اشکی از چشمانش چکید.
خوب بود. توصیف ها و همه چی از نظر من خوب بود جز اینکه کسل کننده بود یکم
داستان قشنگ بود. یعنی فکر کنم یه چیزی توی همون مایه های ایده ای بود که اونجا توی کارگاه داستان نویسی گفتید. اما بزارید من یک نوع از تفکرات خودم رو درباره ی این داستان بگم! به نظر من میشه اینطور هم بهش نگاه کرد که اصلا اونا حیوون نبودن. بلکه خود انسان ها بودن، و حالا این شخصیت داستان داره وجود درونی بعضی انسان ها رو میبینه. که البته با این اوضاع دیگه انسان نیستن. حیوانن. کلا اگر اینطور باشه که مخن گفتم میتونه ایده ی جنجالی خوبی بشه! نه؟ هر چند قبلا بوده این نوع تفکر. فکر کنم توی قلعه حیوانات البته این فرق میکنه. ولی خب میدونم که این طور که دارم میگم نیست. درسته؟ فکر کنم این چیزی که من گفتم توی داستانت نهفته باشه.:65:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اِاِاِاِاِ حواسم نبود این که همونه که واسه پیرنگ گذاشته بودی. ولی خب آتوسا خانوم که گفتن پیرنگ نیست، اما به نظرم به عنوان یه داستان کوتاه بهش نگاه کنیم خیلی خیلی زیباست. فقط هنوز جای کار و بیشتر شدن داره. البته بیشتر از جای کار منظورم همون بیشتر شدنش هست. اگر بیشترش کنی خیلی قشنگ تر میشه. آخرشم میگم نظر خودتون مهمه. شاید از نظرتون این دیگه واضح تر نباید بشه و اگه بشه ممکنه به داستان ضربه بزنه. نظر خودت مهمه حریر جان:77:
عالی بود بینظیر. رویا و واقعیت در کنار هم و نشان دادن چیزی که تا به حال ندیده بودم یا احساس نکرده بودم مثل اینکه مجبور خودمون رو جای شخصیت اصلی بزاریم. خیلی خوب بود. فضا سازیش خیلی خوب بود ولی ای کاش از همه حواس انسان استفاده میکردی. مثلا عطر گل چمن بینیش را نوزش میداد. با این که داشت تخیل میکرد ولی خوب امکان پذیر بود. امید وارم کار های بعدی تون بهتر باشه.
از همه بابت نظرات دلگرم کنندشون ممنونم،چیزی که مد نظر من بود یه آرزو و رویای دوردست برای صلح بود،یه صلح خیلی پایدار.گرچه این موضوع هست که خواننده میتونه هرجور دوست داره برداشت بکنه و حتی اگر یه اثر اثر خوبی باشه تبدیل میشه به یه آینه که هرکس عقیده ی خودش رو توش میبینه.البته من تا اون نقطه راه خیلی زیادی رو دارم و فقط تلاش می کنم بهش برسم.