زود، دیر شد
داشت خیابان را با قدم هایش متر می کرد. من هم کتاب می خواندم؛ اما او انگار برای خواندن به تمرکز احتیاج داشت. در کتابم به شعری جالب از مهدی سهیلی مواجه می شوم.
“ روزگاری من و تو با فرزند
شاد و خندان این همه با هم بودیم
گرد هم عشق مجسم بودیم
ناله در خانه ی ما راه نداشت
بی خبر از غم عالم بودیم
کم کمک روز جدایی آمد
پاره های تن ما از بر ما دور شدند
نازنینان رفتند
خانه های دل ما یکسره بی نور شدند”
گفت: این شعر غمگینه.
گفتم : ولی وقتی منو دیگه نداشتی میای و از این خیابون رد میشی، شعری که خوندمو یادت میاد، اونوقت گریه می کنی...
داشت گریه می کرد؛ شعری که آن روز برایش خوانده بودم را بیاد آورده بود و آسمان چشمانش بارانی شده بود. در واقع “نباید گفت : اه چه هوای مزخرفی! بلکه باید گفت: تنها یک روز قشنگ بارانی بود...” سایه ی مرگ روی شانه های او هم افتاده بود، داشتم سعی می کردم مرگ را همیشه در کنارم ببینم؛ این باعث می شد لحظه هایم برایم با ارزش تر شوند. و او بجای عطر من، بوی مرگ را استشمام می کرد. در وجب به وجب خیابان ردی از خنده هایم به چشمش می خورد. فکر کرد: “دیگر ندارمش.” و گریه کرد...
اینو که خوندم تازه به سبک نوشتن پی بردم :)) و قبلی ها هم قابل فهم تر شدن ....
هرچند کمی محو میشد ولی قشنگ بود