ش مثل شاعر، م مثل مرگ
میگفت: شاعری هستم با معشوقه ای در میان اشعارم
هر بار که شعر میگویم و در آن میان به او برخورد میکنم مرا مجبور به بازی بچهگانه میکند.
دست هایش را مشت میکند و میگوید:
- گل یا پوچ؟
اگر دست پوچش را انتخاب کنم باز هم شعرهایم پوچ و بیپایان میشوند اما اگر گل را از میان دستانش بربایم، گلی است خاردار و خونین رنگ، گلی که عشقش همچون معشوقهام شعرهایم در آغوش پر تیغ خود میکشد و شعرهایم را از خون عشق خونآلود میکند...
و وای به روزی که شعری خونآلود شود...
گل تنها میماند و پژمرده میشود و بد به حال شاعری که چنین به سرش آید...
آن زمان است که شاعر گل را با تمام خارهایش با تمام عشق و مهربانیاش در آغوش میکشد و جان به جان میسپارد...
و این لحظهای است که شاعر با شعر و معشوقه خود یکی میشود و به اوج عشق میرسد اما چه فایده که آدمیان تحمل دیدن چنین عشق خونینی را ندارند.
همینها اسباب آن گشته که هر بار که در میان اشعارم که با معشوقهام ملاقات میکنم بیآنکه با او بازی کنم از کنارش میگذرم، همین شده که معشوقهام هر بار از تنهایی اش میگوید و میگرید، همین شده است که جوهر شعرهایم هر بار از اشکهایش به روی صفحه کاغذ پخش میگردند، همین شده است که دیگر قادر نیستم تا شعری بگویم.
چون نه تحمل پوچی اشعار خود را دارم و نه آنقدر عاشق گشتهام تا با گل معشوقهام در آغوش یکدیگر بمیریم...
حال من شاعری هستم بدون شعر، بدون معشوق و بدون هیچ هدفی...
شاعری مرده...
سلام
مثل همیشه عالی . به نظرم داستان های شما کاملا احساسات رو منتقل میکنه و معنا و مفهوم رو میرسونه . من همیشه بعد از خوندن داستان های شما لبخند رو لبام میشینه با اینکه غمگینه ولی ادام از خوندنش لذت میبره . جالبه بدونید همین الان توی کافیشاپ گفتم چرا داستان جدید نزاشتین سایت ؟ :78:
من زیاد اهل نقد نیستم و درست حسابی نمیتونم نقد کنم 🙂 ولی به نظرم این قسمت «شعرهایم را از خون عشق خونآلود میکند... » تکرار خون زیاد خوشایند نیست .شاید شعر هایم را از عشق خونین میکند بهتر میشد البته که من کسی نیستم که بخوام ایراد بگیرم و این فقط نظر شخصیه منه ..و اینکه در اخر بابت داستانتون خیلی ممنونم و واقعا خسته نباشید :41::53:
سلام
مثل همیشه عالی . به نظرم داستان های شما کاملا احساسات رو منتقل میکنه و معنا و مفهوم رو میرسونه . من همیشه بعد از خوندن داستان های شما لبخند رو لبام میشینه با اینکه غمگینه ولی ادام از خوندنش لذت میبره . جالبه بدونید همین الان توی کافیشاپ گفتم چرا داستان جدید نزاشتین سایت ؟ :78:
من زیاد اهل نقد نیستم و درست حسابی نمیتونم نقد کنم 🙂 پس میزارمش به عهده ی بقیه دوستان . اما بابت داستانتون خیلی ممنونم و واقعا خسته نباشید :41::53:
ممنون، نظر لطفتونه.
حقیقتش خیلی دوست دارم اینجا فعالیت کنم و واقعا از فضای بوک پبج لذت میبرم، اما هم وقت کافی دیگه ندارم هم اینکه از نوشتههام لذت نمیبرم...
این داستان هم یه دفعهای از بین نوشته هام پیدا کردم گفتیم بزاریم لااقل یه ریز فعالیتی داشته باشیم...
شما هم که مثل همیشه حمایت کردید، تشکر.
خیلی قشنگ بود . اولش گفتم این متن که واسه داستان کوتاه هم کوتاهه ولی وقتی خوندم دیدم نه خیلیم وسعتش زیاده.
مثل همیشه عالی بود .
امیدوارم این استعدادتون رو تو یه داستان بلند ببینیم و لذت ببریم.
خیلی قشنگ بود . اولش گفتم این متن که واسه داستان کوتاه هم کوتاهه ولی وقتی خوندم دیدم نه خیلیم وسعتش زیاده.
مثل همیشه عالی بود .
امیدوارم این استعدادتون رو تو یه داستان بلند ببینیم و لذت ببریم.
ممنون بابت اینکه خوندید و نظر دادین.
حقیقتش فکر نمی کنم اسعتدادی در کار باشه ولی خب در آینده حتما داستان بلندی در کار خواهد بود.