Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نواده سرنوشت

6 ارسال‌
4 کاربران
17 Reactions
2,800 نمایش‌
Blood Artist
(@blood-artist)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2
شروع کننده موضوع  

شعله های آتش، به سختی می‌توانست قامت جوان نشسته بر کنارش را گرم نگه دارد. پسرک حتی با وجود پوست خرسی که بر روی خود کشیده بود، هنوز هم از سرما میلرزید. صدای زوزه های گاه و بیگاه دسته ی گرگ ها در آن نزدیکی، آرامش جنگل باستانی را به هم میزد.
البته هیچ کدام از این عوامل، تمرکز پسر جوان را حتی به لرزه هم نمی انداخت. چشمانش با شوق خاصی کتیبه ی سنگی ای را زیر و رو می‌کرد. لبان ترک خرده از سرما همزمان با چشمانش، خط به خط به کلمات زندگی می‌بخشید.
مه سنگین جنگل، آرام آرام هیکل مبهم پیرمردی فرتوت را در خود نمایان کرد. پیرمرد چشمان ریزنقش خود را به پسرک دوخت و زمزمه کرد : " هزاران بار خواندن آن متن با ذهن آشفته کوچک ترین نتیجه ای ندارد. بگو پسرم، به چه می اندیشی؟ "
‌پسر جوان لبخند غم گینی زد و متفکر به چهره ی مرد خیره شد :" آن روز که اهریمن به روستایمان حمله کرد، اگر به کمکمان نمی‌آمدی، اگر من زنده نمی‌ماندم آیا اکنون در کنار تو بودم؟؟ آیا هیچ گاه فرصت این را پیدا میکردم که زندگی فانی را به دور اندازم؟ "
پیرمرد خنده ی آرامی کرد :" سرنوشت از آن چه که میاندیشی بسیار سمج تر است جوان، بسیار سمج تر"
نگاهی حاکی از درک نکردن در چشمان پسرک شکل گرفت. مرد سالخورده سری به نشانه ی تایید تکان داد و در کنار آتش نشست:" سال ها پیش در حکومتی باستانی و با شکوه.... "
با هر کلمه ی پیرمرد تصویری در ذهن جوان شکل می‌گرفت...
_____________________________________________________
در رشته کوه های سرزمین شرقی شهری بزرگ و ثروتمند سر به آسمان کشیده بود. مردمانش در علوم جادو و جنگاوری بارها مردمان کنونی را پشت سر گزاشته و دیگران را به اطاعت از خویشتن وادار کرده بودند.
تا اینکه روزی در این قبیله پرافتخار، پیشگوی بزرگ شهر رویایی از نابودی نظاره کرد. نابودی به دست دختری زاده از بزرگترین جنگاور قوم.
فردایش تمام شورای حکومت و افراد قدرتمند در جلسه ای برای تصمیم گیری حاضر شدند. کودک در میانشان در زمین سرد سنگی گذاشته شد و هیچ کس به صدای بی امان گریه هایش ذره ای توجه نمی‌کرد.
صدای پیشگوی بزرگ، استوار و پر غرور در سالن سنگی پیچید:" باید به قتل برسد. بدون هیچ حرف اضافه ای باید کشته شود"
صدای ضعیفی از آن طرف سالن زمزمه کرد: "یک بچه ی بیگناه... . چه گونه میتوانید دست به خنجر شوید؟"
یک جنگاور با عصبانیت فریاد زد :" انتظار دارید با دستان خودمان نابودی این قوم را بزرگ کنیم؟" چشمان بیرحمش به طرف مردی کنار کودک کشیده شد" ساراتوس به عنوان پدر این موجود کثیف وظیفه از بین بردنش به دوش خود توست. حال خود دانی، آیا برای یک دختر بی‌ارزش حاضری قبیله را به خطر اندازی؟ "
مردی که ساراتوس نام داشت با مهربانی کودک را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید. ناگهان رحم در چشمانش تبدیل به سردی گشت و به سمت آتش دان سالن به راه افتاد.
زجه های مادر کودک تمام سالن را در بر گرفت. التماس هایش نگاه های متفاوتی در بر داشت. عده ای دلسوزی و عده ای تمسخر و بی‌رحمی... .
زمانی که پدرش کودک را در آتش می‌انداخت هیچ کس به دستان اهریمنی از جنس آتشی که دختر را در آخرین دقایق نجات داد توجه نکرد.
سالیان دراز بعد دخترک تبدیل به شاهدخت اهریمنان شد و با لشگری عظیم قبیله ی مغرور را به قصد انتقام با خاک یکسان کرد.
_____________________________________________________
در جنگل باستانی پیرمرد که صدایش بر اثر گویش داستان گرفته بود صرفه های کوتاهی زد. سپس نفس عمیقی کشید و گفت :" آن قوم بزرگ به خیال خودشان داشتند خطر را رفع می‌کردند اما سرنوشت را در مسیر خودش قرار دادند. حال به نظر تو پسرم اگر دختر را با مهر و محبت بزرگ می‌کردند نتیجه چه میشد؟ "
پسر جوان در سکوت آتش را می‌نگریست. هنوز می‌توانست صدای خنده ی اهریمن را در آتش بشنود. ناگهان چیزی به خاطر آورد و با هیجان روبروی مرد سالخورده ایستاد :" در میانه ی سفر گفتید که به دیدار یکی از اهریمنان قدرتمند می‌رویم. منظورتان... "
لبخند مرموزی بر لبان پیرمرد شکل گرفت :" بهتر است شروع به حرکت کنیم. شاهدخت اهریمنان را نباید در انتظار گذاشت"


   
نقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

خوب افتخار اینو دارم که اولین نفر نظر بدم.
به نظرم این داستان، بیشتر به مقدمه ای برای داستانی بلند شبیه بود نه یه داستان کوتاه.
با این وجود، با اینکه وقت زادی نداشتی که شخصیت ها و فضا رو توصیف کنی، من تونستم به خوبی یه پیرمردی قوز کرده با پسری لرزان از سرما رو کنار آتش تصور کنم.
اون قسمتی که رحم در چهره اش به سردی تبدیل گشتريال خوب به نظر من یه آدم، مخصوصا یه پدر حتی اگه آدم روانی ای باشه اینطور سریع دلسوزیش به سردی تبدیل نمشه. مثلا می تونتس بگی با غم و اندوه و به سختی، فرزندش را در آتش انداخت یا اینکه از اولش هم سرد و بی اعتنا بود و آینده کشورش برای از بچش مهم تر بود.
خیلی خوبه که نوشتی و قرار دادی. امیدوارم بتونی قسمت های دیگه ای از این رو بنویسی و وسیع ترش کنی. من که امید دارم بهش 🙂

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خوب افتخار اینو دارم که اولین نفر نظر بدم.
به نظرم این داستان، بیشتر به مقدمه ای برای داستانی بلند شبیه بود نه یه داستان کوتاه.
با این وجود، با اینکه وقت زادی نداشتی که شخصیت ها و فضا رو توصیف کنی، من تونستم به خوبی یه پیرمردی قوز کرده با پسری لرزان از سرما رو کنار آتش تصور کنم.
اون قسمتی که رحم در چهره اش به سردی تبدیل گشتريال خوب به نظر من یه آدم، مخصوصا یه پدر حتی اگه آدم روانی ای باشه اینطور سریع دلسوزیش به سردی تبدیل نمشه. مثلا می تونتس بگی با غم و اندوه و به سختی، فرزندش را در آتش انداخت یا اینکه از اولش هم سرد و بی اعتنا بود و آینده کشورش براش از بچش مهم تر بود.
خیلی خوبه که نوشتی و قرار دادی. امیدوارم بتونی قسمت های دیگه ای از این رو بنویسی و وسیع ترش کنی. من که امید دارم بهش 🙂


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

منم این حسو داشتم که مقدمه یه داستان بلنده.
ضمن اینکه چرا تو گفتگوها انقدر کلمات سخت به کار میبرین. مگه سخت حرف میزنید؟؟؟


   
پاسخنقل‌قول
Blood Artist
(@blood-artist)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2
شروع کننده موضوع  

هممم
قرار بود داستان کوتاه باشه ها
و قرارم هست
ممنون بایت نظرات البته


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 285
 

آهان یه نکته اینکه ....نمی دونم یه جورایی پیرنگش اذیت میکرد. انگار رو روال نبود و ... حالا نمی دونم.
اتمال میدم دلیل سخت حرف زدن این باشه که اتفاقات در دوران باستانی می افته.
بعدم ربط عنوان به خود داستان چیه؟


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
تیم نقد A
(تیم تخریب)
*******************


نام داستان: نواده سرنوشت
نویسنده: @Blood Artist@

لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
@Rosela@
سلام نقد برای داستان کوتاه نواده سرنوشت
خب اول از همه باید بگم خیلی عالیه، قلم نویسنده روان و داستان رو بسیار زیبا به صفحه آورده.
ولی خب یه اشکالاتی که متوجهشون شدم رو میگم
اول اینکه خب ابتدای داستان نوشته شده بود پسر با شوق خاصی کتیبه رو نگاه میکرد ولی بعد معلوم شد که از حمله ی اهریمنا ناراحته اینا باهم تناقض داشتن و باید تغییر داده بشن
کمی غلط املایی هم داشت مثلا صرفه اشتباس درستش سرفه اس
دیگه اینکه خیلی خوب احساسات شخصیتا رو توصیف کرده بودین ولی می تونستین احساسات پدر و مادر اون دخترو بیشتر توضیح بدین مثلا دلیل اینکه نگاه پدرش یدفعه سرد شد رو توضیح بدین چرا یدفعه سرد شد؟
دیگه اینکه خیلی خوب تونستین کاری کنین خواننده احساساتشونو قبول کنه و باهاشون اخت شه ولی می تونستین ویژگی های ظاهریشونو بیشتر توضیح بدین
دیالوگاشونم عاالیه نه کمه نه زیاد من که خیلی خوشم اومد
می دونم قصدتون یه داستان کوتاهه ولی این داستان کوتاهتون حتی برای تبدیل شدن به به داستان بلند هم پتانسیل لازم رو داره
از خوندن داستانتون واقعا لذت بردم
با تشکر از نویسنده عزیز ممنون از نقدپذیریتون
خسته نباشید

#Rosela

@omidcanis00@
داستان زیبایی بود . مطمئنا میتونه به یک داستان بلند پرماجرا تبدیل بشه. نکات ریزی که عرض کنم سعی کردم به عنوان خواننده بخونم و اون قسمت که پسرک شروع به تصور کردن کرد واسم جذاب نبود؛ میتونستی اول حالات رو بگی بعد حرف های پیرمرد رو بنویسی. بیشتر این کار تو فیلم ها رایجه که البته دستان جنبه آفرینش صحنه ش خیلی فرق داره.
دوست داشتم میتونستی تو حرفای پسر یه اشاره هم به قدرت پیرمرد بکنی.
و اینکه وقتی نجاتشون داده چرا فقط همین پسر باهاشه.
خب موفق باشی تنها چیزی که به نظرم اومد همین بود و اگه نکات مثبت نام ببرم زیادن ولی در همین حد بگم داستان پرجذبه و خوش قلمیه به امید اینکه رو سایت ببینمش❤️
#omid # canis


پ.ن مهم: تیم نقد عضو می‌پذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.

فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستان‌های کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: