"خواب"
در هنوز بسته بود. توی اتاق بودیم. اتاقی بی روح و خنک. حرارت دستانش را حس می کردم. از تکانی که هر از چندگاهی میخورد میفهمیدم صندلی اش ناراحت است. هر بار که ارام خود را جابجا میکرد دستش به دستم می خورد و حس میکردم لرز برش میدارد. صدای قدم هایی از راهرو به گوش میرسید. ذهنم خالی از هر خاطره ای بود، حتی نمیدانستم کیستم و آنجا چه خبر است. صدای قدم ها نزدیک شد و تیک تیک الکترونیکی رمز روی در توجهم را جلب کرد. میدانستم که او یک مرد است، از اندازه و حالت دستانش میفهمیدم، ولی هنوز ندیده بودمش و انگار دهان او راهم مانند دهان من بسته بودند که صدایی ازش در نمی امد. در اتاق با صدایی حاکی از خشک بودنش باز شد. قدم های سنگین و محکم و آهسته ای داشت. حدس میزدم مردی مغرور و قد بلند و کمی درشت هیکل باشد، نمی دانم از کجا یا چطور اما به برداشتم اطمینان داشتم.
بازوانم محکم به صندلی بسته شده بود حتی نمی توانستم تکان بخورم و وسیله ای اجازه نمیداد گردنم را بچرخانم. دستانم به پشت صندلی فلزی بسته شده بود، دستانش هم. صاحب صدای قدم ها ایستاده بود. به نظرم رسید پست سرم است. ناگهان محکم دستم را گرفت، فشار داد و لرزید. انگار داشتند جانش را میگرفتند. هیچ صدای بجز حرکات خفیف او روی صندلی به گوش نمیرسید. تقریبا اولین بار بود که دستم را میگرفت. نگرانش شده بودم، چند لحظه ای میلرزید و دستم را فشار میداد. اما بعد دستش ارام شل شد و رهایم کرد. افکارم بهم ریخته بود. مطمئن بودم اتفاقی برایش افتاده است. دستانم میلرزید و سردم بود.
دوباره به راه افتاد، قدم هایی سنگین و آهسته. شنیدم که کنارم متوقف شد. همه حواسم را متوجهش کردم. دستی چشم بند سیاه را از چشمانم برداشت. از اینکه چیزی نمیدیدم متعجب شدم. سوزن تیزی به ساعدم فرو کردند، لرزیدم با همان شدتی که او لرزیده بود. دستش را گرفته بودم و فشار میدادم، لرزشم دست خودم نبود. انگار مایعی را به مغزم تزریق میکردند. درد عجیبی وارد سرم شد و بعد چشمانم. لرزشم آرام گرفت، پلک زدم، میتوانستم ببینم ولی همه چیز تار و مبهم بود. دستش هنوز در دستم بود. چند بار پلک زدم، همه چیز کم کم واضح میشد. همانطور که حس کرده بودم مردی درشت هیکل با روپوش سفید و ماسک و کلاه سفیدی که تمام چهره اش را پوشانده بود مقابلم ایستاده بود. دو سرنگ خالی در دست داشت. از طرز لباس پوشیدنش به پزشک ها می مانست. هنوز نمیتوانستم سرم را حرکت بدهم و دهانم را با پارچه ای بسته بود.
در سفید اتاق دوباره باز شد. مرد دیگر که همانند او لباس پوشیده وارد شد، عینک هم داشت و سینی کوچکی حمل میکرد. سینی را به دست مرد داد و اتاق را ترک کرد. یکی از سرنگ ها را برداشت. مایعی سفید و غلیظی به نظر میرسید. سرنگ را تنظیم کرد و آن را به ساعدم تزریق کرد. دردناک تر از قبلی بود اما فقط نفسم حبس شد. چند لحظه ی طاقت فرسا به سختی نفس میکشیدم. اما بعد که پارچه را از دهانم باز کرد انگار راه نفسم باز شده بود. وسیله ای که گردنم را ثابت نگه می داشت برداشت. سرم سنگین بود و گردنم درد میکرد، اما میتوانستم سرم را به چپ یا راست تکان بدهم. سرنگ دیگری برداشت. به چشمانم نگاه نمیکرد و فقط حرکاتم را زیر نظر داشت. سوزن سرنگ برای سومین بار در همان نقطه قبلی فرو رفت. درد نداشت اما سوزش جالبی وارد خونم شده بود. که با یک ضربان قلبم همه جای بدنم احساسش میکردم. چشمانم از درد بسته شد.
بوی عجیبی به مشامم خورد، انگار تا قبل از آن حس بویایی ام کار نمیکرد. بوی مواد شیمیایی و الکلی بود. سرنگ بعدی را آماده کرده بود. درد داشت اما نه به شدت آن قبلی ها، احساس میکردم سرما ذره ذره از بدنم خارج می شود، دستانش را رها کرده بودم. بازوانم گرم شده بود و فشار بند هایی که مرا به صندلی بسته بود بیشتر به نظر میرسید. نمیدانم چطور اما بند ها شل شدند و بعد از چند لحظه پایین افتادند. وسیله ای برداشت و دستانم را به دست گرفت و مچ هایم را بند طناب آزاد کرد. هنوز نمیفهمیدم جریان از چه قرار است، اما وقتی حس کردم همه بدنم تحت کنترل و اراده ی خودم است آرام و بدون جلب توجهش به سمت چپ متمایل شدم. بلاخره دیدمش. صورتش کبود شده و پایین افتاده بود، او را هم مانند من بسته بودند، موهایش را از ته تراشیده بودند و پیراهن آبی گشادی بر تن داشت. لاغر و نحیف بود.
دستی زیر بغلم را گرفت و مجبور شدم بایستم. هنوز ضعف را در تمام اندام هایم حس میکردم. از مقابلش گذشتیم. در همان حین که به سمت در میرفتیم دستم را به سمت صورتش بردم، سرد بود. مرده بود؛ و از اتاق بیرون رفتیم. ضعف عجیبی از پاهایم شروع شد و بالا آمد. به دستم نگاه کردم، کبود شده بود، درست عین چهره ی پایین افتاده ی او. ضعف را در کمرم احساس کردم. زانو هایم بی اختیار تا شد و چشمانم تار شدند. سرگیجه شدید و سوزش زیادی در گلویم به وجود آمده بود. با وجود کمکی که به من میکرد به زمین افتادم، و صدایی بلند و نامفهوم در گوشهایم پیچید و بیدار شدم...
#HanaSha
فضا سازیت عالی بود هرچند توی خط اول کلمه خنک یکم بی موقع بود شاید سرد بهتر میشد
حدس میزنم دوتا مرد توی این داستان باشن ولی اصلا ن میشد جدا کرد و کمی گنگ بوذ ...
خوب بود مثل همیشه... متنهای تاریک . رمزالود......
فضا سازیت عالی بود هرچند توی خط اول کلمه خنک یکم بی موقع بود شاید سرد بهتر میشد
حدس میزنم دوتا مرد توی این داستان باشن ولی اصلا ن میشد جدا کرد و کمی گنگ بوذ ...
اخه سرد نبود خنک بود: داستان باید گنگ باشه اخه، پس خواننده چکاره اس 🙂 شخصیت سازیم فقط رفتاری و افکاریه، ترجیح میدم جنس و جسم فیزیکی شخصیت اول توسط مخاطب ساخته باشه، مخاطب دوس داشته باشه شخصیت میتونه زن باشه میتونه مرد باشه.
خوب بود مثل همیشه... متنهای تاریک . رمزالود......
رمزالود بودن نوشته مهمه:) خواننده غیر از خوندن یه درکی باید داشته باشه و یه فکری هم باید بکنه روی متن اخه، تاریک هم که خب سبکه دیگه:)
مرسی از وقتی که گذاشتید.