
ولی خب مشکل منطقی داشت، بهتر نبود به جای این که خودشو بکشه همراه سیاه گوشش فرار کنه؟؟؟( البته اونجوری می بایست داستان ادامه اشته باشه تا یه جا تموم بشه!) یه مشکل دیگه این که لازم نبود سیاه گوشه بال داشته باشه، میدونی برای فنتزی کردن داستان بود ولی نیاز نبود مشکل دیگه این که می بایست روی قضیه شوم بودن مانور بیشتری بدی، چه میدونم سیاه گوش روز بد یومی وارد زندگیشون شده، یا چه میدونم نماد بدیه یا هر چی، این که فقط بگی شومه بس نیست، یه کم توصیفات شخصیت ها و ظاهر بیشتر بود بهتر بود! همینا به ذهنم میرسه! عکسه هم خیلی قشنگه!!!!
اقا توصیه می کنم کتاب شیرو که گفتم نخونین!( البته نمیدونم به خاطر این بود که اون زمان بچه بودم اینقدر تاثیر گذاشت روم یا واقعا اینقدر تاثیر گذار بود!)
چاکریم و منتظر داستان های بعدی
خعلی ممنون به خاطر نقدتون (:
و تشکر از این که اینقدر سوال پرسیدین.واقعا ذهن منم در گیر کرد.
البته اینم باید در نظر بگیریم که این اولین داستان من بود و قطعا مشکلات زیادی داشت.
ولی با این حال شاید باورتون نشه که نوشتن این داستان چیزی حدود سه روز ذهن منو در گیر کرد و کلی هم تغییرش دادم.
به هر حال ممنون. (:
@mixed-nut 94524 گفته:
سلام دوست عزیز
خوشحالم که داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی ((5))
- چیزی که به نظر من میرسه اینه که، آیا المایا خنجر رو در قلب خودش فرو کرد؟ یه کم کژتابی شده انگار...
- اگر المایا اونقدرررر عاشق هیلارا بوده که به خاطرش خودش رو هم بکشه، فکر میکنم باید عمق این علاقه رو بیشتر نشون بدی و توصیف کنی.
چون من اصلا انتظار نداشتم که خودشو بکشه. ولی اگه نشون میدادی که زندگی بدون سیاه گوش براش ممکن نیست، بهتر میشد با پایان ناگهانی داستان کنار اومد.
- و همونطور که محمد گفت، بهتره نشون بدی که هیچ راهی برای المایا باقی نمونده بود جز این که شاهد مرگ سیاه گوش باشه. نشون بده که تمام درها به روش بسته بود و انتخاب دیگه ای نداشت. مثلا نمیتونست فرار کنه، یا سیاه گوش رو بفرسته بره و اینا...
- عکسش چه قشنگه (((:
- در مورد علائم نگارشی مربوط به دیالوگ ها هم که اینطوری نوشته میشه:
مثال خودت:
المایا به سمت او دوید و گفت:
- پدر...- المایا، برو تو. خودم کارشو تموم می کنم.
سه نقطه ها، سهتا نقطه باید داشته باشن، بعد از نقطه و ویرگول هم فاصله بزن.
- راستی هیلارا خنجرو دید و گذاشت بکشنش؟ رم نکرد؟ بیتابی نکرد؟ چنگ ننداخت؟ بعدش موقع جون دادن نلرزید؟ پلکاش آروم آروم روی هم نیفتاد؟ البته عین این جملات کلیشه ای هستن و خودت باید بهشون رنگ و لعاب بدی و صحنه مرگ... توصیفش خیلی سخته، حسابی باید همزادپنداری کنی.
حتما آثار دیگهات رو هم بذار بخونیم.
منتظریم.((99))
ئه راست میگیا....
اصن به هیلارا فکر نکردم.
اینم یه نمونه از حواس پرتی بنده (:
به هر حال دیگه به منم فکر بکنین.پس فردا یه امتحان بیخودی دارم از بس به اون فکر کردم قسمتای آخر داستان رو همینجوری الکی تند تند نوشتم اصن حواسم به محتوا نبود (:
در آخر هم ممنون به خاطر بازدید از این پست (:
به امید داستان های بعدی
عکسووو ♥_♥
بچه ها نقدای خیلی جالبی داشتن...
فقط میتونم به عنوان تایید اضافه کنم داستان جای کار خیلی خیلی زیادی داشته و نتجه اونطور که از ایده پرداز این داستان انتظار میره تاثیر خودشو نمیذاره. حالا چه از نظر منطق روند داستان چه از نظر توصیف یا...
اسمای قشنگیم انتخاب کردی
ممنون و بعدی لطفا! :دی
@Leyla 94533 گفته:
عکسووو ♥_♥
بچه ها نقدای خیلی جالبی داشتن...
فقط میتونم به عنوان تایید اضافه کنم داستان جای کار خیلی خیلی زیادی داشته و نتجه اونطور که از ایده پرداز این داستان انتظار میره تاثیر خودشو نمیذاره. حالا چه از نظر منطق روند داستان چه از نظر توصیف یا...
اسمای قشنگیم انتخاب کردی
ممنون و بعدی لطفا! :دی
چشم چشم چشم!
خیلی ممنون به خاطر دیدن این داستان (:
متشکریم (؛
داستان جالبی بود ((201))
عکس هم خیلی قشنگ بود ((201))
درکل خسته نباشی فاطمه خانم .
اگر نقدی هم بقیه دوستان کردن دیگه ما چیزی نمی گیم .
منتظر داستان های دیگتون هستم .
موفق باشید
یا علی
همین که تو ایام امتحانات دست و دلت به داستان نوشتن رفته خودش تحسین برانگیزه :دی
سلام!((10))
خب داستان رو خوندم!
نقد دوستانم خوندم که همشون همین حرفهای من میتونه باشه!
اما مشکلی ک بنظرم حس میشد این بود که به هرچیزی فقط خیلی سطحی وارد شدی! میشد کمی طولانی تر بشه درعوض کمی این عمق بیشتر بشه!
مثلا من انتظار داشتم وقتی از سوراخ میپرن وارد یه دنیایی دیگه بشن مثه آلیس در سرزمین عجایب!
یا دستکم مثل بقیه توقع یکم مخالفت و مقاومت از طرف المایا و هیلارا داشتم! نه اینکه اینقدر ضعیف باشن و زود تسلیم بشن!
به نظر من اگر بهش یکم شاخ و برگ بدی میتونی خیلی خوب از آب درش بیاری!
بازم ممنون بخاطر داستان قشنگت ((201))
اگه ادامش دادی متنظر ادامش هستم((201))