Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مادر همیشه هست !

21 ارسال‌
14 کاربران
70 Reactions
3,646 نمایش‌
alioxin
(@alioxin)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 6
شروع کننده موضوع  
مادر همیشه هست!

چند روزی می شود که سراغ مادرش را می گیرد . به او می گویند به بهشت رفته است . " کی برمی گرده؟" در جواب این سوالش بزرگتر ها پاسخ های گیج کننده ای می دادند که برایش مفهومی نداشت . برای بچه اینطور به نظر می رسید که بهشت جای خوبیست و مادرش دیگر نمی خواهد برگردد و او را فراموش کرده . بابایش را فراموش کرده ... پس تصمیمش را گرفت . اگر او پیششان نمی آید پس خودشان به بهشت بروند .
هر چقدر گریه کرد فایده نداشت و کسی او را به آنجا نمی برد . در حضور پدرش بیشتر از مواقع دیگر گریه می کرد تا شاید او ببرتش اما مانند بقیه با حرف هایش می خواست به او بفهماند که غیر ممکن است . تنها تفاوتی که پدرش با دیگران داشت ، نگاه های اشک آلودش در موقع حرف زدن بود که بچه را بیشتر از پیش به گریه می انداخت .
روز ها یکی پس از دیگری می گذشتند و در خانه دیگر زیاد در مورد مادرش حرفی زده نمی شد. اما چیزی برای بچه تغییر نکرده بود. هنوز هم می خواست به بهشت برود و او را ببیند... از حرف هایی که در این مدت می شنید، فهمید بهشت جایی در آسمان است . خیلی از آدم ها به سوی آن پرواز می کردند و برای زندگی به آنجا می رفتند .
مثل روزهای دیگر پدرش او را به مهدکودک می برد . اما امروز برایش خاص بود . تمام شب قبل را اشک می ریخت . اشک هایی که برای دلتنگی سرازیر شدند ، برای به پایان رسیدن انتظار نمایان شدند ... انتظاری که فکر می کرد امروز به پایان خواهد رسید .تصمیمش را گرفته بود و با خودش تکرار می کرد " امروز او را خواهم یافت" ...
بچه را به داخل مهدکودک برد. به سمت اتاق بازی حرکت کرد . همزمان با صدای بسته شدن در ، بچه ایستاد . سر و صدای بقیه هم سن و سالانش در حین بازی، مانع از شنیدن صدای ورود او شده بود . پس از لحظاتی برگشت و مسیر راهرو را به سمت بیرون طی کرد . لبخند به لب در خیابان راه می رفت. هدفش از دور مشخص بود . فقط باید به آن می رسید .
ساعتی گذشت و همچنان راه می رفت . دورتر از چیزی بود که به نظر می آمد . از شدت خستگی قدم هایش آهسته شدند و تلو تلو می خورد . اما همچنان ادامه می داد ...
بالاخره رسید . نفسی تازه کرد و به بالا نگاهی انداخت. برج بلندی بود ...
روزهایی بسیاری را فکر کرده بود و به این نتیجه رسید که حتما بهشت را بالای آن برج می تواند از راه دور ببیند. مادرش را صدا بزند و او از آسمان پرواز کنان به سمتش بیاید... با همین فکر قدم به آن ساختمان بلند گذاشت . بعد از کمی سردگمی در میان محوطه ای بزرگ ، آسانسور را پیدا کرد. همراه مردی به داخل آسانسور رفت. از او خواست که دکمه ی طبقه آخر را برایش بزند . مرد با تعجب به بچه نگاه کرد و گفت "طبقه آخر اداره ی مخابراته، اونجا چیکار داری ؟" بچه با لبخندی ملیح جوابش داد "میخوام مامانمو ببینم" . "اوم ، پس مامانت اونجا کار میکنه !" و سپس دکمه را فشار داد .
از آسانسور که پیاده شد ، پله ها جلویش بودند . دوان دوان از پله ها بالا رفت . صورتش از شدت هیجان به سرخی میزد و صدای ضربان قلبش را حس می کرد. لبخندی که ساعاتی قبل بر لبانش نقش بسته بود جای خود را به بغضی داد که هر لحظه امکان داشت بترکد. به پله آخر رسید. نفسی عمیق کشید و در را گشود . قدم به پشت بام گذاشت ...
باورش نمیشد آنچه را که می دید . "مامان". اشک ها مانند آبشاری خروشان بر چشمانش فوران کردند و امان دیدن را از او گرفتند.
درست روبرویش بود . لبه ی پشت بام ایستاده و به آسمان می نگریست . انگار می خواست پرواز کند. پرواز کند و از آن لبه ی بلند به آسمان پر بکشد. دوید و فریاد زنان او را صدا زد ." مامان ... مامان صبر کن... مامان" ...
مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و دستانش را دور او حلقه کرد . گریست و گریست . چیزهایی را با هق هق به زبان می آورد و بیش از پیش او را در آغوشش می فشرد.
زن که روی برگرداند . بچه لحظه ای خشکش زد و کمی از او دور شد. " تو که مامانم نیستی " با صدای بریده ای این را گفت و به چهره ی زن خیره شده بود . هنوز بخاطر گریه ی شدید لحظاتی قبل، نفس نفس میزد. کمی که آرام گرفت ، چهره ی او را از نظر گذراند . آن زن هم در حال گریه کردن بود. در آن لحظات سکوت، فقط صدای اشک ریختن زن بود که می آمد...
بچه به آهستگی به جلو رفت و گفت " تو هم مثل من مامانت تنهات گذاشته و رفته " ..."تو هم دلت واسه مامانت تنگ شده"..."غصه نخور. بیا اونارو از این بالا صدا کنیم. تا از بهشت پرواز کنن بیان پهلومون"... زن با چشمانی اشک آلود لبخندی بر لبانش نقش بست و بچه را در آغوش کشید .
.......................................
تق تق تق . صدای در بود که آمد . مادرش وارد اتاق شد و گفت " داری چیکار می کنی ؟ " لپتاپ را به سمت او گرفت " داستان می نوشتم ". مادرش خم شد و زمزمه وار شروع به خواندن کرد . صورتش چندباری کج و معوج شد و سری تکان میداد . " خوبه " این را گفت و از اتاق بیرون رفت . صدایش زد " آخر داستانو نمیخوای بخونی؟ " . جوابی نیامد . لبخندی زد و گفت " البته خودت آخر داستانو بهتر از هر کس دیگه ای میدونی ".

پایان


   
wizard girl, reza379, Sorna and 12 people reacted
نقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

محشر بود! فوق العاده، دیگه آخرای داستان پی برده بودم که چی میشه ولی عالی بود محشر بود واقعن تحت تأثیر قرار گرفتم. اونقدر که اشک می ریختم ناخودآگاه آخر داستان

راستی هیچ ایرادی از نظر من وجود نداره

بیشتر بنویسید عالی بود :8:


   
milad.m and alioxin reacted
پاسخنقل‌قول
alioxin
(@alioxin)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 6
شروع کننده موضوع  

Lady Rain;12629:
محشر بود! فوق العاده، دیگه آخرای داستان پی برده بودم که چی میشه ولی عالی بود محشر بود واقعن تحت تأثیر قرار گرفتم. اونقدر که اشک می ریختم ناخودآگاه آخر داستان

راستی هیچ ایرادی از نظر من وجود نداره

بیشتر بنویسید عالی بود :8:

تشکر فراوان برای نظر دلگرم کنندتون و خیلی خوشحالم که از این داستانم خوشتون اومده.:bb8:و مثل اینکه بهتر از داستان قبلیم که خوندید، نوشته شده:دی


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

خيلي خوب بود.......
من از بيست به تو بيست و يك ميدم.....
فقط يه چيزي اون غم دختر بچه رو خوب القا نكرده بودي و در حد قابل قبول بود....
فقط ميتونم بگم موفق باشي و منتظر كارهاي بعدي هستم.....


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

من خیلی پسندیدم و به چند دلیل.یکی اینکه میدونستی قراره چی بنویسی و همینطور به امید خدا شروع نکرده بودی.یکی دیگه اینکه از نظر نگارشی جملاتت خیلی پخته و مرتبط و بی اشکال بودند.یکی دیگه هم اینکه پایان خوبی ساخته بودی و من خیلی برای این آخری ارزش قائلم.روند داستان هم خوب بود و هیچگونه جمله ی زائدی نداشت.امیدوارم به زودی داستان های بیشتری از شما رو بخونم.


   
پاسخنقل‌قول
alioxin
(@alioxin)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 6
شروع کننده موضوع  

من خیلی پسندیدم و به چند دلیل.یکی اینکه میدونستی قراره چی بنویسی و همینطور به امید خدا شروع نکرده بودی.یکی دیگه اینکه از نظر نگارشی جملاتت خیلی پخته و مرتبط و بی اشکال بودند.یکی دیگه هم اینکه پایان خوبی ساخته بودی و من خیلی برای این آخری ارزش قائلم.روند داستان هم خوب بود و هیچگونه جمله ی زائدی نداشت.امیدوارم به زودی داستان های بیشتری از شما رو بخونم.

خیلی لطف دارید دوست عزیز و تشکر برای نظر روحیه بخشتون:105:

Anobis;12633:
خيلي خوب بود.......
من از بيست به تو بيست و يك ميدم.....
فقط يه چيزي اون غم دختر بچه رو خوب القا نكرده بودي و در حد قابل قبول بود....
فقط ميتونم بگم موفق باشي و منتظر كارهاي بعدي هستم.....

سپاسگذارم که داستان رو خوندی و نظرت رو دادی:41: در مورد بچه هم ، موقع نوشتن داستان میخواستم افکار و حسش رو کمی بیشتر نشون بدم . ولی به علت کمبود تجربه نمیتونستم . چیزهایی به ذهنم میومد ولی به نظر خودم مناسب کارکتر بچه سال نبودن، پس قیدشون رو زدم.


   
ابریشم and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
mahna.re13772
(@mahna-re13772)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 56
 

عالی بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
هیچ ایرادی هم نداشت
از ده نمره بهت نمره ی ده میدم
از این داستانا بیشتر بنویس
موفق باشی


   
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 104
 

تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که« داستانتون فوق العاده بود!»


   
alioxin and Lady Joker reacted
پاسخنقل‌قول
Narjesst302
(@narjesst302)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 

خیلی خیلی زیبا بود.


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

وات ده ف...
اقا لذت بردم واقعا افرین
2 تا موضوعو میگم بهت:
اول اینکه تاحالا ندیده بودم لیدی رین از دل نوشته ای عیب بیرون نکشه و خیلی از داستانارو که کامل نقد میکنه ولی داستانت رو تایید گرد پس این یه نکته مثبت
دوم اینکه من مضور جمله اخرش که گفت «البته خودت آخر داستانو بهتر از هر کسه دیگه ای میدونی» نفهمیدم. یکم گیج شدم


   
alioxin and Lady Joker reacted
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

خیلی خوب بود خصوصا شوک آخرش. مثل سریال پنجمین خورشید تموم شد. موفق باشی.


   
reza379, alioxin, Lady Joker and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

مرسی، خوندنش لذت بخش بود.
فقط یکی نوشته بود، دختر بچه! ولی موقع خوندن من احساس می کردم یه پسر بچه است! و فکر می کنم (دوباره نخوندم راستش) اصلا جنسیت نداشت! ماها بر اساس تفکرات خودمون جنسیت براش در نظر می گیریم.
فقط یه نکته رو بگم، (از بس سر کار به این چیزا گیر می دیم، دیگه شده ملکه ذهنم) «لبته خودت آخر داستانو بهتر از هر کسه دیگه ای میدونی» کسه دیگه ای غلطه! این کلمه تو فارسی جایی نداره. کسره و بهتره اصلا ننویسی تا این جوری بنویسی. چون جمله آخر هم هست، بدجوری تو چشم میزنه! 🙂
و بازم مرسی!


   
ابریشم, alioxin, Lady Joker and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
alioxin
(@alioxin)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 6
شروع کننده موضوع  

عالی بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
هیچ ایرادی هم نداشت
از ده نمره بهت نمره ی ده میدم
از این داستانا بیشتر بنویس
موفق باشی

تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که« داستانتون فوق العاده بود!»

خیلی خیلی زیبا بود.

خیلی خوب بود خصوصا شوک آخرش. مثل سریال پنجمین خورشید تموم شد. موفق باشی.

بچه ها واقعا ممنون که اینقدر نظرات دلگرم کننده واسم گذاشتید. برای من که تازه شروع به نوشتن کردم خیلی ارزش داره.

وات ده ف...
اقا لذت بردم واقعا افرین
2 تا موضوعو میگم بهت:
اول اینکه تاحالا ندیده بودم لیدی رین از دل نوشته ای عیب بیرون نکشه و خیلی از داستانارو که کامل نقد میکنه ولی داستانت رو تایید گرد پس این یه نکته مثبت
دوم اینکه من مضور جمله اخرش که گفت «البته خودت آخر داستانو بهتر از هر کسه دیگه ای میدونی» نفهمیدم. یکم گیج شدم

لیدی رین عزیز لطف دارن و یکی از دلایلی که من شروع به نوشتن کردم داستان های ایشون بود(توی یه انجمن دیگه داستاناشونو خوندم و تحت تاثیر قرار گرفتم ). که باعث شد جوگیر بشم و بخوام داستان بنویسم.
اون کسی که داستانو مینوشت همون بچه است و مادرش هم همون زنه توی داستان

mehr;12649:
مرسی، خوندنش لذت بخش بود.
فقط یکی نوشته بود، دختر بچه! ولی موقع خوندن من احساس می کردم یه پسر بچه است! و فکر می کنم (دوباره نخوندم راستش) اصلا جنسیت نداشت! ماها بر اساس تفکرات خودمون جنسیت براش در نظر می گیریم.
فقط یه نکته رو بگم، (از بس سر کار به این چیزا گیر می دیم، دیگه شده ملکه ذهنم) «لبته خودت آخر داستانو بهتر از هر کسه دیگه ای میدونی» کسه دیگه ای غلطه! این کلمه تو فارسی جایی نداره. کسره و بهتره اصلا ننویسی تا این جوری بنویسی. چون جمله آخر هم هست، بدجوری تو چشم میزنه! 🙂
و بازم مرسی!

تشکر برای نظر خوبتون که مشکل رو بهم میگید .


   
reza379, sina.m, Lady Joker and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

ااااا
الان که فهمیدم چیشد باید بگم داستان فوق العادست. خیلی حال داد
مشتاقانه منتظر باقی داستانات هستم


   
alioxin reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

داستان از نظر نوشتاری و ایده توپ بود. هر چند نمیتونم بگم کدومشون بهتر بود ولی آقا دوتاش توپ بود. بعد یه مشکلی که برای من توی سیر داستان به وجود اومده بود این بود که این بچه بعضی وقتا اصلا بچه نبود. تصمیم خودش را گرفته بود و میخواست به آن برج برود. منظورم از لحاظ عملکری نیست کاملا. از لحاظ افکاری که توی ذهن بچه می گذشتن. و بعد از این که داستان به انتهاش رسید و فهمیدم که همون بچه بزرگ شده و داره اونو می نویسه اون موقع برام یه مقدار معقولانه تر شد. واقعا عالی بود. مخصوصا اون بالا که مامانشو دیدو رفت سمتش. میدونی من فکر می کردم الان اون زنه وایساده رو لبه ی ساختمون، بعد این پسره میره که بغلش کنه، از توی اون زنه رد میشه ( مثلا اون زنه توهمه) و سقوط می کنه و میمیره و خلاص!:دی ولی اینطور نشد و اینکه داستان با ذهن خواننده پیش نره خیلی جالبه. و یه ویژگی مثبت خیلی عالیه. حالا شما فکرش رو بکن خواننده هر کدوم نظر خاصی دارن، و اونوقت داستان تو با هیچ کدوم از اون نظرات پیش نره، این یعنی این که ایده ای که تو داری و انتخاب کردی کاملا جدید، عالی و غیر قابل حدس زدنه. البته معلوم نیست ممکنه بچه ها فهمیده باشن، اما در کل بگم که این طور بودن یک نوشته میتونه بهترین نوع ایده باشه، و مال تو نسبتا بود! :دی این آخر داستان هم خو نابودم کرد. واقعا اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه. جمله ای که گفته شد خیلی پر معنا بود و واقعا من نفهمیدمش، تا وقتی که خودت توی نظرات جواب دادی. ایول بازم داستان میخوام ازت:دی


   
alioxin and alioxin reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: