سلام! تصمیم گرفتم به عنوان یه تمرین ساده، تاپیکی بزنم که به نوشتنمون کمک کنه. ایده این کار رو از سایت دیگه ای گرفتم و به نظرم فکر خیلی خوبی بود.
روش کار اینطوریه که من پنج تا کلمه می دم، و نفر بعدی باید یه پاراگراف بنویسه که توی اون از هر پنج کلمه استفاده شده باشه. دقت کنید که اون پاراگراف درباره هر موضوعی می تونه باشه اما بی مفهوم و ... نباشه. می شه داستان باشه یا دل نوشته یا حتی یه جور مقاله. فقط مهارت نوشتنتون رو تقویت کنید.
هرکس که پاراگرافش رو گذاشت باید پنج کلمه نفر بعد رو مشخص کنه. و اینطور نیست که همه با این پنج کلمه نوشته خودشون رو بدن، هرکس پنج کلمه خودشو از نفر قبل می گیره.
موفق باشید!
پنج کلمه اول: بندانگشتی، سایه، اداره،قورباغه، جاده.
پ.ن: کلمات مورد نظر را مشخص کنید.
پ.ن2: پست غیر مرتبط نزنید. بلافاصله حذف می کنم تا شلوغ نشه.
( نمی دونم همچین تاپیکی قبلا زده شده یا نه، چک کردم و نبود. اگه شما دیدید منو مطلع کنید.)
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی
آرزوی واقی من از زمان بچگی بازی در تیم شوالیهها بود، حتی زمانی هم که بچه بودم و در روروئک مینشستم، علاقه وافری به به بازی بسکتبال نشان میدادم،البته این را بهیاد ندارم ولی والدینم اینگونه تعریف میکردند، زمانی که کمی بزرگتر شده بودم، همیشه سعی میکردم مانند بسکتبالیستها، بسکتبال بازی کنم و حرکات آنها را تقلید میکردم ولی چون توپ بسکتبال نداشتم و البته خاطر نشان کنم که اگر توپ هم داشتم اجازه استفاده نداشتم چون آن موقع شش یا هفت سال بیشتر نداشتم، بجای توپ از بادکنک استفاده میکردم، حداقل در آن موقع وسیله خوبی برای تکرار حرکات بود، با اینکه با کوچکترین ضربهای کاملاً از دستانم خارج میشد ولی چارهای نبود؛ در همان دوران بچگی بود که با تیم شوالیهها آشنا شدم و تمام فکر و آرزوی من، بازی در آن تیم شده بود. حال مدت ده سال از آن موقع میگذرد، الان من یک شوالیه هستم و همچنین یکی از اعضای اصلی تیم و امروز تمام دنیا شاهد بازی من در مسابقات جهانی خواهند بود.
پنج کلمه بعدی: مغز، موتور، پل، میخ، آب
همانطور که ارام ارام در رود یانگ تسه کیانک در کنارپارو زن قایق نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم ناگهان از دوردست ها جومونگ را دیدم که داشت برای طرفداران خودش دست تکون میداد . یه اهنگ از جاستین بیبر گذاشتم تا برم تو فازش. پارور رو از پارو زن گرفتمو جو گیر شدم و اون بدبختو پرت کردم تو رود خونه . با این که هنزفری تو گوشم بود اما بازم صدای دادو بیدادشو میشنیدم .دستاشو تکون میداد و انگار کمک میخواست. ولی خداروشکر فکر کنم دست شنا بلد بود چون چشماشو بست و رفت پایین. همینجور که پارو میزدم و میرفتم جلو دیدم سوسانو هم جفت جومونگ نشسته و داره امضا میده .ایش دختره زشت. دعا کردم زنبور نیش بزنه رو اون لپاش. ااااا شیخ صدوق!ولک شیخ صدوقم از قبر در اومده بود داشت با اون پیرهنی که عکس سوسانو روش بود داشت داد میزد مرگ بر تسو !استغفراالهه... راس میگن بعد از ششصد سال هنوز تو قبر سالم مونده بودا!همینجوری که داشتم پیش میرفتم یدفعه رفتم توابشار ..یا خدا مگه تسه کیانگ ابشار داشت؟
از خاب پریدم طبق معمول یک خواب عجیب دیگه بود. خاک قرمز اطاف خونم یادم اورد که تو مریخ اینجور چیزا همیشه همراهمه.خواب عجیب.روز عجیب.زندگی عجیب.
کلمات بعدی"اسطقدوس-جیمی لینستر-قستنطنیه-انیس الدوله-ماشین پیکان"
با وجود داستان جالبت، اما چون مطابق قوانین باید با پنج کلمه قبلی داستان بگی حذف میشه. خوب دقت کن، و یه داستان خوب با کلمه های قبلی بنویس:)
خب من با پنج کلمه ای که اراگون مشخص کرده مینویسم
باران، تا مغز استخوانم خیس بودم.همه جا تیره و تار بود . من سوار بر موتور،در نزدیکی یک پل بودم . پل بر روی رودخانه ای خروشان استوار بود و همچنان در برابر غرش های سهمگینش ایستادگی می کرد . تصمیم را گرفته بودم،برای نجات خود راهی جز عبور نمیدیدم . قسمتهایی از پل در حال غرق شدن زیر اب بود . با بیشترین سرعتی که میتوانستم ، شروع به حرکت کردم . من متوجه نبودم، وقتی به خود امده بودم که دیر شده بود. قسمتی از پل کنده شده بود و میخ ...جریان اب مرا در اغوش گرفت و ذهنم تاریک شد،تاریک و تاریکتر...
توجه: خب من موتور رو موتور سیکلت در نطر گرفتم:دی
پنج کلمه: دنیا ، عشق ،زندگی ،نجات ، نابودی
با عرض پوزش که اگر ایندفعه اینقدر کوتاه شد، اما دیدم جمله جالبی شد برای همین گذاشتمش.
خر با غرور و خنده در میان کوه میدوید. چشمش به گرگ افتاد .آنچنان هول شد که جفتکی پراند اما آنقدر ترسیده بود که نتوانست فرار کند و محکم بر زمین خورد. گرگ ما هم با خوشحالی بسیار او را خورد.
خدایی ازش شعر در نمی اومد.
رستم. بستنی یخی، کاخ نیاوران، تحریم، فردوسی
بر خرابه های باقی مانده از کاخ نیاوران قدم میگذاشت. هر زمان که از این مکان می گذشت درد عجیبی که روحش را می خراشید. بند کوله اش را محکم تر گرفت و سرعتش را بیشتر کرد. دیگر از دیار پهلوانان، از دیار رستم دستان چیزی باقی نمانده بود. سالها بود که ایران نابود شده بود. خرابه های شهری غارت شده بودند و هیچ چیز آنجا نبود. هیچ صدای ماشینی بگوش نمیرسید، هیچ صدای جمعیتی اعصابش را خورد نمیکرد هیچ بچه ی بازیگوشی با بستنی یخی در دستش از او نمیخواست تا توپی را از بالای درختی برایش پایین بیاورد. تشنه و خسته بعد از کمی قدم زدن به خانه ی قدیمیشان رسید. آپارتمانی مخروبه. به داخل رفت. رفتن به طبقات بالاتر خطرناک بود، اطمینانی به پله ها نداشت. پس بر یک تخت سنگ صاف نشست. از درون کیفش مقداری خوراکی و یک جلد شاهنامه در آورد و شروع به خواندن کرد. یکی از ده جلد باقی مانده از شاهنامه فردوسی، هویت این ملت.
جهان به دست اشرار افتاده بود و همه ی فرهنگ و تمدن بدستشان تخریب می شد. آنها قصد داشتند تا برای کنترل نسل های بعدی علم را از آنها بگیرند. فرهنگ و هویتشان را نابود کنند.
ایران هم به طور کامل نابود شد ... و شاید او آخرین ایرانی ای بود که شاهنامه میخواند. با خواندن هر لغت آن اشک در چشمانش جمع می شد. تحریم کتاب ها ... این که نسل بعد از او قادر نبودند تا معنی این زیبایی ها را بفهمند او را می آزرد.
اما چه میتوانست بکند؟
پس برای آخرین بار، شاهنامه را برای سرزمینش خواند.
رویا / خستگی / سکو / نیرو / روباه
مگر من که بوده ام که برای پیمودن این راه خطیر انتخواب شده ام؟چرا باید بدون آنکه نظر من را بپرسند من را به این را بفرستند؟در راهی که پر از شغال و کفتار و روباه است؟مگر من تا چه حد نیرو و توان مبارزه دارم؟آه لعنت به این خستگی بی پایان،لعنت به این کسالت های مزمن...
گاهی دلم میخواهد یک سکو مرگ پیدا کنم و از ان بپرم تا به رویایی ابدی دست پیدا کنم...
اما نه...
تسلیم نمیشوم...
ادامه خواهم داد...
سیاه،شنل،سرد،ماه،زنجیر
از زمانی که، از جنگل سیاه خارج شده بود، خیالش نسبتاً راحت شده بود، اما بهنظر میرسید این ماموریت قصد اتمام ندارد با اینکه آخرین فرد را نیز دستگیر کرده بود، اما امشب با بقیه شبها فرق داشت و او آنقدر تجربه داشت تا بداند یک جای ماجرا مشکل دارد و حال خطر را بیشتر احساس میکرد، حتی ماه هم خطر را احساس کرده بود و خود را پشت ابرها پنهان کرده بود، با از بین رفتن نور ماه، سرما تمام وجودش را فرا گرفت، به پشت سرش نگاه کرد، زندانیش در یک شنل به سیاهی و تاریکی باطنش در قل و زنجیر به آرامی و بسیار خونسرد پشت سر او ایستاده بود، دوباره به راه افتاد و صدای زنجیرها بلند شد؛ بعد از مدتی و در نزدیکی منطقه امن ناگهان صدای زنجیرها قطع شد، هنگامی که به پشت سر خود نگاه کرد.... . زندانیش گریخته بود، سرمای وجود شخصی را از پشت سرش احساس کرد و آخرین چیزی که دید، دو چشم به تاریکی خود شب بود که هر نوری را به کام خود میکشید، حتی نور زندگی.
پنج کلمه بعدی: آذرخش، شمشیر، خون، سکوت، دره
چه کلمات عالی برای نوشتن
پنج کلمه بعدی: آذرخش، شمشیر، خون، سکوت، دره
ایستاد، تنها باید با دشمنانش روبرو میشد، هوای بارانی بود و فطرات اب بر پوستش برخورد می کرد، صدای اذرخش هر از چندگاهی در دره شنیده میشد اما او در سکوت شمشیرش را در دست گرفته بود و به سمت خانه دشمنش پیش میرفت، زن و بچه هاش روز قبل خوراک ان موجود ملعون شده بودند.
نزدیک خانه او که رسید صدای نفس کشیدن های هیس مانندش به گوشش رسید، فریاد زد: قاتل بیا بیرون!
لحظه ای بعد دو چشم زرد رنگ از تاریکی نمایان شد، مردومک عمودی چشم به او خیره شده و نگاهش می کرد، ترسید، می خواست به عقب بجهد اما شمشیرش را در انگشتان ناتوانش گرفت و اماده حمله شد.
- ای وزغ این وقت شب در این باران چه میخوای؟
اذرخش دیگری دره را روشن کرد، برای لحظه ای بدن مار سیاه رنگ مشخص شد و ناگهان دهان باز و دندان های نیشش به سمت وزغ پیش رفت!
وزغ پیر و شمشیری چوبی در مقابل دندان های نیز مار!
اه که چه زود این حماسه پایان یافت.
وزغ - مرثیه - پزشکی قانونی - گودزیلا - ترامپ
قلبم از انتظار می تپید، و استرس مرا محکوم به مرگی تدریجی می کرد. همانطور که پشت درهای پزشکی قانونی منتظر نشسته بودم صداهای آزاردهنده تلویزیون، این جعبه رنگی و پر از برنامه های بی سر و ته، داخل سرم رژه می رفت. تمام حس بد انتظار برای شنیدن خبری از پشت درهای بسته با مزخرفات تلویزیون چند برابر شده بود. مهم نبود چه شبکه ای بزنم، در شبکه های خبری ترامپ با حرف هایش سرم را به درد می آورد و در شبکه های سرگرمی ژاپنی ها با فیلم احمقانه و ضعیف گودزیلا مرا به جنون می کشاندند. و حتی مستند ها تصمیم به تمرکز روی زندگی وزغ ها کرده بودند،انگار که بسیار جالب بود که وزغ از چه زاویه ای به شکارش حمله می برد. جهشی می کند و سایه هیکل عظیم خود را بر روی شکار نحیفش می اندازد. و این که چه آسان شکارها به دام می افتادند...چه آسان. همانند آن دخترک کوچک، که آن فرد به ظاهر مرد و در باطن دیو شکارش کرده بود. دخترک شش ساله، مردی هفده ساله!
چاره ای نبود. من می بایست منتظر می ماندم و صبر پیشه می کردم. تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم و در ذهن خودم آرام بگیرم، شاید که لحظه ای فراموش کنم برای چه آن جا هستم. این که مادرم برای شناسایی جنازه چه کسی به داخل رفته. این که چطور تمام مشخصات گفته شده با خواهرم تطابق داشت. این که...
در سرم مرثیه ای در حال شکل گیری بود، مرثیه سوگی که در وصف خواهر کوچک و از دست رفته ام بود. می دانستم. می دانستم که هرچند هنوز جنازه شناسایی نشده، من دیگر خواهرم را نخواهم دید. موهای لطیفش را نوازش نمی کنم و هیچ وقت بر گونه هایش بوسه نمی زنم. و آن لبخندی که جای خالی دندان شیری افتاده اش بانمک ترش کرده بود! خواهری بی گناه، که گرگ دریده بودش. گرگ انسان نمایی که بعد از دریدن به اسید روی آورده بود! این مرثیه درد، در سرم پژواک پیدا کرد، خرد شد و به شکل اشک از چشمانم جاری شد...
س.ق
+لطفا پست یک خطی نذارید. هدف اینه که ببینیم با یک پاراگراف و پنج کلمه قادر به طرح یک داستان هستید یا نه. ممنونم.
+پنج کلمه بعدی: سرعت- پادشاه-نابغه-آدامس-راهب
راهب اعظم همونطوری که داشت با لباس زر دوزش به مردم فخر می فروخت و با دمپایی های نرمش تو سالن محاکمه جیر جیر راه مینداخت گفت:و حالا چرا میخواستی پادشاه را بکشی؟
_به دلیل اینکه ما نان میخواهیم ما عدالتی رو میخواهیم که سالهاست از یسن رفته و مثل یه آدامس بی ارزش نعنایی زیر کفش های تابستونه ی نارنجی پادشاه له میشه .
راهب پیر به جوان نابغه نگاهی انداخت و با تحقیر دستور داد دوباره شلاقش بزنند.
_یک بار دیگه ازت می پرسم چرا می...
پادشاه دائم الخمر با لباسی که آکنده از یاقوت های ارغوانی و زمرد های مشکی بود و چهره ایی رنگو رو رفته ای داشت ناگهان دستانش را بالا برد و به سرعت حرف راهب راقطع کرد:من شنیدم که نابغه های دورونی خوب میتونن آینده نگری بکنن و این روهم بهتره بدونی که پادشاه ها خوب میدونن که دارن چیکار میکنن.اگه شرافتشونو ازشون نگیرم و جامه های کنفی تنشون نکنم و فقیر نشونشون ندم مجبورن که به چشم بیان و برن تو میدون جنگ بجنگن چون اونموقس که ثروت و عدالتشون به چشم میاد . پسر رعیت بهتره بدونی زندگی و چرخش جهان عدالت رو دوست نداره و نابرابریه که همیشه برای همه عزیزه. نابرابری قدرت میاره و قدرت تو سرشت همه آدماس ... اما حالا میخوام بدونم با این تبدیر آینده ی من رو چجوری می بینی؟
_ پسر همینجور که از خشم میلرزید و دندان می سایید عاقلانه تر دید که جواب پادشاه را بدهد: پادشاه روز به روز از اینکه مال مردم رو میخوره چاق تر میشه و اینقدر سنگین میشه که آدامس پهن تر از قبل دمپایی هاشو در اغوش میگره به و سرنجام پاهاشو قفل میکنه و اونو واژگون میسازه...
راهب اعظم چشمانش گرد شده بود و گویی نمیتوانست گستاخی پسر را بشنود مردم همگی در سکوت غوطه ور شده بودند و از هیچکس صدا در نمی آید...
بعد از پایان این حرف تنها طنینی که بهت رعیت زاده هارا فرو خورده بود صدای شمشیر جلاد لاغر و جوشش خون پسر بود.
کلمات بعدی:امتحان ریاضی.جیمی لینستر.کوتوله فضایی.شب.طلا
از شما می پرسم: طولانی ترین شب سال چه شبی است؟
نه نه نه. شب یلدا نیست. طولانی ترین شب سال، شبی ست که صبح فردایش امتحان ریاضی داری،به خصوص که تا آن زمان حتی نیم نگاهی به آن نینداخته باشی!!! خب، در این وضعیت اگر هوش بالایی داشته باشی و در طول سال با دقت سر کلاس به حرف های معلم ها گوش داده باشی می توانی با چند ساعت درس خواندن نمره قبولی را بگیری. اما مشکلات که یکی دوتا نیستند! بدشانس بودن هم شاخ و دم ندارد، مخصوصا وقتی کسی مثل من باشی که به طلا دست می زند آن را به گل و لای تبدیل می کند.
روز قبل، تا خرخره خودم را با فیلم و کتاب نغمه آتش و یخ خفه کرده بودم. سینوس ها و تانژانت ها در برابر چشمانم شکل جیمی لنیستر و آریا استارک می گرفتند، و هرازگاهی مشتق گرفتن برایم به اندازه قطع کردن سر ادارد استارک دردناک بود. حد و پیوستگی...دنریس تارگرین و سه اژدهایش. مثلثات؟ جفری؟رزماری؟
کافی است!!! نه حتی تیریون، این کوتوله فضایی باهوش نمی تواند بعد از این ذهنم را از روی درس منحرف کند. ولی می دانم جان اسنو اگر تلاش کند، شکست بدی می خورم:(
خدا امتحان فردا را به خیر بگذراند!
+تلاشمو کردم:دی
+کلمات بعدی: آنا کارنینا- روشن-مدل سه بعدی- شیهه اسب- چوب سازی
باید تا پای جان ایستاد .ایستادو پاهارا برای ایستادن تشویق کرد .باید اینده را روشن دید و از ان امیدها گرفت.نباید زندگی را وداع گفت.باید با انان که میخواهند زمان را از تو بگیرند جنگید.حتی اگر فیلم 2012 با بازی اناکارنینا باشد... شاید هم بتوان استراحتی به پاها داد و نشست و خندید و پفک خورد و از استرس سقوط ساختمان های این فیلم به خودپیچید.
باید فکر کنیم که ما مثل چوب هستیم.ابتدا لباسی بر تن درخت و سپس گرمی شعله ی شومینه.و یا حتی عامل خراب شدن دستگاه(cnc)ی کارخانه ی چوب سازی که خیلی نو و گران باشد. می توانیم نیمکت شویم تا دانش اموزان بر رویمان مدل های سه بعدی انا کورنیکوا حک کنند.حتی میتوانی دسته ی شلاغی باشیم که صدای شیهه ی اسبی را در بیاورد.
حتی اگر انسان نباشیم سعی کنیم کمتر از انسان های ادر صفت امروزه نباشیم.
باید تا پای جان ایستاد و پاها را برای ایستادن تشویق کرد.
این اخرین تلاشم بود کلماتش سخت بود حرییر:دی:68:
کلمات بعدی:پرسپولیس.فیزیک کوانتوم.لارتن کریپسلی.مدرسان شریف.منس ریدر
دو راه بیشتر نداشتم، یکی از راههای پیش رویم این بود که قید دیدن بازی را بزنم و یا بشینم و بازی لیگ را ببینم، در نهایت تسلیم شدم، آخه امروز پرسپولیس بازی داشت؛ در نهایت کتاب حجیم فیزیک کوانتوم را بسته و تلوزیون را روشن کردم، در لحظه حساس بازی بود که ناگهان دستم به کنترل خورد و کانال عوض شد، جالب اینجا بود که آن شبکه در حال تبلیغ کتابهای مدرسان شریف بود و اتفاقاً داشت کتاب فیزیک کوانتوم را نشان میداد، فوراً کانال را عوض کردم و به تماشای ادامه بازی پرداختم، بعد از اتمام بازی خواستم دوباره درس بخوانم تا شاید بتوانم از امتحان فردا نمره قبولی را بگیرم، اما حس درس خواندن دیگر از بین رفته بود، به همین دلیل به سراغ کتابهای افسانه لارتن کریپسلی رفتم، تا به خودم آمدم، دیدم صبح شده و من هیچی درس نخواندم، وسایلم جمع کرده و به سمت دانشگاه راه افتادم؛ استاد وارد کلاس شد و سلاح کشتار دانشجو را بر روی میزها پخش کرد، هنگامی که به سوالات نگاه کردم، سوالات خیلی عجیب بودند، همهی آنها موج برمیداشتند؛ یکی از خرخونهای کلاس کنارم نشسته بود، به خودم گفتم یک نگاه کوچک مشکلی ندارد اما تا سرم را گرداندم و مشغول تقلب شدم، آقای منس ریدر من را دید و خوب مجبور شدم ترم بعد دوباره درس فیزیک کوانتوم را بگیرم.
پنج کلمه بعدی: کتاب، شتر، امتحان، سرد، بولینگ
عرق سرد روی پیشانی اش جا خوش کرده بود.نفس نفس میزد .اره این دیگه اخر راهه .دیگه نمیکشم.لباسش به تنش چسبیده بود و قفسه ی سینه اش برایش خساست میورزید.کتاب را کمی بالاتر اورد.فقط یکم دیگه خواهش میکنم.برگه زد برگه زد . لعنت به من.برای چی.الان بولینگ به دادم رسید؟دیشب تا نصفه های شب در کافه ی سر کوچه شان در حال بازی کردن بود.وقتی از بازی دل کنده بود مهتاب هم به او محل نگذاشت و زیر ابر ها پنهان شدو او مجبور بود مثل شتری به دنبال اب در تاریکی راهی خانه را بیابد.خوبه پیدایش کردم.دیگه تمومه.ادم باید عین من ریلکس باشه یه امتحان بود دیه.بله او به راستی معنی ریلکس بودن را فهمید .وقتی که معلم بالای سرش بود و از چشمانش حلقه های اتش دیده میشد.وقتی بازگشت و معلم را دید قطعا سکته کرده بود.ناگهان دهانش کج شد و عرق همچون شیلنگ اب روی صورتش جاری بود.یا تمام کائنات نجاتم بدید... نتیجه:تقلب نکنید.
کلمات بعدی:شمشیر صبح-امیرتتلو-لردولدمورت-شب پرستاره-فرهاد مجیدی