آگاهسازیها
پاککردن همه
داستان کوتاه
3
ارسال
2
کاربران
4
Reactions
1,705
نمایش
شروع کننده موضوع 1394/04/27 13:52
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد …
تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد : آهای ، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید؟
– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها ، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
1394/04/28 03:10
آرمان دوست بداشت
دو باره از اين ها بگذاشت
شروع کننده موضوع 1394/04/28 10:36
آرمان دوست بداشت
دو باره از اين ها بگذاشت
یه تایپیک داخل بخت واقبال گذاشتم به اسم داستان های اموزنده میتونی اونجا ببینی