فایل pdf داستان..... دانلود
باد آرامی در کوه وزیدن گرفته بود؛ نگاهش از علفهایی که با باد اینسو و آنسو میرفتند، به بزغالهی دو ماههای رسید که از پستان مادرش شیر مینوشید. لبخندی زد، دستش را زیر چانهاش گذاشت و به خورشید که به سرزمین پشت کوهها میرفت، نگاه کرد. آسمان آنقدر زیبا رنگآمیزی شده بود که نمیتوانست از آن چشم بردارد... در خلأ و رنگ غرق شده بود...
وقتی به خودش آمد که سوز سردی تنش را لرزاند. برخاست و به سمت اسبش، که چند قدم دورتر بود، رفت. آرخالُقش را از داخل خورجین درآورد و پوشید و گرما کمکم به تنش بازگشت.
مَشککوچکش را برداشت و کمی آب نوشید. به تختهسنگ بزرگی که در همان نزدیکی بود نگریست، و یادش آمد روزی را که مردان قبیله پیکر دریدهشدهی پدرش را روی آن یافتند؛ آهی کشید و لحظهای چشمانش را بست. مشک را در خورجین گذاشت، دستش به چیزی خورد، آن را بیرون آورد؛ نِیاش بود. مدتها میشد که سوز دلش را در آن نریخته بود. دستی بر گردن سیاه اسبش کشید و نی به دست، به سمت سنگی که پیش از این رویش نشسته بود، رفت. چهارزانو نشست، دامن سیاهش را مرتب کرد و نی را بر لبانش گذاشت؛ چشمانش که بسته میشدند، خورشید هنوز بود و آسمان را رنگ میکرد...
نفس عمیقی کشید و بعد، هر چه در دلش بود، آرام در نی دمید. آوای نی برخاست و تمام دردهایش پیش چشمش جان گرفتند؛ در واقع، تنها و بزرگترین دردش... تصویر تَنِ خونین پدرش در خاطرش نقش بست و اشک به پشت پلکهای بستهاش دوید. زخمهای تن او و پشم خاکستری درون مشت گرهکردهاش، تنها گواهِ یک چیز بود؛ گرگ...
و چقدر برای مرگ پدرش گریست؛ مرگ ناجوانمردانهی جوانمرد قبیله...
بغضی که در گلویش خفه کرد، وقفهای در نوای نی انداخت. دوباره نفس عمیقی کشید و در نی دمید... کمی آرامتر شده بود، گویی همراه با نوای نی، دردهایش را هم به باد میسپرد. کمیکه گذشت، خودش را هم به باد سپرد؛ بر علفهای بلند دست کشید و گذشت. برگهای درختچههارا لرزاند و تختهسنگی را پشت سر گذاشت. خیسی خاک را زیر پایش حس کرد. عطر شببوها را در هوا افشاند. یال اسبش را پریشان کرد. از لابهلای تیغ گَوَنها گذشت و تار عنکبوتهای میانشان را لرزاند. قلبش داشت سبک میشد؛ پس بیشتر گذشت...
از تیغهی کوه بالا رفت. دشت زیر پایش بود.
نگاهش به سیاهچادرهایی که با فاصلهی کم در پهنهی دشت برپا شده بودند، افتاد... چشم از آنها گرفت و به پشت سرش دوخت، جایی که خورشید هر روز از آن میگذشت و ایشیق را با خودش میبرد. تنها یک گام تا آخرین ایشیق فاصله داشت...
خواست گام بردارد، ولی صدای پارس قَرَه او را به زمین کشاند؛ چشمانش را باز کرد، خورشید رفته بود و یافتن سگ سیاهِ گله کمی سخت بود. سرانجام او را یافت؛ سیخ ایستاده بود و پارس میکرد... مسیر نگاهش را گرفت و به موجودی خاکستری رنگ رسید که روی تختهسنگ بزرگ نشسته بود...
لرزی از تیرهی کمرش گذشت؛ ولی گرگ آرام نشسته بود و گویی به آلار مینگریست؛ نه، با این که تشخیصش در آن گرگ و میش سخت بود، ولی گرگ مستقیم در چشمان آلار مینگریست.
آلار تیز برخاست، به سمت اسبش رفت، کمانش را برداشت، زِه را جا انداخت و به سمت گرگ برگشت؛ تیری در کمان گذاشت، نشانه گرفت و زه را کشید؛ ولی تیر را رها نکرد، او هم مستقیم در چشمان گرگ مینگریست... دَم و بازدمهایش بهآرامی از پِی هم میرفتند و قلبش آرام نداشت...
آرام کمان را پایین آورد.
گرگ همچنان نشسته بود.
تیر را به تیردان برگرداند، کمان را به کمر زد و روی اسب پرید... ایخایخکنان گوسفندان را دور زد و گله را گرد آورد. قره همچنان پارس میکرد... گله که آمادهی رفتن شد، بلند گفت: قره بریم. »
ولی قره اعتنایی نکرد.
اسب را تند راند و گوسفندان شروع به دویدن کردند. قره که صدای گله را شنید به عقب نگاه کرد، گله داشت میرفت ولی او هنوز سر جایش بود... دوباره به گرگ نگاه کرد و دوباره به گله؛ در آخر پارسی به گرگ کرد و به سمت گله دوید...
گوسفندان که به حد کافی دور شدند، آلار دهانهی اسب را کشید تا سرعتش را کم کند. قره میدوید و گوسفندانی را که از گله بیرون میآمدند به آن باز میگرداند...
آلار به عقب نگاه کرد، گرگ ایستاده بود و به او مینگریست... صدای پارس قره آمد، رویش را برگرداند و اسب را هِی کرد...
آیدا ب. (هومورو)
13 مرداد 1394 ... Aug 8, 2015
... 22:42 ...
بسیار خوب بود .
توصیف ها و شخصیت پردازیت عالی و داستانی جالب .
ممنون آیدای عزیز :53:
موفق باشی :53:
بسیار،بسیار.عالی،از نثر روان داستان لذت بردم،توصف ها خیلی عالی و به جا استفاده شده بودند،منتها من یک چیزو متوجه نشدم،آخرش چی شد،چرا از جون گرگ گذشت،منظورم اینا که الان داستانت تکه ای از زندگی بود،درام بود،چی بود؟ در کل حداقل برای گذشت از جون گرگ باید یه دلیلی می نوشتی!
ولی بازم می گم نثرت بي نظیر بود،ولی من پایان نفهمیدم،حس می کنم بهتر بود یه جور دیگه تموم می شد.
ممنون از اینکه داستان گذاشتی.:53:
بسیار خوب بود .
توصیف ها و شخصیت پردازیت عالی و داستانی جالب .
ممنون آیدای عزیز :53:
موفق باشی :53:
سپاس از دیدگاهت مهدی عزیز :1:
هم چین شما هم پیروز و سربلند باشید .
سپاس از دیدگاهت مهدی عزیز :1:
هم چین شما هم پیروز و سربلند باشید .
ببخشید بانو من میلاد هستم مهدی دیگر کیست ! :65:
بسیار،بسیار.عالی،از نثر روان داستان لذت بردم،توصف ها خیلی عالی و به جا استفاده شده بودند،منتها من یک چیزو متوجه نشدم،آخرش چی شد،چرا از جون گرگ گذشت،منظورم اینا که الان داستانت تکه ای از زندگی بود،درام بود،چی بود؟ در کل حداقل برای گذشت از جون گرگ باید یه دلیلی می نوشتی!
ولی بازم می گم نثرت بي نظیر بود،ولی من پایان نفهمیدم،حس می کنم بهتر بود یه جور دیگه تموم می شد.
ممنون از اینکه داستان گذاشتی.:53:
سپاس از دیدگاهت علی عزیز :1:
برخی داستان ها هستن که اگه کمی بیشتر حرف بزنی، از قالب شون درمیان؛ این داستان هم همین جوریه؛ بیشتر از این نمیتونم بگم... اگه بگم اسپویل میشه، ولی یه چیزی رو میگم؛ مردم ایل ارتباط خیلی قوی با طبیعت دارن، چون از همون ابتدا، چند هزار ساله که توی طبیعت هستن... (بگذریم از این که عاشق شکار بودن که خب این توی بیشتر مردم گذشته هست)... اگه دوست داری یه بار دیگه داستان رو بخون و اگه متوجه نشدی بگو تا تو پیام خصوصی برات بگم (گرچه این اشتباهه که نویسنده داستانش رو شرح بده).....
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ببخشید بانو من میلاد هستم مهدی دیگر کیست ! :65:
حواسم نبود :71: :دی
سپاس از دیدگاهت علی عزیز :1:
برخی داستان ها هستن که اگه کمی بیشتر حرف بزنی، از قالب شون درمیان؛ این داستان هم همین جوریه؛ بیشتر از این نمیتونم بگم... اگه بگم اسپویل میشه، ولی یه چیزی رو میگم؛ مردم ایل ارتباط خیلی قوی با طبیعت دارن، چون از همون ابتدا، چند هزار ساله که توی طبیعت هستن... (بگذریم از این که عاشق شکار بودن که خب این توی بیشتر مردم گذشته هست)... اگه دوست داری یه بار دیگه داستان رو بخون و اگه متوجه نشدی بگو تا تو پیام خصوصی برات بگم (گرچه این اشتباهه که نویسنده داستانش رو شرح بده).....- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
حواسم نبود :71: :دی
آیدای عزیز دیگر تکرار نشود :53: :دی :24:
سپاس از دیدگاهت علی عزیز :1:
برخی داستان ها هستن که اگه کمی بیشتر حرف بزنی، از قالب شون درمیان؛ این داستان هم همین جوریه؛ بیشتر از این نمیتونم بگم... اگه بگم اسپویل میشه، ولی یه چیزی رو میگم؛ مردم ایل ارتباط خیلی قوی با طبیعت دارن، چون از همون ابتدا، چند هزار ساله که توی طبیعت هستن... (بگذریم از این که عاشق شکار بودن که خب این توی بیشتر مردم گذشته هست)... اگه دوست داری یه بار دیگه داستان رو بخون و اگه متوجه نشدی بگو تا تو پیام خصوصی برات بگم (گرچه این اشتباهه که نویسنده داستانش رو شرح بده).....- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
حواسم نبود :71: :دی
ممنون از روشن سازيت،بی صبرانه منتظر داستان های بعدیت هستم.:67:
واو... چه احساسی داشت اون سوزِ نی و اون از سر جونِ قاتل گذشتن و بخشیدن...
آیدا باید ترک باشی، بیشتر واژگان این متن ترک بود ولی هنر نویسندگیِ تو بی نظیره، حیفه که نوشته های قشنگت رو زیاد روی سایت نمی ذاری از این به بعد بیشتر و بیشتر منتظر نوشته هات هستیم
می خوام در مورد متنت اینو بگم، به قدری زنده بود که می تونستم صدای سوزناک نی رو بشنوم و در آخر وقتی که آلار تصمیم گرفت گرگ رو ببخشه گریم گرفت. فوق العاده بود... فوق العاده...
همیشه موفق باشی دوست عزیزم :8:
خب خب خب
من نه نويسنده هستم و نه منتقد و فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.
داستان را خواندم جالب بود ولي باز ميشد بهترش كرد. من با مرگ پدرش اصلا ارتباط برقرار نكردم، اين جور داستان ها بايد اشك خواننده را در بياره بايد براي دختره گريه كنه، چرا؟ خب با از دست دادن پدرش چيا را از دست داده مثل ازدواج اجباري و خيلي چيزهاي ديگه كه ميتواني ازش بهره ببري.
قلم خوبي داري و بايد اعتراف كنم از قسمت يكي شدن با بادش خوشم امد اما يك نكته را در نظر بگير وقتي داناي كل مينويسي دستت توي توصيف وشخصيت پردازي خيلي بازه من تا زماني كه گفتي دامن پاشه فكر مي كردم پسره بعدش هم همچنان فكر مي كردم پسره .
بعدش از زماني كه بلند ميشه تا زماني كه به كمان ميرسه نباشد استرس داشته باشه و كمي احتياط كنه و حركات گرگ را زير نظر بگيره كه بهش حمله نكنه يا يه خنجر را محكم نگه داره؟
در اخر بازم ميگم قشنگ بود،منتظر داستان هاي بعديت هستيم.
واقعا زیبا بود و از خوندنش لذت بردم
با نظر حسین در مورد مرگ پدرش موافقم اما نه به اون شدت که خواننده بشینه و گریه کنه :65:
داستان بسیار زیبایی بود دوست عزیز
منم با نظر دوستمان ک گفتن توصیف خوبی دارین موافقم
با سعی و تلاش بیشتر عالی تر از الان خواهد بود،
موفق باشین
:دی
واو... چه احساسی داشت اون سوزِ نی و اون از سر جونِ قاتل گذشتن و بخشیدن...
آیدا باید ترک باشی، بیشتر واژگان این متن ترک بود ولی هنر نویسندگیِ تو بی نظیره، حیفه که نوشته های قشنگت رو زیاد روی سایت نمی ذاری از این به بعد بیشتر و بیشتر منتظر نوشته هات هستیم
می خوام در مورد متنت اینو بگم، به قدری زنده بود که می تونستم صدای سوزناک نی رو بشنوم و در آخر وقتی که آلار تصمیم گرفت گرگ رو ببخشه گریم گرفت. فوق العاده بود... فوق العاده...
همیشه موفق باشی دوست عزیزم :8:
بله آتوسایی، من ترکم؛ قشقایی...
مبالغه می کنی گلی :دی راستش نوشته هایی که قبل از این نوشتم کمی بچه گانه ن، قلمم ناپخته بوده... و من شروع خودم رو از این داستان می دونم.
گریه ت گرفت؟!!!!!! :13: نمی دونستم انقدر تاثیرگذاره!
همچنین، تو هم پیروز و سربلند باشی :1:
خب خب خب
من نه نويسنده هستم و نه منتقد و فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.
داستان را خواندم جالب بود ولي باز ميشد بهترش كرد. من با مرگ پدرش اصلا ارتباط برقرار نكردم، اين جور داستان ها بايد اشك خواننده را در بياره بايد براي دختره گريه كنه، چرا؟ خب با از دست دادن پدرش چيا را از دست داده مثل ازدواج اجباري و خيلي چيزهاي ديگه كه ميتواني ازش بهره ببري.
قلم خوبي داري و بايد اعتراف كنم از قسمت يكي شدن با بادش خوشم امد اما يك نكته را در نظر بگير وقتي داناي كل مينويسي دستت توي توصيف وشخصيت پردازي خيلي بازه من تا زماني كه گفتي دامن پاشه فكر مي كردم پسره بعدش هم همچنان فكر مي كردم پسره .
بعدش از زماني كه بلند ميشه تا زماني كه به كمان ميرسه نباشد استرس داشته باشه و كمي احتياط كنه و حركات گرگ را زير نظر بگيره كه بهش حمله نكنه يا يه خنجر را محكم نگه داره؟
در اخر بازم ميگم قشنگ بود،منتظر داستان هاي بعديت هستيم.
دیدگاه ها متفاوته حسین جان، پس همه می تونن از دید خودشون نقد کنن :1:
به مرگ پدرش زیاد نپرداختم چون محور داستان نبود، در واقع زمینه ای از داستان بود... در حال حاضر توانایی قلمم در همین حد بود، شاید بعدا تونستم یه کاریش کنم :1:
اولین کسی هستی که گفتی فکر کرده پسره ! شاید چون انتظار نداشتی یه دختر گوسفندا رو ببره چَرا ! :21:
خودتونو بذارین جای آلار، اگه حیوونی رو ببینین که به احتمال زیاد کسیه که پدرتونو کشته، از کوره در نمیرین؟ آدما تو اینجور مواقع قدرت فکر کردن ندارن !
سپاس از دیدگاهت و این که وقت گذاشتی :1:
واقعا زیبا بود و از خوندنش لذت بردم
با نظر حسین در مورد مرگ پدرش موافقم اما نه به اون شدت که خواننده بشینه و گریه کنه :65:
درود بر تو نفیسه جان، سپاس از این که وقت گذاشتی و خوندی و سپاس از دیدگاهت :1:
شرمنده نمیتونستم در اون حد سوزناک بنویسم :دی داستان خراب می شد... هدف داستان این نیست که خواننده بشینه گریه کنه، هدف چیز دیگه ایه :1:
داستان بسیار زیبایی بود دوست عزیز
منم با نظر دوستمان ک گفتن توصیف خوبی دارین موافقم
با سعی و تلاش بیشتر عالی تر از الان خواهد بود،
موفق باشین
:دی
درود بر تو زهرا جان، سپاس از این که وقت گذاشتی خوندی و دیدگاهتو گفتی :1:
حتماً زهرا جان :1: تلاشمو بیشتر می کنم .
بسیار حس آمیز
بسیار بومی
در واقعداستان بازم فاکتور مهمی دارد. قلمش ساده، روان و واقعا مناسب فضا است. یعنی یک جوری است آدمواقعا خودش را آنجا حس میکند و این واقعا خوب و مفید است.
اما در مورد توصیفات:
داستان در یک فضای محدود میگذشت و یان به شدت به نفع نویسنده است، ولی به دلیل اینکه به دلایلی توصیفاتکم است، این فضای محدود زیاد خوب توصیف نشده است و اگر توصیفات بیشتر شود بهتر است. که التبه همین در ابتدای داستان کمی ضربه زده است، داستان را کمی گنگ کرده. داستان شروع میشود یه سری سوالات در ذهنم می آید، اینجا کجاست؟ این پسره یا دختره؟ گوسفندا از کجا پیداشون شد.
در واقع اگر توصیفات بهتر بودداستان معلوم ترمیشد.
مثل یه صحنه تئاتر میمونه کا باید وسایلش چیده بشه تا بیننده در صحنه فرو بره. این تئاتر شما کمی وسایلش در تاریکی پنهان شده اند یا در زمان خوبی خودشان را نشان نمیدهند.
داستان پایانش اگر یک نکته یا یک مونولوگ اضافه داشت خیلی بهتر میشد.
من واقعا دوست دارم چرا گرگه نخور گوسفند ها رو ؟ اگر بشه بهتره
ولی واقعا ارزش خوندن چند باره را هم دارد، چون از نظر تکنیکی خیلی خیلی خیلی خیلی قوی است.
در ضمن من چون کمی عالم بی عملم خواستید به نقدام عمل کنید خواستید نکنید
یا علی مدد
@almatra
سپاس از این که خوندید و نظر دادید :53:
خوبه که حسش کردید 🙂
قبول دارم. اولش تا بیاد روشن شه یکم طول میکشه. البته اونجا که با نی میشینه رو سنگ گفتم که دامنشو مرتب میکنه. پس دختره :دی خب دختریه که گوسفندا رو برده چرا. اگه از زندگی عشایری آگاهی داشته باشید میدونید که گوسفندا رو پسر یا پدر خانواده به چرا میبره و اگه مایه دار باشن چوپان دارن. دختر داستان چون پدرش مرده گوسفندا رو برده چرا. البته قراره اینو بعدا رمانش کنم؛ اونجا اینا توضیح داده میشن. در واقع اقتباس خیلی ضعیفی از یه افسانه ی کهن ترکیه.
در ورای جملات یه جوری رسوندم که چرا گوسفندا رو نخورد! گرچه خیلی وراست :دی
این چه حرفیه جناب؟ :5: سعی میکنم به نقدها بها بدم ولی گاهی اوقات دیگه بیشتر از این از دست قلمم برنمیاد! یعنی فعلا گنجایش قلمم در همین حده! اون اولا که اولدوزلار رو گذاشته بودم خیلیا گفتن آخرش مبهمه؛ اون موقع نتونستم کاریش کنم ولی یه هفته پیش که خوندمش یکم از ابهامش کم شد 🙂
پیروز باشید