*****
شب بارونی
به نظرم آخرش یه کم گنگ بود حداقل برای من. درسته داستان کوتاهه و احتیاجی به اطلاعات اضافه نیست، اما احساس می کنم یه چیزایی کم ادره و خواننده دقیقا متوجه نمیشه جریان از چه قرار بوده.
گاهی که زنگ می زدم و پشت فرمون بود، می گفتم مواظب خودت باش. می خندید و می گفت: « مطمئن باش واسه دوباره دیدنت، شنیدن صدات، و تو آغوش بودنت مواظبم...» این جمله یه کم تصنعی به نظر میرسه. شک دارم هیچ مردی تا به حال این حرفو پشت فرمون به زنش زده باشه. توصیفات قابل قبول بود. چند بار فضاهارو عوض کردی (اتوبوس، بیرون، خاطرات و خیالات زن) و خب اینم خوب بود.
خیلی خوشم اومد....ولی کاش یکم بیشتر به اتفاقی که برای احمد افتاده بود بها میدادی....به نظرم این به ی سری چیزای کوچیک که به وجودشون نیازی نیست ارجحه
غیر از این چیزی به نظرم نمی رسه....
کاش بقیه ی داستان کوتاهاتم می ذاشتی....
خسته نباشی...ممنون
داستان قشنگی بود... واقعا می گم...
آخرین لحظات زندگی یک آدم که آخرش بیشتر از این که غمناک باشه باعث می شه خواننده لبخند بزنه...
و پیام اخلاقیشم اینه که تو خیابون مخصوصا وقتی هدفون تو گوشتونه نرین تو هپروت...
فقط یه نکته ای: عاقا الآن معلوم نیست داستانت با لحن عامه نوشته شده یا کتابی... مثلا تو این جمله:
یقه ی بارانی ام را می دهم بالا
باید اینطور باشه: "یقه ی بارونیم رو می دم بالا" یا "یقه ی بارانی ام را بالا می دهم/می آورم".
بازم از کارای خودت برامون بذار!
به نظرم آخرش یه کم گنگ بود حداقل برای من. درسته داستان کوتاهه و احتیاجی به اطلاعات اضافه نیست، اما احساس می کنم یه چیزایی کم ادره و خواننده دقیقا متوجه نمیشه جریان از چه قرار بوده.
دقیقا کجاهاش گنگه؟ توصیفات کمه یا درست توصیف نشده؟ بنظرت چی بهش اضافه کنم از این حالت درمیاد؟
گاهی که زنگ می زدم و پشت فرمون بود، می گفتم مواظب خودت باش. می خندید و می گفت: « مطمئن باش واسه دوباره دیدنت، شنیدن صدات، و تو آغوش بودنت مواظبم...» این جمله یه کم تصنعی به نظر میرسه. شک دارم هیچ مردی تا به حال این حرفو پشت فرمون به زنش زده باشه.
اممممم....آره....حالا ک بیشتر بهش فک میکنم...آره احتمالا درست میگی...فک نکنم 99.5% مردا این حرفو بزنن!! ممنون ک گفتی، و ممنون از دقت و نکته سنجیت
خیلی خوشم اومد....ولی کاش یکم بیشتر به اتفاقی که برای احمد افتاده بود بها میدادی....به نظرم این به ی سری چیزای کوچیک که به وجودشون نیازی نیست ارجحه
غیر از این چیزی به نظرم نمی رسه....
کاش بقیه ی داستان کوتاهاتم می ذاشتی....
خسته نباشی...ممنون
خوشحالم خوشت اومده
اگه عمری باقی باشه و وقت کافی...چشم حتما یه چندتا دیگه هم میذارم
داستان قشنگی بود... واقعا می گم...
آخرین لحظات زندگی یک آدم که آخرش بیشتر از این که غمناک باشه باعث می شه خواننده لبخند بزنه...
و پیام اخلاقیشم اینه که تو خیابون مخصوصا وقتی هدفون تو گوشتونه نرین تو هپروت...
فقط یه نکته ای: عاقا الآن معلوم نیست داستانت با لحن عامه نوشته شده یا کتابی
ممنون! بسی دلگرمم کردی! عاشق نکته اخلاقیتم! :d
ممنون از تذکر. خخخخ...جالبه من خودم معمولا ب اولین چیزی ک گیر میدم تو نقد داستانای بقیه لحنشونه!! :d و حالا از دست خودم دررفته بود!! ممنون ک گفتی
بازم ممنون بابت وقتی ک گذاشتین، شاد باشید
خیلییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ بووووووووووووووووووود ((221))
عالی بود آرتمیس جان! بیشتر و بنویس و برامون بذار! منتظرم تا بیشتر بخونم ازت!
آخرش دیگه کم کم گریم در اومد! ((119))((119))
اما خیلی قشنگ بود!
موفق باشی:x
خیلی جالب بود ولی تو داستان های کوتاه از حاشیه ی زیاد باید پرهیز کرد
خیلی جالب وقشنگ بود
امیدورم بتونی داستان های بیشتری بنویسی
خیلی خیلی قشنگ بود
بازم داستان بنوییییس
اوریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین