Header Background day #15
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

غرقه در غبار بلاها

27 ارسال‌
12 کاربران
45 Reactions
5,859 نمایش‌
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان
این داستانکی که نوشتم رو راستش برای انشا نوشته بودم و ممکنه اشکالات زیادی داشته باشه به همین خاطر الآن در حال نوشتن یک داستان دیگه هستم که اسم داستان هم همین اسم هست و داستان رو به طور کلی تغییرش دادم و وقتی بیشتر نوشتم اون رو هم در سایت قرارش می‌دم شاید ژانرشو حتی فانتزی هم بکنم.
ممنون میشم از دوستان که این داستان رو نقد و اشکالاتم رو بهم گوشزد کنند.

غرقه در غبار بلا‌ها

- «سلام رفیق! کجایی چندوقته؟ بیا بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم».
ظاهراً داشت به حرف‌های پسرک رو به رویش گوش می‌داد اما اتفاقات چند روز پیش مانند فیلم از جلوی چشمانش می‌گذشتند و باعث می‌شدند چشمانش را روی حرف‌های پسرک ببندد، چیزی داشت او را از درون آزار می‌داد، دیگر از خجالت نمی‌توانست سرش را مقابل پدر و مادرش بالا گیرد، روزی که با دوستش آرمان بیرون رفته بودند، آرمان سیگاری به او نشان داد و گفت:
- «بیا بریم یه پک به این بزن ببین چه مزه‌ای داره».
جا خورد انتظار نداشت دوستش که همه در دبیرستان اورا بچه مثبت صدا می‌زدند سیگار بکشد، کسی که روزی مخالف تمام اینها بود و همیشه برای دوری از آسیب‌هایی که ممکن بود در اجتماع به آنها وارد شود برایشان سخنرانی می‌کرد حالا داشت به او یک سیگار تعارف می‌کرد! نمی دانست چه عکس‌العملی نشان دهد همان‌طور هاج و واج به دوستش آرمان نگاه می‌کرد که آرمان تاب نیاورد و دستش را مقابل چشمانش تکان داد و گفت:
- «حواست کجاست بگیرش دیگه خیلی حال آدمو جا میاره».
در جواب اخمی کرد و گفت:
- «کجا حال آدمو جا میاره، چرا چرت میگی؟ تو که خودت مخالف این چیزا بودی یعنی چی این حرفا؟»
- «چیه نکنه می‌ترسی؟ نترس من کشیدم چیزی نشد اتفاقاً خیلیم خوبه. فقط یبار امتحانش کن ببین چطوره اگه بدرد نخورد باشه دیگه نکش، اونش با من».
کمی فکر کرد، کنجکاو شده بود ببیند چه حسی دارد که آرمان اینگونه تعریفش را می‌کند و صدالبته که نمی‌خواست او فکر کند که از سیگار کشیدن می‌ترسد.
گوشه‌ای رفتند غافل از اینکه پدر و مادرش در مغازه‌ای نزدیک آنها ایستاده و تماشایشان می‌کردند، آرمان سیگار را روشن کرد و به او داد، نگاهی مردد به آرمان انداخت که آرمان هم پوزخندی زد دستش را بلند کرد سیگار را بگیرد که او فوراً سیگار را در دهانش گذاشت و دم عمیقی کشید که باعث شد به سرفه بیفتد و از چشمانش اشک جاری شود، آرمان بلند خندید و گفت:
- «اولش اینجوریه بعداً عادت میکنی».
ولی او بی‌حرکت و شوکه مانده بود و به حرف آرمان توجهی نمی‌کرد، او پدر و مادرش را می‌دید که با عصبانیت به سمت آنها می‌آیند، ناگهان از کار خود پشیمان و شرمنده شد که چه شد که یک دفعه تحریک شد تا آن سیگار لعنتی را آن هم جلوی پدر و مادرش کشد!
پدر و مادرش دست به سینه ایستاده و به آنها نگاه می‌کردند و او هر لحظه بیشتر از قبل سرخ می‌شد. پدرش جلو آمد سیگار را گرفت و انداخت و پایش را روی آن گذاشت. همانجا پدر و مادرش اتمام حجت کردند، که او و آرمان دیگر نباید هیچوقت باهم هیچگونه ارتباطی داشته باشند، در حالی که به خانه برمی‌گشتند او به خانواده‌اش که سکوت کرده و هیچ چیز نمی‌گفتند نگاهی انداخت و با خودش گفت کاش حداقل چیزی می‌گفتند تا او بیش از این پیش خودش شرمنده نشود.
- «حامد! حامد! حواست کجاست؟!»
ناگهان به خود آمد و به پسرک که نامش پیام بود نگاهی انداخت و گفت:
- «ها! آره آره! بریم».
در طول راه پیام چیزهایی را درمورد آرمان گفت که او باورش نمی‌شد، پیام می‌گفت که پدر و مادر آرمان چندوقت بوده است که باهم مشاجرهء اساسی داشتند و می‌خواهند از هم طلاق بگیرند. او هر روز در مدرسه آرمان را می‌دید که گوشه‌ای نشسته و به نقطه‌ای خیره می‌شود، درسش روز به روز بدتر از قبل می‌شد. با آنکه او و آرمان دوستان صمیمی بودند ولی آرمان چیزی دراین مورد به او نگفنته بود و این که او باید این حرف را از کس دیگری جز آرمان می‌شنید باعث آزردگی خاطر او شده بود البته می‌دانست اینها به خاطر قولی است که آرمان آن روز به پدر و مادرش داده بود که با او هیچ گونه ارتباطی نداشته باشد ولی با این حال حالش واقعا گرفته شده بود و همین‌طور برای آرمان بسیار ناراحت بود.
بعد از آن که پدر و مادر آرمان از یکدیگر جدا شدند حال آرمان روز به روز بدتر می‌شد، از یک دانش‌آموز ممتاز به گوشه‌گیر ترین و منزوی ترین دانش‌آموز مدرسه تبدیل شده بود و نمراتش تعریف چندانی نداشت. چهره‌ای که روزی مانند هر نوجوان دیگری شاداب و پر از نشاط به نظر می‌آمد حال مانند ارواح شده بود زیر چشمانش گودافتاده همیشه رنگ‌پریده و آشفته‌حال به نظر می‌آمد. حامد و دوستان دیگرش برای بهبود حال آرمان تلاش بسیاری کردند اما نتیجه‌ای در بر نداشت پس دیگر بیش از این پی آرمان بدخلق این روز‌هارا نگرفتند و فقط حامد بود که حداقل بیشتر از بقیه کنار آرمان ماند.
دوسال بعد، دانشگاه
او و همکلاسی‌هایش دیگر از هم جداشده و هرکدام به یک دانشگاه رفتند و فقط او، آرمان و یکی از دوستانش مهدی دریک دانشگاه مشغول تحصیل بودند، با اینکه دو سال از جدایی پدر و مادر آرمان می‌گذشت، آرمان همان آرمان کسل و افسرده بود ک به خاطر بی‌توجهی پدر و مادرش به او در سنین نوجوانی و به دنبالش مصرف سیگار و مواد مخدر و همین طور تاثیر‌پذیری منفی از عادات بدی که در فضای مجازی تبلیغ می‌شد مانند فساد اخلاقی و... به این راه کشیده شده بود، حامد و مهدی تمام تلاششان را برای بهبود وضعیت آرمان کردند اما آرمان توجهی به آنها نشان نمی‌داد و کار خود را در پیش می‌گرفت. هنوز چیزی نگذشته بود که خبری از آرمان به حامد و مهدی رسید و آنان را بسیار شوکه کرد...
بغض گلوی حامد را می‌فشرد هنوز هم باورش نمی‌شد که همچین اتفاقی برای دوست قدیمیش افتاده باشد آرزو می‌کرده همه ی این ها خواب و رویا باشد و وقتی بیدار می‌شود دوباره به سال‌های نوجوانی بازگردد روز هایی که هنوز آرمان بود با همان چهرهء همیشه خوشحال با همان اخلاق و رفتار مخصوص به خود که باعث می‌شد همه اورا بچه مثبت کلاس بخوانند ولی تمام این‌ها آرزوهایی محال بود دوستش دیگر از دست رفته بود و قرار بود به جای او سنگ قبرش را ببیند. به قبر روبرویش نگاه می‌کرد اشک در چشمانش جمع شده بود، نمی‌دانست با این بغض لعنتی چکار کند بلند می‌گفت:
- «چیکار کردی با خودت آرمـــــان؟ آخه چـــــــرا؟!»
و گریه کرد، گریه کرد برای دوست عزیزش که ناکام از دنیا رفت با دلی پر از حسرت. روزی را به یاد آورد که یکی از همکلاسی‌های آرمان آمده بود و با ناراحتی به آنها می‌گفت آرمان به خاطر مصرف مواد مخدر صنعتی و قرص شب امتحان تقلبی از دنیا رفته است این خبر مانند آواری برسرش خراب شده بود طوری که آن روز به هیچ غذایی لب نزد و ناباورانه برای دوست قدیمی‌اش که آن‌روز‌ها بسیار از هم دور شده بودند عزاداری می‌کرد.
سال‌ها بعد حامد به همراه مهدی و پیام کمپ ترک اعتیاد تشکیل دادند، با اینکه می‌دانستند مشکل زیادی را حل نمی‌کند اما با این حال همین که زندگی چند نفر به خاطر این مواد لعنتی به تاراج نرود آنها را خوشحال می‌کرد، هنوز هم یادآوری مرگ دوست عزیزشان آنها را می‌آزرد و همین بود که باعث شد آنها دست به این کار بزنند.

***

این‌ها تنها مثالی از آسیب‌های اجتماعی بودند که به صورت داستانی کوتاه درآورده شده، اما چه بسیارند کسانی که با یک انتخاب با یک اتفاق و با یک حال خراب دنیایشان و زندگی اطرافیانشان را تحت تاثیر قرار می‌دهند و زندگیشان به نابودی می‌کشد.

Rosela
«پایان»

لینک دانلود نسخه PDF


   
نقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

سلام تشکر بابت به اشتراک گذاشتن داستانتون
به نظرم موضوع و هدفش خوبه یعنی رسیدگی به امور اجتماعی اما این متن برای داستان شدن جای کار داره و همونطور که گفتید بیشتر یه انشای پیشرفتس یه ویرایش خوب و دقیق زیباترش میکنه


   
Sorna، masuodmohararzade2 و anahitarafiee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

arwen;34968:
سلام تشکر بابت به اشتراک گذاشتن داستانتون
به نظرم موضوع و هدفش خوبه یعنی رسیدگی به امور اجتماعی اما این متن برای داستان شدن جای کار داره و همونطور که گفتید بیشتر یه انشای پیشرفتس یه ویرایش خوب و دقیق زیباترش میکنه

سلام ممنون از اینکه نظرتون رو راجع به داستانم گفتین
بله درست میگین منم به همین خاطر دارم یک داستان دیگه می نویسم ولی این انشا رو هم گذاشتم تا اشکالات کارم رو بفهمم و داستان جدیدم رو بهتر بنویسم


   
Sorna و masuodmohararzade2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

موضوعش خوبه
قلمتم بد نیست
انشات خوب بود
امیدوارم نمره خوبی گرفته باشی
منتظر داستانت هستم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من هیچ وقت بالاتر از ۱۵برا انشا نگرفتم


   
anahitarafiee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

نیمه شب;35462:
موضوعش خوبه
قلمتم بد نیست
انشات خوب بود
امیدوارم نمره خوبی گرفته باشی
منتظر داستانت هستم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من هیچ وقت بالاتر از ۱۵برا انشا نگرفتم

سلام ممنون که نظر دادین:1:
راستشو بخواین اینو برای دوستم نوشتم امتحان داشتو وقت نداشت انشا درمورد آسیب های اجتماعی بنویسه بعد من اینو دیگه حداقل توی چهل و پنج دقیقه نوشتم براش
به بقیه گفتم انشای خودمون بوده ولی خب راستش نه برای دوستم نوشتمش
دارم داستانمو می نویسم ایشالله وقتی تموم شد فصل به فصل می ذارمش توی سایت، شخصیتاشم عوضشوم کردم کلا
بازم ممنون از نظرتون
موفق باشین:53:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نیمه شب;35462:
موضوعش خوبه
قلمتم بد نیست
انشات خوب بود
امیدوارم نمره خوبی گرفته باشی
منتظر داستانت هستم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من هیچ وقت بالاتر از ۱۵برا انشا نگرفتم

فکر کنم منم امتحان نوبت اولمو بالا تر از پونزده نگیرم آخه دو تا موضوعشو پاک نویس نکردم:دی


   
JL_D، Dark lord و Sorna واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@darklord)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 454
 

سلام برا انشاء بودن عالی بود.برا داستان کوتاه بودن هم خوب بود.نوشتنت هم خوبه.ادامه بدی بهترم هم میشه.اونجایی نوشتی ترم اخر باز میشه دو سال بعد از اونجایی که نوشتی "دو سال بعد دانشگاه".یعنی در کل چهارسال بعد
فکرم میکنم ترم اخر حامد هم بوده چون آرمان آدمی بنظر نمیاد به ترم آخر رسیده باشه حداقل تو مدت ۴سال.:دی


   
anahitarafiee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

DARK LORD;35471:
سلام برا انشاء بودن عالی بود.برا داستان کوتاه بودن هم خوب بود.نوشتنت هم خوبه.ادامه بدی بهترم هم میشه.اونجایی نوشتی ترم اخر باز میشه دو سال بعد از اونجایی که نوشتی "دو سال بعد دانشگاه".یعنی در کل چهارسال بعد
فکرم میکنم ترم اخر حامد هم بوده چون آرمان آدمی بنظر نمیاد به ترم آخر رسیده باشه حداقل تو مدت ۴سال.:دی

سلام منون که نظر دادین خب آره راس میگینا خب می نویسم ترم اولش خوبه؟:دی
یکمم زود تمومش کردم برای همین اینجوری شده باشه پس همون ترم اول می نویسم که زودتر بمیره راحت شه:دی


   
Dark lord واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@darklord)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 454
 

Rosela;35472:
سلام منون که نظر دادین خب آره راس میگینا خب می نویسم ترم اولش خوبه؟:دی
یکمم زود تمومش کردم برای همین اینجوری شده باشه پس همون ترم اول می نویسم که زودتر بمیره راحت شه:دی

خب اگ بعد دوساله همون ترم چهار بنویسی خوبه .ددر صورتی که مستقیم از مدرسه اومده باشن دانشگاه:78:.البته ترمش ننویسی هم زیاد مهم نیست.یکی از چیزایی که واسم جالب بود حامد با آرمان با اون وضعش تو یه دانشگاه قبول شدن.حالا یا ارمان یکم جدی گرفته یا حامد بیخیال درس خوندن.

البته اینا رو ایراد تصور نکن تو یه انشاء یا داستان کوتاه اهمیت چندانی ندارن.:41:


   
anahitarafiee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

DARK LORD;35489:
خب اگ بعد دوساله همون ترم چهار بنویسی خوبه .ددر صورتی که مستقیم از مدرسه اومده باشن دانشگاه:78:.البته ترمش ننویسی هم زیاد مهم نیست.یکی از چیزایی که واسم جالب بود حامد با آرمان با اون وضعش تو یه دانشگاه قبول شدن.حالا یا ارمان یکم جدی گرفته یا حامد بیخیال درس خوندن.

البته اینا رو ایراد تصور نکن تو یه انشاء یا داستان کوتاه اهمیت چندانی ندارن.:41:

فکر کنم آرمان سهمیه داشته حتما که با حامد افتادن تو یه دانشگاه یا شایدم پول داده سوالارو خریده:دی
نه ممنون که اینارو گوشزد کردین اینجوری حواسم هست دیگه از این اشتباها نکنم:1:


   
Dark lord واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
 

برای انشا خیلی عالی بود و منو یاد انشاهای خودم انداخت«از خودراضی ترین آدم دنیام». جدا از شوخی بسیار زیبا و تامل بر انگیز بود و خیلی زیبا در قالب انشا تونست یکی از آسیب های اجتماعی رو به مخاطب بفهمونه که این کار شایانی هست.

و اما یه شوخی دیگه فکر کنم شما هم مثل من آچار فرانسه دوستان هستید که هر وقت امتحان دارن یا گیر میکنن میگن براشون انشا بنویسی.


   
anahitarafiee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

amir-fire;35528:
برای انشا خیلی عالی بود و منو یاد انشاهای خودم انداخت«از خودراضی ترین آدم دنیام». جدا از شوخی بسیار زیبا و تامل بر انگیز بود و خیلی زیبا در قالب انشا تونست یکی از آسیب های اجتماعی رو به مخاطب بفهمونه که این کار شایانی هست.

و اما یه شوخی دیگه فکر کنم شما هم مثل من آچار فرانسه دوستان هستید که هر وقت امتحان دارن یا گیر میکنن میگن براشون انشا بنویسی.

سلام ممنون که درموردش نظر دادین نه خواهش میکنم این چه حرفیه
هوم ممنون از تعریفتون سعیمو کردم که قلمم یکم بهتر بشه یکم بهتر بنویسم که در حدی بشه که توی سایت بذارم
:1:آره خخخخ ولی خب دوستمم توی نویسندگی خوب راهنماییم کرد


   
پاسخنقل‌قول
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
 

روسلابانو..
نویسنده بودن صرفا خاص نوشتن نیست.گاهی باید مسائل روزانه را به سبکسری قلم تصویر کرد. کلیشه ها را از نو و به زبان خود روایت کرد. متن شما به عنوان یک انشا ساده اما تحسین برانگیز بود. قلمی روان و زاینده دارید بیشتر بنویسید و سبک خاص خود را پیدا کنید.
تندرست و پیروز باشید
یا حق


   
carlian20112 و anahitarafiee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

Farhang.N;35540:
روسلابانو..
نویسنده بودن صرفا خاص نوشتن نیست.گاهی باید مسائل روزانه را به سبکسری قلم تصویر کرد. کلیشه ها را از نو و به زبان خود روایت کرد. متن شما به عنوان یک انشا ساده اما تحسین برانگیز بود. قلمی روان و زاینده دارید بیشتر بنویسید و سبک خاص خود را پیدا کنید.
تندرست و پیروز باشید
یا حق

سلام ممنون از اینکه نظرتونو درمورد داستانم گفتین
بله حتما به توصیتون عمل میکنم
بازم ممنون از شما:53::53:
همچنین موفق باشین


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

بذارید به این انشا به عنوان یه داستان کوتاه نگاه کنیم! و یه نگاهی بهش کنیم.
این داستان خوب بود، پیام خوبی هم داشت، چارچوب محکمی هم داشت، ولی شخصیت‌ها توش گم شده بودن، و سیر داستان یه مسیر مشخص نبود، چیزی که بعد از تموم شدنش بتونم بگم چه اتفاقی از اول تا آخرش افتاده، کمی گیج کننده بود، مثلا تو همون قسمت اول اون قسمتی که تو راوی از شرمندگیش میگفت و داشت با یه دوست دیگه‌اش حرف میزد و اون قسمت که با آرمان داشت حرف میزد، این انتقال صحنه کمی قاطی شده بود. و البته احساس، این انشا احساسی نداشت. احساساتشون رو نمیفهمم، باهاشون همراه نمیشم. و شاید احساس بشه که یه متن تبلیغاتیه.


   
anahitarafiee2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
anahitarafiee2
(@anahitarafiee2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
شروع کننده موضوع  

bahani;36151:
بذارید به این انشا به عنوان یه داستان کوتاه نگاه کنیم! و یه نگاهی بهش کنیم.
این داستان خوب بود، پیام خوبی هم داشت، چارچوب محکمی هم داشت، ولی شخصیت‌ها توش گم شده بودن، و سیر داستان یه مسیر مشخص نبود، چیزی که بعد از تموم شدنش بتونم بگم چه اتفاقی از اول تا آخرش افتاده، کمی گیج کننده بود، مثلا تو همون قسمت اول اون قسمتی که تو راوی از شرمندگیش میگفت و داشت با یه دوست دیگه‌اش حرف میزد و اون قسمت که با آرمان داشت حرف میزد، این انتقال صحنه کمی قاطی شده بود. و البته احساس، این انشا احساسی نداشت. احساساتشون رو نمیفهمم، باهاشون همراه نمیشم. و شاید احساس بشه که یه متن تبلیغاتیه.

سلام ممنون که نظر دادین
راستش راجع به احساسات شخصیت ها من تا جایی که تونستم احساساتشونو توصیف کردم نمی دونم چرا احساساتشونو خوب درک نکردین من هم وقتی که از کارش شرمنده بود توصیفش کردم و هم زمان مرگ آرمان
و خب این یه انشای ساده بود یا همون داستان سه صفحه ای چطور می تونستم کاری بکنم تو این سه صفحه که خواننده بتونه اونقدر با شخصیت اخت بشه که احساسات شخصیت رو یجواریی احساس خودش بدونه و یا اونو درکش کنه؟
اگه ازین بلند تر بود خب خواننده هم می تونست بیشتر از اینا با شخصیت داستان احساس نزدیکی بکنه ولی واقعا بهتر از این در توان من نبود ولی اگه راه حلی دارید ممنون میشم باهام به اشتراک بذاریدش
و درمورد گنگ بودن قسمت اول داستان که خب واضح بود داشت با پیام حرف میزد که یاد چند روز پیشش افتاد که با آرمان بیرون بود و حواسش از حرفای پیام پرت شد که یدفعه پیام اونو به خودش آورد
بازم ممنون ازتون که درمورد داستانم نظر دادین خوشحال شدم
موفق باشین


   
JL_D و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: