Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

یکی از بستگان خدا

3 ارسال‌
2 کاربران
4 Reactions
1,668 نمایش‌
Sorna
(@sorna)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 600
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد …
تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده رو کم‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد : آهای ، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.
پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید؟
– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها ، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

   
sossoheil82, Anobis, reza379 and 1 people reacted
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

آرمان دوست بداشت
دو باره از اين ها بگذاشت


   
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 600
شروع کننده موضوع  

Anobis;10525:
آرمان دوست بداشت
دو باره از اين ها بگذاشت

یه تایپیک داخل بخت واقبال گذاشتم به اسم داستان های اموزنده میتونی اونجا ببینی


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: