زماني که در یک باغ زندگی می کردم . یک باغ ویلایی بزرگ ....که صاحبان قبلی باغ در مورد سایه هایی که در باغ دیده می شودند صحبت کرده بودند و به من هم اخطار داده بودند و من که اعتقادی به این چیز ها نداشتم اصلا قبول نمی کردم و این ویلا را خریدم ... البته بعد از مدتی زندگی کردن در آن جا يك سري اتفاقاتی برایم افتاد که بسیار عجیب بود . من شب ها تفنگ شکاری که داشتم را برمي داشتم و با سگم ميرفتم دور باغ يك دوري ميزدم ديگه عادت همیشگی بود ولی یک روز صدايي از میان درختان به گوشم رسید ترسیدم ولی بی اعتنا به خانه برگشتم ... فقط من مي رفتم ، برادرم ميترسيد برود او یازده سال داشت و من او تنها زندگی می کردیم پدر و مادرمان مرده بودند ... ولي من که تا آن زمان چيزي نديده بودم نمي ترسيدم ولی صداهایی را می شنیدم ولی جدی نمی گرفتم ... بعضي وقت ها سگم يكدفعه به يك سمت مشخص هجوم مي آورد و بي وقفه پارس ميكرد ....
انگار يك نفر در چند قدمیمان ایستاده بود و ما را تماشا می کرد اما من او را نمي ديدم ..اما یک سایه را احساس می کردم . سگ من به طرفی حمله ميكرد اما وقت هايي كه اينطوري مي شد فقط وا ميستاد و به حالت هجومی می آورد پارس ميكرد وقت هايي كه در باغ تنها بودم هميشه حس ميكردم يك نفر در کنارم است و حتي صدایش را مي شنيدم البته صداي حرف زدن نه ... مثلا اگه مي ديدم سايه ای رفت توی یک اتاق و بعد از چند دقیقه يك صدايي مثل جابه جايي اشيا و.یا شکستن اشیا شنیده می شد . یک شب که به رختخوابم رفتم و خوابم مي آمد و می خواستم بخوابم احساس کردم هوای اتاقم خيلي سنگين شده است نميدانم تا حالا برایتان پيش آمده حس كنيد تو يك اتاق هستيد كه هوا به شدت غليظ شده است و اصلا رنگش فرق كرده است؟ مثل اینکه خاک در هوا معلق باشد ولی پنجره بسته باشد .... خلاصه پنجره اتاقم را باز کردم و پرده را كنار زدم ولي وقتي دراز كشيدم متوجه جو غير عادي اتاق شدم.
تاحالا اينقدر احساس نزديكي با كسي كه نمي دیدمش نكرده بودم فوق العاده ترسيده بودم حتي به شما بگم جرات نداشتم پاهایم را از زير پتو بياورم بيرون هر لحظه دعا ميكردم هوا روشن شود ... آن شب ولی بسیار طولانی بود .... سایه هایی را روی دیوار اتاق میدیم ماه کامل بود و نورش درون اتاق را روشن کرده بود ... پتو را روی سرم کشیدم تا خوابم ببرد ولی تا چشمانم را می بستم موجودی را میدیدم بسیار ترسناک ... صدای لیوان ابم شد که روی زمین افتاد و شکست بسیار ترسیده بودم ... حتی جرات این را هم نداشتم که پتو را از روی صورتم بردارم و زیر پتو شروع به لرزیدن کردم .... چشم هایم را بستم وبه چیز های خوب فکر می کردم ولی مگر می شد خوابید ....
دیگر نفهمیدم چه شد ... صبح شده بود و نور خورشید درون اتاق را روشن کرده بود و چشمانم را ازار می داد بلند شدم ... خدایا عجب شبی بود .... سریع لباس هایم را عوض کردم و به بنگاه املاکی که ویلا را خریده بودم رفتم و خانه را پس دادم و به مدرسه برادرم رفتم و پرونده اش را گرفتم و از آن روستا رفتیم ....به شهر رفتیم و دیگر خانه ی ویلایی نگرفتم ....
سلام میلاد عزیز
اول اینکه خسته نباشی و ممنون بابت شیر کردن این داستان کوتاه با ما و فروم
اولین نکته که به ذهنم می رسید این بود که جو اصلن حالت داستانی نداشت و بیشتر شبیه به خاطره ای بود که انگار داری برای دوستت تعریف می کنی
هر چند ایده ی جالبی داشت و با همین ایده اگر به صورت داستانی می نوشتی و قواعد نوشتار رو رعایت می کرد چه بسا ترسناک و جالب هم از آب در میومد.
مثلا شروعش اینطوری می تونسته باشه :
چند سال پیش همراه برادرم به روستایی ( حتی می تونی یه اسم برای روستا بزاری یا منطقه ش رو بگی ) در شهرستان چهارمحال بختیاری رفتیم و خانه ای ویلایی اجاره کردیم. از آنجا که در کودکی پدر و مادرمان را از دست داده بودیم، تنها زندگی می کردیم و من با همان چندرغازی که در می آوردم هم خرج مدرسه ی برادر را می دادم و هم مجبور بودم اجاره خانه پرداخت کنم. با این حال روزی که خانه ی ویلایی را دیدیم، با یک نگاه عاشق شدیم. ( حالا می تونی برای مثال ویلا رو توصیف کنی و بگی چجوری بود، ساختمونش به چه حالتی بود بعد مثلن آب و هوا چطور بود و این صحبتا )
به نظر همین ایده های داستان کوتاهت رو جمع کن و سعی کن نوشتارشون رو درست کنی، چه بسا از تو یکیشون هم تونستی یه داستان بلند در بیاری
توی نوشتن آدم همیشه باید حواسش باشه خساست به خرج نده :دی یعنی چی ؟ یعنی اینکه بنویس هر تعداد کلمه یا هر تعداد صفحه ای که می بینی هر چی به ذهنت میاد رو بنویس و در نهایت برگرد و اصلاحشون کن
موفق باشی عزیز :3:
اگه می خوایی خوشحال بشم توی بقیه نوشته هام هم نظر بگذار و پسند هم یادت نره :53:
قصدتون طنز بود ها؟؟؟؟؟؟ یعنی اگر طنز نباشه چی میشه. تا حالا خودم شبا از ترس یه سایه هایی میدیدم الان دیگه حتی نمیتونم فکرشم بکنم که قراره امشب چی ببینم
درود بر تو میلاد عزیز
خسته نباشی، من هرموقع میام داستانات توی ارسال های جدید هستن :1:
وقتی داشتم میخوندمش یاد کتاب "خانه شیاطین - آرزو مهبودی" افتادم؛ منتها اونجا با شیطان و خادمینش طرف بودن...
با نظر حریر موافقم، با این که یه نظرم لازم نیست حتماً همه ی چارچوب های داستان کوتاه رو رعایت کنی ولی به قول آتوسا خسیس نباش، اگه داستان نمیطلبه که به شخصیت ها بپردازی، اقلاً یکم بیشتر از رفتارها و حالاتاشون بگو تا خواننده تا حدودی شخصیت ها بیاد دستش...
من همه ی داستان کوتاهاتو دیدم ولی نخوندمشون، همه شون مثل این کوتاهن؛ داستان کوتاه داستانی نیست که 10 خط باشه، داستانیه که یه برش از یه زندگی، یه حادثه یا یه احساسه...
در پاسخ به احمد گفته بودی که خواستی طنز بنویسی، ولی من نه خندیدم نه ترسیدم نه چیز دیگه ای... داستان حس خاصی رو منتقل نمیکرد؛گذشته از تکراری بودنش خوب توصیف نکردی.
داستان یه جورایی گسسته ست، بعضی جمله ها تموم نمیشن و از این شاخه به اون شاخه میپری... یه چیزی هست به اسم فضاسازی، که برای خواننده مثل "گرم کردن" قبل از ورزش میمونه...
نثرت خوب نیست...
داستان از لحاظ فنی پر از ایراده؛ علائم نگارشی درست استفاده نشدن و بعضی فعل هام اصلاً با هم جور نیستن... یه نوشته باید حداقل از نظر فنی پیوستگی و هماهنگی داشته باشه...
داستان رو باید به زبان معیار نوشت و فقط گفتگوها محاوره باشن، ولی این داستان محاوره و معیار قاطی بود...
برای این که پیشرفت کنی کتابای خوب زیاد بخون، به نثرشون دقت کن؛ به به کار بردن اجزای جمله کنار هم و...... اگه هم میخوای ویراستار خودت باشی و داستان هات از نظر فنی مشکلی نداشته باشن؛ کتابای چاپ شده رو بخون و ببین کجای جمله از کدوم علامت نگارشی استفاده شده.
و این که جوری ننویس که انگار داری برای یه نفر تعریف میکنی، اینجوری نوشتن قلم قوی میطلبه؛ و اگه قلمت قوی نباشه خواننده رو جذب نمیکنه...
رک گفتم چون خودم عاشق انتقادم، و معتقدم تا انتقاد نشی و ندونی که اشتباهات کجان موفق نمیشی...
پیروز و سربلند باشی :1:
دوست عزیز رک می گی آدم افسردگی می گیره . ممنون بابت نظر منتظر نقدهات توی داستان های دیگم هم هستم ....:53: