در مرکز شهر مهران جوانی درحال حرکت به سمت قهوه خانه شهر بود در خیابان قدم میزد که ...یک پسر بچه عجیب با کت و شلوار کوچک و کهنه خود جلوی مرد را میگیرد پسر بچه موهایی به هم ریخته داشت که تا روی صورت کشیده شده بود وبا اخم سنگینش بستنی در دست داشت و به مرد جوان تعارف کرد مرد امتناع ورزید که با اسرار پسربچه مواجه شد مرد که دیر کرده بود بستنی را باز کرد و به دهن زد و کمی از آن را خورد و دور شد و پسر بچه باصدایی گرفته داد زد امشب به خوابت می ایم تا تورا بکشم فقط در خواب فرصت داری که خود را نجات دهی اگر در خواب بمیری در واقعیت هم خواهی مرد این بستنی مرگ توست مرد که از سخنان پسر تعجب کرد نیش خندی زد وباتعجب گفت کمی از سنت بزرگتر حرف میزنی و به سمت محل کار رفت شب همان روز به خانه برگشت ودر رختخواب دراز کشید به یاد حرف های پسر افتاد و کمی ترسید طوری ک باهر صدای کوچک عکس العمل نشان میداد کم کم چشمانش بسته شد و به خواب رفت . در خواب درخرابه ای کثیف بود کف خرابه از چوب های سفیدی بود که از کثیفی زرد شده بودند بلند شد و شرو به قدم زدن شرو به قدم زدن در خانه کرد که از اتاق صدایی شنید کف چوبی راه رو انقدر کهنه بود که با هر بار قدم صدای جق جق چوب ها به گوش میرسید پشت در ایستاد.....ولی صدای چوب های کهنه پشت سر او ادامه داشت سرش را به سرعت برگردانند اما چیزی ندید دراتاق را به ارامی باز کرد باورش نمیشد خواب است یا بیدار دراتاق مادر وخواهرش با زنجیر به میله های قدیمی بسته شده بودند وگوشه اتاق زنی با لباس کهنه درحالی که از چشمانش خون می آمد مشغول خاندن آواز بود خون چشمانش لباس سفید کهنه اش را سرخ کرده بود و کم کم به حدی از چشمانش خون می امد که خون از کف اتاق سرازیر شد زن بی تفاوت به درون گهواره خالی نگاه میکرد و اشک خون میریخت ناگاه پای پسر جوان به بتر ای برخورد کرد وتوجه زن جلب شد زن ارام سرش را چرخاند ونگاهی به مردجوان کرد و چند ثانیه غرق سکوت شد که ناگهان.......زن جیغی بلند کشید که از صدای او خانه به لرزه در امد مرد از اتاق به سمت راه رو رفت که در انتهای راه رو پسر بچه ای که به او بستنی داده بود را دید پسر با صدایی وحشت اور فریاد زد تو باید بمیریییییی و بعد ضامن اره ای که در دست داشت را کشید.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اره شروع به کار کردن میکنه پسر ارام ارام به سمت مرد جوان در حرکت بود مرد به سمت پایین پله ها دوید وخود را به پایین رساند رنگ صورت پسر بچه کبود و خاکستری شده بود وبلند فریاد میزد مرد جوان تبری را از زیر مبل کهنه برداشت و وارد یک اتاق شد ودر زیر یک تخت خود را پنهان کرد اندکی سکوت همه جا را پر کرده بود مرد از زیر تخت به کف زمین چش دوخته بود که ناگهان پای پسر بچه را دید پسر بچه وارد اتاق شد و شروع کرد به گشتن کمد و در همین حال شروع به صحبت کردن و ناله میکرد فریاد میزد کجاااااااایی اقاااا؟براتون بستنی اوردم....اقااااااا؟من اووومدم اینجااایی نه؟ودر همین حال همه جارو میگشت که ناگهان نزدیک تخت شد مرد به کفشای پسر بچه خیره شده بود و از ترس می لرزید دو پای پسر رو بروی چشمان مرد بود وچند ثانیه سکوت همه جارا فراگرفت مرد خیره بود پا تکان نخورد مرد جوان میدانست که فهمیده و میخواهد با او بازی کند نزدیک بود تا فریاد بکشد که پسر بچه ارام ارام از تخت دور شد و به خارج از اتاق رفت مرد که شوکه بود نفسی عمیق بیرون داد و زیر لب گفت اون رفت و روشو برگردوند که دید پسر بچه کنارش دراز کشیده وبا چشمای خونی ورنگ کبود صورتش خیره نگاه میکنه واروم میگه توباید بمیری اقااا مرد به سرعت فریاد میزنه و از زیر تخت میاد بیرون وپسر بچه هم به دنبالش راه میوفته مرد جوان باتبر توی دستش در حال فرار بود ک پاش در چوب پوسیده ی کف اتاق گیر میکنه و میوفته پسر بچه با اره به مرد نزدیک میشه مرد جوان هر کاری برای خلاص شدن انجام میده بی فایدست پسر بچه دکمه کت کهنه و پارشو باز میکنه وبا نگاهی وحشت ناک نزدیک تر میشه و با اره حمله میکنه مرد تقلا میکنه تا ضربه به تنش بر خورد نکنه پسر بچه اره رو به بالای سر میبره وفریاد وحشت اوری میکشه و دست مرد رو از مچ قطع میکنه خون به صورت کبود ولباس کهنه ی پسرک میپاشه و بلند شروع میکنه به خندیدن دستشو به صورتش میزنه و خونو پاک میکنه و با خنده فریاد میکشه سیاهی چشاش از بین میره و چشمش کامل سفید میشه سرش رو نزدیک مرد جوان میاره و ارام در گوشش میخونه تولد من امروز بود من کادویی نداشتم خون تو برام یه هدیه از طرف مادرمه مشغول خوندن شعرش بود که مرد که از درد می پیچید با اون دست تبر رو برمیداره وبه فرق سر پسر بچه میزنه و کله ی پسر از هم باز میشه و خون همه ی هیکل هر دوتاشونو میگیره پسر به لباس مرد جوان چنگ میزنه و داد میزنه نه نه نه مرد برای خلاصی دست پسرک رو قطع میکنه ...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فرار می کنه و از خونه میزنه بیرون ، بیرون کلبه جنگل خوف ناکی بود به شدت بارون میبارد هوا گرگ و میش بود و بارو خون دست مرد جوان می شست مردجوان به کلبه بر میگرده تا مادر وخواهرشو نجات بده در رو باز میکنه مغز پسر بچه کف اتاق پخش شده بود و هنوز در حال جون دادن بود مرد از پله ها ارام ارام بالا رفت از پله ها به ارامی بالا رفت و در اتاقی که مادر وخواهرش در ان بودن را باز کرد صدای جیغ در کهنه گوش را ازار میداد مادر وخواهر هنوز انجا بودند ولی خبری از ان زن با گهواره خود نبود مرد جوان مشغول باز کردن دست خانواده بود که زن سفید پوش وارد شد و ارام شروع به سخن گفتن کرد گفت تنها راهی که میشود از این کابوس خارج شوند این است که مرد جوان شکم خواهرش را با چاقو باز کند و نگین کوچکی که در شکم او وجود دارد را به او بدهد زن بار ها تکرار کرد که این خواب است وحقیقت ندارد و این خواهر خیالی توست واگر این کار را بکند از شر این کابوس رها میشود مرد با کلنجار رفتن باخود تصمیم گرفت این کار را بکند با التماس های بسیار خواهرش چاقو را گرفت و شروع به پاره کردن شکم خواهر کرد و روده و اعضای درونی بدن او را بیرون کشید و نگین را یافت به محض اینکه نگین را داد زن با داسی که دردست داشت گردن مرد جوان را زد و همین لحظه مرد ازخواب بلند شد بانفس نفس زدن به دست خود نگاه کرد دید دست سرجایش است و قطع نشده و درتخت خود قرار دارد عرق خود را پاک کرد وبا دست به صورت خود میکشید خوشحال شد گلویش خشک شده بود از تخت بلند شد تا به اشبزخانه برود تا ابی بخورد لیوان را روی میز گذاشت و درونش اب ریخت که چیزی توجهش را جلب کرد سه چهار بستنی روی میز بود بستنی ها را با دست گرفت ک ناگهان پسربچه را روبه روی خودش دید که با خنده فریادمی کشید وبا اره سراز تن مرد جدا کرد صبح روز بعد.....پلیس ها جسد مرد را درخانه اش پیدا کردند در خانه ی پدریه مرد جوان دختر این خانواده بدون هیچ دلیلی شکمش از هم باز شده بود و مادر خانواده با فریاد داستان خوابی که تمام این لحظه های بیان شده از زبان او بود را برای پلیس ها تعریف کرد زیرا او نیز این خواب را دیده بود ...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
مادر خانواده بقیه عمرش را در تیمارستانی در ری سپری کرد زیرا حرف های او مورد قبول پلیس قرار نگرفت .
دختر جوانی از کنار همان قهوه خانه در حال گذر بود که همان پسر بچه را با همان کت و شلوار دید که در دستش بستنی است و دارد به طرف او می آید ....
دوستان عزیز منتظر نظراتتون هستم ...:53:
خوندم. خوب بود، تمرین کنی بهترم می شه.
ممنون بانو که نظر گذاشتین امیدوارم از بقیه نوشته هام نیز خوشتون بیاد :53::53::53:
باید اعتراف کنم از این که تا این لحظه داستانتو نخوانده بودم،ناراحت شدم،تصویر سازيت عالی بود،احتمالا امشب تو خواب پسربچه رو ببینم،دوستان اگه من دیگه نیومدن تو سایت تقصیر میلاد هست.
اسرار یعنی جمع سِر، راز ها، اصرار یعنی پافشاری!
آواز خاندن غلطه، اواز خواندن.
بتری ای = بطری.
میلاد، به نظر من به جای عجله در انتشار مطالب، یه دور دیگه قبل از گذاشتنشون بخونشون. من به عنوان خواننده انتظار دارم کارت کامل باشه. نه نقطه داری تو متن، نه کاما. خوندن متنت سخته. هرچقدر هم جذاب بنویسی وقتی موقع خوندن درحال سر و کله زدن برای فهمیدن اینم که الان این کلمه به بعدی ربط داره یا نه،این اسرار الان یعنی چی، از متن هیچی نخواهم فهمید.
پس لطف کن، ویرایش کن مطلبت رو، اون وقت صدام کن بقیه اش رو بخونم.
ببخشید اگه با لحن تند نوشتم.
داستان ترسناک و جالبی بود . اما به نظر من هم به ویرایش نیاز داشت .
سلام میلاد جان .
این داستان فوق العاده بود . مرسی .
خیلی ترسناک بود و من هم عاشق داستان هایی هستم که شخصیت ها یکدیگر را به شکل وحشتناکی خورد و خمیر میکنند ...
بازم از این داستانا بزار .
موفق باشی
اسرار یعنی جمع سِر، راز ها، اصرار یعنی پافشاری!
آواز خاندن غلطه، اواز خواندن.
بتری ای = بطری.میلاد، به نظر من به جای عجله در انتشار مطالب، یه دور دیگه قبل از گذاشتنشون بخونشون. من به عنوان خواننده انتظار دارم کارت کامل باشه. نه نقطه داری تو متن، نه کاما. خوندن متنت سخته. هرچقدر هم جذاب بنویسی وقتی موقع خوندن درحال سر و کله زدن برای فهمیدن اینم که الان این کلمه به بعدی ربط داره یا نه،این اسرار الان یعنی چی، از متن هیچی نخواهم فهمید.
پس لطف کن، ویرایش کن مطلبت رو، اون وقت صدام کن بقیه اش رو بخونم.
ببخشید اگه با لحن تند نوشتم.
چشم بانو هر وقت ، وقت کردم ویرایش می کنم و به شما هم خبر می دهم ممنون که غلط هایم را گرفتید :53:
داستان قشنگ بود. یعنی به جرأت میتونم بگم خیلی خیلی زیاد پیشرفت کردی. خیلی زیاد. افرین. واقعا آفرین. به جز مشکلات نگارشی و گاهی در هم بودن جمله ها افعال و این چیزا. البتهخ نثرت نگفتم خوبه ها. دارم میگم بهتر شده. هنوز هم تلاش کن و بنویس. ولی یه مورد رو توی داستانت میتونی در نظر بگیری. اگر یه اتفاق قراره توی رؤیا بیفته، میتونه توی واقعیت اتفاق نیفته. توی رریا همشون نابود شدن. اما میتونست توی واقعیت همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه. این میتونست یه جورایی غیر منتظره باشه. میدونم الان میگن که اتفاقا این که توی خواب مرد و اینجا هم مرد خودش غیر منتظرس. اما واقعا دیگه داره یواش یواش زیادی تکراری میشه. من میگم اگر توی واقعیت اتفاقی نمیفتاد یا اتفاقات نصفه به وقوع می پیوستن، اون موقع ایده ی جذاب تری میشه. و اون موقعس که سوال پیش میاد چرا؟؟!! مگه این پسره نگفت که توی واقعیت هم میمیره؟؟ این پسره خب باید از همه اتفاقاتی که قراره بیفته آگاه باشه. یا سوال پیش میاد پس حالا که خواهره توی واقعیت هم شکمش پاره شده و مرده پس چرا این پسره همون اتفاقی که توی داستان براش افتاد این جا هم نیفتاد!