من علاقه ی بسیاری به داستان پردازی در مورد جن و اشباح داشتم و خیلی ها را به این روش می ترساندم تا یک روز که در خانه تنها بودم و در حال نگاه کردن به آینه و شانه کردن موهایم ... از آیینه پشت سرم را نگاه کردم تمام نوشته هایم که در کاعذ های آچار بود در هوا معلق شده بود را نظارگر بودم خیلی ترسیدم و برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم شکه شدم چیزی نیافتم هیچ یک از ورقه ها که ساعت ها و روز ها برایشان زحمت کشیده بودم نبود بسیار ناراحت شدم و ترسان بر روی تختم نشستم . درب اتاقم خود به خود باز شد و بسته شد . ترسم دو چندان شد از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین آمدم...سعی می کردم به خودم بفهمانم که آن اتفاق واقعی نبود...و تنها توهمی در من بود...اما نمی توانستم این کار را بکنم...چون آنجا بودم و دیدم که اتفاق افتاد ... پایین پله ها بر روی زمین خون ریخته شده بود و یک دست قطع شده این طرف و آن طرف را نگاه کردم چیزی نیافتم . ترس بر من غلبه کرده بود یک سایه را دیدم که از آن طرف اتاق به این طرف می آمد وقتی نزدیک شد ... انگار از دنیای مردگان آمده بود...اسکلتی پوشیده از خون که ردایی سیاه آن را پوشانده بود...چشمانی به تاریکی شب...او خود اهریمن بود...به سرعت از پله ها پایین رفتم به زیر زمین رسیدم بوی نا مطبوعی می آمد مانند بوی یک جسد درب آن را باز کردم ... خدای من این دیگر چیست ؟ حالم بد شد و نزدیک بود استفراع کنم یک جسد که دستش قطع شده بود پر از خون ... در زیر زمین خانه ی ما ! مگر امکان دارد با خود گفتم شاید این یک نشانه است ..به کارهایی که تا الان انجام داده بودم فکر می کردم آن نوشته ها معلوم شد آنها را خودم ننوشته بودم و آن اهریمن مرا فریب داده بود ... سایه اسکلت مانند در زیر زمین تاریک که با یک چراغ کم سو روشن شده بود نمایان گشت به یک باره من را صدا کرد ... صدا ترسناک بود مانند زوزه گرگ . او گفت : تو خوب می نویسی و این برای فریب دادن مردم عالی است می خواهم یک کتاب دیگر بنویسی . گفتم این جسد چیست ؟ گفت : پدر بزرگت جادوگر بوده و برای احضار ارواح آن مرد را کشته است و سال ها است که این جسد در اینجاست ولی انسانهای عادی آن را نمی بینند . ولی او اشتباهی من را احضار کرده و من قرار است تا اخرین بازمانده آن پیرمرد در این خانه باشم ... دستشویی ام گرفته بود خیلی ترسیده بودم قلبم داشت از جا در می آمد . گفتم : چه بنویسم . گفت : باید کتابی بنویسی تا مردم را به طرف من بیاوری تا از پاکی دور شوند . قبول کردم چون جاره ای جز این نداشتم تا بله را گفتم او غیب شد و حتی جسد هم دیگر نبود از زیر زمین بیرون آمدم و به به اتاق خودم رفتم پله ها تمیز بود و دیگر خونی نبود و حتی آن دست ... رفتم در رختخوابم ... صبح که از خواب بیدار شدم همه چیز را فراموش کرده بودم روی میز کامپیوترم یک کتاب ترسناک دیدم با جلدی مشکی که حدود هزار صفحه داشت . آن را خواندم چیز هایی نوشته شده بود که تا آن زمان نمی دانستم بسیار منطقی و فلسفه ای. آن را در میان مردم رواج دادم و طرفدارانم زیاد شدند یک فرقه ایجاد کردم که اهریمن را خدای خود می دانستیم . و تا آخر عمر در حال رواج دادن آن فرقه بودم و بیشتر مردم کشورم و حتی جهان به آن پیوسته بودند که در روز های آخر بیمار شدم بیماری که هیچ دکتری نمی توانست آن را خوب کند و در یک شب تاریک که تمام بدنم را بیماری پر کرده بود اهریمن آمد و من را با خود به جهنم برد ....
کاشکی یه دستی به سر و روی داستان می کشیدی. یعنی اینکه یه ویرایش کوتاه میزدی روش. علائم و نشانه ها و مشکلات املایی. میتونه سختی فهمیدن داستان رو پایین بیاره یا در واقع، خواننده راحت تر داستان رو بفهمه. داستان که جدا جالب بود. اولین شیطان پرست! خیلی باحاله. ایده های خیلی جالبی به ذهنت میرسه. اما مثلا یک جاییش رو نمی فهمم. چرا پدربزرگ این فرد که یک جادوگر بوده اون فرد رو کشتهخ؟ به خاطر احضار ارواح فقط؟؟؟/؟؟؟ یا اینکه این یعنی چی که گفته من قرار است تا اخرین بازمانده آن پیرمرد در این خانه باشم . نمیفهمم. خب اینکه از نسل اون پیرمرد نبوده که آخرین بازماندش باشه یا منظور اینه که آخرین بازمانده از کارهای آن پیرمرد باشه.
رضا عزیز خونه پدر بزرگش بوده و خانه ارث به اونا رسیده ...و در مورد مرگ اون مرد اون یک فرد مقدس و با ایمان بوده یک خون بهشتی برای احضار شیاطین بسیار عالی است . .... و این نوه ی همون پیرمرد بوده برای همین گفته تا اخرین بازمانده منظور همین نوادگان پیرمرده بوده و بچه هایی که بعد از پاپ سیاه در آن خانه شیطانی زندگی میکردند ..منظورم از این خونه همون خانه ی سیاه شیطان پرستا هستش . که مراسم هاشون رو اونجا انجام میدن . و مال پاپ سیاه ....
خب خیلی جالبه. شما باید اطلاعاتت رو توی متن بریزی نویسنده محترم جان. مثلا شما اینجا تقریبا با یه توضیح اضافه بر داستانت تونستی به من خواننده بفهمونی که اون پیرمرد کی بوده و از کجا معلوم مقدس بوده و ... . تقریبا فکر کنم فهمیدم چی گفتید. منظورت این بود که پدربزرگ این فرد به زور کاری کرده که اون فرد ارواح رو احضار کنه که حالا اینجور که پیداس فکر کنم اشتباهی شیطان رو ظاهر کرده خب یا مثلا اینکه پدربزرگه با استفاده از اون فرد این کارو کرده که بازم فرق زیادی با حدس اولم نداره. اما جدا این ها رو من از توی توضیحت فهمیدم به جای اینکه از خود متن اصلی داستان بفهمم. نمیدونم اگر دوست داشتی و وقت داشتی ویرایشش کن. همینطور جاهای دیگه ایش رو هم یه نگاه دوباره بنداز.
دوست عزیز داستان باید یکم ابهام هم داشته باشه اگه من بخوام تمام جزئیاتش رو بگم که بی مزه میشه ممنون واسه نظرت :53:
سلام
به نظرم خوب مینویسی فقط یه چیزی هست که بیانت روایتیه
یه دستی بهش بکشی خیلی خوب میشه
ممنون دوست عزیز شما لطف دارین سعی بر این بود که این داستان روایتی باشه .
روایت زندگی پاپ سیاه ...
خیلی شتابزده نوشته شده بود. توصیفاتش به نظر من پراکنده بودن. گنگ بود تا وقتی توضیحات کامل کننده رو نخوندم. قواعد نگارشیش رعایت نشده، درب در فارسی به چیزی معادل دروازه میگیم.
این که بتونی تصوراتت رو در قالب کلمات بنویسی، خیلی خوبه، اما صرفا نوشتن و نوشتن درست نیست. برای نوشته هات وقت بذار، تصحیحشون کن و به این هم فکر کن که او طرف مقابل از افکار تو خبری نداره، قراره با نوشته هات برای خودش تصویری رو درست کنه! آیا اون تصویر کامل خواهد بود؟
و فکر می کنم داستان کوتاه به این معنی نیست که فقط یه صفحه باشه، هرچند کوتاه ترین داستان جهان 6 کلمه است! مهم اینه که بتونی منظورت رو به طور کامل منتقل کنی.
مرسی از وقت و تلاشت!
اول در مورد درب ببخشید دوستان از بس با قلعه سر و کار داشتم در داستان بلندم .... اشتباهی این رو نوشتم :9:
سعی وتلاشم این بود که بهترین نگارش رو داشته باشه مثل این که به کل باید از اول شروع کنم نوشتن رو :26:
و ممنون بابت نظرت دوست عزیز :53:
اول در مورد درب ببخشید دوستان از بس با قلعه سر و کار داشتم در داستان بلندم .... اشتباهی این رو نوشتم :9:
سعی وتلاشم این بود که بهترین نگارش رو داشته باشه مثل این که به کل باید از اول شروع کنم نوشتن رو :26:
و ممنون بابت نظرت دوست عزیز :53:
نوشتن اصلا کار آسونی نیست، و شجاعت می خواد.
ولی دقتت رو ببری بالا، بهتر میشه کارت نیازی نیست از اول شروع کنی به نوشتن :d
من شجاعت نوشتن رو دارم ؟
وقتی می نویسی یعنی داری. اما به نظرم تجربه ات کمه. ایده هات جالب اند، اما تجربه کم داری. میخوای زود به سرانجام برسونی و تمومشون کنی. چند سالته؟ و چقدر کتاب خوندی؟ کتاب خوندن هم میتونه سمی باشه و هم عالی، سمی باشه چون روی ایده هات تاثیر بذاره و عالی چون با نحوه نگارش آشنا میشی.
بیست سال دارم
و بیش از بیست سی تا کتاب خوندم البته الان درست یادن نیست زیاد بود در کل .....
فاوست و کتاب های تالکین و رولینگ و دانته رو اسپادرویک و..... زیاد بود اسم هاشون یادم نیست :دی
البته ادبیاتشون فوق العاده سخت بود و عالی ....
بیشتر بخون و بیشتر بنویس. و البته بخواه که برات ایراداتتو بگن. ماها که اینجاییم هر کدوم سلیقه خاصی داریم. و بیشتر آماتور محسوب می شیم. هیچ کسی نویسنده حرفه ای نیست. شاید بد نباشه تو کلاس های داستان نویسی هم شرکت کنی.
ممنون دوست عزیز شما لطف دارین .... ثبت نام کردم ولی به دلایل شخصی نشد که برم و دیگه بی خیالش شدم .... علاقه هم دارم ولی مشکلات درس و کنکور و ..... نشد که برم .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منتظر نظرات دوستان هستم :دی