Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

برده و اربابان

8 ارسال‌
5 کاربران
16 Reactions
3,200 نمایش‌
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

همه ما برده‌ایم! طبیعتمان این است که برده باشیم، از همان ابتدا که بند نافمان را بریدند و به این زندگی گره زدند، برده شدیم. از همان لحظه که نوزاد بودیم و ضعیف تقدیرمان مشخص شده بود و بر جای جای طبیعت به رشته تحریر درآمده بود... قوی است که بر ضعیف حکم‌روایی می‌کند.
این است بهای ضعیف بودن... این است بهای قدرت انتخابی که به ما بخشیده شد... اما... اما آیا واقعا قدرت انتخابی به ما بخشیده شد. انتخاب... این کلمه مسخره، تنها انتخاب ما در زندگیمان این است که یا ارباب خود را انتخاب کنیم و یا آنکه همچون هرزه‌ای در خدمت هر اربابی باشیم که قدرت بیشتری را در قبال جسممان به ما پرداخت می‌کند.
احمقانه است... حتی این اربابان هم توسط امثال من ساخته شده‌اند اما چرا؟! چرا این چنین قدرتمندند؟! مگر ایمانها و باورهای ما به آنان روح نبخشید ولی چرا تا به این اندازه از ما برترند، که زنجیر به دور گردن ما می‌اندازند و ما را همچون سگی نگهبان برای محافظت از اموال خویش در می‌آورند.
مگر ما خالق آنان نیستیم؟! آخر این دیگر چگونه دنیایی است که مخلوق این چنین گستاخ باشد که خالق خود را... خالق خود را به سخره بگیرد و او را برده خود سازد!!
این ایمانها و عقاید مسخره‌مان تا چه اندازه محکمند که چنین اربابانی ساخته‌اند، چه اندازه به این زنجیر تعصب چنگ می‌زنیم که زنجیرهای بردگی‌مان این چنین صلب و نشکن شده‌اند.
اما دیگر برای من بس است... من نمی‌خواهم که به هیچ اربابی خدمت کنم، من انسانم، کسی که تمام این اربابان مفلوک را آفرید، آنها از عقاید من هستند پس برای نابود کردنشان تنها به یک چیز نیاز دارم... پوچی... اگر بهایش این است من با آن مشکلی ندارم، پس شمشیر تیره پوچی را اول به ذهن خودم فرو می‌کنم تا دیگر شئ‌ای به نام مغز در آن وجود نداشته باشد تا با آن فکر کنم و برای خود مخلوقاتی بسازم از جنس عقاید و ایمان، زندانی بسازم که مرا برای ابد در خود محبوس کند، زندانی که خود از عقایدم ساختم.
حال که مغزم را پوچ و تاریک کردم یک کار باقی مانده است، قلب اربابان باید تکه تکه شود، آنها مخلوقات منند نه اربابانم، من دیگر ارباب و برده خودم هستم، دیگران برایم هیچ اهمیتی ندارند، آنها می‌توانند بر سر جسد اربابشان بمانند و تا زمانی که به درک واصل شوند بر روی آن خم شوند و بگریند، می‌توانند هم بروند به درک و ارباب دیگری برای خود پیدا کنند.
اینهایش دیگر به من ربطی ندارد، من کار ارباب خودم را تمام می‌کنم، اینبار من شمشیرم را درست در سمت راست قفسه سینه خود، در جایی که دنده‌هایم زندانی برای قلبم ساخته‌اند و آنرا به بهانه محافظت محبوس کرده‌اند، فرو می‌برم...
حال من خودم، ارباب خودم را که خودم بودم کشتم... اما... اما این احساس دیگر چیست؟! چرا همه چیز تاریک است؟ پس نور کجا رفته؟ چشمانم چرا نمی‌بینند؟ نفس‌هایم... چه بلایی بر سر نفس‌هایم آمده؟ این احساس سرگشتگی دیگر چیست؟؟ من کیستم؟ این باد سرد دیگر چیست؟ این خاک نرم که به روی صورتم ریخته می‌شود دیگر چیست؟ چه بلایی به سر من آمده است؟ این مکان تنگ و تاریک دیگر چیست؟؟
این آزادی بود که خیالش را در سر می‌پروراندم؟ اگر این آزادی است من همان بردگی را می‌خواهم؟ نام اربابم را به من بگویید تا پاهایش را بلیسم، اصلا نمی‌خواهد نامش را هم بگویید، فقط نشانش دهید، من سگ او خواهم بود، برایش پارس می‌کنم، برایش زبانم را از دهانم بیرون می‌آورم و برای لیسیدن زنجیر بردگی‌ام له له میزنم.
این دیگر چیست؟ چرا همه چیز چنین روشن شد؟ این نور زیاد از کجا می‌آید؟ این گرمای دست از کجا می‌آید؟ این پوست مهربان و لطیف متعلق به کیست که به روی صورتم کشیده می‌شود؟ این دیگر چه نامی است که مرا با آن صدا می‌کند؟ بنده؟! بنده دیگر چیست؟ خیلی شبیه برده است، شاید گوش‌هایم ایراد پیدا کرده‌اند ولی اگه باز هم شخصی مرا به بردگی گرفته پس سرمای قل و زنجیرم کو؟!
او دیگر کیست؟ نمی‌شود که نامی نداشته باشد! شاید او همان ارباب افسانه‌ای باشد که می‌گویند، ارباب نور که نامش همه جا شنیده می‌شود، شاید این همان خدایی باشد که همه انسان‌ها ب ه امید یافتنش، بردگی را به جان می‌خرند تا روزی به... به بنده تبدیل شوند...
آیا او همان افسانه است؟
چرا هر بار که صدایش را می‌شنوم تا به این اندازه آرام می‌شوم، چرا سخنانش این چنین بوی محبت دارند و چرا در کلامش به من حق می‌دهد تا انتخاب کنم؟
هنوز هم معنای این جمله را نمی‌فهمم:
_ آیا می‌خواهی که بنده بودن را تجربه کنی؟
هربار با شنیدن این سخن فکر می‌کنم که آیا می‌توانم آن عادت بردگی را ترک کنم و به بندگی روی بیاورم؟
آیا می‌توانم از زجر پنهانی که شبیه خوره هر روز تمام وجودم را می‌جوید به زحمت آشکارا روی بیاورم که جسمم را درهم می‌شکند؟
آیا می‌توانم در چنین نوری باز هم تاریکی را ببینم؟
آخر من... من به تاریکی و دیدن آن عادت کرده‌ام، در این نور نمی‌توان دید...


   
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 
تیم نقد A
(تیم تخریب)
*******************


نام داستان: برده و اربابان
نویسنده: @Fantezy_killer@

لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
Reza379 - عجب تضاد ریزی... بند ناف رو «بریدن» و به زندگی «گره» زدن.
خیلی خوب بود. نمی‌دونم درباره‌ش چه چیز خاصی باید بگم اما... اما واقعا قشنگ بود.
جالب بود که توی یه متن 30-40 خطی، نزدیک سه یا چهار بار دیدگاه و نظر کاراکتر عوض شد. این عجیبه. و جالبه که ترنزیشن بدی هم نبود. همین ساختار فرمی تونست خیلی خوب حس سرگردانی رو مشخص کنه. به جای اینکه توی یه جلمه گفته بشه «آه من چقدر سرگردانم و مدام مسیرم را عوض می‌کنم»، چند تا ترنزیشن شخصیتیِ بی‌ثبات این کار رو انجام دادن. البته نمی‌گم اونچنین جمله‌هایی نداشت یا نباید داشته باشه، اما به نظر من اون جمله‌ها وسیله‌ای بودند برای این فرمِ بیان بی‌ثباتی که بالاتر بهش اشاره کردم؛ که سردرگمی رو نشون بدن. اینکه کاراکتر از نظام برده و اربابی ناراضیه، بعد تصمیم می‌گیره برده نباشه، بعد نتیجه می‌گیره برای این مهم باید به پوچی برسه، بعد می‌فهمه یه ارباب دیگه هم هست که خودشه، جسمشه (البته این ایهام وجود داره که شاید از اولش هم درباره یه ارباب خارجی حرف نمی‌زده بلکه از همون اول منظورش «جسم» بوده؛ یا شاید هر دو.)، بعد از شر اربابان رها می‌شه، بعد برای مدتی پشیمون می‌شه، می‌بینه که بی‌اربابی چقدر درد داره و بعد... یه نوع ارباب جدید وارد ماجرا می‌شه؟!

موضوع داستانت فکر می‌کنم جدید بود. و عالی بود البته! جدای از اینکه فکر می‌کنم داره کشمکش‌های درونی ذهن خودت رو برای منِ مخاطب به نمایش می‌ذاره اما این فرمِ معرفی خدا، یعنی پرداختن به مفهوم «بردگی» و بیان انزجار از اون با هدف پرداخت مفهوم متضاد بردگی که «بندگی» (بندگی رو یک نوع آزادی فرض کنیم) باشه ، برای من یکی که جدید بود؛ زاویه دید جدیدی بود.
و راستی، می‌خواست قلبش رو با چاقو بزنه؟ چون من هر طور فکر می‌کنم قلب سمت چپ سینه‌س، نه راست.
خیلی خوشم اومد. ممنون برای این نوشته. بیش‌تر بنویس البته بین قرار دادن نوشته‌هات روی سایت هم یک مقداری وقفه بنداز که غلظت حضور داستانیت توی سایت خیلی نره بالا، به نظرم چیز خوبی نیست که توی مدت‌های کوتاهی مدام از یه نویسنده یه اثر جدید ببینی؛ بهتره یکم زمان برای هضم کردن به خواننده داده بشه و یک تشنگی‌ای هم توی مخاطب ایجاد بشه.
موفق باشی.

Rosela - این داستانه همون طور که خودتون گفتین یه تضاد بزرگ وسطش داشت
اولش میگفت میخوام از بردگی آزاد شم به نظر میومد آدمای بزرگیو میگه که براشون کار میکنه
بعد یدفعه خودش شد ارباب خودش
و خودشو کشت
یکم با هم جور در نمیومد
میخواسته روحش آزاد بشه؟ یا از بردگی برای دیگران خسته شده؟
اصلا وقتی به پوچی رسیده چطور تصمیم گرفته که برای آزاد کردن خودش خودشو بکشه

Reza379 - دقیقا سوال من هم همین بود که آیا منظورش فقط یکی از این بردگی‌ها بوده یا منظورش دو نوع بردگی بوده.
از اونجایی که «اربابان» می‌گفت، یعنی با ضمیر جمع خطاب می‌کرد و یک سری چیزای جزئی دیگه، برداشت من این بود که این اربابان یه سری افراد دیگه هستن که به طرق مختلف به بردگی کشیدنش.
منتهی هنوز هم ممکنه منظورش «جسم» بوده باشه.

Rosela - آره دقیقا.
تضاد بزرگو یه اشکال نمیبینم یکم دلیل خودکشیش واسم نامفهوم شده میتونست کاری کنه که این قسمت تا این حد نامفهوم نباشه
و ابنکه به پوچی برسه دیگه نباید چیزی براش مهم باشه ولی انزجارش رو نشون داده از بردگی

Reza379 - در واقع، علت انتخاب پوچی رهایی از بردگی بود. این رو یک ابزار می‌دید.

Rosela - بله درسته ولی وقتی به پوچی رسید پس چرا رها نشد؟ خودشو کشت

Reza379 – (هرچند الان که دقت می‌کنم به حرفتون، می‌بینم آره اینکه آدم پوچ باشه با اینکه بخواد از بردگی رهایی پیدا کنه در تضاده.)
احتمالا اگر خودکشی رو یه مرحله از فرایند پوچی در نظر بگیریم مشکل حل بشه.
همه آدم‌های پوچ خودکشی نمی‌کنن البته، منتهی یه نوعی از پوچ‌گرایی هست که اون تهش خودکشیه، یه انواعیم هست که تهشون خودکشی نیست.

Rosela - خب اون در واقع افسردگیه
وقتی آدم پوچ باشه چیزی نباید براش مهم باشه که خودشو بکشه
البته شاید همین هم باعث خودکشی بشه
چون دیگه حال و حوصله زندگی واسه آدمی که هیچی برای مهم نیس نمیمونه

Reza379 - آدمای پوچ چیکار می‌کنن پس؟ مث مجمسه می‌مونن سر جای خودشون؟ چون اگر اینجوری باشه که نه نفس کشیدن، نه غذا خوردن، نه راه رفتن، نه دستشویی، نه هیچی نباید براشون «مهم» باشه.

Rosela -مهم نیس ولی اینا از روی عادته.

Reza379
- قضيه‌ی پوچی، حال و حوصله نیست. قضیه بی‌معناییه. و بی‌هدفی.

Rosela - دقیقا منظورم همین بود.

Reza379 – خب همین، یک مدل از بی‌معنایی هست که می‌گه باس بزنیم خودمون رو بکشیم همه‌چیز تموم بشه.
یه مدل دیگه هم از بی‌معنایی هست که می‌گه هرچند زندگی معنا نداره اما باید خودمون به زور بهش معنا بدیم.

Rosela - آره دقیقا.

Reza379
- اگر اون شخص توی دسته اول باشه، پوچیش به خودکشی ختم شده.

Rosela - و یه هدف داشته که حس انزجارشو به وضوح نشون داده، اون میخواسته به آزادی برسه

Reza379 – و در ادامه حرفم، علت رسیدن به پوچیش هم آزادی از بردگی بوده.
توی این بخش دوم (علت رسیدن به پوچی)، اینجا اون اشکالی که می‌گین به نظر من هم وارده.

Rosela - بله

Reza379 - یکم البته. شاید نویسنده بتونه دفاع کنه. تا ببینیم چی می‌گه.


پ.ن مهم: تیم نقد عضو می‌پذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.

فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستان‌های کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.


   
masuodmohararzade2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

reza379;39373:

تیم نقد A
(تیم تخریب)
*******************


نام داستان: برده و اربابان
نویسنده: @Fantezy_killer@

لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
Reza379 - عجب تضاد ریزی... بند ناف رو «بریدن» و به زندگی «گره» زدن.
خیلی خوب بود. نمی‌دونم درباره‌ش چه چیز خاصی باید بگم اما... اما واقعا قشنگ بود.
جالب بود که توی یه متن 30-40 خطی، نزدیک سه یا چهار بار دیدگاه و نظر کاراکتر عوض شد. این عجیبه. و جالبه که ترنزیشن بدی هم نبود. همین ساختار فرمی تونست خیلی خوب حس سرگردانی رو مشخص کنه. به جای اینکه توی یه جلمه گفته بشه «آه من چقدر سرگردانم و مدام مسیرم را عوض می‌کنم»، چند تا ترنزیشن شخصیتیِ بی‌ثبات این کار رو انجام دادن. البته نمی‌گم اونچنین جمله‌هایی نداشت یا نباید داشته باشه، اما به نظر من اون جمله‌ها وسیله‌ای بودند برای این فرمِ بیان بی‌ثباتی که بالاتر بهش اشاره کردم؛ که سردرگمی رو نشون بدن. اینکه کاراکتر از نظام برده و اربابی ناراضیه، بعد تصمیم می‌گیره برده نباشه، بعد نتیجه می‌گیره برای این مهم باید به پوچی برسه، بعد می‌فهمه یه ارباب دیگه هم هست که خودشه، جسمشه (البته این ایهام وجود داره که شاید از اولش هم درباره یه ارباب خارجی حرف نمی‌زده بلکه از همون اول منظورش «جسم» بوده؛ یا شاید هر دو.)، بعد از شر اربابان رها می‌شه، بعد برای مدتی پشیمون می‌شه، می‌بینه که بی‌اربابی چقدر درد داره و بعد... یه نوع ارباب جدید وارد ماجرا می‌شه؟!

موضوع داستانت فکر می‌کنم جدید بود. و عالی بود البته! جدای از اینکه فکر می‌کنم داره کشمکش‌های درونی ذهن خودت رو برای منِ مخاطب به نمایش می‌ذاره اما این فرمِ معرفی خدا، یعنی پرداختن به مفهوم «بردگی» و بیان انزجار از اون با هدف پرداخت مفهوم متضاد بردگی که «بندگی» (بندگی رو یک نوع آزادی فرض کنیم) باشه ، برای من یکی که جدید بود؛ زاویه دید جدیدی بود.
و راستی، می‌خواست قلبش رو با چاقو بزنه؟ چون من هر طور فکر می‌کنم قلب سمت چپ سینه‌س، نه راست.
خیلی خوشم اومد. ممنون برای این نوشته. بیش‌تر بنویس البته بین قرار دادن نوشته‌هات روی سایت هم یک مقداری وقفه بنداز که غلظت حضور داستانیت توی سایت خیلی نره بالا، به نظرم چیز خوبی نیست که توی مدت‌های کوتاهی مدام از یه نویسنده یه اثر جدید ببینی؛ بهتره یکم زمان برای هضم کردن به خواننده داده بشه و یک تشنگی‌ای هم توی مخاطب ایجاد بشه.
موفق باشی.

Rosela - این داستانه همون طور که خودتون گفتین یه تضاد بزرگ وسطش داشت
اولش میگفت میخوام از بردگی آزاد شم به نظر میومد آدمای بزرگیو میگه که براشون کار میکنه
بعد یدفعه خودش شد ارباب خودش
و خودشو کشت
یکم با هم جور در نمیومد
میخواسته روحش آزاد بشه؟ یا از بردگی برای دیگران خسته شده؟
اصلا وقتی به پوچی رسیده چطور تصمیم گرفته که برای آزاد کردن خودش خودشو بکشه

Reza379 - دقیقا سوال من هم همین بود که آیا منظورش فقط یکی از این بردگی‌ها بوده یا منظورش دو نوع بردگی بوده.
از اونجایی که «اربابان» می‌گفت، یعنی با ضمیر جمع خطاب می‌کرد و یک سری چیزای جزئی دیگه، برداشت من این بود که این اربابان یه سری افراد دیگه هستن که به طرق مختلف به بردگی کشیدنش.
منتهی هنوز هم ممکنه منظورش «جسم» بوده باشه.

Rosela - آره دقیقا.
تضاد بزرگو یه اشکال نمیبینم یکم دلیل خودکشیش واسم نامفهوم شده میتونست کاری کنه که این قسمت تا این حد نامفهوم نباشه
و ابنکه به پوچی برسه دیگه نباید چیزی براش مهم باشه ولی انزجارش رو نشون داده از بردگی

Reza379 - در واقع، علت انتخاب پوچی رهایی از بردگی بود. این رو یک ابزار می‌دید.

Rosela - بله درسته ولی وقتی به پوچی رسید پس چرا رها نشد؟ خودشو کشت

Reza379 – (هرچند الان که دقت می‌کنم به حرفتون، می‌بینم آره اینکه آدم پوچ باشه با اینکه بخواد از بردگی رهایی پیدا کنه در تضاده.)
احتمالا اگر خودکشی رو یه مرحله از فرایند پوچی در نظر بگیریم مشکل حل بشه.
همه آدم‌های پوچ خودکشی نمی‌کنن البته، منتهی یه نوعی از پوچ‌گرایی هست که اون تهش خودکشیه، یه انواعیم هست که تهشون خودکشی نیست.

Rosela - خب اون در واقع افسردگیه
وقتی آدم پوچ باشه چیزی نباید براش مهم باشه که خودشو بکشه
البته شاید همین هم باعث خودکشی بشه
چون دیگه حال و حوصله زندگی واسه آدمی که هیچی برای مهم نیس نمیمونه

Reza379 - آدمای پوچ چیکار می‌کنن پس؟ مث مجمسه می‌مونن سر جای خودشون؟ چون اگر اینجوری باشه که نه نفس کشیدن، نه غذا خوردن، نه راه رفتن، نه دستشویی، نه هیچی نباید براشون «مهم» باشه.

Rosela -مهم نیس ولی اینا از روی عادته.

Reza379
- قضيه‌ی پوچی، حال و حوصله نیست. قضیه بی‌معناییه. و بی‌هدفی.

Rosela - دقیقا منظورم همین بود.

Reza379 – خب همین، یک مدل از بی‌معنایی هست که می‌گه باس بزنیم خودمون رو بکشیم همه‌چیز تموم بشه.
یه مدل دیگه هم از بی‌معنایی هست که می‌گه هرچند زندگی معنا نداره اما باید خودمون به زور بهش معنا بدیم.

Rosela - آره دقیقا.

Reza379
- اگر اون شخص توی دسته اول باشه، پوچیش به خودکشی ختم شده.

Rosela - و یه هدف داشته که حس انزجارشو به وضوح نشون داده، اون میخواسته به آزادی برسه

Reza379 – و در ادامه حرفم، علت رسیدن به پوچیش هم آزادی از بردگی بوده.
توی این بخش دوم (علت رسیدن به پوچی)، اینجا اون اشکالی که می‌گین به نظر من هم وارده.

Rosela - بله

Reza379 - یکم البته. شاید نویسنده بتونه دفاع کنه. تا ببینیم چی می‌گه.


پ.ن مهم: تیم نقد عضو می‌پذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.

فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستان‌های کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.

نمیدونم چی بگم به جز تشکر بابت نقد عالی و کاملتون و وقتی رو که صرف این متن کردین
در مورد اینکه اربابان کیا هستن، خب برای هر کسی می‌تونه فرق داشته باشه، می‌تونه یه انسان باشه یا یک وسیله که به زندگی سمت و سو میده...
در مورد این سمت چپ و راست قلب، اشتباه لپی بود که با تشکر از دقت شما اصلاح شد...
و در مورد اینکه این که خودش به ارباب خودش تبدیل میشه و تصمیم میگیره تا خودش رو بکشه میشه گفت یه جورایی منظور از این ارباب خود شدن جسم شخص و وابستگیش به این دنیا بود و اینکه با خودش اونکار رو کرد یه قتل حقیقی نبود بلکه شخص این کار رو در ذهنش انجام داده بود و این قلب نشان از علایق دنیوی داشتن که باعث بردگی شخص نسبت به خودش میشدن...
در مورد گنگی و نامفهوم بودم حق با شماست پ، ولی بنده هم نمی‌خواستم تا متن طولانی تر و خسته کننده تر از این بشه و لااقل این گنگی ها تلنگری به خواننده باشن برای فکر کردن...
به شخصه قبول دارم که متن گنگ و سخت نوشته شده ولی برای بازنویسی نیاز به تعدادی نظر داشتم تا به درستی اینکار رو انجام بدم و بسیار ممنونم از بابت اینکه این فرصت رو برای بنده به وجود آوردید...
باز هم خیلی ممنونم که متن رو تحمل کردید و نظراتتون رو گفتید.


   
omidcanis، bahani، anahitarafiee2 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

بازم مثل همشه عالی(این بهتر از قبلیات بود.)
و اینکه وقتی داستانتو خوندم اولش به نظرم اومد که اون ((اربابان)) همون افکار و تاریکی های ذهن خودشن که از دستشون خلاصی پیدا می کنه.
ولی در هر صورت کار جالی بود.
پ.ن: اگه نظر می خوای من ک میگم تغییرش ندی هم خوبه.


   
masuodmohararzade2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

z.p.a.s;39427:
بازم مثل همشه عالی(این بهتر از قبلیات بود.)
و اینکه وقتی داستانتو خوندم اولش به نظرم اومد که اون ((اربابان)) همون افکار و تاریکی های ذهن خودشن که از دستشون خلاصی پیدا می کنه.
ولی در هر صورت کار جالی بود.
پ.ن: اگه نظر می خوای من ک میگم تغییرش ندی هم خوبه.

خیلی ممنون که مثل همیشه لطف کردید و متن بنده رو خوندید و نظر دادید.
در مورد اربابان توی داستانم سعی کردم زیاد توصیفشون نکنم که باعث محدود بودنشون بشه و در این مورد هر کسی می‌تونه هر چیزی رو یک ارباب بدونه...
در مورد تغییر دادن یا ندادن حقیقتش همیشه جا برای پیشرفت هست به نظرم و می‌شه حتی با یه تغییر کوچیک متن رو بهتر از وضع فعلیش کرد ولی بازم بابت توصیتون ممنونم
همین که وقت می‌ذارید و متن‌های بنده رو دنبال می‌کنید و نظر می‌دید قوت قلبیه برای بنده و خیلی ازتون ممنونم.


   
پاسخنقل‌قول
Atish pare
(@daniyal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

مگه میشه چیزی گفت استاد ؟:shy:کیلی کشنگ بود !


   
پاسخنقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 298
 

داستان های شما واقعا برایم جالب هستند حتی این داستان رو دو بار خوندم شاید میخواستم نکته هایی که باعث شدین احساس داستان به خوبی منتقل بشه و خواننده تا پایان چشم از داستان نگیره رو کشف کنم و هر بار بیشتر علاقه مند به ادامه داستان شدم باید بگم اکثرا وقتی داستان هایی رو شروع میکنم به خوندن زود از ادامه منصرف میشم و فقط به امید باریکه ای نور در تاریکی اون رو تا پایان میخونم ولی داستان های شما فرق دارن اون ها رو به شکل آموزشی برای خودم میبینم حتی داستان های قبلیتون امیدوارم روزی بتونم داستان بلندی از شما رو بخونم .:8:موفق باشین


   
پاسخنقل‌قول
masuodmohararzade2
(@masuodmohararzade2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 139
شروع کننده موضوع  

ساحره;39811:
مگه میشه چیزی گفت استاد ؟:shy:کیلی کشنگ بود !

خیلی ممنون که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید ولی استاد... زیادی کلمه‎ی بزرگی و در حد بنده نیست، باز هم ممنون که خوندید و نظر دادید. (:

omidcanis00;39897:
داستان های شما واقعا برایم جالب هستند حتی این داستان رو دو بار خوندم شاید میخواستم نکته هایی که باعث شدین احساس داستان به خوبی منتقل بشه و خواننده تا پایان چشم از داستان نگیره رو کشف کنم و هر بار بیشتر علاقه مند به ادامه داستان شدم باید بگم اکثرا وقتی داستان هایی رو شروع میکنم به خوندن زود از ادامه منصرف میشم و فقط به امید باریکه ای نور در تاریکی اون رو تا پایان میخونم ولی داستان های شما فرق دارن اون ها رو به شکل آموزشی برای خودم میبینم حتی داستان های قبلیتون امیدوارم روزی بتونم داستان بلندی از شما رو بخونم .:8:موفق باشین

خیلی ممنون که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید، واقعا نظراتی که دوستان میدن ارزشمندن و صد البته روحیه بخش، ولی واقعا نوشته هام در حد این نیستن که بهشون به دید داستان آموزشی نگاه کرد، ولی اگه چیزی ازش یادگرفتید باعث خوشحالی و به خاطر تلاش خودتون بوده، خودم هم امیدوارم روزی بتونم یه داستان بلند خوب و با کیفیت بنویسم.
باز هم ازتون ممنونم که نظر دادید، امیدوارم شما هم در راهتون موفق باشید. (:


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: