درد چیست؟ تو فرهنگ من درد چیز مزخرفی بود. اصلاً تو فرهنگ من درد وجود نداشت که.
یه زمانی بود می خندیدم، زیاد. نسبت به همه چی بی تفاوت بودم. مشکل نمی فهمیدم چیه. با داستان هام خوش بودم. با دوستام. کلاً از زندگی لذت می بردم. مشکلات زیاد داشتیم ولی من شاد، سرخوش می گفتم حل میشه. می گذره. خدا هست. واقعاً هم بود. بعداز یه مدت زندگی بهتر شد. شنیدین می گن بعد خوشی زود میره؟ همین اتفاق افتاد. و من باز هم بی تفاوت بودم. ولی حالا من که تو خانواده به بی تفاوتی و بی احساس بودن و خندان بودن مشهورم کم آورم. صبح خوب بود. ظهر زندگی از این رو به اون رو شد. صبح با خیال راحت داشتم بستنی می خوردم با دختر خالم. ظهر... همیشه از این سراشیبی ها تو زندگی داشتم ولی این دفعه واقعاً کم آوردم. همه مشکلات با هم جمع شدن، یهو به خودم اومدم دیدم سر رفته. حالا چی؟ واقعاً نمی تونم... نمی تونم با اون شدت قبل بخندم و شوخی کنم. کم آوردم...
صبح با خنده ی اولین تلالو خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم... اطرافم یه دنیای زیبا و جدید و همگانی که منتظر باز شدن چشم های من بودن
چه دنیای شلوغ و پر رفت و آمدی، ولی جالب بود که همه با دیدن خنده های من می خندیدن و لحظه ای هم که شده شاد می شدن و غم و دلمشغولی های اطرافشون رو از یاد می بردن
لحظه لحظه که می گذشت خنده های سرخوش و شادم به قهقهه های زیبایی تبدیل می شدن که موج صداشون، دل همه رو به یاد شادی می انداخت
ساعتی گذشت و فهمیدم زیاد خندیدن خوب نیست، خنده هام جای خودشون رو به لبخندها و تبسم های شیرین می دادند و هرچه به ظهر نزدیک می شدیم زیبایی تبسم روی صورتم، خیره کننده تر می شد
تبسمی که تحسین همه رو به سمت خودش جلب می کرد
از ظهر که گذشتیم یواش یواش گرمای سوزنده ی دنیای اطرافم، خنده رو روی لب هام خشکوند ... دیگه اگر می خندیدم دیوانگی محسوب می شد و این موعد از روز خنده به جای زیبا کردنم و وجهه خوش داشتن برام تبدیل به مسخره بازی بچگانه ای شد که از به یادآوریشم شرم داشتم
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم خستگی روز در چهره و اندامم مشخص تر می شد
اندامی که در ابتدای روز شاد و سرحال بود کم کم خستگی درش مشخص می شد
با پایین اومدن خورشید، دیگه کسی بهم نگاه نمی کرد ... پس خیلی راحت می تونستم بخندم، هر طور که دلم می خواد و با هر صدایی که دوست داشتم
ولی دیگه صدام بالا نمیومد، خستگی روزانه تنم رو رنجور کرده بود و با هر خنده بخشی ازش به درد میومد و دردآورتر این که دیگران یا به خنده ام نگاهی نداشتن، یا با دیدنش فکر می کردن دیوانه شدم
چه روز خسته کننده ای
حالا که دیگه در بستر خواب بودم، جز تبسمی چیزی نداشتم
چه جالب، روز رو با یک تبسم شروع کردم و با یک تبسم هم به پایان بردم
ولی این کجا و آن کجا
بین این دو تبسم یه دنیا تجربه و خاطره بود
روزی که یک عمر همه ی ماست
تا الان این طور بهش نگاه کردیم؟!
پ.ن: زهرا خانم عذر خواهی می کنم ... شاید در ادامه ی دل نوشته ی زیبای شما، نوشتن این خط خطی ها درست نبود
ولی با خوندن متنتون، این به ذهنم رسید و منم نوشتمش
نه اتفاقا متن شما بسیار زیبا تر از من بود. من هرچی به ذهنم رسید رو همون موقع تو سایت نوشتم. و خوب هیچی نداشت. فقط یه درد و دل بود. متن شما بیشتر شبیه به یک متن ادبی بود تا من.
شاید باید به این فکر میکردیم که قرار است اینطور شود ...
آنگاه هرگز به دنیا نمی آمدیم ...
نیا باران زمین جای قشنگی نیست ...