Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تابلو

6 ارسال‌
5 کاربران
26 Reactions
1,437 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

مارا چشمانش را بست،جنگل بزرگی راتصور کرد،پر از درخت های خزه بسته.سنجابی به سرعت از درختی بالا میرفت،آهویی با چشم های درشت و ترسیده به او خیره شده بود و هر لحظه امکان داشت از جا بجهد و فرار کند. کف جنگل با خزه نرم شده بود و از لابلای خزه ها گل های کوچک آبی روشن بیرون زده بود...گل های فراموشم مکن.هر از چند گاهی یک گل پامچال کوچک و صورتی دیده می شد و مثل جرقه ای از لذت ناب بر دل می نشست.از بین شاخه ها تکه هایی از آسمان نمایان بود،آسمان آبی سیر سیر سیر...


چشمانش را باز کرد.به بوم روبرویش خیره شد و شروع به نقاشی کرد.هرچه قدر که بوم روبه رویش پرتر میشد،او از درون خالی تر میشد.قلمو با ضربه هایی محکم بر بوم می نشست و به پایان خودش نزدیک میشد...از پنجره به بیرون نگاه کرد.خورشید در حال غروب بود و این نشان میداد که 24 ساعت بدون وقفه درحال نقاشی بوده و این چیز عجیبی نبود.هروقت که یک نقاشی را شروع می کرد تا پایانش نمیتوانست قلمو را زمین بگذارد.تقریبا تمام شده بود و تنها چشمان آهو باقی مانده بود.احساس میکرد جانی در تنش نمانده،خیلی خسته بود خیلی!آهو تمام شد.


قلمو بر زمین افتاد.


اتاق خالی بود.باد با شدت به پنجره می کوبید.


احساس می کرد در فضا معلق است،احساس سبکی عجیبی داشت.سعی کرد با نگاه کردن به اطرافش بفهمد کجاست ولی اطرافش همه چیز ناآشنا بود.ساختمان هایی بلند در کنار درختانی قطور و بلند،پیاده رویی از علف،گل هایی که از همه جا به بیرون سرک می کشیدند.حیوانات،به آرامی در کنارانسان ها راه می رفتند و هیچکدام نسبت به حضور انسان واکنشی شان نمی دادند.حتی حیوانات وحشی نیز با وقار تمام قدم می زدند.هر از چندگاهی انسانی می ایستاد و ببری عظیم الجثه را نوازش می کرد و یا خرگوشی خود را به گرگی نزدیک می کرد و با بازیگوشی سعی در جلب توجه او داشت.به نظر می رسید جنگل با شهر ترکیب شده و هیچ انسان یا حیوانی قصد شکار گونه ای دیگر را ندارد.احساس می کرد در رویا به سر میبرد...هرلحظه سرش سنگین تر می شد و در آخر چشمانش بسته شد.


چشمانش را باز کرد.


رنگ


تابلو


صدای بوق ماشین ها.
اشکی از چشمانش چکید.


   
6019, ida7lee2, Anobis and 10 people reacted
نقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

خوب بود. توصیف ها و همه چی از نظر من خوب بود جز اینکه کسل کننده بود یکم


   
Lady Joker, ابریشم, milad.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

داستان قشنگ بود. یعنی فکر کنم یه چیزی توی همون مایه های ایده ای بود که اونجا توی کارگاه داستان نویسی گفتید. اما بزارید من یک نوع از تفکرات خودم رو درباره ی این داستان بگم! به نظر من میشه اینطور هم بهش نگاه کرد که اصلا اونا حیوون نبودن. بلکه خود انسان ها بودن، و حالا این شخصیت داستان داره وجود درونی بعضی انسان ها رو میبینه. که البته با این اوضاع دیگه انسان نیستن. حیوانن. کلا اگر اینطور باشه که مخن گفتم میتونه ایده ی جنجالی خوبی بشه! نه؟ هر چند قبلا بوده این نوع تفکر. فکر کنم توی قلعه حیوانات البته این فرق میکنه. ولی خب میدونم که این طور که دارم میگم نیست. درسته؟ فکر کنم این چیزی که من گفتم توی داستانت نهفته باشه.:65:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اِاِاِاِاِ حواسم نبود این که همونه که واسه پیرنگ گذاشته بودی. ولی خب آتوسا خانوم که گفتن پیرنگ نیست، اما به نظرم به عنوان یه داستان کوتاه بهش نگاه کنیم خیلی خیلی زیباست. فقط هنوز جای کار و بیشتر شدن داره. البته بیشتر از جای کار منظورم همون بیشتر شدنش هست. اگر بیشترش کنی خیلی قشنگ تر میشه. آخرشم میگم نظر خودتون مهمه. شاید از نظرتون این دیگه واضح تر نباید بشه و اگه بشه ممکنه به داستان ضربه بزنه. نظر خودت مهمه حریر جان:77:


   
Anobis, ابریشم, sina.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

عالی بود بینظیر. رویا و واقعیت در کنار هم و نشان دادن چیزی که تا به حال ندیده بودم یا احساس نکرده بودم مثل اینکه مجبور خودمون رو جای شخصیت اصلی بزاریم. خیلی خوب بود. فضا سازیش خیلی خوب بود ولی ای کاش از همه حواس انسان استفاده میکردی. مثلا عطر گل چمن بینیش را نوزش میداد. با این که داشت تخیل میکرد ولی خوب امکان پذیر بود. امید وارم کار های بعدی تون بهتر باشه.


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

از همه بابت نظرات دلگرم کنندشون ممنونم،چیزی که مد نظر من بود یه آرزو و رویای دوردست برای صلح بود،یه صلح خیلی پایدار.گرچه این موضوع هست که خواننده میتونه هرجور دوست داره برداشت بکنه و حتی اگر یه اثر اثر خوبی باشه تبدیل میشه به یه آینه که هرکس عقیده ی خودش رو توش میبینه.البته من تا اون نقطه راه خیلی زیادی رو دارم و فقط تلاش می کنم بهش برسم.


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
Narjesst302
(@narjesst302)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 

خیلی حیلی زیبا بود.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: