دختری آن جا می نشست
روی همان نیمکت چوبی و سفت آخر کلاس
درسش ضعیف بود و همیشه به سوالات جواب های غلط یا ناقصی می داد
رنگ صورتش همیشه چون دیوار سفید بود و کک و مک های روی صورتش نمایان می شدند
زیر چشمانش گود افتاده بود و ولباس فرم مدرسه به تنش زار میزد
گه گاه سرفه می کرد و این حاکی از بدحالی اش بود
هیچ کدام از بچه های کلاس به او توجهی نداشت
تنها بود
زنگ های تفریح با ماسک روی صورت سیبش را در دست می گرفت
ولی به طرف بچه ها که می رفت چشمانشان را گرد می کردند و او را با دست نشان می دادند و داد می زدند:هی بچه ها فرار کنید او واگیر دارد
و بقیه با خنده به سرعت آن جا را ترک می کردند و او همان جا روی چمن های خیس حیاط تنها می ایستاد
تلاش می کرد تا گریه نکند ولی قطره های اشک بی رحمانه می شکستند و از روی گونه هایش جاری می شدند
روزی که بیماری بر او غلبه کرد و زندگی را از او ربود
او روی تخت بیمارستان زیر ملحفه های سفید در حالی که لبخندآرامی بر لب داشت با برگه ی امتحانی در دست
در آغوش زندگی ابدی فرو رفته بود
بله او بالاخره توانسته بود بهترین نمره را بگیرد
او امید داشت و امیدش او را تا لحظه ای که نمره ی a
را روی برگه ی امتحان ندیده بود او را زنده نگاه داشته بود با این که بیمار بود و هیچ کس به او اهمیتی نمی داد
حالا او رفته بود و دانش آموزان کلاس با چشمانی پر اشک به او می اندیشیدند
داستان خیلی قشنگی بود
مال خودت بود هستی؟؟
به این می گن داستانا
@Raloga 74477 گفته:
اره مال خودمه.....با الهام از خودم به نحوی
بعدش اگه مال خودم نبود که تو نویسندگان جوان نمیذاشتمش باهوششششش((10))((10))((10))
افرین بسیارخوب بود
الهام از خودت؟؟یعنی برای یکی از دوستات یا اشنایان همچین چیزی اتفاق افتاده؟؟چجوری؟؟
خخخخ راست می گی لی من نخوندم انجمنش کجاست
بسیار قشنگ بود!
منتهی همونطور که قبلا گفتم بنده اهل گریه نیستم
دستت درد نکنه هستی! تچکر
آفرین، خیلی قشنگ بود...
خیلی جالب بود واقعا ممنونم
جالب بود
ممنون
هستی جون جالب بومد مچکر