عرفان نظر آهارى،متولد سال١٣٥٣ در تهران است.او دكتراى زبان وادبيات فارسى است.كتاب هايش تا كنون جوايز بسيارى را از آن خود كرده است.از جمله جوايز كتاب سال جمهورى اسلامى ايران،جايزه ادبى پروين اعتصامى،جازه كتاب فصل،جشنواره شعر فجر و...
اسامى كتب:
نامه هاى خط خطى
ليلى نام تمام دختران زمين است
پيامبرى از كنار خانه ى ما رد شد
در سينه ات نهنگى مى تپد
جوانمرد نام ديگر تو
من هشتمين آن هفت نفرم
دو روز مانده به پايان دنيا
مى وزد و دى بارد و مى گردد و مى تابد،يكى از داستان هاى كتاب
هر آدمى دو قلب دارد.قلبى است كه از بودن آن با خبر است و قلبى كه از حضورش بى خبر.
قلبى كه از آن با خبر است ،همان قلبى است كه در سينه مى تپد .همان كه گاهى مى شكند،گاهى مى گيرد و گاهى مى سوزد.گاهى سنگ مى شود و گاهى سخت وسياه.و گاهى هم از دست مى رود.با اين دل مى شود دلبردگى و بيدلى را تجربه كرد.دل سوختگى و دل شكستگى هم توى اين دل اتفاق مى افتد.سنگ دلى و سياه دلى هم ماجراى همين دل است.
با اين دل است كه عاشق مى شويم.با اين دل است كه دعا مى كنيم و گاهى با اين دل است كه نفرين مى كنيم و كينه مى ورزيم و بددل مى شويم.
اما قلب ديگرى هم هست.قلبى كه از بودنش بى خبريم.اين قلب اما در سينه جا نمى شود.و به جاى آن كه بتپد ،مى زد و مى بارد و مى گردد و مى تابد.
اين قلب نه مى شكند و نه مى سوزد و نه مى گيرد.سياه و سن نمى شود.از دست هم نمى رود.زلال است و جارى.مثل رود و نسيم.و آنقدر سبك است كه هيچ وقت هيچ جا نمى ماند.بالا مى رود و بالا مى رود و بين زمين و ملكوت مى رقصد.آدم هميشه از اين قلبش عقب مى ماند.
اين همان قلب است كه وقتى تو نفرين مى كنى،او دعا مى كند.وقتى تو بد مى گويى و بيازارى،او عشث مى ورزد ،وقتى مى رنجى او مى بخشد...
اين قلب كار خودش را نى كند،نه به احساسات كارى دارد،نه به تعقلت،نه به آنچه مى گويى و آنچه مى خواهى.و آدم ها به خاطر همين دوست داشتنى اند،به خاطر قلب ديگرشان،به خاطر قلبى كه از بودنش بى خبرند.
اين سماور جوش است
پس چرا مي گفتي
ديگر آن خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوري قلبت را زودتر بند بزن
توي آن
مهرباني دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چاي تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دستهايت: سيني نقره نور
اشکهايم: استکانهاي بلور
کاش، استکانهاي مرا
توي سيني خودت مي چيدي
کاشکي اشک مرا مي ديدي
خنده هايت قند است
چاي هم آماده است
« چاي با طعم خدا »
بوي آن پيچيده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزيز!
توي فنجان دلم
چايي داغ بريز
مثل نامه اي ولي
توي هيچ پاکتي
جا نمي شوي
**
جعبه جواهري
قفل نيستي ولي
وا نمي شوي
**
مثل ميوه خواستم بچينمت
ميوه نيستي ستاره اي
از درخت آسمان جدا نمي شوي
**
من تلاش مي کنم بگيرمت
طعمه مي شوم ولي
تو نهنگ مي شوي
مثل کرم کوچکي مرا
تند و تيز مي خوري
تور مي شوم
ماهي زرنگ حوض مي شوي
ليز مي خوري
***
آفتاب را نمي شود
توي کيسه اي
جمع کرد و برد
*
ابر را نمي شود
مثل کهنه اي
توي مشت خود فشرد
آفتاب
توي آسمان
آفتاب مي شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب مي شود
پس تو ابر باش و آفتاب
قول مي دهم که آسمان شوم
يک کمي ستاره روي صورتم بپاش
سعي مي کنم شبيه کهکشان شوم
شکل نوري و شبيه باد
توي هيچ چيز جا نمي شوي
تو کنار من کنار او ولي
تو تويي و هيچ وقت
ما نمي شوي
میوه های آرزو، رسیدنی است
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.
***
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست.
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد
مردم مي آيند و مي روند و كسي سراغ آن تيشه را نمي گيرد
ديگر كسي نقشي بر اين سينه ي سخت و ستبر نمي كند
دنيا بيستون است وروي هر ستون ،عفريت فرهاد كش نشسته است
هر روز پايين مي آيد و در گوشت نجوا مي كند كه شيرين دوستت ندارد و جهان تلخ است
تو اما باور نكن
عفريت فرهاد كش دروغ مي گويد
زيرا كه تا عشق هست شيرين هست
عشق اما گاهي سخت مي شود ،آن قدر سخت كه تنها تيشه از پس آن بر مي آيد
روي اين بيستون ناساز و ناهموار گاهي تنها با تيشه مي توان ردي از عشق گذاشت
و گرنه هيچ كس باور نمي كند كه اين بيستون فرهادي داشت
***
ما فرهاديم و ديگران به ما مي خندند
ما فرهاديم و مي خواهيم بر صخره اين دنيا ،جويي از شير و جويي از عسل بكشيم از ملكوت تا مغاك
عشق ،شير و عشق ،
شكر :عشق ،قند و عشق
عسل :شيرو شكرو قند و عسل و عشق
نه در دست شيرين كه در دستان خسرو است
خسرو ما اما خداوند است
ما به عشق اين خسرو است كه در بيستون مانده ايم
ما به عشق اين خسرو است كه تيشه به ريشه ي هر چه سنگ و صخره مي زنيم
ما به عشق اين خسرو.....وگرنه شيرين بهانه است
ما مي رقصيم و بيستون مي رقصد
ما مي خنديم و بيستون مي خندد
بگذار ديگران هم به ما بخندند
آنها كه نمي دانند خسروي ما چقدر شيرين است
ديروز شيطان را ديدم
در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده ،فريب مي فروخت
مردم دورش جمع شده بودند ،هياهو مي كردند و بيشتر مي خواستند
توي بساطش همه چيز بود:غرور،حرص،دروغ و خيانت ،جاه طلبي و قدرت
هر كس چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد
بعضي ها تكه اي از قلبشان را مي دادند و بعضي پاره اي از روحشان
بعضي ها ايمان مي دادند و بعضي ها آزادگي شان را
شيطان مي خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي داد
حالم را بهم مي زد دلم مي خواست همه ي نفرتم را توي صورتش تف كنم
انگارذهنم راخواند موذيانه خنديد و گفت :من كاري با كسي ندارم
فقط گوشه اي بساطم را پهن كرده ام و آرام نجوا مي كنم
نه قيل و قال مي كنم و نه كسي را مجبور مي كنم چيزي از من بخرد ،مي بيني آدم ها خودشان دور من جمع شده اند
جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت :البته تو با اين ها فرق داري
تو زيركي ومومن ، زيركي و ايمان آدم را نجات مي دهد
اين ها ساده اند و گرسنه به جاي هر چيزي فريب مي خورند
از شيطان بدم مي آمد حرف هايش اما شيرين بود
گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت
ساعت ها كنار بساطش نشستم. تا اين كه چشمم به جعبه اي از عبادت افتاد كه لاي چيزهاي ديگر بود
دور از چشم شيطان آن را بربداشتم و توي جيبم گذاشتم
با خود گفتم:بگذار يك بار هم شده کسی چيزي از شيطان بدزدد .بگذار يك بار هم او فريب بخورد
به خانه آمدم و در كوچك عبادت را باز كردم.توي آن اما چيزي جز غرور نبود
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت .فريب خورده بودم
دستم را روي قلبم گذاشتم ،نبود.فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتم
تمام راه را دويدم ،تمام راه لعنتش كردم،تمام راه خداخدا كردم
مي خواستم يقه ی نا مردش را بگيرم ،عبادت درو غي اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم
به ميدان رسيدم ،شيطان اما نبود
ان وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم از ته دل
اشك هايم كه تمام شد بلند شدم ،بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم ،كه صدايي شنيدم
صداي قلبم بود
پس همانجا بي اختيار به سجده افتادم به شكرا نه ی قلبي كه پيدا شده بود
درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابكش. درزها را بگير . روزنه ها را هم
او هميشه آنجا ايستاده است . آن طرف خيابان . روبه روي خانه ات
تو را مي پايد . مي روي و مي آيي ،مي خوابي و بيداري و او چشم از تو بر نمي دارد
كمين كرده است و منتظر است
منتظر يك آن ، يك لحظه ،يك فرصت
تا اين در باز بماند و اين پنجره نيم بسته
منتظر است منتظر يك روزن ،يك رخنه،يك سوراخ
مي خواهد تند و گستاخ و بي مهابا داخل شود پيش از آنكه بفهمي و باخبر شوي
پيش از آنكه كاري كني ،جستي بزند و مثل دوال پايي دستش را دور گردنت ببندد و پايش را دور كمرت
مي خواهد سوارت شود آنقدر كوچكت كند ،آن قدر مچاله كه توي مشت او جا شوي
آن وقت تو را توي جيبش مي گذارد و مي رود
اين همه آرزوي اوست
آرزوي شيطان اما واي ،كه بستن درها و گرفتن روزن ها كافي نيست
زيرا او پيري كهنسال است
هزار اسم دارد و هزار نقاب
هر اسمي را كه بخواهد قرض مي گيرد و هر قيافه اي را به عاريت
شيطان دشوار مي شود و دشوارتر و آن وقت كه در مي زند و لبخند،آن وقت كه به زور نمي آيد
آراسته و موجه مي آيد
با لباس دوست ، با نقاب عاشق
دست هايش از شعبده است و چشم هايش از جادو
به رنگ تو در مي آيد و آن مي كند كه تومي خواهي
زشتت را زيبا و بدت را خوب جلوه مي دهد
تحسينت مي كند و تعريفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه مي كني و اين آغاز فروپاشي است
****
پرده را كنار مي زنم هنوز آن جا ايستاده است . طناب هلي وسوسه در دستش است
خدايا ،خدايا،خدايا شمشيري از عشق مي خواهم و جوشني از ايمان
مي خواهم به جنگش بروم كه من كارزار را از پرهيز دوستر دارم
تنهاتو ،تنها تو ياريم كن در روز مصاف ودر آوردگاه دل
فرشته هم فراموش کرد
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:
خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سر می دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم...
عرفان نظرآهاری
از کتاب " دو روز مانده به پایان جهان"