Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان گروهی

15 ارسال‌
9 کاربران
68 Reactions
4,351 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

نظرتون چیه یه داستان گروهی رو شروع کنیم؟همیشه دوست داشتم این کارو بکنم.اونایی که کتاب زنان کوچک رو خوندند احتمالا میدونن راجب چی حرف میزنم.
من یک داستان رو شروع میکنم،و درست در لحظه ی حساسش متوقف میشم.نفر بعد باید ادامه ی داستان من رو اونجوری دوست داره بنویسه و اون هم توی یه لحظه ی حساس متوقف بشه.فقط تکرار میکنم،ادامه ی داستان من رو بنویسید یک داستان جدید شروع نکنید.و لطفا هرکس ادامه ی داستان نفر قبل رو بنویسه نه اونی رو که بیشتر خوشش میاد.و هرکس میتونه داستان رو در جهت خودش پیش ببره مثلا اگه من کاملا فانتزی پیش میرم،نفر بعد ممکنه اینو القا کنه که داستان کاملا فلسفیه!بستگی به خلاقیت خودتون داره و ممکنه ترسناک،طنز،جنایی و عاشقانه باشه.

____________________________________________________________________________________________________________________________________
وقتی که از خواب بیدار شدم،هوا هنوز تاریک بود.کمی تا قسمتی ابری و مثل هرروز این زندگی کسل کننده.از رخت خواب بیرون اومدم و با وجود تنفرم از قهوه برای پروندن خواب از سرم یه لیوان بزرگ قهوه درست کردم و یکجا سر کشیدم.پشت لپ تاب نشستم و شروع کردم به تایپ کردن ایده هام...همینطور پشت سر هم تایپ میکردم و ذهنم کاملا روی موضوع امروز متمرکز بود که صدایی شنیدم،صدایی مثل ترک خوردن دیوار.به اطراف نگاه کردم وترک رو دیدم.از سقف شروع شده بود و همچنان درحال بزرگ شدن بود...ترسان ترسان از جایم بلند شدم و عقب رفتم.و چه به موقع چونکه همان لحظه...

___________________________________________
​ادامش با شما!ببینم کی زودتر مینویسه!


   
ariana, shooter, Athena and 6 people reacted
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

تایپک تکراری هست ولی چون دل حریر عزیز نشکنه ما هم می نویسیم . :1:

یک قسمت از دیوار بر روی زمین افتاد .... صدای رعد و برق بسیار شدید بود زیرا داشت باران می گرفت ، عجیب بود هوا قسمتی ابری بود ولی باران شدید شروع به باریدن کرد . حیران مانده بودم نمی دانستم چه کار کنم خانه ام قدیمی بود زیرا من یک نویسنده بودم و پول زیادی نداشتم تا با آن خانه ام را تعمیر کنم واقعا سخت بود.... به حالی عادی بر گشتم و رفتم سر لپ تابم و دوباره شروع کردم به نوشتن صدای زنگ در شد یعنی چه کسی می تواند باشد من کسی را به خانه دعوت نکرده بودم به طرف در رفتم تا در را باز کنم یک نفر قد بلند پشت در ایستاده بود و مدام در میزد در شیشه ای بود وسایه اش را می توانستم ببینم . نمی دانستم چه کار کنم بروم در را باز کنم یا نه .... دوباره دست گیره را گرفتم و در را باز کردم باورم نمی شد ..... شما ! این جا !


   
shooter, Athena, silent angel and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
seatmon
(@seatmon)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 54
 

لطفا کمک کنین... بذارین بیام تو.
به سرعت در را که نیمه باز بود بطور کامل باز کردم و او به سرعت به داخل خانه آمد. همانند بید میلرزید. من که از این حالت او شکه شده بودم برایش قهوه ای که دقیقه ای پیش درست کرده بودم در فنجان ریختم تا شاید کمی آرام شود. قهوه را به سرعت به دستش دادم و او با دستان لرزان فنجان را از من گرفت. حالت غیر عادی ای داشت. من از کار او بسیار ترسیده و شکه شده بودم. در همان حالت بودیم که صدای انفجار گوش خراش چیزی به ترس هر دویمان اضافه کرد. آقای رابینس به سرعت در کمدی که گوشه اتاقم قرار داشت پنهان شد. چند بار او را صدا زدم و او فقط تنها چیزی که گفت این بود «فرار کن». با تمام شدن جمله او انفجار دوم اتفاق افتاد و من حیران و ترسان در وسط اتاق ایستاده بودم که ناگهان در از جایش کنده شد و ....


   
shooter, Athena, silent angel and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

milad.m;11538:
تایپک تکراری هست ولی چون دل حریر عزیز نشکنه ما هم می نویسیم . :1:

میدونم تاپیک تکراریه،به جاش داستان داستان جدیدیه.قبلا دیدم اینجور تاپیکی رو گذاشتن و من هم دوست داشتم یه روز اینکارو بکنم.:5::5::5:


   
shooter, silent angel, Anobis and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

حریر;11540:

milad.m;11538:
تایپک تکراری هست ولی چون دل حریر عزیز نشکنه ما هم می نویسیم . :1:

میدونم تاپیک تکراریه،به جاش داستان داستان جدیدیه.قبلا دیدم اینجور تاپیکی رو گذاشتن و من هم دوست داشتم یه روز اینکارو بکنم.:5::5::5:

امیدوارم بقیه دوستان هم همکاری کنند و دیگر لازم نیست جواب بدی حریر عزیز بگذار بچه ها ادامه داستان رو بنویسن و در آخر نوشته های همه تمام شد و داستان به پایان رسید همه رو نقد کن چون ممکن بچه ها قاطی کنن و پایان قبلی رو متوجه نشن و یک چیز دیگه بنویسن .
ممنون :53::53::53:


   
shooter, Matin.m, silent angel and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
 

که ناگهان در از جایش کنده شد
از ترس به خودم پیچیدم و عقب عقب رفتم سایه ی ترسناک و بزرگی با یک شکل نامتوازن و نا آشنا روی زمین قد کشیده بود. به در کمد برخورد کردم راه دررو فقط پنجره ای بود که در اتاق طبقه بالا کار گذاشته بودم و هیچ حفاظی نداشت. چشم هایم را تا حد ممکن روی هم فشار دادم.هرگز دوست نداشتم موجودی که این همه سر و صدای رعب آور را به وجود آورده بود ببینم.از ترس با دندان هایم به جان پوست لبم افتادم تا وقتی که به خون افتاد و از شدت سوزشش چشم هایم نا خودآگاه باز شد.به موجود دم در چشم دوختم و همراه با آهی از سر آسودگی خنده ی بلندی سر دادم.
یک عنکبوت کوچک!!! پس این هنوز پایان من نبود. آن موجود عجیب و غریب انگار از این جا چشم پوشیده بود. قدمی به سمت پله ها که در طرف راستم قرار داشتند برداشتم.انگار عنکبوت منتظر حرکتی از جانب من بود.به طرز معجزه آسا و سریعی خودش را به من رساند.روی لب آغشته به خونم نشست و شروع به خوردن خون ها کرد.از ترس سر جایم میخکوب شدم.یعنی این عنکبوت کوچک همان موجود عجیب بود؟
بزاق عنکبوت وارد خونم شد و لبم شروع به سنگ شدن کرد که...


   
shooter, Dark wolf, Athena and 6 people reacted
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

احساس کردم در حال افتادن درون مغاکی عمیق هستم.که ناگهان از خواب برخواستم.
آیا بیدار بودم یا این باز خوابی دیگر بود ، از سلسله های بیشمار خواب......در حالی که به این موضوع می اندیشیدم حرکتی را روی لبم احساس کردم.
ترس همچون شمشیری بران بر من فرود آمد .نهههههههههههههههههههههههه.....جرعت حرکت نداشتم.چیزی را که در آینه می دیدم آیا حقیقت داشت؟؟؟؟؟
من ....
چه بودم؟
تغییر کرده بودم
من........................

ام ، امیدوارم خوب باشه، این دومین باره مه تو این جور پستایی مطلب میزارم و یاسی ی جورایی داستانتو ادامه دادم


   
shooter, Dark wolf, Athena and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
Dark wolf
(@dark-wolf)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

من بلند شدم و خودم رو در آینه دیدم ، بدنم با پوششی خز مانند پوشیده شده بود و چشماننم قرمز بودند ،خزی سایه رنگ، جیغ بنفشی کشیدم و بیهوش شدم
وقی به هوش آمودم دستی بر تن خودم کشیدم و از تعجب و یاس آهی سوزناک کشیدم. یاد داستان های افتادم که می نوشتم افرادی با قدرت های ماورا ، خودم همیشه دوست داشتم که من قهرمان هایم باشم ولی حالا که این اتفاق افتاد به سرعت پشمان شدم . به سرعت از در خارج شدم اون آفای رابینس بره به ته جهنم اصلا برام مهم نبود چه بلایی سرش اومده، سریع نگاهی به خونه انداختم دیدم خونه با تار عنکبوت پوشده شده رفتم سراغ گرگم که در حیاط بود دیم او در پیله پیچیده شده و به سرعت به امید این که همان بلایی که سر من اومده برایش بیاد پیله را باز کردم ، فقط بیهوش بود او را به سرعت براداشت و به سرعت به طرف جنگل رفتم نیم ساعتی در جنگل می دویدم که یه دفعه لایکائون تکانی خود سریع ولش کردم رفتم عقب به شدت می لرزیذ چشمانش باز شد چشمانی که زمانی زرد بودند الان قرمز شده بودن تمام ماهیچه هایش بی لرزید و بزرگ می شدند او هم از درد زوزه می کشید و وقتی که تمام شده او قدی اندازه ی یک اسب داشت یکدمه دیدم خیز برداشته به سمت من مرا لیسید! از خوش حالی داشتم بال در می آوردم ولی اتفاقی که نباید افتاد ناگهای صدای صدها زوزه ی گرگ را شنیم و طولی نکشید که در محاصره ی گرگها بودیم...

یه سوال من نفهمیدم که جنسیت شخص چیه باخطر همین هام چیزی دربارش ننوشتم


   
shooter and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

گرگ هایی درنده که دور تا رور مان را محاصره کرده بودند
با دندان هایی برنده که در زیر نور خورشید تلالویی مرگبار داشت
خودم را برای حمله به گرگ ها اماده کرده بودم
ناگهان گرگ ها کنار رفتن و مردی نمایان گشت پوشیده در سیاهترین لباس جهان با کمانی سیاه تر از لباسش در دست
تا قدمی برداشتم ، باران تیر ها بود که بر ما فرود آمد
نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه...............گرگ عزیزم غرق در خون جلوی پای من افتاده بود دیگر برایم مهم نبود شکل ظاهری ام
از شدت عصبانیت در حال ترکیدن بودم...آره من دوبرابر شده بودم حالا چیزی جلو دارم نبود انتقام
که ناگهان با پرتاب شدن تیری از طرف آن مرد سیاه پوش دنیا در برابر چشمانم سیاه گشت


   
shooter, Matin.m, Dark wolf and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
Dark wolf
(@dark-wolf)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

با سردردی به هوش آمدم جایی را نمی دیدم سر و صدای عجیبی به گوش می رسید منم کمی گوش دادم ولی چیزی نفهمیدم بخاطر همین هم داد زدم :«شما با من چیکار دارید.»
ناگهان پوششی از سر من برداشته شد خودم را در اتاقی پیدا کردم اتاقی بزرگی به رنگ سبز ساخته شده با خشت با سقفی از گیاهان
نا گهان کسی که به نظر مقام بالایی داشته باشد جلو آمد و گفت:«اسم من اوکانر است.»
منم گفتم:«اسم منم مایکل است.»
اوکانرگفت:«خوش آومدی مایل این جا در مقر مایا هستی ما تو و حیوانت را در حال انتقال پیدا کردیم و حدس زدیم باید مهم باشی که با محافظت بسیاری داشتی حرکت می کردی بخاطر همین ما هم به به آن ها پاتکی زدیم و تورو از آن ها گرفتیم.»
گفتم:«بله؟»
اوکانر گفت:«اوف پس تو همان دگردیسی شده ی اتفاقی هستی.»
بازم گفتم:«بله؟»
اوکانر گفت:«یعنی کسی که به طور کامل تغییر کرده است و البته تو فقط یک آدم اشتباه در مکان اشتباه و زمان اشتباه بودی که این جوری شدی ولی قباز این که سوالی بپرسی باید بگم هیچ راهی برای به برگشتن به روز اولت نداری و راستی حال گرگت خوبه.»
پرسیدم:«چند روزه که بیهوشم.»
گفت:« ده روزه و با اون تیر سمی که بهت زده باین بیشتر هم بیهوش می موندی.»
گرگم رو خواستم اون هم دستور داد بیارنش او را در قفسی بزرگ آوردنش
-اونو برای چی توی قفس گذاشتینش
- بخاطر این که خلی وحششی بود و به همه حمله می کرد
-آزادش کنین
-اما
-گفتم آزادش کنید
اون ها هم آزادش کردن و خیلی آرام بیرون آمد وکنار من آمد و شروع کرد به لیسیدن من
-نکن ، بسه ، منم خوش حالم که می بینمت
- ما می خوایم بریم بیرون
بیاین راهنمایی تون می کنم
در حالی که بیرون می رفتم دهنم بخاطر شدت تعجب چنان باز بود که.....


   
milad.m, shooter and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
Dark wolf
(@dark-wolf)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

یه سوال من با این بخش چی کار کردم که هیچ کس ادامه ی داستان رو نگذاشته


   
milad.m and shooter reacted
پاسخنقل‌قول
shooter
(@shooter)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 20
 

از تعجب دهنم باز مونده بود ، نمیدونستم باید چیکار کنم ... اصلا باید کاری انجام میدادم؟!!!!!
وقتی از اون راه‌رویی که درست شکل محیط سلولم بود بیرون اومدیم کمی طول کشید تا بتونم دقیقا چیزایی رو که میدیدم تجزیه و تحلیل کنم ...
راهرویی که واردش شدیم کاملا حلقوی بود دورتادورش درهای شیشه ای بودن و صحنه هایی که از پشتشون دیده میشد بیشتر به آزمایشگاه های شلوغ می‌موندن . بی توجه به اون مردی که خودش رو اوکانر معرفی کرده بود به نرده هایی که دور محیط داخلی راهرو کشیده شده بودن، نزدیک شدم .کاملا میشد از اون فضا طبقه‌های پایین ترم که درست مثل همین طبقه بودن رو هم دید با این تفاوت که نسبتا میشد افرادی رو که کم و بیش در راه‌روها حرکت میکردن رو ببینم: آدمایی با روپوش های سفید یا سبز و افرادی مانند اوکانر که لباسهایی سیاه به تن داشتن ...
همین‌طور که داشتم نگاه میکردم صدای تیک ضعیفی باعث شد برگردم. اما هنوز کامل برنگشته بودم که ناگهان احساس کردم زیرپام خالی شد . به خودم که اومدم متوجه شدم اون قسمت از راه‌رو درست مثل یک آسانسور داره به سمت پایین خرکت میکنه. به سمت اوکانر برگشتم . دست راستش رو روی صفحه ی سبزی که در هوا معلق بود، نگه داشته و دستدیگرش پشتش قرار داشت . دو مردی که درست مثل اوکانر لباس پوشیده بودن و از لحظه خروح سلول پشت سرمون حرکت میکردن حالا کنار لایکائون ،که با حالت گیجی نگاهم میکرد، ایستاده بودن. همه‌شون بدون اینکه احساس در صورتشون نمایان باشه فقط به جلو خیره شده بودن. سعی کردم به لایکائون که بهم چشم دوخته بود، لبخندی بزنم . اون تنها دوست و همدم این سالها برای من بود، اون ...
اصلا فراموش کردم به چه چیزی فکر میکردم فقط با تعجب به
لایکائون خیره شده بودم . لایکائون به بزرگی قبل نبود نه اینکه به اندازة اولش برگشته باشه،نه، ولی حداقل دیگه به بزرگی یک اسب نبود؛حالا قدش تا شونه من میرسید. حتی چشمهاشم دیگه قرمز خالص نبود! همون چشمهای خودش ولی با تیف رنگی قرمز.
مغزم سریعا به کار افتاد: لایکائون با بلافاصله بعد از من تغییر کرده بود و حالا هم دیکه درست مثل قبل نبود، در نتیجه من هم باید ...
سریعا به دستام نگاه کردم. خزی که روی دستام بود تغییر رنگ داده بود و به رنگ خاکی کمرنگ می‌مونست. کم پشت هم شده بودن. دستی به سر و صورتم کشیدم . تراکم موهای صورتم خیلی کم بود . مسلماً با ده روز پیش خیلی فرق کرده بودم حتی بجای پلیور و شلوار گرمکی که آخرین بار تنم بود، بلوز و شلوار سبز-آبی کمرنگی شبیه لباسهای یکبارمصرف بیمارستان تنم بود .
توی همین فکرها بودم که اسانسور از حرکت ایستاد. دنبال اوکانر ،درحالی که دست بر روی پشت گردن
لایکائون میکشیدم، راه افتادم . اوکانر به سمت یکی از همون درهای شیشه‌ای که مثل ورودی آزمایشگاهی بود میرفت. در قبل از اینکه اجازه ایستادن کسی رو بده سریعاً باز شد. برخلاف تصورم در به یک راه‌رو تاریک باز شد.
مدتی بود که در اون راه‌رو حرکت میکردیم. راه‌رو درست مثل یک راه‌رو کوچک شده در موزه بود که دیوارهای آن با فاصله های یکسانی نورپردازی شده بود و در پشت آنها شیشه هایی قرار داشت که درونشون موجودات ریزی در مایع‌ای قرار داشتند. استرس بدی وجودم رو فرا گرفته بود، حالا داشتم با موهای پشت‌گوش
لایکائون بازی میکردم . ناگهان اوکانر استاد، من هم. اوکانر داشت اطلاعاتی رو وارد صفحه سبزی که روبه روش بود، وارد میکرد .
قلبم به سرعت میزد به اطرافم نگاه کردم یکی از همون شیشه ها درست در سمت راستم قرار داشت. اخمهام درهم رفت . عنکبوتی به نیشهای بیرون زده ای به اندازه دو بند انگشت انگار با هشت چشمش به من زل زده بود. احساس میکردم عکس یا همچین چیزی ازش را قبلا هم دیدم ؛ به شدت آشنا بود!
صدای اوکانر را از پشت سرم شنیدم: این از همون نوعیه که باعث دگردیسی تو شده .
ابروهام بالا رفت ولی دوباره اخم کردم . من اونروز به لطف تاریکی خونه و ابری بودن هوا فقط متوجه عنکبوت بودن اون موجود شدم نه بیشتر؛من مطمئنم که قبلا اون رو دیدم .ناگهان یک عالمه علامت سوال تو ذهنم نقش بست: اوکانر به من گفته بود دگردیسی اتفاقی پس چرا من احساس میکردم اون عنکبوت آشناس؟ اصلا برای چی رابینس اون موقع روز به خونه من پناه آورده بود؟ از دست او عنکبوت؟خونه‌ی من دور از شهر بود، اصلا رابینس خارج شهر چی کار میکرد؟ رابینس همیشه اگر میخواست بیاد خبر میداد، پس چرا انقدر بی‌خبر؟ اصلا اون عنکبوت از کجا اومده بود؟ چرا دنبال رابینس بود؟... سوالا مدام تو ذهنم شکل میگرفتن، با این حال حاظر بودم روی زندگیم شرط بندی کنم که اون عنکبوت رو دیده بودم یا حداقل یک عکس ازش دیده بودم. هرچه بیشتر به مغزم فشار می‌آوردم بیشتر مطمئن میشدم و همینطور بیشتر فراموش میکردم که این عنکبوت رو کجا دیدم. یه حس کاملا متضاد.
دوباره صدای تیکی من رو به خودم اورد. صدایی شبیه چرخیدن چند چرخدنده و بعد دوباره صدای یه تیک دیگه با این تفاوت که راهرو ی روبه رو که درست به سیاهی ظلمات بود با نور سبز کمرنگی شروع به درخشیدن کرد و در عجیب و غریبی در انتهای راهرا نمایان شد . دستی از پشت من را از لایکائون جدا کرد و به آرام جلو هولم داد. اما من هنوز گیج از علامت سوالام به هیچ وجه نمیتونستم حتی فکر اینکه پشت اون در چیه که برای ورودش نیاز به رمز بوده ،رو از ذهنم خارج کنم؛ چه برسه به حرکت کردن . در نتیجه کسی بازوی من رو گرفت و به جلو کشاند. قلبم به شدت میتپید. اوکانر در دولنگه را باز کرد و اون فرد هم من رو به داخل هل داد و بی مقدمه در ها پشت سرم بسته شدن ...

(ببخشید فکر کنم زیادی طولانی شد:دی)


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
ariana
(@ariana-2)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1
 

اتاقی که به آن وارد شده بودم کاملا تاریک بود حتی نمی توانستم مقابل پایم را ببینم! ناگهان چراغ بالای سرم روشن شد. مجبور شدم چند بار پلک بزنم تا به نور آن عادت کنم اولین چیزی که توجه من را جلب کرد هشت چشم قرمزخیلی بزرگ بود که خون خوارانه در فاصله ی 5متری ،در تاریکی آن طرف اتاق، به من خیره شده بودند .خشکم زده بود از ترس نمی توانستم چشم از آن عنکبوت بردارم نمی دانم چه مدت ان طور بی حرکت ایستاده بودم یک دقیقه؟پنج دقیقه؟...شاید هم نیم ساعت... به کلی حساب زمان را از دست داده بودم عنکبوت که حرکتی از جانب من ندیده بود چشمانش را بست. به خیال اینکه قصد حمله به من را ندارد نفس حبس شده ام را به صورت اهی اهسته بیرون دادم ناگهان عنکبوت هر هشت چشم خود را باز کرد و به سمت من پرید...


   
milad.m and shooter reacted
پاسخنقل‌قول
shooter
(@shooter)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 20
 

لطفا بیشتر بنویسید ( البته نه به زیادی من !!! :دی مال من زیادی زیاد بود )

آدم رو واقعا اون هم در زمان های کم و به صورت متوال دچار شک و بهران واقعا اثاثی میکنید:104::508b7793d6fad8dfa67


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
sinstar
(@sinstar)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 20
 

به شکل غریزی دستانم را محافظ صورتم قرار دادم چشمانم را بستم و داد زدم:نـــــــــههه بعد از چند لحظه متوجه شدم اتفاقی نیوفتاده و چشمانم را باز کردم عنکبوت میانه راه متوقف شده بود بنظر میرسید که به اجبار در جای خود نگه داشته میشود، با گیجی به اوکانر که پشت درهای دوباره باز شده اتاق منتظرم بود و با شگفتی نگاه میکرد خیره شدم ناگهان مانند اینکه از خوابی طولانی مدت بیدارشم به خودم امدم و با تمام وجود سر اوکانر و سرباز درشت هیکل کنارش داد کشیدم: با خودتون چی فکر کردین؟میخواین منو بکشین؟لعنتیا ممکن بود اسیب ببینم! اوکانر سرش را ارام تکان داد انگار از چیزی که میدید مطمئن نبود به ارامی گفت:تو..تو اونو کنترل کردی عنکبوته اون به حرفت گوش داد! حق با او بود، بنظر میرسید که به طرز عجیبی کنترل مجود رو در دست گرفته باشم پرسیدم:خوب حالا که چی؟ من یادم میاد که به یه هیولای سه متری تبدیل شده بودم این که چیزی نیست. اوکانر:این یچیزه دیگست توانایی تغییر شکلت برمیگرده به ژن عنکبوتی که وارد بدنت شده و چیزه عجیبی نیست ولی کنترل تلپاتیک توانایی مخصوص ملکه عنکبوت هاست، این قدرت فقط با تغذیه از مواد یکسری مواد شیمیایی خاص درون مجوداتفعال میشه که امکان نداره تو داشته باشیش این ماده فقط در دوران نوزادی میتونه وارد بدن بشه.. عجیب بود راز هایی بیشتر از گذشته ولی فعلا زمانی برایش نبود گفتم: ببین اقای اوکانر شما منو از خونم دزدیدی،ادعا میکنی از دست کسایی که نمیشناسم نجاتم دادی و حالا سعی کردی منو بکشی پیشنهاد میکنم که سریعا شروع به توضیح دادن کنی قبل از اینکه به عنکبوته بگم مغزتو داغون کنه! سرباز که تا حالا ساکت ایستاده بود دستش رو کمی تهدید آمیز به سمت اسلحه کمری اش برد ولی اوکانردستش را روی دست سرباز گذاشت و اورا باز داشت،رو به من کرد و گفت: مایکل متاسم که اینجوری پیش رفت ولی بدبختانه نمیتونم چیزی بهت بگم، حقیقت باید توسط خودت کشف بشه ولی من راه درست رو نشونت میدم، دنبالم بیا خیلی کار داریم. با نا اطمینانی بدنبالش راه افتادم بنظر میرسید که به سمت بالا حرکت میکنیم بالا خره به کرکره بزرگی رسیدیم که خودبخود شروع به باز شدن کرد با باز شدن در باند فرود بزرگی را دیدم که اطرافش را جت های جنگی گرفته بودند بنظر میرسید اطراف باند را مه گرفته باشد ناگهان با دریافتن حقیقت نفس در سینه ام حبس شد، این ابر بود نه مه ما در فراز اسمان بودیم! به دنبال اوکانر با سمت لبه باند حرکت کردم و همزمان اطراف را با شگفتی نگاه میکردم زمانی که به لبه رسیدیم ابرها کمتر شده بودند و میشد دید اطرافمان را تا مایل ها اب فراگرفته است و ما در فاصله ایی چندصد متری درحال پرواز بودیم اوکانر نگاهی به جلو انداخت و گفت:سمت چپ رو نگاه کن..کمی جلوتر اون جزیره بزرگ محلیه که به پاسخ تمام سوال هات میرسی...راستی پیشنهاد میکنم سریعا تغییر شکل بدی چون یک انسان عادی حتی از سقوط هم جون سالم بدرنمیبره چه برسه به شنا تا جزیره! بهت زده دیدم که همان لحظه سربازی که هراهمان امده بود گرگم را از عرشه به پایین پرت کرد بعد از آن یک فشار شدید حس کردم برگشتم و اخرین چیزی که قبل از افتادن دیدم چهره اوکانر بود و بعد از ان در حال سقوط بودم...

شرمنده اگه طولانی شد


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: