Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آخرین مبارزه

14 ارسال‌
10 کاربران
41 Reactions
2,488 نمایش‌
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
شروع کننده موضوع  

تنها صدای هیاهو و اشتیاق تماشاچیان شنیده میشد. صدایی که فقط برای دیدن خون بیشتر به وجد می آمد.
در گذشته ای نه چندان دور، درون میدان مبارزه برای خون و افتخار میجنگیدم. زمانی که حریف هایم، یکی یکی مانند برگ های پژمرده گل بر روی زمین می افتادند.
خون، افتخار، خاک میدان و صدای هیاهو تنها هدف های من برای مبارزه و جنگیدن بودند اما اینبار فرق میکرد. دستان سرنوشت بازی عجیبی انجام داده بود.
سراکسور. بلاخره به هم رسیده بودیم. کسی که زمانی فرمانده گردان کوچکی از ارتش بزرگ روم بود. کسی که مسبب تمام بدبختی های من، از دست دادن خانواده و آزادیم بود. اکنون با برملا شدن خیانت های مخفیانه او به ارتش به بردگی کشیده شده و به همانند من به عنوان گلادیاتور پا به این مسابقات گذاشته بود.
در طی این 4 سال گذشته کم کم امید من به انتقام کم سو شده بود. اما...صدای شیپور بلند شو و جمعیت ساکت شدند. درب دخمه باز شد و 2 سرباز ارتشی به داخل آمدند و دست بند من را باز کردند
لاذم به گفتن آنها نبود. از در خارج شدند و من به دنبال آنها به راه افتادم. تونل های باریک و مارپیچ را طی کردیم. به پله ای در اخر راهرو رسیدیم. راه پله ای که در انتهای آن تنها شانس من برای انتقام وجود داشت.
از پله بالا رفتیم و به پشت در های آهنین رسیدیم. به کمک استاد شمشیر زنی و مسول گلادیاتور ها زرحم را پوشیدم. کلاه خود، شمشیر و سپرم را برداشتم و منتظر ایستادم.
از میان شکاف های در جمعیت عظیمی دیده میشد. صدای برگزار کننده مسابقات شنیده شد: « خانم ها و آقایان، بلاخره به مسابقه نهایی رسیدیم. مسابقه ای که میان گلادیاتور شکست ناپذیر مارکوس... صدای جمعیت میدان را پر کرد... و کسی که با وجود اینکه اولین باره به این مسابقات آمده توانسته به خوبی خودش را ثابت کند. سراکسور... برای بار دوم جمعیت به صدا در آمد... باشد که صدای فلز و فولاد ژوپیتر را راضی کند »
جمعیت یک صدا فریاد میکشیدند. درب آهنی به آرامی به بالا کشیده شد. شمشیر و سپرم را محکم گرفتم و قدم به داخل میدان گذاشتم. میدان مبارزه بسیار بزرگی بود. ده ها هزار نفر را در خود جای داده بود که برای دیدن خون لحظه شماری میکردند. بلاخره وقتش رسیده بود. در مقابل من حریفم سراکسور از اتاقی دیگر خارج شد. به سختی جلوی حمله ور شدنم را میگرفتم. مسول مسابقات دوباره شروع به سخنرانی کرد ولی نمی توانستم کلمات را متوجه شوم. تنها حواسم به مبارزه ای بود که در پیش داشتم.
صدای شیپور آغاز مسابقه را اعلام کرد. هردو با فریادی به سوی هم پیش رفتیم. شمشیرم را با تمام قدرت از جهات مختلف فرود می آوردم. به سر، دست، پا و هرجای دیگری که میتوانستم حمله میکردم ولی حریفم با شمشیر و سپر حملات را دفع میکرد. چند دقیقه ای به همدیگر حمله کردیم. شمشیر هیچکدوم از ما نتوانسته بود راهش را به بدن حریف باز کند.کمی از هم فاصله گرفتیم و شروع به چرخیدن به دور همدیگر کردیم. سراکسور با فریادی به سمت من یورش آورد ضربه شمیر را با شمشیرم دفع کردم اما سراکسور با مهارت ای که یه فرمانده آموزش دیده ارتش داشت چرخشی کرد و سپر خود را به کمرم زد. با صورت بر زمین افتادم. حریفم را دیدم که به سمت من هجوم آورد. ضربه های شمشیر بی امان فرود می آمد و من با غلتیدن از آنها فرار میکردم. کمی فاصله گرفتم و بلند شدم اما قبل از اینکه بتوانم تعادلم را به درستی حفظ کنم ضربه ی حریفم بر بازی دست چپم برخورد کرد. زخم عمیقی بود و درد وحشتناکی داشت. از دستم خون زیادی بیرون می آمد. وزن سپر را نتوانستم تحمل کنم و آنرا به کناری پرت کردم. با تمام توان حمله کردم. اما خون زیادی داشت از من میرفت و کم کم قدرت ضرباتم تقلیل میرفت. شمشیرم را به حات افتی به حرکت در آوردم. سراکسور بر روی زمین غلتی زد و به پشت من رفت. قبل از آنکه بتوانم کاری انجام دهم با ضربه ی او درد طاقت فرسایی را در پایم راستم احساس کردم و بر روی زمین افتادم.
زخم بسیار بدی بود. حتی اگر جان سالم بدر میبردم احتمالا پایم را از دست میدادم. در آن شرایط اهمیتی به این موضوع نمیدادم. من داشتم میباختم. شانس انتقام گرفتن را داشتم اما امکان برنده شدن در این شرایط تقریبا غیر ممکن بود.
سراکسور بدور من میچرخید و سپر را به کنار انداخت، دستانش را باز کرد و با فریادی، جمعیت تماشاچی را با خود همصدا کرد.
حریفم را دیدم که به سمت من آمد تا با ضربه ای برگردن کارم را تمام کند. نقشه ای به ذهنم رسید. زمانی که بهلای سرم رسد. شمشیر را بالا برد. با اراده ای محض نیم خیز شدم شمشیرم را محکم گرفتم و با جهشی به سمتش رفتم. سراکسور متوجه مقصود من شد و شمشیرش را به سوی من دراز کرد.
شمشیرهایمان راهشان را به میان بدن هایمان پیدا کردند. هر ذو بر روی زمین افتادیم. دنیا در برابرم تیره و تار مشد. نیمچه لبخندی زدم به هدفم رسیده بودم

پایان

=======
لطفا نقد کنید
ممنون


   
فرشید, carlian20112, alioxin and 12 people reacted
نقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 600
 

ایده ی خوبی بود
اگه یه نگاه به گذشته و چگونگی اسارت واز دست دادن خانوادش داشتی باعث ایجاد همدردی بیشتر بین سوژه داستان و مخاطب می شد
اخرشم زود تموم شد به نظرم می تونستی بهش پر بال بدی
ودر اخر منتظر کار های بیشتری از شما هستیم
:ye:


   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

سینا جان
داستان قشنگی بود،حسی که فرد به مبارزه داشت خوب توصیف کرده بودی،فقظ یه چندتا جا برای بهتر شدن داشت:
یه مقدار به ویرایش نیاز داشت،اونجا که می گه امیدش به انتقام کمتر شده بود یه توضیح می دادی چرا؟چی شد که به این مبارزه رسید و...،همینطور یه دلیل می آوردی که چرا دلیل بدبختی هاش اون طرف بود،صحنه مبارزه بیشتر توصیف کن،منظورم حرکت شمشیر وسپر هاست،اینطوری خیلی راحت تر می شه صحنه رو تصور کرد.
داستانت همونطور که گفتم عالی بود،این چندتا نکته هم فقط عالی ترش می کنه،منتظر کار بعدیت هستم.
مخصوصا منتظر فصل های بعدی سپاهیان آشوب!
:38:


   
sina.m and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

چقدر تند همه چیز اتفاق افتاد.
ایده ی گلادیاتور ها هیچوقت قدیمی نمیشه ولی خیلی خیلی زود بود. اصلن همزاد پنداری نداشتم برای کاراکترت، اصلن ناراحت نشدم. در واقع اصلن نفهمیدم چی شد.

شانس انتقام گرفتن را داشتم اما امکان برنده شدن در این شرایط تقریبا غیر ممکن بود.

این جمله یعنی چی ؟ می تونستم انتقام بگیرم ولی نمی تونستم برنده بشم ؟ خب انتقام همون کشتنه طرفه اگر می کشتش که برنده هم می شد!

غلط املایی خیلی داشت فکر کنم خودت اگر یه بار دیگه بخونی متوجه بشی. ولی بازم میگم... خیلی تند بود... می تونست آهسته تر پیش بره.

موفق باشید


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
شروع کننده موضوع  

ali7r;12535:
سینا جان
داستان قشنگی بود،حسی که فرد به مبارزه داشت خوب توصیف کرده بودی،فقظ یه چندتا جا برای بهتر شدن داشت:
یه مقدار به ویرایش نیاز داشت،اونجا که می گه امیدش به انتقام کمتر شده بود یه توضیح می دادی چرا؟چی شد که به این مبارزه رسید و...،همینطور یه دلیل می آوردی که چرا دلیل بدبختی هاش اون طرف بود،صحنه مبارزه بیشتر توصیف کن،منظورم حرکت شمشیر وسپر هاست،اینطوری خیلی راحت تر می شه صحنه رو تصور کرد.
داستانت همونطور که گفتم عالی بود،این چندتا نکته هم فقط عالی ترش می کنه،منتظر کار بعدیت هستم.
مخصوصا منتظر فصل های بعدی سپاهیان آشوب!
:38:

خب شما خودتونو بزارید به جای کسی که میخواد از یه فرمانده ارتش انتقام بگیره ولی برده میشه. روز به روز بیشتر متوجه میشه که این کار دور از دسترسه
قبوا دارم کم توضیح دادم ولی یه اشاره کردم که بخاطر سراکسور برده شده و اینا و اینکه گلادیاتور ها مبارزه میکنند دیگه واقعا فکر نمیکنم احتیاجی باشه بگم چطوری به مبارزه رسیده
سپاهیان آشوب هم احتمالا زودتر از چیزی که برنامه ریزی کرده بودم گذاشته میشه. چند روز دیگه یکم بیکارتر میشم و سرعت بالا میره
ممنون بابت نظر و پیشنهاداتت

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Lady Rain;12536:
چقدر تند همه چیز اتفاق افتاد.
ایده ی گلادیاتور ها هیچوقت قدیمی نمیشه ولی خیلی خیلی زود بود. اصلن همزاد پنداری نداشتم برای کاراکترت، اصلن ناراحت نشدم. در واقع اصلن نفهمیدم چی شد.

این جمله یعنی چی ؟ می تونستم انتقام بگیرم ولی نمی تونستم برنده بشم ؟ خب انتقام همون کشتنه طرفه اگر می کشتش که برنده هم می شد!

غلط املایی خیلی داشت فکر کنم خودت اگر یه بار دیگه بخونی متوجه بشی. ولی بازم میگم... خیلی تند بود... می تونست آهسته تر پیش بره.

موفق باشید

از بس سنگ دلی :دی
فکر کنم جکله واضحه: شانسه بردنده شدن رو داشته تا انتقام بگیره ولی تحت این شرایط که زخمی شده دیگه شانس خیلی کمی برای برنده شدن داشت
باور کن من اصلا نمیتونم نوشتمو ویرایش کنم. نمیدونم شاید چون داستانو حفظم نمیتونم به کلمات دقت کنم
در مورد سرعت حق با شماست و این یکی ار عیب های بزرگ منه و توی داستانام خودشو نشون میده. چشم سعی میکنم بهتر بنویسم توی داستانای بعدی
اگه یکی از داستانام بتونه ازت نمره 20 بگیره من توی اوج خداحافظی میکنم :دی
ممنون بابت نظر و نقدت


   
Lady Joker, milad.m, reza379 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
شروع کننده موضوع  

راستی اقا حسین یه نقدی بکنی ممنون میشم


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

sina.m;12551:
راستی اقا حسین یه نقدی بکنی ممنون میشم

سینا عزیز یک نظر در مورد نوشته هایی که فقط جهت شوخی نوشته میشه و در موردت هست بگو خوشحال میشیم . طنز برای اعضای سایت .
من خودم به شخصه کارات رو دوست دارم خیلی جالب هستند . و منتظر فصل بعد سپاهیان آشوب می مانم :53:


   
sina.m and sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

سينا جان چرا من مردمي كه تو كولوسئوم بودن رو حس شون نكردم؟ چرا اون شوقي كه تو جمعيت بودو نفهميدم؟ چرا فضا و مكانو توي درك نكردم؟ اينا كي داشتن ميجنگيدن؟ چرا دليل نفرتش رو به خوبي درك نكردم؟چرا صحنه ي جنگ گلادياتور هارو حسش نكردم؟چرا با سوژه همراه نشدم تو جنگ؟ چرا اين قدر راحت شكست خورد اولش؟ چرا انقدر سريع به هم حمله كردن؟ چرا .....؟
سينا جان در كل كار خوبي بود ولي خيلي سريع پيشرفته بودي و زياد شخصيت سازي و فضا سازي نداشتي....
بهتر بود يكم درمورد گذشته ي فرد واسير شدنش و بردگي و به فنا رفتن خانوادش مي گفتي
در مورد او فرد متقابلش ميگفتي
اميد وارم كار هاي بهتري رو در دفعه هاي بعدي ازت شاهد باشم
موفق باشي


   
sina.m and sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 104
 

ایده‌ی قشنگی داشتین.........انتقام..........خون و افتخار .............گلادیاتور ها ...............ولی خیلی زود پیش رفتین و به خودتون زمان مانور روی اینا رو ندادید.......مثلا اگه روی مبارزه مانور بیشتری می دادید خیلی جذاب تر می‌شد........یا احساسات مارکوس رو بیشتر توصیف می کردین...
با تمام این ها داستان زیبا و جذابی بود .


   
sina.m and sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

sina.m;12542:
-

از بس سنگ دلی :دی
فکر کنم جکله واضحه: شانسه بردنده شدن رو داشته تا انتقام بگیره ولی تحت این شرایط که زخمی شده دیگه شانس خیلی کمی برای برنده شدن داشت
باور کن من اصلا نمیتونم نوشتمو ویرایش کنم. نمیدونم شاید چون داستانو حفظم نمیتونم به کلمات دقت کنم
در مورد سرعت حق با شماست و این یکی ار عیب های بزرگ منه و توی داستانام خودشو نشون میده. چشم سعی میکنم بهتر بنویسم توی داستانای بعدی
اگه یکی از داستانام بتونه ازت نمره 20 بگیره من توی اوج خداحافظی میکنم :دی
ممنون بابت نظر و نقدت

آها یه بار دیگه جمله رو خوندم درست بود ولی خیلی سنگین بود باید بعدش یه تنفس سی دقیقه ای می کردم بعد ادامه میدادم تا دقیقن جا بیفته :دی

دور از شوخی فکر می کنم اشکال کار باز از من نبوده! از نویسنده بود که نتونست با فضاسازیِ خوب منو توی داستان بکشه :دی

بازم داستان بزار ولی هل هلی ننویس الان ببین فقط من نبودم که گفتم تند پیش رفتی، هم خودت می دونی این ضعفو هم همه بهش اشاره کردن می دونم که می تونی رفعش کنی چون خودمم همینطور بودم و کم کم با تمرین بهتر شدم.

هیچ کس هم کامل نیست

ایشالاه با تمرین بهتر و بهتر میشه :54:


   
sina.m and sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
شروع کننده موضوع  

Anobis;12561:
سينا جان چرا من مردمي كه تو كولوسئوم بودن رو حس شون نكردم؟ چرا اون شوقي كه تو جمعيت بودو نفهميدم؟ چرا فضا و مكانو توي درك نكردم؟ اينا كي داشتن ميجنگيدن؟ چرا دليل نفرتش رو به خوبي درك نكردم؟چرا صحنه ي جنگ گلادياتور هارو حسش نكردم؟چرا با سوژه همراه نشدم تو جنگ؟ چرا اين قدر راحت شكست خورد اولش؟ چرا انقدر سريع به هم حمله كردن؟ چرا .....؟
سينا جان در كل كار خوبي بود ولي خيلي سريع پيشرفته بودي و زياد شخصيت سازي و فضا سازي نداشتي....
بهتر بود يكم درمورد گذشته ي فرد واسير شدنش و بردگي و به فنا رفتن خانوادش مي گفتي
در مورد او فرد متقابلش ميگفتي
اميد وارم كار هاي بهتري رو در دفعه هاي بعدي ازت شاهد باشم
موفق باشي

خب تمام ایرادات رو من قبول دارم ولی فقط یه جواب دارم:
داستان به صورت اول شخص نوشته شده.شما خئدتو جای اون فرد بزار. به جمعیت توجهی داری به هر چیز جزیی توجه میکنی؟ نه فقط انتقام میخوای
در مورد سریع تموم شدن هم قبول دارم بجز سرعت مبارزه. توجه کنین که این یه داستان فانتزی نیست که شخصیت ها قدرت ماورایی داشته باشند. مبازه با شمشیر یا هر نوع مبارزه گلادیاتوری توان زیادی رو میطلبه و فکر نکنم هر مبارزه بیشتر از 5 دقیقه طول بکشه
ممنون ار نظرات، پیشنهادات و انتقادات تمام دوستان


   
Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

خوبه قشنگ بود. آره تقریبا میتونم بگم عالی بود. جنگیدنشون هیجان انگیز بود. اگر بیشتر توصیف می کردی و جنگ رو طولانی تر می کردی فکر کنم توپ توپ می شد. البته نه اونقدر که حوصله سر بر بشه. فیلم گلادیاتور بود:دی


   
sina.m and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

کلیشه ای.
جالب
نسبتا هیجان انگیز.
شخصیت چردازی هم بیست درصد از صد در صد بود


   
sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

در کل خوب بود
اما به نظرم متن یک دست نبود و از لحاظ بار معنایی بعضی از قسمت ها خیلی ساده و بعضی قسمت ها خیلی سنگین بودن
کمی و فقط کمی سرعت کار بالا بود
ایده عالی بود و به نظرم بهتره کمی توصیف رو بیشتر کنین
متن رو مرتب تر کن
اینکه خط های بسیار طولانی پشت سر هم با یک وقفه کم باشند واقعا خواننده رو خسته میکنه
علاوه بر اینکه در لحظه ی اول خواننده برای خواندن داستان جذب نمیشه


   
sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: