Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

راز های یک نوشته

6 ارسال‌
3 کاربران
16 Reactions
2,109 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

بسیار اضطراب داشتم و منتظر یک تاکسی هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت باران بگیرد تازه از کتابخانه خارج شده بودم . یک کتابخانه قدیمی که کنار محل کارم قرار داشت . البته کتابخانه بزرگی بود و پر از کتاب های داستان و فلسفی و دینی و..... . من علاقه بسیاری به کتابخوانی داشتم و روزها ساعتی را به آن اختصاص می دادم . و کجا بهتر از یک کتابخانه ، آرام با خیال راحت می توان کتاب خواند بگذریم . خدایا مدتی است ایستاده ام الان باران می گیرد تاکسی زودتر برس دیگر ... بر هر ماشینی که دستم را بالا می کردم ناز می آورد وبی اعتنا از کنارم رد می شد .... بالاخره بعد از چند دقیقه تاکسی پیدا کردم و کتابی در دستم بود آن را از کتابخانه گرفته بودم تا بخوانم ....
اسم کتاب بسیار جالب بود نوسامارف ولی هر چه فکر کردم معنی اش را نیافتم . سریع سوار تاکسی شدم و آدرس خانه را دادم . بعد از مدتی به خانه رسیدم پیاده شدم و پول تاکسی را حساب کردم باران گرفته بود و در همان یک دقیقه ای که از ماشین پیاده شده بودم تمام خیس شده بود .... درب خانه را باز کردم و وارد آن جا شدم .... چراغ ها را روشن کردم زیرا تنها زندگی می کردم و از زن گرفتن بیزار بودم سریع رفتم سر یخچال و غذای سرد وحاضری که در آن قرار داشت را برداشتم و شروع به خوردن کردم و همین طور در حال خوردن به کتابی که از کتابخانه قرض گرفته بودم نگاه می کردم .... نوشته هایش بسیار زیبا بود یک کتاب فلسفی عالی .....
همین طور در حال خواندن بودم که در میان نوشته ها کلماتی را دیدم که اصلا قابل خواندن نبود ... کلمات تبدیل شد به جمله هایی که اصلا مفهومی نداشت . چند صفحه که خواندم دیگر به طور کلی صفحه ها بی معنی شد .... البته شاید معنی خاصی داشت که من نمی دانستم کتاب را بستم و روی میز گذاشتم . کامپیوترم را روشن کردم و در اینترنت در مورد کتاب جستجو کردم .... نظرات و نقد های بسیار ی بود مبنی بر این که این کتاب شیطانی است و تنها دو نسخه در جهان وجود دارد و نوشته های درونش پر از رمز و راز و شانس یک نسخه به پست من خورد .... کنجکاو شدم تاکامل بخوانمش و راز هایش را پیدا کنم . از کتاب ها و منابع بسیاری کمک گرفتم تا زودتر راز ها را پیدا کنم .... مثل بختک چسبیده بود به من و من را از کار و زندگی انداخته بود ..شبانه روز سرش بودم چشم هایم کم سو شده بود.. به خاطر کتاب کارم را رها کردم و به سفر های بسیاری به کشورهای مختلف رفتم آنقدر پول جمع کرده بودم تا بتوانم این سفر ها را بروم و چیز های جالبی دستگیرم شد که این کتاب را اولین جادوگر نوشته است و زبان کتاب بر می گردد به 5000 سال قبل از میلاد . خدایا مگر آن زمان هم زبان وجود داشته ... چیز هایی که ما از پدر بزرگامون یادمان هست می گفتند روی سنگ خرچنگ قورباغه ای خورشید و ماه رو نشان می دادند فقط همین .... ولی این زبان که اسمش هم عجیب بود ماری نام داشت ... من را شیفته خود کرده بود .... سال ها روی کتاب نهصد صفحه ای که آن روز از کتابخانه قرض گرفته بودم البته آن را پس دادم و بعد از مدتی با تلاش فراوان از آن کتابخانه خریدمش کار کردم .... پیر شده بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم دیگر خسته شده بودم تمام کتاب را رمز گشایی کرده بودم تمامش در مورد اسرار جهان هستی بود و پیدایش موجودات و ....
با خود گفتم حال که رمز گشایی شده آن را چاپ کنم و مردم بخوانند و معروف شوم ولی هر چاپخانه که می رفتم کتاب را می خواند می ترسید تا چاپش کند و دست رد به سینه ام می زد ....
دیگر ناامید شدم و کتاب را رها کردم و در خانه ای که بسیار قدیمی شده بود گوشه نشین شدم و کتاب را جلوی چشمم گذاشتم و چند باری آن را خواندم تا دیگر عمرم کفاف نداد و دار فانی را ودا گفتم .....


   
Matin.m, mehr, ida7lee2 and 3 people reacted
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

او دوست پدرم بود با پدرم به خانه اش می رفتیم خیلی وقت ها چیز های عجیبی می گفت : در مورد چگونه به وجود آمدن ما .... پدرم حرف هایش را باور نمی کرد و می گفت از بس آن کتاب را خوانده است و به قول خودش دارد رمز گشایی می کند . پسرم او دیوانه شده است .... ولی حرف های پیرمرد به دل من می نشست شاید او راست می گفت نمی دانم در کل مرد خوبی بود .... مدتی از او خبر دار نشدیم تا این که پدرم خبر آورد که او تنها در خانه مرده است و بعد از چند روز همسایه ها از بوی جسدش متوجه شده اند که او مرده و به پلیس زنگ زده بودند . من و پدرم به مراسم خاکسپاریش رفتیم .... همسایه کلید خانه اش را به پدرم داد زیرا او تنها فرد نزدیک به او بود ....
یک روز که پدرم خواب بود یواشکی کلید خانه اش را برداشتم از خانه خارج شدم سوار تاکسی شدم وخود را به خانه ی دوست پدرم رساندم با کلید درب را باز کردم هنوز بوی جسد در خانه بود ... عجیب بود خانه تمیز بود گویی کسی قبل از من آن جا بوده و آن جا را تمیز کرده است بگذریم ... وارد اتاق خواب پیرمرد شدم کتاب روی میز بود یک کتاب نهصد صفحه ای که تمامش خط خط شده بود از بس پیرمرد از نوشته هایش نکته برداری کرده بود کاعذ های بسیاری روی زمین ریخته بود پر از مطلب .... و یک دفتر بزرگ چه معلوم بود برگ به آن اضافه شده بود ... هر چه کاغذ روی زمین بود را برداشتم و دفتر چه را نیز برداشتم و از خانه خارج شدم درب را بستم و کلید را در جیبم گذاشتم و راهی خانه شدم ....
پدرم هنوز در خواب عمیقی بود مانند یک کودک ....
به اتاقم رفتم و نوشته ها و کاغذ ها را روی میز گذاشتم البته کتاب نهصد صفحه ی را باخود نیاوردم . ترسیدم گفتم نفرین شده نباشد ... پرادر و مادرم به مسافرتی اجباری رفته بودند . و من و پدرم در خانه تنها ... تابستان بود و من به دبیرستان نمی رفتم .... چند روزی طول کشید تا کاغذ ها تمام شود مغزم داشت منفجر می شد ولی هنوز ان دفتر مانده بود تا بخوانم ....

یک ماه گذشت و دفتر را نیز خواندم موضوع را با برادرم در میان گذاشتم و گفتم که من این را نوشته ام .... او گفت : این کتاب باید چاپ شود ... بعد از مدتی طولانی گشتن ناشری را یافتم که به من قول چپ شدنش را داد ... چند سالی گذشت خبری از چاپ شدن کتاب نشد تا یک روز موبایلم زنگ خود آن را برداشتم باورم نمی شد ناشر بود وگفت کتابت امروز چاپ می شود و باید سریع خود را برسانی ن رفتم خبرنگاران منتظر من بودند ده هزار نسخه از آن چاپ شد ... خبرنگاران سوالاتی را از من می پرسیدند نمی دانستم راستش را بگویم که این نوشته ها از من نیست ... در کل نوشته های پیر مرد به نام من چاپ شد با نام جدید ی که من برایش گذاشتم به نام عجایب .... اما پیرمرد یک شب به خوابم آمد وگفت : تو باید آن را به اسم من میزدی چرا این کار را نکردی ... خیس عرق از خواب بلند شدم لیوان آبی که بالای تختم بود برداشتم و آب خوردم .... به یک باره دیدم گروهی وارد خانه شدند پدر و مادرم را بستند و برادرم ر کشتند و چشم هایم را بستند من و کتابم را با خود بردند ....

مدت ها بعد جسد آن جوان را در کوچه ای یافتند در میان آشغال ها ....
ویرانی نوشته ها آن کتاب تا ابد ادامه داشت ....


   
mehr, ida7lee2, *HoSsEiN* and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

جالب بود اما اضافات زيادي داشت، شتابزدگي زيادي در داستان ديده ميشد، يكم ارامتر بنويس، روي توصيفاتت و شخصيت پردازيت بيشتر كار كن.
توصيف بايد باعث ايجاد تصوير ذهني بشه ولي اين توصفاتي كه نوشتي اين حس را به وجود نمي اورد،‌ بايد روي كار وقت بزاري.


   
sossoheil82 and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

باشه تلاشم رو می کنم ممنون بابت نظزت :1:


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

اول داستان طوری شروع شده بود که انگار در زمان حال است، بعد یهو گذر به گذشته کردی. تمام افعالت به گذشته برگشت. بعد هم که این جوان آمد و داستان روی او و زمان حال او مانور داد. و در نهایت دانای کل داستان رو تمام کرد. این جوری احساس می کنم اشتباهه. نمیشه هر قسمت داستان شخصیت اصلی داستان رو روایت کنه و در نهایت راویت عوض بشه.
متن احتیاج به نگارش داره، حروف جا افتادن، علائم نگارشی رعایت نشده، که خوندن متن رو سخت می کنه.
اینکه مادر و برادرش رفتن سفر الزامش به گفتن چی بود؟ حاشیه زیاد داشت، و جاهایی که باید توضیح داده میشد مورد غفلت واقع شده بود. شتاب زده نخواه که داستانت رو تمام کنی!
مرسی از ایده و وقت!


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

دوست عزیز ممنون بابت نظرت امیدوارم بتونم در نوشته های بعدی این مشکلات رو اصلاح کنم :53:


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: