یه نکته ی خیلی مهم توی هر داستان کشش و جذابیت داستانه
کشش و جذابیت با آیتم های مختلفی ایجاد میشه که یکی از اون آیتم ها و شاید آیتم اصلی ایجاد گره در داستان هست به طوری که سوالاتی در ذهن خواننده ایجاد بشه و باعث بشه که خواننده دنبال خوندن ادامه ی داستان باشین
بیاین گره بسازیم.
موضوع: قیچی
قوانین:
با موضوع بالا یک گره ایجاد کنید در حداکثر 6 خط سعی کنید کمتر و بیشتر نشه
سوالی در ذهن مخاطب ایجاد کنید
به گره و معمای ایجاد شده در داستان پاسخ ندید
سعی کنید کشش و جذابیت و حالت معماگونه ی داستانتون رو بیشتر کنین
جوری که مخاطب کنجکاو شه و ادامه ی داستان رو ازتون بپرسه
من که از این داستان ها زیاد نوشتم رضا میدونه ولی به خاطر یاس عزیز چشم در مورد قیچی هم می نویسم .... :65:
در اتاق عمل بوديم و من داشتم جراحي سختي را انجام ميدادم. با آرامش تمام داشتم كارم را انجام ميدادم . متخصص هوشبري كاملا حواسش به هوشياري بيمار بود و پرستار ها با دستگاههاي مختلف در حال كار كردن بودند و هر از چند وقت يكباري با دستگاه ساكر خون جمع شده رو خالي ميكردند و محل عمل را با مواد زد عفونبي كننده استريل ميكردند. مسئول اتاق عمل با هر فرمان من وسايل جراحي رابه دست من ميداد. كم كم به پايان عمل جراحي نزديك ميشديم و همه بخاطر موفقيت آميز بودن عمل لبخندي از شادي بر لب داشتند . از مسئول اتاق عمل قيچي جراحي را طلب كردم و او هم در ثانيه وسيله را به من داد. داشتم كارم را ميكردم كه در يك لحظه افتادن چيزي آرامشم را به هم زد و اشتباهي يكي از رگ هاي اصلي را با قيچي جراحي بريدم . حول شده بودم و با عجله طلب پنس و نخ بخييه كردم. اما متوجه شدم كه آن چيزي كه افتاده بود ميز وسايل بود.افراد حاضر در اتاق وسايل را جمع و استريل كردند ولي كار از كار گذشته بود و منحني الكترو كار ديو گرام به خط صافي تبديل شده بود.
-----------------------------
دوستان به بزكواري خودتون ببخشيد........من زياد توي گره انداختن ماهر نيستم
در اتاق عمل بوديم و من داشتم جراحي سختي را انجام ميدادم. با آرامش تمام داشتم كارم را انجام ميدادم . متخصص هوشبري كاملا حواسش به هوشياري بيمار بود و پرستار ها با دستگاههاي مختلف در حال كار كردن بودند و هر از چند وقت يكباري با دستگاه ساكر خون جمع شده رو خالي ميكردند و محل عمل را با مواد زد عفونبي كننده استريل ميكردند. مسئول اتاق عمل با هر فرمان من وسايل جراحي رابه دست من ميداد. كم كم به پايان عمل جراحي نزديك ميشديم و همه بخاطر موفقيت آميز بودن عمل لبخندي از شادي بر لب داشتند . از مسئول اتاق عمل قيچي جراحي را طلب كردم و او هم در ثانيه وسيله را به من داد. داشتم كارم را ميكردم كه در يك لحظه افتادن چيزي آرامشم را به هم زد و اشتباهي يكي از رگ هاي اصلي را با قيچي جراحي بريدم . حول شده بودم و با عجله طلب پنس و نخ بخييه كردم. اما متوجه شدم كه آن چيزي كه افتاده بود ميز وسايل بود.افراد حاضر در اتاق وسايل را جمع و استريل كردند ولي كار از كار گذشته بود و منحني الكترو كار ديو گرام به خط صافي تبديل شده بود.-----------------------------
دوستان به بزكواري خودتون ببخشيد........من زياد توي گره انداختن ماهر نيستم
سلام آرمان ببین این که تو نوشتی یه داستان معمولی بود
یعنی یه قضیه رو به روش معمولی بیان کردی
برای گره انداختن مثلا میتونستی بگی در اتاق عمل بوديم و من داشتم جراحي سختي را انجام ميدادم. با آرامش تمام داشتم كارم را انجام ميدادم که ناگهان متخصص هوشبري بیهوش روی زمین افتاد....
برای مثال اینو گفتم.
و تا آخر شیش خط دلیلی برای این که چرا یه دفه از هوش رفته بیان نکنی
همه شخصیت های داستان کنجکاون بدونن چرا از هوش رفته هونطور که مخاطب کنجکاو میشه
برای گره انداختن باید توجه و کنجکاوی مخاطب رو جلب کنی
حالا این گره ها میتونن کوچیک یا بزرگ باشن
دیر حل بشن یا زود و فوری
دوباره سعی کن
در ضمن داستان درباره قیچی هم میتونه یه داستان با حس ترس، شادی و ... انواع حس های دیگه باشه.
در حال دوختن خشتک شلوارم بودم ، نخ اضافی آمده بود ولی نمی دانستم چیکار کنم هول کرده بودم با شورت به دنبال قیچی می گشتم . لعنتی الان یکی میاد من رو این طوری میبینه ! خدا یا قیچی کجاست ؟ کابینت ها آشپزخانه را به کلی گشتم ولی خبری نبود رفتم سر کمد لباس ها شاید انجا باشد نبود ! خدایا کجا گذاشتن قیچی رو ... همین طور در حال گشتن بودم که دختر داییم در خانه بود و من اصلا متوجه اش نشده بودم از دستشویی آمد تا او را دیدم سریع به طرف اتاقم دویدم تا شلوار بپوشم ولی دیر شده بود . یک دفعه صدای جیغ شد ... پسره ی بیشهور عمه کجایی بیا ببین پسرت رو . سریع وارد اتاقم شدم و شلوار پوشیدم ! خدایا این کی به خانه آمده ؟ این قیچی لعنتی کجاست :102: دارم دیوانه می شوم . صدای در اتاقم شد . اوه اوه صدای مادرم بود حال چه کار کنم ... از دست این قیچی پیدا شدنی نیست ! تمام خانه را گشته بودم ولی هیچ خبری از قیچی لعنتی نبود . پسر بیشهور خجالت نمی کشی لخت آمدی جا دختر داییت ! خوب بو در اتاق را قفل کرده بودم ، در را باز کردم و بیرون رفتم دختر داییم گونه هایش سرخ شده بود گفتم من چه می دانم در این خانه چه میگذرد اصلا متوجه اش نشده بودم . مادرم گفت دیگر تکرار نشود برو در اتاقت پسره بی تربیت ... از آن طرف اعصابم خورد بود زیرا نمی توانستم قیچی را پیدا کنم از این طرف هم گیر های مادرم ... اما هر چه گشتم قیچی را پیدا نکردم . روی اعصابم بود نخ اضافی شلوارم !
به دیوار تکیه داده بودم و نفس عمیق میکشیدم. درد امانم را بریده بود. همین چند لحظهی پیش یه تشنج داشتم. دیوید با نگرانی به من نگاه میکرد.
_ دوتا حمله اونم تو یه روز؟؟ تا حالا سابقه نداشته..... با این فشاری که به خودت میاری ....نابود میشی. قبول کن که مردهی تو به درد کشور نمیخوره...
قبل از اینکه فرصت داشته باشم جوابش را بدم صدای قدم هایی سریع در راه رو پیچید.
_ سرورم.......سرورم.....
با صدایی که بشدت میلرزید پرسیدم:
_ چه اتفاقی افتاده؟؟
نگهبان نفس نفس میزد. او را میشناختم، یکی از محافظین دروازهی کاخ بود.
_ یک نفر که بشدت مجروح شده دم دروازه است. نگهبانا میگین نشان پترون رو حمل میکنه... ممکنه جانشین شما باشه...
_ امکان نداره اگه اون باشه حداقل ۵۰ نفر محافظ داره پس اونا کجان؟؟
_ نمیدونیم قربان ..... اون تنها است...
به سختی خودم را ایستاده حفظ کردم و به سمت دروازه به راه افتادم.
_ من چکش میکنم. تو باید استراحت کنی...
_ نه..... خودم باید ببینم.
رسیدن به دروازه به اندازهی یک عمر طول کشید. زمانی که به دروازه رسیدم بر جای خشکم زد. پسری که بیهوش روی اسب بود... شخصی بود که قرار بود روزی جانشین من شود....
اما چگونه این اتفاق افتاده بود؟؟ پس محافظین کجا بودند؟؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بچهها این بخشی از رمانم بود بزودی روی سایت قرار میگیره امیدوارم خوشتون بیاد
اسمش : مجموعهی محافظان پترو/ جلد اول پترونا
در حال دوختن خشتک شلوارم بودم ، نخ اضافی آمده بود ولی نمی دانستم چیکار کنم هول کرده بودم با شورت به دنبال قیچی می گشتم . لعنتی الان یکی میاد من رو این طوری میبینه ! خدا یا قیچی کجاست ؟ کابینت ها آشپزخانه را به کلی گشتم ولی خبری نبود رفتم سر کمد لباس ها شاید انجا باشد نبود ! خدایا کجا گذاشتن قیچی رو ... همین طور در حال گشتن بودم که دختر داییم در خانه بود و من اصلا متوجه اش نشده بودم از دستشویی آمد تا او را دیدم سریع به طرف اتاقم دویدم تا شلوار بپوشم ولی دیر شده بود . یک دفعه صدای جیغ شد ... پسره ی بیشهور عمه کجایی بیا ببین پسرت رو . سریع وارد اتاقم شدم و شلوار پوشیدم ! خدایا این کی به خانه آمده ؟ این قیچی لعنتی کجاست :102: دارم دیوانه می شوم . صدای در اتاقم شد . اوه اوه صدای مادرم بود حال چه کار کنم ... از دست این قیچی پیدا شدنی نیست ! تمام خانه را گشته بودم ولی هیچ خبری از قیچی لعنتی نبود . پسر بیشهور خجالت نمی کشی لخت آمدی جا دختر داییت ! خوب بو در اتاق را قفل کرده بودم ، در را باز کردم و بیرون رفتم دختر داییم گونه هایش سرخ شده بود گفتم من چه می دانم در این خانه چه میگذرد اصلا متوجه اش نشده بودم . مادرم گفت دیگر تکرار نشود برو در اتاقت پسره بی تربیت ... از آن طرف اعصابم خورد بود زیرا نمی توانستم قیچی را پیدا کنم از این طرف هم گیر های مادرم ... اما هر چه گشتم قیچی را پیدا نکردم . روی اعصابم بود نخ اضافی شلوارم !
داستانت که مورد داره خو. یه چیز دیگه می نوشتی. خشتک. یک مقدار موضوعش غیر قابل پرداخت هست. دختر داییت؟ بعد اون وقت از دستشویی هم بیاد بیرون؟؟ اول از در خونه میان معمولا بعد اگه خواست میره دستشویی اونم نه اینکه یه راست بره دستشویی، بعدشم کسی به خاطر یه همچین مسئله ای الکی دعوا نمی کنه. اول دلیل می پرسه. اما این گره رو من نفهمیدم کحا بود؟ همون پیدا نشدن قیچی؟ خب این توی خیلی از خونه ها پیش میاد. من یک چیزیو یه جایی میزارم و وقتی میخوامش نیستش و بعد از یک سال اون رو یه جایی پیدا می کنم که اتفاقا فکر می کنم سال پیش اونجا رو گشتم! ولی خب بهرحال این هم گره هست دیگه.
در حال دوختن خشتک شلوارم بودم ، نخ اضافی آمده بود ولی نمی دانستم چیکار کنم هول کرده بودم با شورت به دنبال قیچی می گشتم . لعنتی الان یکی میاد من رو این طوری میبینه ! خدا یا قیچی کجاست ؟ کابینت ها آشپزخانه را به کلی گشتم ولی خبری نبود رفتم سر کمد لباس ها شاید انجا باشد نبود ! خدایا کجا گذاشتن قیچی رو ... همین طور در حال گشتن بودم که دختر داییم در خانه بود و من اصلا متوجه اش نشده بودم از دستشویی آمد تا او را دیدم سریع به طرف اتاقم دویدم تا شلوار بپوشم ولی دیر شده بود . یک دفعه صدای جیغ شد ... پسره ی بیشهور عمه کجایی بیا ببین پسرت رو . سریع وارد اتاقم شدم و شلوار پوشیدم ! خدایا این کی به خانه آمده ؟ این قیچی لعنتی کجاست :102: دارم دیوانه می شوم . صدای در اتاقم شد . اوه اوه صدای مادرم بود حال چه کار کنم ... از دست این قیچی پیدا شدنی نیست ! تمام خانه را گشته بودم ولی هیچ خبری از قیچی لعنتی نبود . پسر بیشهور خجالت نمی کشی لخت آمدی جا دختر داییت ! خوب بو در اتاق را قفل کرده بودم ، در را باز کردم و بیرون رفتم دختر داییم گونه هایش سرخ شده بود گفتم من چه می دانم در این خانه چه میگذرد اصلا متوجه اش نشده بودم . مادرم گفت دیگر تکرار نشود برو در اتاقت پسره بی تربیت ... از آن طرف اعصابم خورد بود زیرا نمی توانستم قیچی را پیدا کنم از این طرف هم گیر های مادرم ... اما هر چه گشتم قیچی را پیدا نکردم . روی اعصابم بود نخ اضافی شلوارم !
سلام
اول از همه به نظرت اگه بخوای این داستان رو ادامه بدی میتونی؟
یعنی قابل ادامه دادن هست؟
نکته ی دوم کشش داستان هست
به نظرت اگه ادامش بدی کسی میخونه؟
گره توی داستان داشتی. قیچی کو؟ ولی این سوال صرفا توی ذهن شخصیت اصلی مونده مخاطب رو درگیر نمیکنه که کنجکاو بشه قیچی کجاست
گره خوب گرهیه که مخاطب رو درگیر کنه و دنبال خودش بکشونه
نه صرفا پیش بردن وقایع
وقتی گره ایجاد میکنی دقت کن که مخاطب رو درگیر کنه
انتقال حس به وسیله کلمات که توی تاپیک قبل دربارش گفتم اینجا هم کاربرد داره
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به دیوار تکیه داده بودم و نفس عمیق میکشیدم. درد امانم را بریده بود. همین چند لحظهی پیش یه تشنج داشتم. دیوید با نگرانی به من نگاه میکرد.
_ دوتا حمله اونم تو یه روز؟؟ تا حالا سابقه نداشته..... با این فشاری که به خودت میاری ....نابود میشی. قبول کن که مردهی تو به درد کشور نمیخوره...
قبل از اینکه فرصت داشته باشم جوابش را بدم صدای قدم هایی سریع در راه رو پیچید.
_ سرورم.......سرورم.....
با صدایی که بشدت میلرزید پرسیدم:
_ چه اتفاقی افتاده؟؟
نگهبان نفس نفس میزد. او را میشناختم، یکی از محافظین دروازهی کاخ بود.
_ یک نفر که بشدت مجروح شده دم دروازه است. نگهبانا میگین نشان پترون رو حمل میکنه... ممکنه جانشین شما باشه...
_ امکان نداره اگه اون باشه حداقل ۵۰ نفر محافظ داره پس اونا کجان؟؟
_ نمیدونیم قربان ..... اون تنها است...
به سختی خودم را ایستاده حفظ کردم و به سمت دروازه به راه افتادم.
_ من چکش میکنم. تو باید استراحت کنی...
_ نه..... خودم باید ببینم.
رسیدن به دروازه به اندازهی یک عمر طول کشید. زمانی که به دروازه رسیدم بر جای خشکم زد. پسری که بیهوش روی اسب بود... شخصی بود که قرار بود روزی جانشین من شود....
اما چگونه این اتفاق افتاده بود؟؟ پس محافظین کجا بودند؟؟- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بچهها این بخشی از رمانم بود بزودی روی سایت قرار میگیره امیدوارم خوشتون بیاد
اسمش : مجموعهی محافظان پترو/ جلد اول پترونا
میبخشید ولی فکر میکنم جای نوشتتون اینجا نیست
میتونستین یه داستان متناسب با موضوع تاپیک بزارین!!
بله میشه ادامه داد ! خیلی هم راحت ادامه پیدا می کنه ! خونده هم میشه ! خیلی راحت حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی ....
این هم ادامش :53:
از اتاقم بیرون آمدم مادرم عصبانی در آشپزخانه بود و دختر داییم هم کنارش ! از مادرم پرسیدم قیچی را ندیده ای ؟ مادرم گفت : نه بعد به گشتن ادامه دادم که دیدم پدرم از حمام بیرون امد و در دستش قیچی قرار داشت اعصابم خورد شد رفتم پرسیدم قیچی را چیکار داشتید پدر ... گفت : مو های سرم را با آن اصلاح کردم :21: قیچی را از او گرفتم و رفتم و نخ اضافی را از شلوارم کندم .... خیالم راحت شد و قیچی را در کمد گذاشتم .
بله میشه ادامه داد ! خیلی هم راحت ادامه پیدا می کنه ! خونده هم میشه ! خیلی راحت حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی ....
این هم ادامش :53:از اتاقم بیرون آمدم مادرم عصبانی در آشپزخانه بود و دختر داییم هم کنارش ! از مادرم پرسیدم قیچی را ندیده ای ؟ مادرم گفت : نه بعد به گشتن ادامه دادم که دیدم پدرم از حمام بیرون امد و در دستش قیچی قرار داشت اعصابم خورد شد رفتم پرسیدم قیچی را چیکار داشتید پدر ... گفت : مو های سرم را با آن اصلاح کردم :21: قیچی را از او گرفتم و رفتم و نخ اضافی را از شلوارم کندم .... خیالم راحت شد و قیچی را در کمد گذاشتم .
این تاپیک ها رو میذارم برای نقد و یادگیری داستان نویسی
اگه دوست نداری داستان هات نقد بشن خواهشا خودت تو تاپیک شرکت نکن:53:
به هر حال داستانت کشش لازم رو برای دنبال کردنش نداشت سعی کن بیشتر رو گره هات مانور بدی
خیلی ممنون که گفتی نمی دونستم نباید شرکت کنم یا برای شرکت کردن باید اجازه می گرفتم :53:
باشه دیگه شرکت نمی کنم در تمرین داستان نویسی .:12f1dcb03b9bb8e8cc7
با اجازه بزرگان
=====
ذهنم مشوش شده بود فکرم هر لحظه با موضوعات مختلفی در تکاپو بود، حدود 3 روز از آن جنایت وحشتناک میگذشت، جنایتی که مسبب آن کسی نبود جز پسرم.باور این قضیه که پسر من فرد دیگری را کشته بود برایم غیر قابل باور بود هرچه سعی کردم با او تماس بگیرم ولی در دسترس نبود. کسی از جای او اطلاعی نداشت ولی پلیس ها من را مضنون به دانستن جای قاتل میدانستند. از طرفی سرنوشتی که در انتظار پسرم بود و از طرف دیگه دیدن خانواده ی مقتول و زجر و آه انها من را تا مرز جنون پیش برده بود.کلافه بودم و نمیدانستم چه کنم، تا دیشب که موبایلم زنگ خورد،شماره ناشناس و با خط کشوری دیگه بود. گوشی را برداشتم:الو؟؟... سلام بابا وقت زیادی ندارم.فقط خواستم بهت بگم که حالم خوبه و از کشور خارج شدم.حلالم کن...صبر کن محمد... قطع کرده بود.یشب تا صبح خوابم نبرده بود و به آینده فرزندم و آن جوان بیچاره،مقتول فکر میکردم. صبح شد با علی پسر کوچکم به مغازه رفتیم تا یکم ذهنمان از فکر و خیال دور شود.علی در سرداب مغازه کت و شلوار و من در همکف پارچه میفروختم.بعد از حدود یک ساعت، چند دقیقه ای از مغازه برای خریدن مقداری خوراکی برای صبحانه خارج شدم.پیامی برایم آمد گوشیم را نگاه کردم.نوشته بود «بیحساب شدیم» معنای آنرا نفهمیدم به مغازه برگشتم.روی میز و روی پارچه سفیدی، قیچی ای که با پارچه هارا میبردیم وجود داشت اضطراب سراسر وجودم را در بر گرفت قیچی خونی بود.ناخود آگاه نگاهم به ورودی سرداب مغازه افتاد...
====
امیدوارم اینو نقد کنین و اشتباهاتم رو بگید .مثل اونیکی نشه ها:دی
سلام.من اولین بارمه که کلا دارم از این کارا میکنم.داستان عالی بود. گرشم خیلی خوب بود به نظرم.
اما یه مشکلی داشته همه تقریبا میتونستن اخرشو یه جور حدس بزنن.!!!!
اما عالی بود. امیدوارم درست نقد کرده باشم. اخه تازه کارم بلد نیستم:دی:دی:دی
یه سری چیز ها بود که فکر کنم گره کردم:دی
چرا محمد اون جوونو کشته بود
علی چه بلایی سرش اومد
اصلا علی بلایی سرش اومده؟اگه اره کی اینکارو کرد
سلام جناب دکتر
سلام آقای سربازرس
چه خبراي برامون دارین؟
مثل قتل های قبلی به وضوح آثار جسم تیزی که احتمالا یه قیچی روی بدن مقتول مشخص،فرد از دفعات قبل ماهرترم شده،این بریدگی تاندون ها رو می بينين؟
مشخص برای خلع صلاح کردن اول دست های همکارتونو از کار انداخته،بعدم که مثل همیشه بعد از کمی شکنجه،نای با یه حرکت قطع کرده،اینم که می گم ماهرتر شده برای همینه،این دفعه خیلی تمیز این کار کرده،الان دیگه مشخصا با یه قاتله،سریالی دیونه طرفین که از پلیسا کینه داره.
که اینطور ردی باقی گذاشته؟
نه.
ممنون.
خواهش می کنم،مواظب خودتون باشين!
از درب پزشکی قانونی بیرون اومدم،و رفتم طرف ماشینم داشتم کلیدمو از جیب کتم بیرون می آوردم که....
قچ قچ قچ،صدای عجیبی اومد،همین که برگشتم،یه مرد ۴۵ ساله دیدم که با دو تا قیچی تو دستاش،و یه نگاه گرسنه توی چشاش روبرویم وايساده.