آن متزلزل ترین ستاره از آن من است
آنکه بی درنگ چشمک می زند
زمانی که روشن است مات و آن لحظه که خاموش، نیست
دور و ناپیداست
به سختی توان دیدش
آنجا که نورها روشنتر است سایه ها تیره ترند
چه کسی آسمان را از شر ماهش خلاص می کند؟
بگذار کهکشان راهش را بر تو بنماید
شکاف گستاخ و سر به هوایی که اینطور شب را به دو نیم کرده
چه قلب بزرگی دارد که سرکوفت سیاهی را از هر دو به جان می خرد
اما او جایی بر فراز شبهای شهر ما ندارد
شهری که حتی شبهایش در پوششی از نور محصور شده
دلتنگ آن سیاهی ام
آن سکوتی که با رقصش زنگ ساعت های صبح فردا را مسخ کرده
بگذار بهای آنرا بدهیم
تا چشمها در تاریکی باز شود و رستاخیز رؤیا فرا رسد
آن طفل های سرگردان را از سلول خود برهانیم
عشق ستاره های نادیدنی زیبا بود
ای کاش زنگ ساعت های صبح فردا به زبان ما می اندیشید...
به حاج علی !!!!!
خیر مقدم دوباره . می ببینم که بلاز هم برگشتی !!! فکر می کردم مردی !! پس زنده ای !